نام؟
رضا امیرخانی. امیرخان جد هفتم ما بوده. خیلی گشتم تا برایش یک سابقه انقلابی و مبارزاتی پیدا کنم اما چیزی پیدا نشد. خراجی باید میداد، که نداد!
اولینبار که فهمیدید نویسنده شدید؟
خیلی زود. وقتی روزنامهدیواریهای دبستان را مینوشتم، فهمیدم نوشتن را بلدم.
شغل مورد علاقهتان در کودکی و نوجوانی؟
دو شغل را در دوره کودکی بسیار دوست داشتم. اولی اینکه چلوکبابی داشته باشم و دومی برمیگردد به اولین تجربه هواپیما سوار شدن در سه ـ چهار سالگی که بهخلافِ همه «خلبان شدن» نبود. دوست داشتم راننده پله هواپیما شوم! خلبان را نمیدیدم و تصوری از اینکه هواپیما چطور میپرد نداشتم اما راننده پله را میدیدم و فکر میکردم مهمترین کار دنیا را دارد.
چرا شعر را بهنفع داستان رها کردید؟
شعر توفیق است، مثل داستان. نمیتوانستم خوب شعر بگویم. احساس میکردم دیگر خلاقیتی در شعر ندارم. مثل حس پیر شدن ناگهانی. شاید تغییر فضاهای سیاسی هم در این ماجرا بیتأثیر نبود. دیدم در عرض یک سال بعضی از آرمانهای مشترکِ جمعی که با هم شعر میگفتیم، به هم ریخت و عدهای از ما از شعر برای گفتن حرفهای سیاسی جدیدشان استفاده کردند. استفاده سیاسی و سطحی از شعر، همه ما را از شعر منزجر کرد و شعر تمام شد. امروز همین نگرانی را در مورد داستان دارم. میترسم روزی داستان مرا رها کند.
و داستان پس از تمام شدن شعر شروع شد؟
همزمان بود. البته آن وقتها از شعرم استقبال بهتری میشد. میگفتند شاعریام از داستاننویسیام بهتر است.
آیا ارمیا همان رضا امیرخانی است؟
نه. البته نزدیکیهایی هست و تجارب مشترکی. مهمتر از همه اینکه در رمان اول، نویسنده خودش را لو میدهد. با اینحال ارمیا برایم چندان شخصیت دوستداشتنیای نیست.
بهوجود چیزی به نام مافیای نشر معتقدید؟
به هیچ عنوان. نشر هم مثل صنایع دیگر اقتضائات اقتصادیاش را دارد. اما در تمام صنایع فرهنگی سالمترین صنعت، صنعت نشر است. مثلا صنعت نشر را اگر با صنعت سینما مقایسه کنیم، این سلامتِ اقتصادی و کمتأثیری رانت دولتی کاملا مشهود است. برای همین هم هست که نویسندهها در تمام دنیا از سینماگرها آزادترند.
مهمترین خطری که ادبیات را تهدید میکند؟
حکومتی کردن صنعت نشر که خصوصیترین صنعت فرهنگی ماست؛ و اینروزها با کارهایی مثلِ مجمع ناشران انقلاب اسلامی تهدید میشود.
و با چند انگشت تایپ میکنید؟
با ده انگشت. با همان سرعتی که فکر میکنم تایپ میکنم و اگر لازم باشد از ده انگشت پایم هم استفاده خواهم کرد! با اینحال فکر نمیکنم بتوانم از روی یک نوشته حتي یک نامه اداری تایپ کنم. بیست سال است دارم تایپ میکنم؛ از آنزمان که هنوز ویندوزی نبود و شارپ نرمافزاری درست کرده بود که در محیط داس میشد با آن فارسی نوشت. البته از بس خطم بد بود، به تایپ رو آوردم.
چند وقت یکبار اسمتان را در گوگل سرچ میکنید؟
هر روز صبح، در بازه 24 ساعته گوگل.
وقتی عصبانی میشوید چه میکنید؟
برای کسی که عصبانیام کرده، در فایل خاطراتم هجویه مینویسم!
این هجویات کی منتشر میشوند؟!
طبیعتا هیچوقت! همیشه بعد از دوبارهخوانیاش پشیمان میشوم.
سه شیء که همیشه همراهتان است؟
کوله، گوشی تلفن، یک گردنبد که تویش حرز است.
اگر بخواهید یک اثرتان را در کفنتان بپیچند، کدام را برمیگزینید؟
هنوز ننوشتهامش. اما بخواهیم یا نخواهیم با همینها دفن میشویم.
مهمترین کلمه عالم؟
امیرالمؤمنین.
مرگ مؤلف؟
وقتی با انتشار اثری بیست سال فاصله گرفته باشی، خود به خود با مرگِ مؤلف روبهرو میشوی.
اگر نابینا شوید چه میکنید؟
مینویسم . بیشتر مینویسم.
اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟
روز اول با بازجو کتککاری میکنم. روز دوم هم همهچیز را مینویسم، اگر چیز نانوشتهای داشته باشم. کارِ من اعتراف است!
اگر جای حاجکاظم آژانس شیشهای بودید؟
تسلیم تقدیری میشدم که ابراهیم حاتمیکیا برایش رقم زد.
اگر ممنوعالقلم شوید؟
بلافاصله شغلی برای ارتزاق انتخاب میکنم و بعد هم برمیگردم به دوران قبل از شهرت. در ساعات فراغت مینویسم و منتظر میمانم تا عوض شود مسئولِ مانعالقلم!
پاسختان به کسی که میگوید اگر من هم پول داشتم، رضا امیرخانی میشدم؟
خودم اگر پولِ مفت داشتم، رضا امیرخانی نمیشدم!
پاسختان به شاعری که از شما میخواهد دوباره شعر بگویید؟
به پیرزنها برمیخورد وقتی از طراوتِ جوانیشان حرف بزنی!
مهمترین توصیه به یک داستاننویس جوان مستعد؟
توصیه نپذیر! محفل ادبی نرو. بنویس. منتشر کن...جای خالی زیاد است.
وقتی یک داستاننویس بیاستعداد درباره کارش از شما نظر میخواهد به او چه میگویید؟
بسیار عالی... باید بگردید دنبال ناشر!
اگر بااستعداد بود؟
بسیار عالی... باید بگردیم دنبال ناشر!
اولین کسی که از نوشتهتان رنجید؟
دو نوشته دارم که باعث رنجش شدید شده است و الان از نوشتن هر دو پشیمانم. اولی درباره یک شخصیت سیاسی بود و دومی درباره یک نوجوان المپیادی. در مورد دوم به خطا رفته بودم و هیچ توجیهی هم برایش کارساز نیست. در مورد اول از نگاه و داوریام پشیمان نیستم اما از نوشتن و منتشرکردنش چرا.
دغدغه اینروزها؟
به دو ایده فکر میکنم. اولی از جنس مقاله است مقالهای مثل نفحات نفت یا نشتِ نشا درباره نگاهم به مدل توسعه و آینده ایران و... و دومی رمانی است پیشگویانه با موضوع زلزله تهران. دو ایده که کاملا روبهروی همند و با امید و ناامیدیام جایشان را به همدیگر میدهند.
حرف آخر؟
هرچه گفتیم جز حکایتِ دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم