فرستنده: علی نورآبادی از تهران

مشرق- سه روز آخر هفته گذشته (22 تا 24 شهريور) به صورت خانوادگي سفري به کرمانشاه به همدان داشتيم. شب اول را در مهمانپذيرهاي - يا همان مسافرخانه‌ها- ميدان آزادي کرمانشاه سر کرديم. ده تا مهمانپذير را سر زديم چشم تان روز بد نبيند همه قديمي و کثيف بود. وارد ساختمان که مي شدي از بوي نم و سيگار و بوهاي ديگري که از در و ديوارها مي آمد حال آدم را به هم مي خورد.

هر کدام هم اتاق هايشان يک چيز کم داشتند. يکي دستشويي نداشت، يکي حمام نداشت و از اين قبيل. بيشتر آن ها هم حمام و دستشويي شان توي راهرو و مشترک بود و به چه افتضاحي. بگذريم و بيشتر از اين حالتان را خراب نکنم. صد رحمت به مسافرخانه هاي ميدان راه آهن تهران. به هر مصيبتي بود اين شب را صبح کرديم، که اگر مجبور نبوديم هيچ وقت به اين مسافرخانه ها نمي رفتيم.

پنج شنبه را براي غار قوري قلعه، تاق بستان و بيستون برنامه ريزي کرده بوديم. نهار قرار بود تاق بستان باشيم اما حالمان گرفته شد. ظهر که از غار به تاق بستان برگشتيم با صحنه دلخراشي روبرو شديم و همه مجموعه را خراب کرده بودند. کساني که قبلا به تاق بستان رفته اند مي دانند "مجموعه" که مي گويم يعني چه. همه چيز را درست تا پاي تاق ها خراب و گود کرده بودند. آب استخر کوچک کنار تاق ها تا پاي کتيبه ها آمده بود. آبي سبز و جلبک گرفته که بيشتر از خود آثار توجه آدم بازديدکنندگان را جلب مي کرد.



فاصله کتيبه ها و بازديدکنندگان همين چاله آب بود. آب درياچه سابق هم به صورت يک گودال بزرگ آب راکد درآمده و بو گرفته بود. همه ساختمان ها و سازه هاي مجموعه را با بلدوزر خراب کرده و شخم زده بودند که بلدوزرش هنوز آنجا بود و ديديم. دقيقا شبيه يک ساختمان خراب و گود برداري شده. همه سنگ، مجسمه ها، و سر ستون هايي که قبلا در موزه بودند همين طور کنار راه ريخته شده بود. بچه ها سوار اين اشياء مي شدند و بازي مي کردند. خوراکي ها و تنقلات شان را روي اين مجسمه هاي چند هزار ساله مي خوردند و روي آنها مي ريختند، انگار نه انگار که اين اشياء، آثار باستاني چندين هزار ساله و جزو ميراث فرهنگي مملکت است. خلاصه وضعي بود که اشک آدم در مي آمد.
روي بنرهايي که ميراث فرهنگي زده بود نوشته بود اين مجموعه قرار است براي ثبت در ميراث جهاني بازسازي و احياء شود. از مسئولان مجموعه هم که پرسيدم گفتند يکي سالي مي شود که اين جا را خراب کرده اند. آن روز هم که ما آنجا بوديم کار نمي کردند.

بعد از ظهر هم به بيستون رفتيم. بيستون با وجود اينکه چند سالي است که جزو آثار ميراث جهاني در يونسکو به ثبت رسيده هم چنان بي سر و سامان و نامرتب بود. همان درياچه لجن گرفته و پر از آشغال پاي کوه کافي بود که هر بازديد کننده را از ديدن مجموعه بيستون سير کند. کتيبه داريوش را هم که داربست و تخته زده بودند و نتوانستيم ببينيم. براي من که چند بار قبل از ثبت شدن بيستون در يونسکو، اين مجموعه را ديده بودم آن موقع به نظرم خيلي بهتر و مرتب تر بود. تنها تغييري که بعد از ثبت شدن در اين مجموعه ديدم سنگ فرش کردن مسير پارکينگ تا دم کتيبه ها بود. اين هم از بيستون. من که سال هاي قبل چندين بار به کرمانشاه آمده و اين آثار را ديده بودم تاسف خوردم و اشکم درآمد. علاوه بر آن دلم بيشتر براي خانواده سوخت که با چه اميدي اين همه راه از خراسان کوبيده و به کرمانشاه آمده بودند اما هيچي نديدند و کرمانشاه کوفتشان شد.
*****
با اين حال بد کرمانشاه را ترک کرده و شب دوم به همدان آمديم. خاطره بد ماندن در مهمانپذيرهاي کرمانشاه موجب شد تا بين راه به يکي دو تا هتل زنگ زده و قيمت ها را بپرسم. يک اتاق سه تخته شبي 250 هزار تومان، کدام خانواده مي تواند اين مبلغ را بدهد ما هم مثل همان خانواده ها. دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد توي خيابان و پارک مي خوابيديم که چون هواي شب کمي سرد بود و ما بچه کوچک داشتيم نمي توانستيم. بنده خدايي راهنمايي کرد که برويد چهار راه بار فروشي توي خيابان شهيد رجايي، آنجا سوئيت و اتاق اجاره مي دهند. آمديم خيابان شهيد رجايي، مثل شمال و مشهد نوجوان ها و جوان هايي کنار خيابان ايستاده و کاغذي دست گرفته بودند که رويش نوشته بود: سوئيت، منزل. قيمت ها را پرسيديم: شبي 100 تا 120 هزار تومان.

با يکي از اين نوجوان ها -که مي خورد دبيرستاني باشد- رفتيم تا خانه اي را نشان مان بدهد. توي ماشين ازش پرسيدم: اينجا کدام منطقه شهر همدان است؟ گفت: پايين شهر، بالا شهر که خانه شان را اجاره نمي دهند. راست مي گفت اينجا هم مانند پايين شهر همه شهرهاي کشور کوچه ها تنگ و باريک و خانه ها عموما يک طبقه و رنگ و رو رفته بود. خانه نقلي حدود 60 متري اي را نشان مان داد که دو در داشت و به دو کوچه باز مي شد. حيات کوچکي هم داشت. خانه قديمي اما داخلش تر و تميز بود.

ما از سمتي که حيات نداشت وارد شديم، خانه را ديديم و پسنديم. مي گفت: 120 هزار تومان، که از اين مبلغ، 100 هزار تومان براي صاحب خانه و 20 هزار تومان هم براي آن نوجوان که مسافر مي آورد. چانه زديم که قيمت را کم کنيم تا بالاخره دو طرف به 115 هزار تومان راضي شديم. جالب بود که نوجوان حاضر نشد از 20 هزر تومانش کم کند تا بالاخره همسر صاحب خانه گفت: اشکال ندارد به ما 95 هزار تومان بدهيد.
وقتي وارد شديم فکر کرديم خانه خالي است اما بعد چند دقيقه خانم محترم و خوش برخوردي از پله هاي توي راهرو پايين آمد که فهميديم همسر صاحب خانه است و خودشان هم همين جا هستند. خانه يک طبقه بود براي همين تعجب کردم که اينها کجا بودند. در فاصله اي که وسايل را داخل مي آورديم فرصت را غنيمت شمرده و از دختر بچه اي که همراه مادرش پايين آمده و با بچه هاي ما بازي مي کرد چند سوال پرسيدم:
- شما تنها اينجا هستيد؟
- نه، مامانم هم هست.
- پدرت کجاست؟
- تو بهار- يکي از شهرهاي نزديک و چسبيده به همدان- کار مي کنه.
-چکار مي کنه؟
- تو ساختمان کار مي کنه.
- خودتان کجا هستيد؟
- با دست به سمت راه پله ها اشاره کرد و گفت: آنجا
- بالا که خانه نيست؟
- ما شب ها تو پشت بام مي خوابيم.
گفته اين دختر بچه کنجکاوترم کرد. از نگاه هايي که به راه پله ها کردم و از مجموع صحبت هاي مادر فهميدم يک خانواده کارگر هستند. تابستان ها که مسافر هست خانه شان را هر شب - شبي 120 هزار تومان - اجاره مي دهند و خودشان در اتاقک کوچک بالاي راه پله ها زندگي مي کنند و شب ها هم بالاي پشت بام مي خوابند. اين صحنه را هم خودم ديدم که همين دختر بچه توي پاگرد بالاي پله ها دراز کشيده و تلويزيون تماشا مي کرد و صداي تلويزيون تا راهرو مي آمد.

وقتي که اثاث مان را داخل آورديم درِ سمتي که حيات نداشت را قفل کردند و ما از کوچه بغل و دري که حيات بود رفت و آمد مي کرديم. براي همين خانه دو تا دستشويي داشت. يک دستشويي کوچک زير راه پله ها بود براي خودشان و يک دستشويي هم توي حيات براي مسافرها. شب که مشغول جمع و جور کردن اثاث ها توي ماشين بودم و کمي ديرتر از بقيه خانه رفتم پدر خانواده را ديديم که از در خودشان وارد شد. ساعت 9 شب بود و فقط گذرا زير نور زرد تير چراغ برق کوچه از فاصله چند متري ديدمش. بهترين وصفي که مي توانم درباره اش بگويم اين است: يک کارگر ساختماني بود. همه ما کارگر ساختماني ديده ايم و مي توانيم تيپش را تصور کنيم. جالب اينکه ساعت 7 صبح، موقع چيدن وسايل توي ماشين هم ديدمش که از خانه درآمد و سر کار مي رفت.

القصه، ساعت ده به غار عليصدر رسيديم که دير شده و بليط هاي صبحش تمام شده بود. براي ساعت 6 عصر بليط مي داد که ما نمي توانستيم بمانيم در نتيجه بدون ديدن غار برگشتيم تهران. براي همين مي گويم اصلا سفر خوبي نبود و اي کاش نرفته بوديم.


مخاطبان گرامی برای ارسال ایمیل خویش به مطالب ذیل توجه نمایند:
 
1- موارد ارسالی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین مصوب جمهوری اسلامی ایران نداشته باشد.

2- نام و نام خانوادگی کاربری که قرار است به همراه اثر منتشر شود، ذکر گردد.

3- فایلهای متنی به فارسی نوشته شده باشند و آثار چند رسانه ای نیز در فرمت های متداول ارسال گردد.

4- سایت مشرق حق ویرایش یا اصلاح موارد ارسالی را برای خود محفوظ می داند.

 shoma@mashreghnews.ir  برای ارسال مطالب مخاطبان گرامی در نظر گرفته شده است.