کد خبر 1558802
تاریخ انتشار: ۳ دی ۱۴۰۲ - ۲۱:۴۱

شخص اول مملکت از روی صندلی بلند می‌شود، جمعیت مثل موهای پریشانِ گیسِ بلند خورشید از هم باز می‌شوند و نجوای پدرانه اش می‌پیچد.

به گزارش مشرق، کجای دنیا رسم است که شخص اول مملکت زنگ بزند به آدم‌های معمولیِ همان مملکت و بگوید «تشریف بیاورید خانه‌ام! می‌خواهم ببینمتان!» به خدا این را هر کجا بگویید اول یک دست به شما می‌خندند، بعد دوباره هیستریک‌تر می‌خندند و آخر سر هم اصلا باورشان نمی‌شود و معلوم نیست چه لیچارهایی که بارتان نکنند!

شخص اول مملکت را فقط باید از پشت شیشه‌های قطور تلویزیون دید. شخص اول مملکت باید دور باشد و دست‌نیافتنی؛ این‌قدر که حتی فکرش را هم نکنید که یک روز با او چشم توی چشم شوید. اما حالا چه شده؟ چه بلایی سر دنیا آمده که در این تکه‌اش، یعنی تهران، شخص اول مملکت جمهوری اسلامی ایران، در حسینیه‌ای با یک موکت نمدی آبی نیلی و سفید، و تاکید می‌کنم، نه با فرش‌های ابریشم دست‌بافت و نه حتی با چلچراغ‌های هزار و چند کیلویی، بلکه روی یک صندلی چوبی ساده، از مردم مملکت‌اش پذیرایی می‌کند؟!

با نوک پا دست می‌کشم روی این موکتِ خواستنی، همان که همیشه و به بلندای عمر انقلاب، خاص بود و ساده و حظ می‌برم. اصلا قبول دارید سادگی لطف دیگری دارد؟ اینکه شبیه هیچ‌کس نباشید جز خودتان؟ اینجا هم همین جور است، ساده، شبیه هیچ‌کس جز خودش! و یکهو، محکم، به ستون کوبیده می‌شوم!

کارت میهمان ویژه را از درد توی جیبم مچاله می‌کنم و دقیق می‌افتم پشت هفتمین ستون. با یک حساب سرانگشتی و سرک کشیدن بین صف‌ها و کارت دعوت ورود بقیه، متوجه می‌شوم که همه یکی هستیم برای صاحب مجلس، منتهی زرنگ‌ترها صف اول را زودتر پر می‌کنند، و من دلم خوش است به اینکه شهدا را همیشه از صف آخر می‌چینند. البته اگر آن دختر سر به هوای پشت آخرین ستون که من باشم، بدشانسی نیاوَرد برای از قلم افتادن.

عقربه‌های زمخت ساعت، با خودشان کلنجار می‌روند که بِکِشند روی دهِ تمام یا نه. و تمام فشار جمعیت اینجا خلاصه می‌شود! پشت سر من! هر کسی می‌خواهد یک جوری برود جلو و شخص اول مملکت را ببیند؛ یکی با خواهش و التماس، یکی با تعریف قصه حسین کرد شبستری، یکی با سر دست گرفتن بچه‌اش، یکی با گریه و زاری راه انداختن! گفتم که، توقع نداشته باشید همه‌ی این‌ها که آمده‌اند یک شکل باشند، بالاخره که مملکت، آدم‌های مختلفی دارد. هر دو دقیقه یک تشر می‌زند و فکر می‌کند اگر بنشینم همه چیز واضح می‌شود اما چیزی مشخص نیست چون ستونی بلندتر از خودم، سد راهم شده.

بچه‌ها از ردیف‌های جلوتر برایم دست تکان می‌دهند: «بیا جلو! مگه نمی‌خوای ببینی تا روایت بنویسی؟» اما مگر اینکه از روی آدم‌ها رد بشوم! با دل‌خوری اخم‌هایم را می‌اندازم توی هم و می‌گویم: «این‌قدر گفتین قدت بلنده خوش به حالت زودتر از همه ما آقا رو می‌بینی که افتادم پشت ستون! خیالتون راحت شد؟» جمله آخر را بلندتر داد می‌زنم اما صدا به صدا نمی‌رسد و پشت سر هم می‌گویند: «چی؟» و در اقیانوس جمعیت غرق می‌شوند.

لعنت به هر چه ستون! لعنت به من که بلد نیستم دو قدم جلوتر بروم! صدای شخص اول مملکت توی حسینیه می‌پیچد: «خیلی خوش آمدید برادران عزیز، خواهران عزیز، مردم عزیز خوزستان ...» بند دلم پاره می‌شود و دوباره یکهو پرت می‌شوم، نه خیلی جلو اما کمی این‌طرف‌تر از ستون. خود خودش است! شخص اول مملکت را می‌گویم. برای یک لحظه می‌بینم‌اش و قند توی دلم آب می‌شود. چهره‌اش نورانی‌تر از وقت‌هایی است که توی تلویزیون دیدم‌اش. زن کناری‌، هم مثل من فکر می‌کند: «چه چهره نورانی‌ای دارن آقا!» سر تکان می‌دهم. نه می‌توانیم باور کنیم که اینجاییم و نه می‌توانیم بگوییم چشم‌ و گوش‌هایمان دروغ می‌گویند؛ صدا است و تصویر است و حرکت، آن هم از شخص اول مملکت.

مثل لک‌لک‌ها روی یک پا ایستاده‌ام! پیرزنی جمع و جورتر می‌نشیند و پایم را بغل می‌کند: «بیشین مادر!» با زور خودم را در یک کفِ دست جا، جا می‌دهم. امان از این آدمیزاد، این موجود عجیب، که وقت اضطرار چطور انعطاف‌پذیر می‌شود! با حرص به قسمت مردها نگاه می‌کنم؛ شلوغ‌اند اما مرتب‌اند چون فضایی که دارند برایشان کافی‌ست و قسمت زنانه، معرکه است.

سعی می‌کنم حالا که خوب نمی‌بینم اما لااقل خوب بشنوم. یکی از خانم‌های امنیتی جلوی در، وقتی که پرسیدم: «میشه با خودمون کاغذ و خودکار ببریم؟» با خنده گفت: «اینجا همه چی حافظه‌اییه!» و حالا به این بهانه شیرین، دارم با دقت بیشتری، تمام جزییات را توی حافظه‌ام آرشیو می‌کنم؛ البته جزئیاتی به جز تصویر این عاقله‌مرد که از وسط قسمت مردانه و درست روبه‌روی شخص اول مملکت، با دو دستش بای بای می‌کند! مرد گنده دست‌بردار هم نیست! خلاصه که باید یک جوری ارادتش را نشان بدهد!

من هم اگر نخواهم زیاد با کلمات بازی کنم باید بگویم هیچ‌کس توی خودش نیست. یکی شعر می‌گوید و با انگشت‌هایش شکل قلب می‌سازد، یکی چهارقل می‌خوانَد و فوت می‌کند تا بلاگردان شود و یکی از دور، صدقه می‌گردانَد دور سر شخص اول مملکت و این یکی نذر می‌کند! «نذر می‌کنم اگه یه بارِ دیگه اومدم خونه آقا، لَأزرَعَنَّ طریقَ الطفِ رَیحانا!» می‌خواهد طریق الحسین را ریحان بکارد! خب حق هم دارند، هر کداممان از یک جا آمده‌ایم و یک جور دوست داشتنمان را نشان می‌دهیم. او با ریحان و من شاید با کلمه.

کلماتی که نمی‌دانم آیا به گوش شخص اول مملکت می‌رسند یا نه اما با خودم تکرارشان می‌کنم: «سلام مولانِه! در خوزستان، عرب‌ها شما را به احترام خون آخرین پیامبری که در رگ‌های شما جاریست مولانه صدایتان می‌زنند، یعنی سرور و آقای ما!»

اذان می‌گوید. شخص اول مملکت از روی صندلی بلند می‌شود. جمعیت مثل موهای پریشانِ گیسِ بلند خورشید از هم باز می‌شوند. دوباره دست شخص اول مملکت بالا می‌رود و نجوای پدرانه‌اش توی حسینیه می‌پیچد: «بنده عرض بکنم تردیدی نداشته باشید که پیروزی با جبهه‌ حق است. تردیدی نداشته باشید که رژیم غاصب صهیونیستی یک روز از روی زمین ریشه‌کن خواهد شد و این ان‌شاالله جزو آینده‌های حتمی است؛ بعون الله و قوّته و باذن الله و عزّته این کار خواهد شد و امیدواریم ان‌شاءالله شما جوان‌ها آن روز را به چشم خودتان ببینید.»

بچه‌ها دستم را می‌گیرند و من را جلو می‌کشند: «می‌بینی؟ می‌بینی حنان؟ آقا رو دیدی؟» آخرین تصویر، تار می‌شود. پلک‌هایم را روی اشک‌هایم می‌بندم. و حالا به جای ستون به گریه بدموقع چشم‌هایم لعنت می‌دهم!

منبع: فارس