کد خبر 1498658
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۶:۴۲

من کاری به این بهانه‌های نخ نما برای آشوب کردن آرامش مردم ندارم. اما ای کاش کسی در این های و هوی پیدا می‌شد که جواب دختران سروان قنبری را بدهد: «بابا محمد به کدامین گناه کشته شد؟»

به گزارش مشرق، خانه‌ای ساده با دیوارهایی کاهگلی در یکی از روستاهای صیدون. موتوری زوار در رفته که با آن به محل کارش می‌رفت. لباس سبز خدمتی که با تمام جانش عاشقش بود. و چهار دختر تکه‌ی ماه و تک پسر کاکل به سری که مثل همه پدرها، برایشان هزار تا آرزو داشت. این‌ها تمام دارایی سروان قنبری بود؛ جوان‌مردی که هزاران سال بعد از جنگ احد، هندهای جگرخوار به شوق شکافتن سینه‌اش کِل کشیدند و بوی تلخ عفونت فتنه، تمام کوچه‌های شهر را پر کرد.

روزگار عجیبی است. ما غرق در نفاق شده‌ایم. ما داریم در خون خودمان دست و پا می‌زنیم. ما داریم فراموش می‌کنیم که انسانیم و به این حال و روزمان افتخار هم می‌کنیم! اما کجایند چمران‌ها و بروجردی‌ها؟ کجایند سربازان خمینی تا دوباره دست‌های از راه مانده‌ی ما را بگیرند و سر به راهمان کنند؟ بحث شعار نیست اما کجایند تا چشم در چشم فتنه بایستند و به قائله ضدانقلاب خاتمه دهند؟ کجایند؟ که ما بدجور کم آورده‌ایم و دمر شده‌ایم و حالمان خوش نیست. چشم‌هایمان کاسه خون است و قلب‌هایمان داغ‌دار. تیغ بر گلوی هم می‌کشیم و سیلی بر صورت خودمان می‌زنیم و امید به نجات با دستان خون‌آلود شیطان بسته‌ایم!

دخترک دو ساله

چرا دیگر هیچ‌کس به دخترک دو ساله‌ی برادرش فکر نمی‌کند؟ چرا اینقدر بی‌رحم و مروت شده‌ایم؟ چرا هیچ‌کس نمی‌گوید گناه این طفل معصوم چیست که دیگر نباید صدای خنده‌های بابایش را بشنود؟ و چرا به یتیم کردن فرزندان برادرانمان می‌بالیم و نمی‌گوییم گناه آن بابا چه بود که باید به خاک و خون کشیده می‌شد؟

برادرِ سروان قنبری، آشفته، دوید و دختران برادرش را به آغوش کشید؛ دختران یتیم شده، با چشمانی اشک‌آلود سر بر سینه‌ی داغ‌دار عمو گذاشتند و سراغ بابا را گرفتند. عمو اما مثل کوه پشتشان ایستاد و تنها یک سوال از مردم پرسید: «من فقط یک سوال از مردم دارم. برادرم که امروز شهید شد کارش چه بود؟ برای چه در آن منطقه، توی ایست بازرسی ایستاده بود؟ برادرم در دمای پنجاه درجه و زیر آن آفتاب سوزان به خاطر چه ایستاده بود؟» مردم نگاه شرمنده‌شان را به زمین دوختند اما او دل‌سوخته گفت: «برای امنیت شما. به خاطر دفاع از ناموس.»

پوزه گرگ‌ها در خون

و این تاریخِ بی صبر و حوصله، مدام تکرار می‌شود. خوزستان می‌شود پاوه. سنندج می‌شود خرمشهر. دیوارها پر از تیر و ترکش و گلوها، پاره پاره. و آن بالا و پشت مرزها، گرگ‌ها پوزه در خون ما می‌مالند و دندان طمع برای دریدن این خاک، گرد می‌کنند و به سادگی ما پوزخند می‌زنند.

مادر سروان قنبری بر سینه کوبید. و آه از آهِ مادر وقتی که برای خوابیدن غم‌هایش این‌طور لالایی بخواند. زن‌ها دورش حلقه بستند اما سرش را زمین نزد چون چشم‌هایش پر از غرور شیرزنان لر بود: «پسرم با ایمان و اهل نماز و روزه بود. دارا نبود اما به مردم کمک می‌کرد. خیلی به افراد محروم کمک می‌کرد و دستگیر آنها بود. ما هم راضی به رضای خدا هستیم که شهید شد، هیچ وقت از کمک کردن به مردم کوتاه نمی‌آمد و برای اسلام رفت و شهید شد.» زن‌ها زجه زدند اما او به عکس جوانش خیره شد: «شهادت روزی پسرم بود اما محمد پنج تا بچه کوچک دارد. الآن بچه‌هایش چه کار کنند؟»

داغ برادرکشی

الآن ما با این همه داغ برادرکشی چه کار کنیم؟ الآن ما با این زخم‌هایی که هنوز پینه نبسته، سر باز می‌کنند چه کار کنیم؟ الآن ما با میمون‌های فتنه که بر دین و ایمان و زار و زندگی‌مان می‌رقصند چه کار کنیم؟ تا کِی باید به جان هم بیفتیم و دل خوش باشیم به جان دادن آن‌ها برای ما؟ تا کی باید درِ باغ سبز بهشت نشانمان دهند و شعرهایشان را باور کنیم؟ تا کی باید کیان‌ها و سروان قنبری‌هایمان قربانی هوس‌هایشان شوند و لام تا کام حرف نزنیم؟

دختر دو ساله‌ی شهید سرش را روی شانه‌ی عمو انداخت. تازه بابا گفتن را یاد گرفته بود و بابایش دیگر نبود. تازه می‌خواست توی بغل بابا کل خانه را بچرخد و بابایش با صورتی خونی توی بغل خاک خوابیده بود. تازه می‌خواست آب‌نبات چوبی بخواهد و دهنش با «بابا مُرد» تلخ شده بود. من کاری به زن و زندگی و آزادی ندارم. من کاری به این بهانه‌های نخ نما برای آشوب کردن آرامش مردم ندارم. اما ای کاش کسی در این های و هوی پیدا می‌شد که جواب دختران سروان قنبری را بدهد: «بابا محمد به کدامین گناه کشته شد؟»

منبع: فارس

برچسب‌ها