کد خبر 1549
تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۵

براي تهيه فيلم از عمليات مرصاد که رفته بوديم، چندين بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشة ديوار؛ در حدّ اعدام. ماشين ما رزمي نبود. يک‌مرتبه ماشين را نگه مي‌داشتند و به روي ما اسحله مي‌کشيدند.

به گزارش مشرق به نقل از سايت مجلات همشهري، حاتمي‌کيا نوشت: ابتداي جنگ، درست روزهايي که اهواز داشت در محاصره قرار مي‌گرفت و عراق تا نزديک رود کرخه آمده بود، ما را اعزام کردند به اهواز. آن روزها شهر اهواز تصوير خيلي عجيب و غريبي داشت. تصويرِ يک شهر مرده. درست عين فيلم‌هاي وسترن که اصلاً هيچ‌کس توي شهر نيست، يا اگر هست به صورت گذراست. يا تک و توک ماشين‌هايي که به سرعت مي‌گذرند. در آن شرايط ما تفنگ نداشتيم. بايد با اسلحه‌هاي بسيار بسيار سبک وارد جنگ مي‌شديم. وضعيت طوري بود که داشتن يک اسلحه از اين اسلحه‌هاي قديمي که بايد تک‌تک فشنگش را عوض کني، براي گروه خيلي جدي به نظر مي‌آمد. من شاهد اين شرايط در اول جنگ بودم. همينطور شاهد آخرين عمليات در جنگ ايران که مي‌شد عمليات مرصاد.
اين دو دوره عجيب شبيه هم بود. در مرصاد، منافقين دفعتاً حمله مي‌کردند و اين طوري بود که فرصتي براي تجهيز و آماده‌سازي نبود. مردم ايران و حتي بچه‌هاي خود جنگ حداقلِ روحيه را داشتند. و عملاً حضور در جنگ، شبيه اول جنگ شده بود. يادم هست توي مرصاد نفربر زرهي که بايد نيروها را جابجا کند، ژيان بود. پشت اين ژيان‌هاي مهاري که وانت هستند، پر از نيروهاي تفنگ به‌دست بود؛ اکثراً هم از اين تفنگ‌هاي M1 که از توي مساجد – که آنجا اين سلاح‌ها چيزهايي تقريباً تشريفاتي شده بود- آورده بودند دوباره براي جنگ. شرايط خيلي عجيبي بود.
من به عنوان فيلمبردار براي عمليات مرصاد رفته بودم. از طريق کرمانشاه که وارد شديم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولي بود؛ لباس‌هاي خاکي و همان شکلي که بچه‌هاي بسيجي آن فضا داشتند. به شهر که وارد شديم، ديدم شهر به طرز عجيب و غريبي تفاوت دارد و اصلاً همان حسي را که در اوايل جنگ در اهواز ديده بودم اينجا هم تقريباً توي فضاي شهر حس مي‌شد.
رفت‌وآمدها يک جور خاصي بود: همه يک‌جور مشکوکي به هم نگاه مي‌کردند. همان اوايل به ما گفتند: «لطفاً برويد ريش‌هايتان را بزنيد و لباس‌هايتان را هم عوض کنيد.» يعني بايد لباس‌هاي خاکي‌اي را که تنمان بود عوض مي‌کرديم. خب ما مقاومت کرديم. فکر مي‌کرديم براي چه بايد اينجا ريشمان را بزنيم يا لباس‌هايمان را عوض کنيم! گفتند: «شهر آلوده است.» و معنايش اين است که الان منافقين داخل شهر شده‌اند و تيپ‌هايشان را شبيه ماها کرده‌اند. و الان اينطوري قاطي ماها هستند.
از آن لحظه‌اي که اين حرف را شنيدم يک‌مرتبه احساس کردم که يک طور ديگر دارم به شهر نگاه مي‌کنم. انگار پرده‌اي از جلوي صورتم افتاد. باز مقاومت مي‌کردم تا اينکه بالاخره عزيزي که همراه ما بود، ما را وارد يک مدرسه کرد. ديدم عده‌اي رديف، گوشة ديوار ايستاده‌اند. تعدادشان خيلي زياد بود. اصلاً انگار آينه بودند.
تيپ‌ها دقيقاً مثل ما؛ لباس‌ها، لباس‌هاي خاکي و موها درست شبيه مال ما. همه‌شان جزو منافقين بودند. از آن لحظه به بعد ديدم ديگر نمي‌توانم به هرکسي اعتماد کنم. چيزي که توي جنگ به آدم آرامش مي‌دهد اين است که وقتي عزيزي از کنارت رد مي‌شود، بدون اينکه بداني اسمش چيست و يا از کدام ناحية ايران آمده، مي‌داني که سر يک چيزِ مشترک با او متفق‌القول هستي؛ همه به سمت يک جهت حمله مي‌کنيم. آن وقت ديگر حتي نيازي به حرف زدن زياد نيست؛ اشاره‌ها هم معنا پيدا مي‌کند. حالا به يکباره مي‌ديدم شهر عوض شده. آن روز، روز خيلي بدي بود.
عمليات مرصاد بود. رفتم تا منطقه‌اي که منافقين عقب‌نشيني کرده بودند. تا سرپل‌ذهاب. زمين را پر از مين کرده بودند. حتي رد شدن از توي شهر هم خيلي سخت بود. رفتم بالاي تپه‌اي مشرف به شهر. دوربين را درآوردم تا فيلمبرداري بکنم که چشمم خورد به يک هواپيما. از آن هواپيماهاي تک موتورة بدون سرنشين. داشت با صداي يکنواخت ضعيفي بالاي همان منطقه مي‌چرخيد. شروع کردم ازش فيلم گرفتن.
سعي کردم بنشينم تا براي فيلمبرداري مسلط شوم. يک مدت که فيلم گرفتم، خسته شدم. ديدم اينکه چيز خاصي ندارد؛ يک هواپيماي خيلي ساده است با بال‌هاي خيلي پهن که مدام دارد مي‌چرخد. بعد يک آن ديدم جهتش يک طور خاصي شد. داشت درست مي‌آمد به طرف من. پايينِ جايي که من بودم يک جاده بود. چشم گرداندم ديدم يک پل خيلي کوچک هم آنجا هست که براي آبراه‌ها و اين حرف‌ها گذاشته‌اند.
شروع کردم به دويدن. درست از لحظه‌اي که ناگهان تصميم گرفتم و شروع کردم به دويدن و حس کردم که الان است از بالاي سرم خمپاره بريزد، لحظه لحظة تمام طول زندگي‌ام آمد جلوي چشمم؛ کودکي، مادرم، همسرم، لحظات تأثيرگذار در زندگي شخصي‌ام. لحظه به لحظه. حتي آينده را هم ديدم. اينکه نشسته‌اند بالاي قبرم و دارند گريه مي‌کنند.
کل اين اتفاق‌ها فقط در حدود 15 تا 20 ثانيه طول کشيد. داشتم مي‌دويدم سمت پل که ديدم به پل نمي‌رسم. يک آن نشستم و دوربينم را گرفتم بغلم و مچاله شدم توي خودم. يک خمپاره خورد پشت من و غبارش من را گرفت. خمپارة بعدي خورد جلوي من و بعد هواپيما رفت جلوتر. درست افتاده بودم در فاصلة خمپاره‌ها. هواپيما ول کرد و رفت. هواپيما که رفت يک‌مرتبه احساس کردم پير شده‌ام. حس کردم در اين چند لحظه، دنيايي بر من گذشته. نفس‌نفس مي‌زدم و فکر مي‌کردم چرا گذشته‌ام را دانه‌دانه ديده‌ام. بعد فکر کردم با وجودي که ممکن بود بميرم و ديگر بچه‌هايم را نبينم و ديگر نباشم، هيچ حس پشيماني و شرمندگي در من وجود ندارد. سبک، از جايم بلند شدم.
بعد از جنگ که جريان عادي زندگي شکل گرفت و سال‌ها گذشت، پيش آمد تصادف عجيب و غريبي اتفاق بيفتد يا شرايطي پيش بيايد که ممکن بود هر لحظه مرگ را در پي داشته باشد. يک آن که برمي‌گشتم به خودم، فکر مي‌کردم خدا را شکر که توي اين لحظه‌ها، اين اتفاق‌ها نيفتاده. ولي توي دوران جنگ اين‌طور نبود. آنجا وضعيتي بود که آدم مي‌ديد بازنده نيست. مي‌ديد اگر بخواهد جانش را هم از دست بدهد باختني در کار نيست.
براي تهيه فيلم از عمليات مرصاد که رفته بوديم، چندين بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشة ديوار؛ در حدّ اعدام. ماشين ما رزمي نبود. يک‌مرتبه ماشين را نگه مي‌داشتند و به روي ما اسحله مي‌کشيدند. يکي دو بار اصلاً قبل از اينکه حرف بزنيم، ما را پياده کردند. گلنگدن‌ها را کشيدند که ما را به رگبار ببندند و ما هي داد زديم که به خدا از گروه «روايت فتح» هستيم. بعد از آن مجبور شديم در و ديوار ماشينمان را پر کنيم از اسامي «گروه روايت فتح» و «گروه تلويزيوني روايت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!