به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید ناصر شیری از فرمانده هان تاکتیک دانشگاه امام حسین (ع) بود که در عملیات بدر همراه شهید کاظم رستگار فرمانده لشکر ۱۰ سید شهدا که با جناق نیز بودند به شهادت رسید. خانم اکرم حاج ابوالقاسمی همسر شهید شیری قبول زحمت کرده و دقایقی را به ما فرصت دادند تا صحبت کنیم در مورد زندگی مشترکشان که به قول خانم حاج ابوالقاسمی بهترین سال های عمرشان هم محسوب می شود. آنچه می خوانید قسمت پایانی این گفتگو است.
شهید ناصر شیری در کنار پدرخانمش (سمت چپ) شهید رستگار در سمت راست تصویر
آخرين روزي كه ناصر را ديدم قبل از عمليات بدر بود. با کاظم آقا آمده بودند تهران برخی تداركات مورد نیاز جبهه را آماده کرده و بفرستند خط. ما خبر نداشتیم آمدند. زمستان بود و برف شدیدی هم می بارید. من و خواهرم خانه تنها بودیم که متوجه شدیم در می زنند. جرات نداشتیم در را باز كنیم، با هزار ترس و لرز گفتم: کیه؟ ديدم ناصر آقا ميگويد: من حقير روسياه، من شرمنده گنهكار همراه با رستگار. وقتي در را باز كردم خجالت كشيدم. شهید شیری وقتی دید خیلی ترسیدیم با ناراحتی گفت: واقعا شما تنهایی چه ميكشيد؟
بعد از دو سه روز موقع رفتن فرا رسید. اول شهيد رستگار با همسرش خداحافظي كرد و بعد شهيد شيري آمد. محمدحسين كوچك بود، دو تا زانوهاي پدرش را بغل كرده و جيغ میكشيد و میگفت: من رابا خودت ببر!
ناصر بغلش كرد و بوسيدش و دو سه بار انداختش بالا و به او گفت: خيلي برايم عزيزي، در دنيا برايم تكي، خيلي دوستت دارم ولي نه اندازه اسلام و قرآن، گذاشتش زمين. قرآن را بوسید و به من گفت: امیر حسین را ببر نبينمش، ميخواست نه خودش اذیت شود نه بچه.
بعد خواهرم آب را ريخت پشت سرشان، انگار قلب من داشت از جايش كَنده ميشد، بلند شدم در را زدم به هم. سوار ماشین شدند و تا سركوچه از ما فاصله گرفتند اما من و خواهرم همچنان ایستاده بودیم و آنها را تماشا می کردیم. وقتی از آيينه ماشین دیدند ما نمیرویم داخل فكر كردن كارشان داريم، دوباره دنده عقب آمدند و گفتند: مشكلي پيش آمده؟
گفتم: نه. ناصر گفت: ديدم هيجانزده ایستادهاید فکر کردیم کاری دارید.
گفتم: ناصر! تلفن و نامه یادت نره.
گفت: در اولین فرصت مطمئن باش هم زنگ میزنم هم تلفن می کنم! مگر قرار است ما برويم برنگرديم؟ خیالت راحت زود برميگرديم.
گویا سر خیابان داييام را ديده بودند. شب جمعه آخر سال بود داشتند ميرفتند، به داييام گفته بودند ما اينها را خانه گذاشتهايم، حالشان خوب نیست، يا برويد خانهي ما يا اينها را ببريد خانهتان. جان شما و جان اينها، مراقبشان باشيد.
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)
ناصر در خواب به من گفت فردا مهمان داریم
اوايل كه شهيد شده بودند يادم است عيد اولشان عيدفطر بود، شب خواب ديدم، ناصر گفت: ميخواهم ميوه و شيريني بگيريم، فردا مهمان داريم. تك تك اسم مهمانها را گفت. دختر عمههايم مادرم سادات و بسیار متدين هستند اما خیلی با هم رفت و آمد نداشتیم. شهید شیری در خواب اسم آنها را هم گفت، بعد من در همان عالم رویا گفتم: دختر عمههاي مادرم خانه ما نميآيند و از خواب پريدم.
بعدازظهر كه مهمانها رفتند داشتيم ميرفتيم بهشت زهرا که دیدیم دختر عمه های مادرم دارند میآیند خانه ما. گفتند ما اول رفتیم سر مزار شهید شیری و الان داریم از آنجا می آییم..
وقتی دیدند ما داریم می رویم بهشت زهرا قرار شد بروند منزل ما تا بر گردیم. بعد خوابم را برایشان تعریف کردم.
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع) سمت چپ تصویر
دزدی که با خانه دو شهید زد
بعد از شهادت ناصر و کاظم خانهي من و خواهرم را دزد زد و تمام وسايلمان را دزديد چون ما مدتی خانهي مادرمان بوديم.
همان شب دزدی خواب ديدم شهيد رستگار اسير بوده و آزاد شده، ما رفتيم اثاث خانهشان را بچينيم اما ديديم اصلا اثاث نيست و يكسري خرت و پرت گوشه خانه بود. صبح بيدار شدم و براي مادرم تعريف كردم. وسط خوردن صبحانه بوديم که آقاي سبحاني از جانبار شيميايي و دوست خانوادگی ما آمد و گفت: من خواب ديدم شهيد رستگار دارد دور خانهاش را حصار ميكشد ميگويد دزد آمده، برويم يك سر بزنيم خانه تان. با خواهرم رفتيم ديديم كليه وسايلمان را دزديدند.
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)
محمدحسین بیماری مننژيت مغزی گرفته بود. دكتر گفت: بايد استراحت كامل داشته باشد. كليه اثاثم را هم دزد برده بود. برادر بزرگم گفت: احساس ميكنيم خانهي همهي ما را دزد زده، هر كدام يك تيكه بگذاريم حل ميشود. يكسري از وسایل را هم خودم كم كم گرفتم.
موكت و پرده نداشتم. پيش خودم گفتم: نكند نبود فرش و موكت باعث شود پسرم سرما بخورد و حالش بدتر شود. فکر کردم در يكي از اتاقها را ببندم و گرمش كنم تا راحت باشیم. همان شب شهيد شيري آمد به خوابم، گفت: مگر من نگفتم هرچه كم داري به خودم بگو؟
گفتم: آخه نميدانم كجايي؟ اصلاً همین الان كجا بودي؟
گفت: الان ماموريت بودم ديدم كارم داري آمدم.
با گله گفتم: شما هميشه ماموريت هستي و اصلا بهت دسترسي ندارم.
گفت: همه چيز حل ميشود.
فردا صبح يك حلقه داشتم و يگ گردنبند و يك پلاک به اسم ناصر بردم فروختم تا وسایلی را که کم داشتم تهیه کنم. بعد رفتم بانك ديدم يك حسابم 5 هزار تومان و حساب دیگرم 500 تومان برنده شده. همه وسایلی را که می خواستم خريدم.اتفاقا یکی از همسایه ها هم از پول قرض خواست که به او هم دادم. شهيد شیری هم خانهي خودم را پر كرد و هم به همسايهام كمك كرد. هر مشكلي برایم پيش ميآيد ناصر كمك ميكند. تلخ ترین و سخت ترین اتفاق زندگی ام بعد از شهادت ناصر
وقتي پسرم مننژيت گرفت و دكترها جوابش كردند احساس كردم همه چيزِ زندگيام را دارم از دست ميدهم. خيلي برايم سخت بود. يك شب تا صبح بيدار بودم، چند بار از او آب نخاع گرفتند، متوسل شدم به ائمه، دعاي توسل ميخواندم تا اينكه دوازده امام را خواندم و بعد متوسل شدم به شهدا و هر شهيدي كه يادم بود اسمش را میبردم و ميگفتم: شما اينجا بياييد و يك دستي به سر اين بچه بكشيد. نيمههاي شب بود دكتر آمد بيرون گفت: متاسفانه پسر شما كُماي صددرصد رفته. از ما کاری ساخته نیست، پسرت را از خدا بخواه. آن موقع امیر حسین 7 سالش بود. دكتر من را نااميد كرد.
چند لحظه ای گذشت که دوباره دیدم دكتر آمد و گفت: خانم چادرت را در بياور لباس مخصوص تنت كن بيا داخل اتاق. پسرت به هوش آمده و شما را ميخواهد.
بچهاي كه كماي صد در صد بود حالا مادرش را می خواست. آخرين بار مايع نخاعش را گرفته بودند و نشانده بودندش روی تخت، بعد يك ويلچر به من دادند و گفتند: تا صبح نباید تكان بخورد. تب شديد داشت. تا صبح بيدار ماندم. صبح گفتند: خانم شيريني بدهيد، ميكروب وارد خونش نشده و حال پسرت خوب شده است. دارويي كه ما داديم بر بیماری غلبه كرد. بعد از ناصر اين سخت ترین و تلخ ترین مشکل زندگی ام بود.
شهید ناصر شیری در جمع همرزمان
مسئولی که پول داد بچه خواهرش آزاد شود
لذت بخش ترین لحظات زندگی من در کنار ناصر وقتی بود که او نماز میخواند. هنوز صوت نماز صبحاش كه با قرائت ميخواند در گوشم است.
اهل غیبت نبود گاهی که در مورد کسی از شهید شیری سؤال میکردم ميگفت: الله اعلم. اين تيكه كلامش بود. اگر با کسی اختلاف هم پیدا می کرد از سر ناعدالتی بود.
يك روز شهيد رستگار و شهيد شيري داشتند با هم سر موضوعی بحث ميكردند. آرام به ناصر گفتم: انگار خيلي تندروي مي كني؟
شهدي رستگار شنيد و گفت: یکی از مسئولین وقتی در رابطه با شهادت دیگران صحبت میکند خیلی راحت میگوید فلانی با دلاکی فرزندانش را بزرگ کرده و ۳ پسرش شهید شدند و این برایش افتخار است. اما همان مسئول بچهي خواهرش را که ضد انقلاب گرفته بودند، اينقدر پول داد تا او را آزاد كنند، کاظم آقا می گفت: اگر مي گوييد شهادت خوب است پس چرا پول دادهاي بچهي خواهرت را آزاد كني؟ چون تو پول داري شهادت بد است؟ آن كه پول ندارد شهادت برایش خوب است؟
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)
ماجرای پادگان ولیعصر و سخنرانی ای که ما را ده بار کشاند سر کوچه
شهيد رستگار يك سخنراني داشت در پادگان وليعصر به ناصر گفت تو نيا. چون فردا ممكن است اينها یقه من را بگیرند و گرفتارم کنند. اگر انگ یا برچسبی به من چسباندند، شما براي دفاع از من اين مدارك دستت باشد. آن روز ما ده بار آمديم سر خيابان و رفتيم كه ببينيم چه شد.
اينها مطيع رهبر بودند و هرچه رهبرشان ميگفت انجام ميدادند. وقتي اينطوري خودشان را تسليم كردند به خاطر منافع اسلام و دين و نه به خاطر اينكه فلان سمت و پست را بگيرند. به قول شوهرم ميگفت خدا همه چيز را كامل به من داده و هميشه ميگفت خدايا شُكرت. هر چيزي را زير پا گذاشتند به خاطر اسلام بود.
آن نيت قلب يك بسيجي مثل شهيد فهميده به جايي ميرسد كه امام ميگويد او بايد رهبر ما شود شما فكر كنيد وقتي رهبر در برابر او اينطور ميگويد ما چه بايد بگوييم. هر كسي آب قلب خوش را ميخورد هر كدام خالصتر بودند بهشت خالصتر نصيبشان ميشود. الان نيروي كه در تربيت فرزندم دارم نيروي غيب و دعاي آن شهيد است.
شب شهادت ناصر و کاظم يك عدهاي آمدند گفتند اينها شهادتشان گرايي(اينها در منطقه دشمن خودي بودند) بود گفتم به هر حال اصل قصد و نيت آنها بوده است. آنها به خاطر نيتشان و چيز ارزشمندي كه داشتند كه ولايت فقيه بوده شهيد شدند. اگر اين ارزش از آنها دور ميشد خود من يك دقيقه پيش او نميماندم. تا روز آخر اينها مصمم بودند و به زبان هم نميآوردند.
فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع) با کت و شلوار سفید در مراسم عروسیاش
ماجرای یک لشکر سفید پوش از زبان شهید رستگار
از شهید رستگار صدایی مانده است که دارد ماجرای یک عملیات را اینگونه تعریف می کند: در يك عملياتي كه فكرش را نميكرديم موفق شويم پیروزی نصیبمان شد. مدتی بعد از آغاز حمله ديديم يك عده آمدند و خودشان را تسليم كردند. پرسیدیم چه شد كه شما آمديد تسليم شديد؟ گفتند: ما يك لشكر نيروي سفيد پوش ديديم، با دیدن آنها ترسيديم و تسليم شديم. این در حالی بود که ما اصلا نيروي سفيدپوشی نداشتيم.
اگر كساني دلسوز انقلاب و شهدا باشند اين نكات حساس از خاطرات رزمندگان و شهدا را پخش می كنند تا ديد مردم هم نسبت به مقدس بودن این جنگ باز شود و همه ميفهمند دستي بالاتر از دستهاي دنيايي بود كه ما را در جنگ پيروز كرده است. اگر چه صورت ظاهر دشمن ما صدام بود اما درواقع دنیایی با ما می جنگید.
قدرت الهی امام و نيروي پاک رزمندگان نگذاشت كه دشمن پيروز شود و بچههاي ما ابزار اين امتحان الهي شدند. اگر كسي چشم زيبا داشته باشد مثل چشم حضرت زينب(س) همه چيز را زيبا ميبيند. شهدا خيلي ارزشمند بودند و خودشان را خيلي ارزشمند نشان دادند. ما زيبايي را در اين ميبينيم كه شهدا راهشان را ديدند و رفتند.
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع) سمت راست تصویر
بهترین سالهای زندگی من
اگر از من بپرسند كدام مدت عمرت مفيد بوده؟ ميگويم آن سه سالي كه با شهيد شیری زندگی کردم. من هنوز با ياد و خاطره او زندگي ميكنم. اكثر اوقات كه كم ميآورم ميروم سر قبر شهدا. وقتي ميآيم احساس ميكنم مثل كوه شده ام.
ناصر پسر عمویی داشت به نام حجت الله شیری که در عمليات رمضان شهید شد اما جنازهاش نيامد. شوهرم هر وقت در مورد او صحبت ميكرد افسوس ميخورد و اشک میریخت. ميگفت خوش به حالش.
وقتی مصاحبه مهرداد عزیز الهی را در تلویزیون دیده بود می گفت قهرمان واقعی یعنی این. روح خدا در این نوجوان دمیده شده است. همه بايد غبطه بخورند از اين جوانها و نوجوانهايي كه ما داريم.
پایان
گفتگو: اسدالله عطری
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع) ایستاده نفر چهارم از راست
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)