چه تاريخي و در كجا متولد شديد؟
هفت فروردين 1351، روستاي حصارزيرك شهريار.
شغل پدرتون چي بود؟
كشاورز. كشاورز بدنيا اومد و كشاورز از دنيا رفت.
خدا رحمتشون كنه، شما هم اهل كشاورزي بوديد؟
بله، هم به پدرم كمك ميكردم و هم در زمينهايمان بازي مي كردم. هيچ شيطونيای نبود كه انجام نداده باشم. كاملا بچگيم رو بچگي كردم. بيشتر در باغ و زمين خودمان بوديم. يه جوري ميشه گفت هميشه روي درخت بودم! هيچ وقت يكجا بند نبودم. براي خودم بالاي درخت خانه درست كرده بودم.
خانواده شلوغي بوديد؟
نه، ما كلا سه تا برادريم كه من فرزند بزرگتر هستم. البته خاندان شلوغي هستيم. كريميها در حصارزيرك زياد هستند.
رابطه تون با درس و مشق چطور بود؟
نميشه گفت خيلي درسخون بودم اما درس نخون هم نبودم. مي گذروندم!
اولين باري كه فكر كرديد مي تونيد مستند ساز بشيد كي بود؟
در بچگي مثل خيلي از بچه ها دوست داشتم خلبان بشم. در همان دوران كتاب خيلي مي خوندم حتي قبل از دبستان هم عضو كتابخانه محله بودم و كتاب ميگرفتم و در خانه مادرم برايم ميخوند. همان موقع هم خاطرات خودم را يا چيزهاي ديگر را مينوشتم. كمكم در ذهنم شكل گرفت كه در كنار خلباني نويسنده هم بشوم!
و شديد؟!
تقريبا بله. رفتم سراغ روزنامه نگاري. همان موقع خيليها ميگفتند گزارشهايي كه تو مينويسي خيلي تصويري است. فكر كنم سال 79 كه در يالثارات مينوشتم خيليها اين را به من گفتند. يكي از گزارشهايم را بچههاي صدا و سيما خواندند و بعد از من خواستند كه در ساخت مستندي از آن گزارش مشاركت داشته باشم. تحقيقات كار را در اختيار آنها قرار دادم اما آنها اصرار كردند كه خودم هم در توليد باشم. اينطور وارد مستند سازي شدم.
از خيال گذشته! من بخاطر يكسري اقتضائات كار ابا دارم كه وارد اين كار شوم چون محيط خطرناكي براي مستند سازهاست. اكثر مستند سازاني كه وارد اين كار شدند موفق نبودند و نتوانستند انتظارات را برآورده كنند. چند بار هم موقعيت ورود به اين فضا ايجاد شد اما وارد نشدم.
صحنهاي بوده كه نتوانيد ثبت كنيد و حسرتش را بخوريد؟
تقريبا نه، چون هميشه دوربين همراهم بوه و حتي يكجاهايي هم ممنوع بوده ولي ما پررو بازي در آورديم و باعث دردسر شد.
مثلاً؟
در عربستان چند بار شد كه بازداشت هم شدم. در افغانستان هم توسط طالبان بازداشت شدم. و در عراق هم كه ديگر مفصل است. البته كار در عراق با مجوز بود ولي باز هم بازداشت شدم.
زيباترين صحنهاي كه گرفتيد؟
در پاراچنار پاكستان زيباترين تصاوير را گرفتم و بارگاه شهيد عارف حسيني هم زيباترين تصوير بود.
وقتي در عراق اسير شديد تصورتان از امريكايي ها فرق كرد؟ يعني آنها به چيزي كه فكر ميكرديد تفاوت داشتند؟نه، دقيقا همان چيزي بودند كه فكر ميكردم. بيمنطق بودن، از موضع بالا نگاه كردن را حدس ميزدم و همينها را همكشيدم.
چطور دستگير شديد؟
ما 18 روز در عراق بوديم. از جنوبيترين قسمت يعني فاو و امالقصر شروع كرديم و از هر چيزي كه ميديديم فيلم ميگرفتيم. سي و سه حلقه فيلم را هم در اين مدت آورديم و لب مرز تحويل بچههاي خودمان داديم چون ميترسيديم در بين راه گير راهزنها بيفتيم. در اين مدت با كارت خبرنگاري خودمان خيلي راحت ميچرخيديم و فيلم ميگرفتيم. آمريكاييها هم مشكلي ايجاد نميكردند اما به وضوح ميديديم كه از انگليسيها خشنتر هستند. تا اينكه دستگير شديم و از نزديك چشيديم.
برخوردشان در هنگام اسارت چطور بود؟
هشت روز اولي كه در ديوانيه بوديم رفتارشان كاملا بر مدار زورگويي بود. در جماعت آمريكايي كه ديدم نود و هفت هشت درصدشان بويي از انسانيت نبرده بودند. خيلي افراد معدودي را ديدم كه رگههايي از انسانيت در آنها بود. 5 روز نگذاشتند ما بخوابيم، 5 روز به ما غذا ندادند، فقط كمي آب غير بهداشتي گرم به ما ميدادند. اما مانع نماز نميشدند. حتي يكبار يكي از آنها موقع نماز خواندن توهين كرد كه من قاطي كردم و شروع كردم به فارسي بد و بيراه گفتن و با دست روي سينه صليب كشيدم و گفتم كه مگه ما به مسيح توهين ميكنيم كه نميدونم بنده خدا چرا ترسيد و رفت آروم يه گوشه وايساد.
شكنجه هم ميكردند؟
همينها شكنجه بود ديگه! 13 ساعت من رو سرپا نگهداشتند. سيگار روي دستم خاموش ميكردند. سه چهار نفري هم ميافتادند به جانم و بدجور ميزدند. يك مترجم عراقي آنجا بودكه بعدا به من ميگفت من چند بار فكر كردم بعد از اين كتكها ديگه زنده نيستي. آمريكاييه پاشنه پوتينش را ميگذاشت روي پنجه پام و فشار ميداد و ميچرخاند. جوري بود كه خودشون ميگفتند قرار نيست شما زنده از اينجا بيرون برويد.
پس چي شد بيرون آمديد؟
در واقع ما كشف شديم! در آن هشت روز ما در اسارت نيروهاي «مارينز» بوديم اما بعد توسط نيروهاي «يو اس آرمي» شناسايي شديم و طي مذاكراتي ما رو تحويل گرفتند. حتي خود ما در يك جلسهشان بوديم كه بحث ميكردند بايد اينها را تحويل ما بدهيد. ما تا آن موقع ثبت شده نبوديم و كسي نميدونست كجا هستيم.
در آن هشت روز حرف حسابشان چي بود؟ شما كه با مجوز و با هماهنگي آنها فيلم ميگرفتيد پس دليلشان براي بازداشت چي بود؟
اول چند تا دليل مسخره ميآوردند. مثلا ميگفتند كه بدون اجازه فيلم گرفتيد كه ما با دليل و فيلم نشون ميداديم كه خودشان اجازه دادند كه مثلا از ايست بازرسيها فيلم بگيريم. يا حرفهاي بي منطق ديگر. اما بعدا اتفاقي افتاد كه من حدسهايي زدم.
چه اتفاقي؟
ما وقتي فيلم ميگرفتيم من سرفصل هر فيلم را مينوشتم. بعدا خيلي از كتكهايي كه من خوردم بابت آن سرفصلها بود. مثلا نوشته بودم نوار شماره فلان، مصاحبه با بهماني، موضوع: تباني صدام و آمريكا. آنها كتك مي زدند و ميگفتند اين تباني را از كجا آوردي؟
خب از كجا آورده بوديد؟
ما در زماني وارد عراق شديم كه بعثيها در شرايط خيلي بدي بودند و بسيار ميترسيدند. ما به عراقيهاي انقلابي ميگفتيم كه ميخواهيم با فلان ژنرال بعثي مصاحبه كنيم. آنها هم ميرفتند طرف را ميترساندند و مجبورش ميكردند لباس ارتش صدام را بپوشد، درجههايش را بگذارد و زير عكس صدام با ما مصاحبه كند. ما در اين مصاحبهها يك سند خيلي عجيب ديدم. يك سند دستنويس از صدام و يك سند از علي شيميايي با يك مضمون ديديم كه در آن به نيروهاي ارتش دستور داده شده بود مقاومت نكنند و اسلحهها را به دست مردم برسانند تا آنها شورش كنند و شهر را تخريب كنند. صدام گفته بود به محض حمله آمريكا مردم را مسلح كنيد تا بلبشو شود و انگار جنگ در گرفته باشد شهر را تخريب كنند. ما از اين سندها فيلم گرفتيم كه البته همهاش ماند دست آمريكاييها. در واقع هيچ جنگي در عراق در نگرفته بود و چيزي به نام جنگ بين دو طرف واقع نشده بود. خود مردم ساختمانها را تخريب و غارت كرده بودند. چيزهاي عجيبي كه اين موضوع را تاييد كند زياد ديديم. ساختمانهايي كه به دست مردم تخريب شده بود و مردم مصالحش را بده بودند.
ولي در ايران هم حرف از جنگ و درگيري بود؟
بله، مثلا يكي از سياسيون آمد و نقشه بزرگي را باز كرد و توضيح داد كه بله الان عراقيها دارند در فلان جا مقاومت ميكنند يا در كجا چه خبر است. صدا و سيما هم در همين بازي بود. در شلمچه دوربين گذاشته بودند و هليكوپترها را نشان مي دادند و ميگفتند بله نيروهاي آمريكايي در حال هليبرن هستند. در حالي كه اصلا جنگي در نگرفته بود، اين چيزي بود كه رسانهها اصلا به آن نپرداختند.
بعد از هشت روز اول از ديوانيه كجا بردنتان؟بردند اردوگاه مطار كه فقط چادر بود. آنجا سه هزار اسير بود.
معمولا چه جور افرادي بودند؟
همه جور آدم بود. مثلاً سعدون حمادي كه معاون صدام ميشد هم چادري من بود، همينطور وزير صنايع عراق، استاندار نجف يا پسر خواهر صدام، دكتر عباس كه دندانپزشك بود، هم چادر من بود. يه حيدر نامي بود كه سرتيم محافظان عدي صدام بود، اين هم همچادر من بود. در آنجا دزد هم بود، استاد دانشگاه بود، دانشمندان هستهاي عراق بود. همه رقمه آدم بود. از آنجا هم به اردوگاه ام القصر منتقل شديم كه از 18 كشور دنيا در آنجا اسير بودند. در آنجا ما خيلي خاص بوديم چون مثلا سفير كشورمان در عراق ميآمد ديدنمان. يكبار برايمان 10 بوكس سيگار آورد كه ما چون خودمان مصرف نميكرديم آنها را به ديگران ميداديم. در واقع با آنها آدم خريد و فروش ميكرديم!
در آنجا وضعيتتان چطور بود؟ برخورد آمريكاييها چي؟
يك ماه اول ما اصلا حمام نداشتيم. يك اتاقكي بود كه ميرفتيم و آب ميريختيم سرمان، خبري از صابون نبود. يك ماه كفشم زير سرم بود و رو انداز و زير انداز نداشتيم. ما 50 نفري در چادرهاي 28 نفره بوديم. روزها هم مجبور بوديم كنارههاي چادر را بالا بزنيم تا آمريكايي ها داخل چادر را ببينند. اينطور آفتاب بيشتر داخل چادر مي آمد و ما مجبور بوديم در دماي بالاي 50 درجه چمباتمه بنشينيم تا همه زير سايه جا شويم. بعضي روزها هم آمريكاييها لج ميكردند و آب را ميبستند و ميگفتند مثلا امروز تانكرهاي ما نتوانستهاند بيايند و آب نيست.
در آنجا صحنههايي ديدم كه آرزو ميكردم اي كاش شكنجه ميشدم. ديدن آن صحنهها بدتر از شكنجه شدن بود.
مثلاً؟
سيد حسن نامي بود كه بدليل توهين به يك آمريكايي دستگيرش كرده بودند. يك شب دور هم نشسته بوديم و حرف مي زديم. يكي از آمريكايي ها آمد و به او گفت شمارهات رو نشون بده. –ما هر كدام شمارهاي داشتيم كه مثل ساعت روي دستمان بسته ميشد- او شمارهاش رو گفت. آمريكايي دوباره گفت نشون بده. سيدحسن دوباره نشون نداد و خوند. آمريكايي دست سيد حسن رو گرفت و كشيد رو سيم خاردارها كه بدجور زخمي شد. سيد حسن شروع كرد به داد و بيداد. اومدن گرفتن و بردنش و هفت هشت نفري زدنش. بعد دست و پاش رو به هم گره زدند و مچالهاش كردند.
آمريكايي ها اسلحهاي داشتند به اسم «تيزر» كه گلولههاش سوزني بود و با سيم بسيار نازكي بعد از شليك به اسلحه وصل بود و ظرف چند ثانيه ولتاژ قوي برق را وارد بدن مي كرد. سيد حسن را با آن وضع آوردند وسط اردوگاه. همه را بيدار كردند براي تماشا. بعد شروع كردند با اين اسلحه، مسلسل بار به بيضه سيد حسن شليك كردن! ضجه هايي كه سيد حسن ميزد و دخيل يا الله، دخيل يا عباس مي گفت واقعا دردناك بود. واقعا آنجا تجربهاي بود كه فهميدم ديدن شكنجه سختتر از خود شكنجه است!
در ام القصر هم همين وضع بود؟
بله، مثلا ساعت سه نصفه شب همه را بيدار ميكردند و سگ ول ميكردند بين بچهها! ماهايي كه يك مقدار قبراقتر بوديم ميچپيديم جايي كه سگها دستشان به ما نميرسيد اما مثلا يه احسان نامي بود اهل تركيه كه سگها قسمتي از پاش رو قلوه كن كرده بودند. هر چقدر التماس كرديم به داد او برسند كاري نكردند. ما هم چند روز بعد آزاد شديم و ديگر نفهميديم كارش به كجا كشيد.
فيلمهايي كه از عراق آورديد چه شد؟نمي دانم، دست رفيقمان بود. ما بعد از برگشتن ديگر ارتباطمان سر مجلس رفتن ايشان با هم قطع شد. من اعتقاد داشتم نبايد از آن موقعيت استفاده ميكرد و مجلس ميرفت. راشها دست ايشان بود كه نميدانم چه كارشان كرد. يك روايت اين است كه راشها را فروخته است.
در دوران اسارت فكر ميكرديد كه آزاد نشيد؟
در ديوانيه كه اصلا فكر ميكردم زنده نمانم. در مقطعي خيلي اذيت مي شدم. 5 روز نخوابيدن خيلي فشار مي آورد. روانشناسان ميگن كه بي خوابي باعث توهم ميشه. من هم دچار توهم شده بودم. آمريكاييها كه با هم حرف ميزدند من صحبتهاشون رو فارسي ميشنيدم! مثلا فوتبال كه بازي ميكردند من به فارسي مي شنيدم كه به هم ميگفتند پاس بده، شوت بزن!
شد مرگ رو در نزديكيتون ببينيد؟
آره، تو همون ديوانيه ما تو يه اتاقك در باز بوديم كه دو تا سرباز آمريكايي جلوش بودند. من چند بار از شدت فشارها به اين فكر افتادم كه بزنم بيرون و بدوم تا اونها از پشت تير بزنند و بكشندم! چند بار خواستم اينكار رو بكنم اما پاهام همراهي نكرد.
تو بغداد چي؟
تو بغداد هم من با يه اسير عراقي خيلي رفيق شده بودم. دانشجو بود و خوب مي فهميد. درباره ايران، امام جنگ و... بهش حرف مي زديم. بعد از چند روز اين رو جدا كردند و بردند جايي ديگر. بعد از اين من ديگه خيلي بهم ريختم. اينجا ديگه كلا قطع كردم. با خودم گفتم من از اينجا در نميام و اينها هم تا ميبينند من با يكي گرم ميگرم ميان ميبرنش. نشستم فكر كردم گفتم من يه مادر دارم و دوتا برادر، از آنها هم ميبرم و همه تعلقاتم را قطع ميكنم. بعد از اين خيلي راحت شدم و ديگه ميچرخيدم و خوش و بش ميكردم. دوستمون كه تو كمپ روبرو بود از پشت سيم خاردارها ميگفت چيه امروز خوشحالي؟
من خيلي هم با بازجوها كلكل ميكردم و مثلا از حضرت آقا دفاع ميكردم. بنده خدا ميگفت: بيشرف به من رحم كن، من زن دارم، بچه دارم!
كمي هم از پاراچنار بگوييد؟
پاراچنار جاي خيلي عجيبي است؛ از جمهوري اسلامي، جمهوري اسلاميتر است! در بازارهاي آنجا شايد چهار پنج مغازه ديدم كه عكس آقا و امام را نزده بودند. عكس شهداي معمولي ما در خانههاي مردم بود. در شبهايي كه آنجا بوديم يك جواني بود به اسم نصرت حسين كه همين كه فهميد ما از ايران آمديم شروع كرد به گريه كردن. يك دفتر 200 صفحهاي نشانم داد كه در هر صفحه از آن عكس يكي از شهداي ما مثل شهيد همت و شهيد خرازي و... را زده بود و زيرش هر چيز درباره آن شهيد از رفتار و حرفهايش شنيده بود مي نوشت. ميگفت من هر روز صبح يك صفحه را باز ميكنم و مطالبش را ميخوانم و به خودم قول ميدهم كه امروز اينطور رفتار كنم!
راحت تونستيد وارد پاراچنار شويد؟
اصلا، مسئولان پاكستاني از من خواسته بودند كه كپي بليطم را به آنها بدهم و اعلام كنم دقيقا كجا خواهم رفت. من رفتم قطر و از آنجا مستقيم رفتم پيشاور. كه نزديكترين شهر به پاراچنار بود و 250 كيلومتر با آنجا فاصله داشت. در آنجا بچه هاي پاراچنار آمدند دنبالم و اول براي من و همكارم –آقاي خير الامور- لباس محلي خريدند و آوردند. در انجا ما ششصد دلار داديم به يك ژنرال پاكستاني كه هواپيماي اختصاصي داشت تا ما را ببرد پاراچنار. در فرودگاه آنجا من متوسل به شهيد عارف حسيني شدم تا از گيت رد شديم. براي اينكه از تيررس ضد هوايي هاي طالبان در امان باشيم مسير 20 دقيقه اي را دور زد و 50 دقيقه اي رفت تا رسيديم پاراچنار.
طالان به شيعيان پاراچنار حمله ميكند؟
طالبان، ارتش پاكستان، سلفيهاي بومي...
مگه اونجا سلفي بومي هم داره؟
بومي كه ميگم يعني سي چهل ساله بومي شدند. آنها غالبا مهاجرين افغاني هستند كه شيعيان پاراچنار آنها را در باغ و زمينها خودشان پناه دادند. بعد آنها انجا خانه ساختند، زاد و ولد كردند و الان شدند كلونيهاي سلفي در دل جامعه شيعي پاراچنار.
فتنه شام سختتر است يا فتنه 88؟فتنه شام!
چرا؟
در فتنه 88 چيزي در حدود هفتاد و خوردي نفر از دو طرف كشته شدند. اما در فتنه شام روزي هفتاد هشتاد نفر دارند كشته مي شوند. در فتنه 88 بچه حزب اللهي ها با بصيرت بخشي مقام معظم رهبري بصيرت خوبي پيدا كرده بودند اما در قضيه سوريه خيلي ها هنوز نمي دانند قضيه چيست و شك دارند.
صحنه عجيبي آنجا ديديد؟
در يكي از انفجارهايي كه بودم خودشان با افتخار بعدش اعلام كردند يك تن تيانتي منفجر كرده اند. جلوي چشم من 150 تا آدم تكه تكه شدند. آدمها هنوز داشتند در ماشين ميسوختند. سه تا سرويس مدرسه با بچه هاي درونشان پودر شدند. اسمش هم اين بود كه در 600 متري محل انفجار يك مقر امنيتي بود كه شيشه هايش ترك خورد!
نظرتان درباره مستند يك و نيم ميلياردي آستان قدس چيست؟
بگذاريد اينجوري جواب بدهم. پارسال زمستان من به دلم افتاد كه با پول خودم براي امام رضا(ع) يك مستند كار كنم. از اينجا هم هماهنگ كرده بودم كه اگر بشود به من مجوز بدهند كه دوربين را ببرم داخل صحن، نه حتي كنار ضريح! پيش رييس بازرسي كل آستان رفتم كه آقاي خيلي سن و سال داري بود و مي گفت همبازي آقاي طبسي بوده است. به ايشون گفتيم حاج آقا ما رو فلاني معرفي كرده.ايشان هم ما رو معرفي كرد به رييس روابط عمومي. گفتيم ما با پول خودمان مي خواهيم يك مستند بسازيم فقط اجازه بدهيد دوربين را بياوريم داخل. گفت خب شما بايد نامه براي ما فكس ميكرديد. گفتم خب من الان خودم اينجا هستم بفرماييد چي بايد بنويسم. گفت نه شما بايد از تهران نامه فكس كنيد، روالش اينطور است! ما زنگ زديم به يكي از آن دوستان كه با آقازاده آقاي واعظ طبسي رفاقت داشت.
مصطفي واعظ؟
بله. اون بنده خدا زنگ زد به آقا مصطفي و گذاشت رو آيفون و من با خط ديگر مي شنيدم. به آقا مصطفي گفت يه بنده خدايي هست مي خواد اينطور كاري كنه، يه مجوز بهش بديد. پرسيد كيه؟ گفت سهيل كريمي. گفت مجوز نميدم! اين رفيقمان گفت بابا ما رو ضايع نكن، ما خيلي پيشش حرف زديم. گفت: نه، خوشم نمياد نميدم!
همينطوري ميگفت؟
شما بيشترين پولي كه براي يك مستند گرفتيد چقدر بوده است؟
بيشترينش براي همان پاراچنار بود كه 20 ميليون قرارداد بستيم، يك ميليون ماليات كم شد و ماند 19 ميليون تومان.
با يكي و نيم ميليارد خيلي فاصله داره! اين 19 ميليون دستمزد شما بود يا كل هزينه ساخت فيلم؟
كل هزينه. قرار بود 50 دقيقه فيلم تحويل بديم كه مي شد دقيقه اي 400 هزار تومان.
يعني مثلا آن ششصد دلاری كه به ژنرال پاكستاني داديد هم از اين مبلغ بود ديگه؟
آره ديگه، اصلا حسرت به دلمان موند كه به دستيارمون يه دستمزد خوب بديم! سال 83 يه آقايي براي مستند ايران دقيقه اي يك ميليون و دويست هزار تومان با صدا و سيما قرارداد بست. بعد هم همان كار را به بيبيسي هم فروخت!
همان كار را؟
بله، بعد ما دستيارمان را بر ميداريم ميبريم در پاراچنار در طويله ميخوابيم و بعد براي سه هفته بهش هفتصد هزار تومان ميدهيم!
حسرت بزرگ زندگيتان چيست؟بزرگترين حسرتم اين است كه امام را از نزديك نديدم. حسرت ديگرم هم حضور نداشتن در جبهه بود.
شما معروفيد به تند بودن، از بازداشت و زندان نميترسيد؟
نميخوام شعار بدم ولي من از حق رو نگفتن خيلي ميترسم. خيلي ميترسم ببينم حق دارد ناحق ميشود و حرف نزنم. به همين خاطر هم نه، از بازداشت نميترسم. تا حالا هم در ايران هم خارج بارها بازداشت شدم و انفرادي افتادم.
آخرين سوال، حزب اللهي ترين مسئول فرهنگي؟
حضرت آقا!