به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، دهه شصت زمانی بود برای به رخ کشیدن ایمان و غیرت جوانان ایرانی در تمام اعصار تاریخ. فرزندانی که گوش به فرمان امامشان یک شبه بر قله ای ایستادند که خیلی از عرفا نتوانستند بعد از سالها عبادت و ریاضت حتی به دامنه این کوه رستگاری برسند.
اغلب این بزرگ مردان کم سن و سال در گمنامی تمام به شهادت رسیدند. یکی از این شیردلان شهید ناصر شیری است. آنچه در ادامه می خوانید بخش وم گفتگوی مشرق است با همسر ایشان سرکار خانم حاج ابوالقاسمی که می گویند:
شهيد ناصر شيري در دوران كودكي(نفر سمت راست)
فکر می کردم از شنیدن خبر شهادتش تاب نیاورم
قبل از شهادت ناصر پيش خودم ميگفتم اگر یک روز خبر شهادتش را برایم بیاورند نتوانم تحمل كنم ولي الحمدلله همانطور كه او ميخواست تا من آرام باشم وقتی خبر را شنیدم صبوري كردم و الان هم خيلي خوشحالم که رفتاری دشمن شاد کن نداشتم.
از اینکه چنین زندگی ای را انتخاب کردم حتی یک لحظه هم پشیمان نیستم. علیرغم اینکه شرایط برایم خیلی سخت گذشت. تنها سه سال در كنار شهید شیری بودم و بودنش را لمس كردم، همهي سختي را هم تحمل كردم، ولي چون براي رضاي خدا بود لذتبخش است. با تك تك همسران شهدا كه صحبت ميكنم متوجه میشوم همه بر سر یک موضوع اتفاق نظر دارند و آن این است، آرامشي كه آن موقع در كنار شهيدان داشتیم و زندگیمان در يك اتاق كوچك بود الان نيست و من به اين رسیدم، اين زندگي نيست كه ما را آرامش ميدهد، بلكه كمالات الهي است كه شهیدان داشتند و ما در كنار آنها آرامش داشتيم.
شهيد ناصر شيري در دوران نوجواني
ده تا آجری که ناصر ذخیره کرد
با درآمد کمی که داشتیم اما ناصر بسیار دست به جیب و اهل کمک بود. یکبار داشتیم با هم در شهرری می رفتیم ميرفتيم دیدیم دارند حوزه علمیه میسازند و نیاز به کمک است. ناصر دست کرد در و هر چقدر ته جيبش بود داد برای کمک.
گفتم: مگر با اين مقدار پول چه کار ميشود انجام داد؟
گفت: ده تا آجر ذخیره آخرت كه ميشود، صوابش هم سهم شماست چون اگر قناعت نميكردي این مقدار هم در جيب من اضافه نميآمد.
سردار شهيد ناصر شيري، مربي تاكتيك پادگان امام حسين(ع)
عاقبت کسانی که شهدا را مسخره می کردند
آنهايي كه دنبال دنيا بودند و با چنگ و دندان چسبيده بودند به دنيا امثال همسر من را مسخره کرده و ميگفتند: اينها ساده هستند و خودشان را زرنگ حساب ميكردند.
الان ميبينم اوضاع زندگي ما از آنها كمتر نيست و بچههايمان هم از آنها كمتر ندارند اما از نظر معنوي شهدا يك شبه راه هزار شب را پيمودند و جزء اصحاب امام حسين(ع) شدند.
سردار شهيد ناصر شيري مربي تاكتيك پادگان امام حسين(ع)
بعد از فرار شهید شیری را شناختم
شهید شیری خیلی زرنگ بود. یادم هست در جریانات انقلاب ساواک يكبار شهيد مرادي که از نيروهاي شهید چمران بود را با همسر من دستگیر میکند ما خبر دستگیری این دو نفر را شنیدیم. دو ساعتی که گذشت گفتند ناصر شيري از دست گارديها فرار كرده. از همانجا بود که با نام شهيد شيري آشنا شدم.
سردار شهيد ناصر شيري، در مراسم عروسي ايشان- شهيد كاظم رستگار نيز در تصوير ديده مي شود
عروسی ای که در خانه ما برگزار شد
در مسائل قبل از انقلاب بود كه يك شب برادرم آمد و گفت: يكي از دوستانم آقای موسوی عروسي كرده ولي نتوانسته دوستانش را دعوت کند، حالا قرار است 30 نفر را دعوت كرده و چون خانهاش کوچک است بیاییند خانه ما.
ساواک که شنیده بود جمعی از بچههای مبارز قرار است به مناسبت عروسی آقای موسوی جمع شوند ريخته بودند خانهي آقاي موسوي كه او را بگيرند اما ایشان با مهمانهایش منزل ما بودند. فردا شب برادرم آمد گفت: هر چه در خانه داريد جمع كنيد، ساواکی ها ريختند خانهي آقا جواد(مسئول حوزهي شهر ري و پخش اعلاميهها و نوارهاي آقا بود) احتمال دارد يكي دو تا از بچهها را بگيرند آنهايي كه قوي هستند محال است قضيه را لو دهند. هر چه نوار، اعلاميه و عكس داشتيم جمع كردند و در بيابانی نزدیک محلمان برای مدتي مخفي كردند. يك ماه بعد هم آقا جواد را گرفتند حکم حبس ابد دادند. ایشان ده سال زندان بود. پسري( آقا جواد) كه يك ماه بود ازدواج كرده بود آنقدر شكنجهاش كردند که الان 52 سالش است ولي بينايياش تا حدي است كه فقط جلويش را می تواند ببيند.
سردار شهيد ناصر شيري، مربي تاكتيك پادگان امام حسين(ع)
تا ناصر شیری هست او مقدم تره
تقریباً شهيد شيري و شهيد رستگار همزمان آمدند خواستگاري برای دختر بزرگ خانه ما که من باشم. ما با مادر شهيد رستگار كه يك نسبت فاميلي دور هم داشتيم. ایشان آمده بود روزی را مشخص کند که بیاییند خواستگاری و در جمع گفت: انشاءالله به ما جواب نه نميگویيد.
مادرم گفت: راستش یک خواستگار ديگري هم آمده و بچهها با هم صحبتشان را هم كردهاند،ا اگر قسمت نبود شما تشریف بیاورید.
مادر شهيد کاظم رستگار گفت: آن خواستگار كيه؟ بچهي من خيلي متدين است.
مادرم گفت: او هم آدم متدینی است، مگر ما غير از متدين هم خانه مان راه ميدهيم؟ ایشان آقاي شيري است.
مادر شهيد رستگار هم که ایشان را نميشناخته می رود به کاظم آقا میگوید فلانی رفته خواستگاری دختر حاجی. شهید رستگار وقتی اسم ناصر را میشنود می گوید: تا ناصر شيري هست او مقدمتره و من كارهاي نيستم. ميروم كنار تا تکلیف خواستگاری او روشن شود.
بعد از اینكه جواب ما به شهید شیری مثبت شد، شهید رستگار آمد خواستگاري خواهر کوچکم. خواهرم 13 سالش بود و خانواده نمیخواست به این زودی او را عروس کند اما برادرم پادرمياني كرد و اين قضيه هم درست شد.
سردار شهيد ناصر شيري(نفر دوم از راست)، مربي تاكتيك پادگان امام حسين(ع)
شجاعتی که لو رفت!
ناصر خیلی اهل شهيد حرف زدن از کارهایی که میکرد نبود. در عمليات خيبر ایشان مجروح شد و پشت گوشش، لبش و تمام دستش تركش خورده بود.
از او پرسيدم چه حالتي داشتي وقتي تير خوردی؟
گفت: فشار برخورد تير آنقدر شديد بود كه وقتي به من خورد اول دردي احساس نكردم، فقط لرزیدم من. احساس كردم تیر به قلبم خورده است. همان موقع يك لحظه خنده و گريه بچهام و خنده و گريهي تو آمد در نظرم و احساس كردم وابستگي دارم به دنيا پس شهادت نصيبم نميشود. يكدفعه ديدم خون جلوي پايم است.
يك مسافتي كه ميآید آقايي ميگويد: برادر شيري تانك دارد ميآيد جلوي من کاری بکن.
ناصر ميگويد برادر من چيزي ندارم شلیک کنم.
مجروح ميگويد: نارنجك دارم.
شهید شیری که خودش از ناحیه پا هم مجروح شده بوده نارنجك را ميگيرد و مياندازد در تانك. برای همین تركش های نارنجك تمام بدنش را ميگيرد و آن تانك از بين ميرود.
اين قضيه را من نمی دانستم تا اینکه او را برديم بيمارستان هفت تير. بعد از چند روز گفت ميخواهم بروم خانه اما دكترها او را مرخص نكرده بودند.
گفتم: الان فكر كن در جبههاي، براي حفظ جانت بمان.
گفت: من به خاطر اسلام و قرآن است که حاضر میشوم ۴۰ روز یا ۴ ماه برم جبهه و اگ رنه اگر يك ميليارد هم به من بدهند يك شب از زن و بچهام دور نميشوم. زندگي و لذتي كه از بودن در كنار زن و بچهام مي برم از خيلي چيزهاي برايم مهمتر است.
خلاصه امضا داد و مرخص شد. وقتي دو طبقه را آمد بالا، پايش متورم شده بود، آن موقع شوهر خالهام مسئول بيمارستان نورافشان بود و آمده بود عیادت ناصر. به ایشان گفتم: پاي ناصر متورم شده اما خودش به خاطر اينكه بيايد خانه گفته حالم خوب است. بعد شوهر خالهام به شهید شیری گفت: بلند شو برويم بيمارستان نورافشان.
ناصر گفت: نه، نيازي نيست.
ایشان هم گفت: نياز را دكترها تشخيص ميدهند.
رفتیم بیمارستان نورافشان که یکدفعه به طور اتفاقی مادر آن فردي كه ناصر به خاطرش تانك را منفجر كرده بود آمد جلو و به دست و پاي شهيد شيري افتاد و از او تشكر ميكرد.
شهيد شيري هم منكر ميشد و می گفت: من اين كار را نكردهام، هر كسي هم اين كار را كرده شما بايد خدا را شكر كنيد اين قدرت را به او داده است كه اين كار را بكند.
مادر آن رزمنده میگفت: نه با آدرس هایی که پسرم داده خود خودت هستی!
سردار شهيد ناصر شيري، مربي تاكتيك پادگان امام حسين(ع)
شیشه ای که این شهید شکست!
شهید شیری قبل از اينكه برود سپاه، ميگفتند: خيلي بچه شری بوده.
يكي از همسايگانشان تعریف می کرد: ناصر يك بار موقع بازی در کوچه سنگی را نشانهگيري کرده و پرتاب ميكند تا ببيند ضرب دستش چقدر است؟ که سنگ ميخورد به شيشه ما، بعد من آمدم بيرون و هرچه خواستم به او گفتم. اما ناصر سكوت كرد. بعدازظهر ديدم به يك شيشهبر آدرس داده كه بيايد شيشه را بيندازد، من از برخورد خودم خیلی شرمنده شدم.
بعدا كه من را ديد گفت: ببخشيد.
همسايه میگفت آن لحظه خواستم او را شرمنده تر کنم، گفتم: شيشه را انداختي اما آن لحظهاي كه من ترسيدم را چه ميكني؟
ناصر می گوید: شما به بزرگيتان ميبخشيد انشاءالله.
همسايه می گوید: آن قضيه گذشت تا خانه مان را عوض كرديم و يك خانه گلنگي خريديم. شهيد شيري يك ماه آمد كنار پسر من كار كرد و ميگفت: حاج خانم اندازه ترساندنتان ميخواهم اينجا كار كنم. پسر این خانم با دیدن رفتار ناصر مريد سرسخت شوهرم ميشود تا جایی که او هم در سپاه مشغول شده بود.
سردار شهيد ناصر شيري(نفر اول از سمت چپ)، مربي تاكتيك پادگان امام حسين(ع)
مهمانی ای که با لبنان رفتن ختم شد
از نظر تقوا شهید شيري حرف نداشت. 3، 4 ماه بود ازدواج كرده بوديم که رفتند براي فتح خرمشهر. برادر کوچکم تازه چشمانش را در درگیریهای جنگ از دست داده بود. ناصر که آمد رفتيم عيادت برادرم. خانمش هم تازه بچهاش سقط شده بود. وقتی رسیدیم دیدم همسر برادرم مظلوم نشسته بود يك گوشه و در خودش بود.
ناصر گفت: ميآيي امشب برويم خانه آقا کاظم تا خانم داداشت يك حال و هوايي پيدا كند؟ با مامانم صحبت كرديم و آماده شديم و او ما را برد. بعد هم گفت ميروم كاظم آقا را بياورم.
وقتی میرود پادگان متوجه می شود كه بايد همان شب بروند لبنان. شهيد شيري هم شرمنده شده بود و به کاظم می گوید: ميخواستيم دور هم باشيم، حالا چطور به آنها بگويیم امشب نميآيیم؟
خودش رفته بود خانه و يك ساك لوازمش را جمع کرده بود و با كاظم آقا آمدند. وقتي من چشمم به ساك افتاد قلبم کنده شد، گفتم: دوباره ميخواهد برود جبهه.
شهید رستگار رفت داخل اتاق و به آرامي به خواهرم گفت: ساك من را جمع کن. به فرمان امام بايد يكسري از رزمندگان بروند لبنان براي آموزش، ما خودمان هم نميدانستيم. خواهرت هم نميداند.
همه آنجا بودند، خواهران آقاي رستگار هم بودند. با گريه و ناراحتي اينها را بدرقه كرديم و رفتند.
آقاي شيري به من گفت: تو را به خدا راضي باش!
براي من هم بالاخره سخت بود اما ديگر سپرديم به خدا.
سردار شهيد ناصر شيري مربي تاكتيك پادگان امام حسين(ع)
هر وقت دلم تنگ می شود عکست را نگاه می کنم
چند وقت بعد از رفتنش زنگ زد و گفت: من يك عكس سه در چهارِ با حجاب تو را برداشتم هر وقت دلم تنگ شد آن عكس را نگاه ميكنم. البته قبل از اينكه آن را نگاه كنم از خدا طلب بخشش و مغفرت ميکنم که نكند اين كار من باعث وابستگي به دنيا شود و اگر قرار است توفيقي نصيب من شود، آن توفيق صلب شود.
واقعاً الان درك جوانان مااز زندگی اينگونه است؟! آنها واقعا طور ديگري بودن.
۴ ماه لبنان بودند. نامه مینوشتند اما 3، 4 تا نامههايشان جمع ميشد با يك پرواز تدركاتي ميآمد. یعنی وقتي نامه هایشان ميرسید 3، 4 تا بود. اين شهيدان آنقدر با خودشان كار كردند تا توانستند و خيلي وابستگیهای دنیایی را زير پا بگذارند.
ادامه دارد...
گفتگو: اسدالله عطری