گروه فرهنگی مشرق - شايد اين مرد، محمدحسن نظرنژاد، در ميان همه كساني كه جنگ هشت ساله را تجربه كردهاند يك استثنا باشد. او براي اولين بار سال 1358 به كردستان رفت تا آتشي كه دست غريبهها آن را روشن كرده بود، خاموش كند، هفده سال بعد يعني در سال 1375 براي آخرين بار به كردستان رفت تا آغاز و پايان زندگياش در كوهها و قلهها نوشته شود.
وي از يك خانواده روحاني بود كه در ضمن فعاليت سياسي نيز ميكردند. آنها هيچگاه در مقابل ظلم و زور كوتاه نيامدند و به هر ترتيب مبارزه كردند و بر سر آيين و عقايد خود با كمال ميل شربت شهادت را نوشيدند.
محمدحسن نظرنژاد از بنيانگزاران مسابقات پاچوخه در مشهد بودكه معمولاً روزهاي جمعه بين جوانان برگزار ميشد. بنا به گفته خودش: "مسابقات را به اين علت راه انداختيم كه سينماها وضعيت ناهنجاري داشتند، كوچه و بازار هم كه وضعيتي بدتر داشت. به همين خاطر روزهاي جمعه با عده زيادي جمع ميشديم و عدهاي ديگر را به عنوان تماشاچي دور خود جمع ميكرديم. مدتي بعد به خاطر اينكه از قوت جسمي برخوردار بودم در كشتي پاچوخه استان خراسان يكي از سرشناسترين كشتيگيران شدم"
كتاب خاطرات شفاهي بابانظر حاصل گفتوشنود 36 ساعته سيدحسن بيضايي با اوست. اين مجموعه در هجده فصل تدوين شده است كه در فصل دوم اين مجموعه به فعاليتهاي انقلابي او كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران انجام شد اختصاص دارد.
در اين رابطه آمده است: مدتي پس از پيروزي انقلاب اسلامي در گروه ضربت مالكاشتر مشغول شد. پس از آنكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد از جمله صد و شصت نفري بود كه براي ورود به سپاه امتحان داد و پذيرفته شد.اولين مأموريتي كه از طرف سپاه به من واگذار شد، مسئوليت بخشي از عمليات سپاه براي كنترل مرز افغانستان بود، از آن قسمت اسلحه زيادي وارد كشور شد. دو ماه اين مسئوليت را بر عهده داشتم و در اين مدت دو بار با نيروهاي افغاني به خاطر ورود غيرمجاز به كشورمان درگير شدم. وي در كردستان نيز عمليات سخت و موفقيتآميزي را بر عليه دموكراتها و كوملهها و گروهها و فرقههاي ديگر ضدانقلاب انجام داد.
در اين رابطه آمده است: مدتي پس از پيروزي انقلاب اسلامي در گروه ضربت مالكاشتر مشغول شد. پس از آنكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد از جمله صد و شصت نفري بود كه براي ورود به سپاه امتحان داد و پذيرفته شد.اولين مأموريتي كه از طرف سپاه به من واگذار شد، مسئوليت بخشي از عمليات سپاه براي كنترل مرز افغانستان بود، از آن قسمت اسلحه زيادي وارد كشور شد. دو ماه اين مسئوليت را بر عهده داشتم و در اين مدت دو بار با نيروهاي افغاني به خاطر ورود غيرمجاز به كشورمان درگير شدم. وي در كردستان نيز عمليات سخت و موفقيتآميزي را بر عليه دموكراتها و كوملهها و گروهها و فرقههاي ديگر ضدانقلاب انجام داد.
نفر اول ایستاده در سمت راست تصویر شهید نظر نژاد(بابانظر)
"سمت پل جاده بانه ارتفاع بلندي قرار داشت. وقتي دمكراتها مجبور شدند پل را رها كنند، رفتند تا ارتفاع را دور بزنند، ميخواستند بروند روي ارتفاع و از آن قسمت جاده را ناامن كنند، به دستور دكتر چمران، من و دو نفر ديگر به نامهاي عليمرداني و عليزاده كه ايشان روحاني بود و در قسمت فرهنگي سپاه كار ميكرد، به همراه پانزده نفر از كلاهسبزهاي ارتش مأمور شديم با دو هليكوپتر روي ارتفاع پياده شويم.
ارتفاع حلقه مانند بود و پيچ خوردگي داشت. دمكراتها ميخواستند از پيچ بالا بيايند و قله را تصرف كنند. ما هم رفتيم روي قله پياده شديم. عليمرداني از سمت چپ و عليزاده از سمت راست من حركت ميكردند. مقداري كه آمديم ديديم چهارده، پانزده نفر دمكرات دارند بالا ميآيند فاصلهمان با آنها بيشتر از صد قدم نبود. سرگردي كه فرمانده ارتشيها بود به محض ديدن آنها به نيروهايش دستور آتش و عقبنشيني داد. عقبنشيني كردند و رفتند. خيلي ناراحت شدم به عليمرداني گفتم: چكار كنيم اينها كه رفتند. گفت: من آتش ميكنم تو برو جلو. آن دو تيراندازي كردند و من از وسط دويدم سنگي را پيش رو ديدم. خواستم به پشت آن برسم كه ديدم يكي از دمكراتها بالا آمد، قد راست كرد و خواست با اسلحه برنو مرا بزند. من هم فرصت شليك نداشتم.
سال 1366 - موقعیت شهید علیپور - دامنهی کوه گلان - منطقهی عملیاتی ماووت عراق
ناگهان صداي تير شنيدم تير عليمرداني بود كه درست به وسط پيشاني او خورد. دويدم پشت سنگ و از آنجا تيراندازي كردم يكي از سمت راست من تيراندازي ميكرد. يك تير به خشاب اسلحه عليزاده خورد. دومي خورد به دستش و زخمي شد. عليزاده دو تا از خشابهاي خود را به سمت من پرتاب كرد خشابها را گرفتم و گفتم شما زمينگير شو كه خونريزيات زياد نشود. عليمرداني از سمت چپ به من رسيد و گفت: شما حركت كنيد من از پشت سر حمايت ميكنم. خودم را جلوتر كشيدم ناگهان چهارده پانزده نفر به شصت قدمي ما رسيدند. عليمرداني بلند شد و گفت: يا حسين(ع) صداي رگبار اسلحه او را شنيدم، من هم پشت سرش بلند شدم فرصتي به آنها براي تيراندازي نداديم چهل فشنگي كه در اسلحه من و عليمرداني بود ظرف دو سه ثانيه خالي شد، آنها ميخواستند خودشان را زير تخته سنگي كه ما پشت آن بوديم برسانند كه ما زودتر رسيديم. از بلندي به جنازههاي آنها نگاه ميكرديم كه يكباره ديدم برادران كلاه سبز ارتش ظاهر شدند آنها اسلحهها را جمع كردند. سرگرد آمد و صورت من و عليمرداني را بوسيد با بيسيم هليكوپتر خواست تا بيايد و ما را ببرد.
همچنين در فصل ديگري از كتاب به رشادتها و فداكاريهاي شهيد محمدحسن نظرنژاد در جبهههاي جنوب در طي عمليات متعدد اشاره شده است.
در يكي از اين عملياتها حدود چهل نفر براي آنكه بتوانند شبها تانكها و فرماندهان دشمن را بزنند، بالاتر از حميديه- مقابل يك ساختمان متروك مدرسه، تونلي زدند و آن را با شاخ و برگ درختان پوشانند. شبها با چند گلوله آرپيچي از پشت سر دشمن ميزدند و فرار ميكردند عراقيها نيروهاي گشتيشان را ميفرستادند و چيزي دستگيرشان نميشد.
يك روز غروب، هليكوپتر عراقيها در آسمان ظاهر شد ميخواستند ما را پيدا كنند. مقداري كه تجسس كردند آمدند نزديك ساختماني كه ما آن را پوشش داده بوديم. بالاي ساختمان يك كاليبر پنجاه گذاشته بوديم. هليكوپتر قصد نشستن داشت به بچهها گفتم شليك نكنند تا وقتي پياده شدند اسيرشان كنيم. يك بسيجي بود به نام قاسم قاسمي كه نشست و تيراندازي كرد. بلافاصله هليكوپتر خودش را بالا كشيد. به كاليبر پنجاه روي پشت بام گفتم بزند. تيربار ژ-سه هم داشتيم. هليكوپتر آنقدر دور خودش چرخيد تا رفت و بين عراقيها سقوط كرد.
در آن جا متوجه شدند كه ما كجا مستقر شدهايم. آنجا را به موشك بستند. يك ستوان از نيروهاي اطلاعات ارتش و سه نفر از بچههاي بسيج مجروح شدند. جنگل هم آتش گرفت. ديديم منطقه لو رفته به بچهها گفتم حركت كنند. جادهاي كه از قبل آماده كرده بوديم زير آتش بود. بايد از كانال آب رد ميشديم. درختهاي گز را برديم و توي آب انداختيم. لندوري كه داشتيم، رد شد زخميها را در آن گذاشتيم و حركت كرديم.»
شهيد محمدحسن نظرنژاد، در آذرماه 1361 رسماً به عنوان مسئول محور تيپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد. قرارگاه اين تيپ در تپه سبز بود، سه چهار كيلومتر پايينتر از جنگل كه دو راهي چزابه را به فكه وصل ميكرد. در هشتم بهمنماه 1361 دستور عمليات بزرگ از طريق قرارگاه عمليات به تيپ 21 امام رضا ابلاغ شد. در اين رابطه نقشهاي طراحي شده بود كه بسيار بلند پروازانه بود به نقل از كتاب اگر بعضي مسائل نفوذي و جاسوسي گريبانگير نميشد بخش عمدهاي از خاك عراق، از دستش خارج ميشد.
هشم اسفند 1361 ساعت ده شب عمليات با كلمه رمز «يا الله، يا الله» آغاز شد كه به خاطر عللي كه در بالا به آن اشاره شد عمليات متوقف و ناكام ماند.در عمليات ديگري با رمز يا فاطمه زهرا(س) در مرحله اول، لشكرها خط دفاعي دشمن را شكستند. قرار بود، وي گروهاني را براي پشتيباني و كمك بفرستد.
هشم اسفند 1361 ساعت ده شب عمليات با كلمه رمز «يا الله، يا الله» آغاز شد كه به خاطر عللي كه در بالا به آن اشاره شد عمليات متوقف و ناكام ماند.در عمليات ديگري با رمز يا فاطمه زهرا(س) در مرحله اول، لشكرها خط دفاعي دشمن را شكستند. قرار بود، وي گروهاني را براي پشتيباني و كمك بفرستد.
"يك گروهان از گردان مصطفي قومي آوردم. كنار كانال، گروهان را به چراغي واگذار كردم بعد خودمان حركت كرديم به سمت خط دومي كه نيروها بودند، نرسيد به كانال دوم، متوجه شدم كه از سمت ارتفاعات 113 يكي پي.ام.پي به سمت جيپ ما شليك ميكند.
اول فكر كردم كه با كاليبرش زد بعد ديدم نه، اين شيء قرمزي كه ميآيد، خيلي كند حركت ميكند. فهميدم موشك ماليوتكا است چون موشك ماليوتكا حدود پانزده ثانيه طول ميكشد تا به مقصد برسد. با تمام قدرت، طوري پيچيدم كه ماشين را چپ كنم. حساب كردم كه اگر جيپ را چپ كنم ما به بيرون پرت ميشويم و موشك هم به جيپ نميخورد. جيپ روي جاده شني تك چرخ زد و حدود پنج ثانيه روي چرخهاي يك طرف حركت كرد، چپ هم نشد. موشك از سر جيپ رد شد و ديفرانسيل ماشين را گرفت. جيپ به سمت آسمان پرت شد و من معلق زنان روي زمين افتادم. اول كه خوردم زمين زود بلند شدم و ايستادم. يك نگاهي كردم ديدم كه تكههاي بدن آقاي دودمان روي زمين افتاد، آقاي قرص زر هم پايش كنده شد و يك طرف افتاد باقي بدن او طرف ديگر افتاده بود. ملكنژاد كنارش افتاده بود و مرتب ياحسين ياحسين ميگفت. خيلي آرام پا كشيدم كه بالاي سر ملكنژاد بروم اما به زمين افتادم. ميخواستم بلند شوم ديدم پاهايم تكان نميخورند. دستم را زير پايم انداختم اما ديدم به طرفي افتاد متوجه شدم كه پاهايم طوري شدهاند.
ستون فقراتم به شدت درد ميكرد به قدري كه نفسم به سختي بالا ميآمد دستم را روي قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. تنفسم كمي بهتر شد. خودم را چرخاندم خواستم پاهايم را جمع كنم ديدم جمع نميشود و ديگر هيچ ارادهاي روي آنها ندارم. همين موقع دو تا از بچههاي جهاد سازندگي تبريز با يك برانكارد رسيدند ناگهان گفتم: اول آقاي ملكنژاد را برداريد. گفتند ايشان شهيد شدهاند. مرا روي برانكارد گذاشتند و به اورژانس لشكر 31 عاشورا بردند.
وي پس از يكي از اين عملياتها از طريق سهميه لشكر امام رضا(ع) كه سپاه بودجه آن را تأمين ميكرد عازم مكه شد و پس از بازگشت بار ديگر به اهواز اعزام شد و از آنجا به جزيره مجنون فرستاده شد و بار ديگر عملياتهاي و پاتكها و بار ديگر شهادت دوستان و ياران خود را شاهد بود. در تمام اين مدت جراحات سختي خورد و تركشهاي بسياري در بدنش فرو ماند. چشم چپش را از دست داد. گوشش عفونت كرد. تركشي در بالاي پرده مغزش جاخوش كرد پاهايش و ستون فقراتش پر از آسيبديدگي جراحت و تركش بود.
انگار ستون جبهه شده بود به محض آنكه براي معالجه به تهران يا مشهد براي چند روزي ميرفت مرتب به او پيغام ميدادند برگردد. بدون او كارها در جبهه پيش نميرفت وي با حاج باقر قاليباف در كنار يكديگر در جبههها همفكريها و همكاريهاي زيادي داشتند دستش آنقدر به خاك جبهه متبرك شده بود كه پدرش هنگام مرگ از وي خواست تا اولين كسي باشد كه رويش خاك بريزد.
"پدرم خيلي آرام دستش را دراز كرد و من دستم را گذاشتم توي دستش. آهسته سرم را جلو بردم. گفت: دوست دارم اولين كسي كه خاك رويم ميريزد، تو باشي. نگذار كه ديگران رويم خاك بريزند. شايد غبار جبهه هنوز در وجود تو باشد و اين غبار مرا از فشار قبر نجات دهد."
در اين كتاب ميخوانيم كه او در تمام زندگيش چگونه به خدا و ائمه اطهار دلبستگي داشت. هيچگاه از وظايف ديني و اسلاميش قصور نكرد حتي در تكاندهندهترين لحظات عمرش كه دشمن را پشت سرش ميديد. «جنگ به درگيري تن به تن رسيده بود نيروهاي دشمن به دژ رسيدند. بچههاي ما با نارنجك دستي و كلاشينكف سعي ميكردند جلوي دشمن را بگيرند. گرد و غبار سنگيني بر منطقه حاكم شده بود. زمين زير پاهايم ميلرزيد. روي دژ كه حركت ميكردي، مثل گهواره تكان ميخورد! با اين وضعيت، در هر سنگر دو سه نفر ميجنگيدند و يك نفر نماز ميخواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دويدن خواندم. فقط در زمان سجده و ركوع بود كه در مسير قبله ميايستادم. پس از سجده و ركوع باز حركت ميكردم. در دوران جنگ هيچوقت نشسته نماز نخواندم. چرا كه شك نداشتم در روحيه بچهها تأثير مستقيم ميگذارد. مجبور بودم حين نماز به بچههايي كه در خطر ميافتادند، اشاره كنم.»
در جنگي كه علاوه بر آنكه ناعادلانه و تحميلي بود نيروهاي جاسوس- منافق، ساواكيهاي زمان شاه و غيره بودند، كه در نيروهاي ما رخنه ميكردند و از آنها اطلاعات ميگرفتند، به خصوص در مناطقي مثل كردستان كه اگر ايمان و اعتقاد راسخ آنها نبود چه بسا شكست حتمي ميشد.
محمدحسن نظرنژاد در يكي از مصاحبههايش ميگويد: جاسوسها خيلي راحت ميآمدند و از بچههاي بسيج اخبار ميگرفتند. بچههايي را كه براي خوردن صبحانه. ناهار، شام مينشستند، خيلي تحويل ميگرفتند. طبيعي بود كه بين صحبتها اگر سؤالهايي ميكردند، بچهها جواب ميدادند. مثلاً ميگفتند كه لشكر ما در فلان محل مستقر است. نكته جالب اين است كه شايد خيليها تصور ميكردند بچههاي ما را كردها شهيد ميكنند. اما اين جور نبود. در خيلي از جاها كه ما درگير ميشديم و آنها را دستگير ميكرديم ميديديم كه طرف تبريزي، تهراني، مشهدي و يا اصفهاني است. اغلب آنها از ارتشيهاي فراري و ساواكيهاي زمان شاه بودند. اينها از خلاء فرهنگي مردم كردستان مربوط به دوران قبل از انقلاب، سوء استفاده ميكردند.»
او در حدود بيست و پنج عمليات، مستقيماً شركت داشت اما به گفته خودش هيچ عملياتي مثل عمليات نصر هشت برايش شيرين نبود."در شب اول عمليات كه بچهها ارتفاعات را گرفتند، يك شهيد هم نداشتيم حالا اگر يكي دوتايي هم بود، من اطلاع پيدا نكردم. تعداد محدودي هم زخمي داشتيم. علتش اين بود كه دشمن در آن دوره زماني، نيروهايش را مرخص ميكرد. عراقيها اصلاً آمادگي درگيري با ما را نداشتند عمليات نصر هشت، هر چند عمليات شيريني بود اما شب قبل از آن شب تلخي بود. در هيچ عملياتي مثل نصر هشت خداحافظي نكرديم. واقعاً شب عاشورا بود يعني وقايعي كه شب عاشورا بين اصحاب امام پيش آمد، در آن جا هم صورت گرفت. گريه و زاري و بوسيدن و بغل كردن در ميان بچهها موج ميزد. بعضي وقتها بچهها ده، دوازده دقيقه همديگر را بغل ميگرفتند و رها نميكردند.هنگامي كه حضرت امام (ره) قطعنامه را پذيرفتند. همه از شدت ناراحتي گريه كردند. اما اطاعت از ولايت فقيه را شرط لازم براي خود ميدانستند.
وي سال 1368 بود كه گوش چپش عفونت كرد نامهاي به آقاي محسن رضايي نوشت ايشان هم او را به آلمان براي معالجه اعزام كرد. در آنجا روزهاي غربت و دورافتادگي از وطن و ديار خود و همينطور جبهه و ياران شهيد خودش را تجربه كرد. گرچه منافقين در آنجا هم دستبردار نبودند. اغلب به بهانههاي مختلف ميآمدند و رزمندگان مجروح را كتك ميزدند. روز دوشنبه چهارده خرداد 1368 خبر ارتحال امام را از طريق دوستش شنيد و با صداي بلند گريست بعد از آن كه حضرت امام(ره) از دنيا رفت منافقين در آلمان خيلي فعال شده بودند.
"يك روز روي تخت دراز كشيده بودم. دو جوان يكي حدود 22 ساله و ديگري هفده- هجده ساله با يك شاخه گل به اتاق من آمدند. فهميدم كه اينها بايد از منافقين باشند. بلافاصله دكمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنيده بودم كه آنها ميآيند و بچهها را با چاقو ميزنند. براي همين يك تكه آهن زير تختم مخفي كرده بودم. جوان هفده ساله جلو آمد و پرسيد: چي شده گفتم: پاهايم فلج است. گفت: در بخش گوش چكار ميكني؟ گفتم: گوشم خراب بوده، آمدهام عمل كنم. با خيال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم و به ديوار زدم. جوان ديگر با يك قمه جلو پريد، تا جلو آمد با ميلهاي كه دستم بود، بر سرش كوبيدم. سرش شكست و افتاد. سر و صدا پيچيد و سر پرستار آن جا به نام باربارا آمد. فوري كارتي درآورد و جلوي سينهاش آويزان كرد. بعد دستبند را درآورد و آن دو را دستبند زد.
«به من توصيه كردند بهتر است بيمارستان را ترك كنيد و روزي يك بار شما را به اين جا بياورند تا دكتر ببيند. ممكن است اينها با اسلحه به سراغ شما بيايند. از بيمارستان تا محل اقامتم 120 كيلومتر راه بود. مجبور شدم بيمارستان را ترك كنم.»
«در سوم تير 1368 به ايران بازگشتم. ساعت يك بامداد وارد فرودگاه مهرآباد تهران شديم. شهر تهران را سياهپوش ديدم. به هر كس كه نگاه ميكردم چهره غمزدهاي داشت. دلم به شدت گرفته بود و لذت در وطن بودن را احساس نميكردم.»
آن روزها او يك داوطلب ساده اما نترس و فهيم بود كه به همه زيبايي اين آب و خاك دلبسته بود. در سالهاي جنگ او به قائم مقامي فرماندهي لشكر هم رسيد. لشكري كه بچههاي خراسان بيرق آن را بالا برده بودند.جنگ محمدحسن نظرنژاد را بابانظر كرد. مانند پدري سايهاش روي سنگرها و خاكريزها بود و خراسانيها طعم شجاعت و تدبير او را در شبها و روزهاي عمليات براي هميشه در كام دلشان نگه خواهند داشت.
بابانظر بيش از صد و چهل ماه در مناطق جنگي بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فكه كمرش شكست. در فاو قفسه سينهاش شكافت، گازهاي شيميايي به ريههايش رسيد و... وقتي جنگ تمام شد صد و شصت تركش به بدن او خورده بود كه تنها پنجاه و هفت تركش از سر تا پايش بيرون زد اما صد و سه تركش همچنان در پيكر قوي و نيرومنداو كه روزي از پهلوانان خراسان بود به يادگار ماند. آن روزها برايش نود و پنج درصد مجروحيت نوشتند.
سالها پس از پايان جنگ، اين بار سردار محمدحسن نظرنژاد به عنوان مسئول عمليات لشكر 5 نصر خراسان راهي كردستان ميشود تا از واحدهاي لشكر بازديد كند، آن روز، روز هفتم مردادماه 1375 بود كه به ارتفاعات كفارستان ميرسند. در دل همان كوهها و قلهها كه روزي جواني او را ديده بودند. به خاطر كمبود فشار هوا دچار تنگي نفس ميشود او را براي مداوا به مقرهاي پاييندست ميرسانند اما ديگر دير شده بود.
امروز اين مرد، اين پهلوان با آن همه زخم و درد و جانفشاني در گمنامي هم يك استثنا است. اين مجموعه، تاريخي مدون از جنگ، شهادت، مقاومت و دفاع سرسختانه از خاك و كيان است. تاريخي است از دوران سياه شاه و ساواك. تاريخ رزمندگاني است كه يا به شهادت رسيدند و يا در بيمارستانها و آسايشگاهها در گمنامي به سر ميبرند.
كتاب حاضر براي كساني كه طعم جنگ و شهادت را نچشيدهاند و فضاي آن را لمس نكردهاند و يا آنان كه از يادآوري آن روزها حس زيباي عشق و مقاومت را درك ميكنند كتابي آميخته با لذت و دريافت است.
كتاب خاطرات شفاهي بابانظر حاصل گفتوشنود 36 ساعته سيدحسن بيضايي با اوست. اين مجموعه در هجده فصل تدوين شده است كه بخش آخر كتاب به عكس و اسناد اختصاص دارد.
***يادداشت پرويز پرستويي درباره كتاب "بابانظر"
روزي كه زنگ زدند كه كتاب مقدس (بابانظر) رو برايم فرستند، ساده و صادقانه بگويم، پيش خودم گفتم، آخه من كه الان نميتوانم كتاب را بخوانم. چون دغدغه كارم را داشتم. وقتي كتاب به دستم رسيد و قطر كتاب را ديدم گفتم، خدايا چه كنم با اين همه تكليف؟ ولي از آن جايي كه ارادت و بندگي ويژه، نسبت به آدمهاي جنگ دارم، و بارها اين افتخار را داشتم كه لباس مقدس اين عزيزان را به تن كنم و همچنين بارها مورد نقد و انتقاد قرار گرفتم كه در نقش اين انسانهاي شريف و ايثارگر، و بندگان عزيز خدا كليشه شدهام. ولي چه كنم كه چارهاي ندارم. چون با تمام وجودم آدمهاي جنگ رو دوست دارم و از آنها درس زندگي گرفتم و خيلي از جاها آنها را الگوي خود قرار دادهام.
كتاب را شروع كردم. اگر چه پيش از اينكه كتاب را تمام كنم احساس ميكردم چه پايان تلخي خواهد داشت. ولي با دقت هر چه تمام خواندن آن را شروع كردم و تمام لحظات را با بابانظر بودم و در كنارش، به هر جايي كه رفت، رفتم . و هر تركشي خود،در بدنم احساس كردم، اشك ريختم، خنديدم،سكوت كردم، لال شدم. در تمام مدت بغض امانم نميداد. با زخمهاي بابانظر، با مقاومتها بابانظر، با جديتهاي بابانظر، با گرسنگيها و بيمارستانها ، بستري شدنها چه در ايران و آلمان نهايتا باز با درگيريهاي او با مجاهدين در بيمارستان آلمان و دستبند به دست در كنار رودخانه راين همراه شدم. همين الان هم كه دارم احساس خودم را بر روي كاغذ ثبت ميكنم،اشك مجالم نميدهد.
نميدانم چه بگويم ... چه نظري بدهم... چه بايد كرد؟ بابا نظر هم كه نيست حتي بشود برايش كاري كرد. اگر چه بابانظرها زيادند و تمامي ندارند،اين ما هستيم كه يادمان ميرود و آنها را نميبينيم، گويا آنها بايد باشند، بسوزند، آب شوند و ما همچنان بيتوجه و ساده از كنارشان بگذريم. اگر چه بابانظرها احتياجي به من و امثال من ندارند. چرا كه آنها با خداي خودشان معامله كردند. راستي چه كسي بابانظر را مجبور كرد كه از ابتدا تا پايان جنگ دور از همه خوشيها و لذتهاي زندگي و خانواده به خصوص دختر دردانهاش كه در بيمارستان از دكتر سيلي خورد و تحمل كرد، تا بابانظر از روي تخت بلند شود و دوان دوان به طرف جبههها برود و با ياران هميشه همراهش از آب و خاك و ناموس و آرمانش، وطناش دفاع كند؟ خيلي حرفها دارم كه بزنم ... ولي نميدانم چه بگويم، و چه كنم. چرا كه با خواندن كتاب، باز، بابا نظر است كه به ما درس زندگي ميدهد و راه را براي ما روشن ميكند. و ما را به خود ميآورد و تلنگر ميزند.
اجازه بدهيد كه چيزي نگويم. فقط تقاضا دارم به هر شكلي كه ممكن است اين كتاب در اختيار كل ملت ايران قرار بگيرد، تا شايد يادآوري شود كه بابانظرها چه كردند و ما چه ميكنيم. و اميدوارم شرايطي فراهم شود، حداقل اين اثر جاودانه كه حاصل هشت سال دفاع مقدس است به تصوير كشيده شود. و خود بنده كوچكترين، حاضرم عليرغم نقد و انتقادها كه در خصوص كليشه شدن من در اين نوع كارهاست، نقش كوچكي در اين اثر جاودانه، كه پر از حماسه، خودسازي و پر از اعتقاد و ايمان است داشته باشم.
كتاب را شروع كردم. اگر چه پيش از اينكه كتاب را تمام كنم احساس ميكردم چه پايان تلخي خواهد داشت. ولي با دقت هر چه تمام خواندن آن را شروع كردم و تمام لحظات را با بابانظر بودم و در كنارش، به هر جايي كه رفت، رفتم . و هر تركشي خود،در بدنم احساس كردم، اشك ريختم، خنديدم،سكوت كردم، لال شدم. در تمام مدت بغض امانم نميداد. با زخمهاي بابانظر، با مقاومتها بابانظر، با جديتهاي بابانظر، با گرسنگيها و بيمارستانها ، بستري شدنها چه در ايران و آلمان نهايتا باز با درگيريهاي او با مجاهدين در بيمارستان آلمان و دستبند به دست در كنار رودخانه راين همراه شدم. همين الان هم كه دارم احساس خودم را بر روي كاغذ ثبت ميكنم،اشك مجالم نميدهد.
نميدانم چه بگويم ... چه نظري بدهم... چه بايد كرد؟ بابا نظر هم كه نيست حتي بشود برايش كاري كرد. اگر چه بابانظرها زيادند و تمامي ندارند،اين ما هستيم كه يادمان ميرود و آنها را نميبينيم، گويا آنها بايد باشند، بسوزند، آب شوند و ما همچنان بيتوجه و ساده از كنارشان بگذريم. اگر چه بابانظرها احتياجي به من و امثال من ندارند. چرا كه آنها با خداي خودشان معامله كردند. راستي چه كسي بابانظر را مجبور كرد كه از ابتدا تا پايان جنگ دور از همه خوشيها و لذتهاي زندگي و خانواده به خصوص دختر دردانهاش كه در بيمارستان از دكتر سيلي خورد و تحمل كرد، تا بابانظر از روي تخت بلند شود و دوان دوان به طرف جبههها برود و با ياران هميشه همراهش از آب و خاك و ناموس و آرمانش، وطناش دفاع كند؟ خيلي حرفها دارم كه بزنم ... ولي نميدانم چه بگويم، و چه كنم. چرا كه با خواندن كتاب، باز، بابا نظر است كه به ما درس زندگي ميدهد و راه را براي ما روشن ميكند. و ما را به خود ميآورد و تلنگر ميزند.
اجازه بدهيد كه چيزي نگويم. فقط تقاضا دارم به هر شكلي كه ممكن است اين كتاب در اختيار كل ملت ايران قرار بگيرد، تا شايد يادآوري شود كه بابانظرها چه كردند و ما چه ميكنيم. و اميدوارم شرايطي فراهم شود، حداقل اين اثر جاودانه كه حاصل هشت سال دفاع مقدس است به تصوير كشيده شود. و خود بنده كوچكترين، حاضرم عليرغم نقد و انتقادها كه در خصوص كليشه شدن من در اين نوع كارهاست، نقش كوچكي در اين اثر جاودانه، كه پر از حماسه، خودسازي و پر از اعتقاد و ايمان است داشته باشم.