برخی کرامت رسول رحمت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم با استناد به کتاب «جلوههای اعجاز معصومین(ع)» به قلم قطب راوندی در ادامه میآید:
*شفای چشمی که از کاسهاش درآمده بود
در یکى از جنگها، چشم یکى از یاران پیامبر آسیب دید، به حدى که به صورتش افتاد، به حضور حضرت آمد و استغاثه کرد، رسول خدا(ص) چشمش را سر جایش گذاشت و چشم آن مرد در حال، شفا یافت و روشنایى و تیز بینیش بیشتر شد.
*ماجرای توطئه قتل پیامبر(ص)
پیامبر براى مذاکره در مورد پرداخت دیه شخصى، به کنار قلعه یهودیان بنىنضیر رفته بود، در سایه دیوارى به استراحت پرداخت، شخصى از این موقعیت استفاده کرد و خواست از بالاى دیوار سنگى بر سر حضرت بیندازد و ایشان را از بین ببرد! ولى خداوند متعال او را از این توطئه یهود، آگاه کرد و حضرت، بىآنکه عکسالعملى نشان دهد یا همراهان خود را خبر کند، راهى مدینه شد.
یهود از ماجرا اطلاع یافتند و قضیه را از آن شخص یهودى پرسیدند، او هم تصدیق کرد، مدتى گذشت و همان شخص به وسیله یکى از نزدیکان خود، کشته شد.
*گرههای سحر زن یهودی برای پیغمبر(ص)!
زنى یهودى با بستن گرههایى، پیامبر اکرم(ص) را سحر کرد، ولى خداوند متعال، پیامبر را از آن آگاه کرد و آن حضرت شخصى را فرستاد تا آنها را باز کند،آن شخص آنها را همان طور که حضرت فرموده بود، یافت.
*کوه حرا به احترام پیامبر و صی از لرزش ایستاد
روزى پیامبر اکرم(ص) و على(ع) در کوه حرا بودند، کوه به لرزه در آمد، حضرت خطاب به کوه فرمود: «آرام باش!جز پیامبر و وصى او، کسى در روى تو نایستاده است»، کوه در همان حال آرام شد.
*ماجرای نجات گاو از ذبح با گفتن تشهد
در مکّه مىخواستند گاوى را ذبح کنند، حیوان بیچاره به سخن آمد و گفت: شخصى شما را با زبان فصیح به طرف عاقبتى خوب که همان گفتن «لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَللّٰهُ» است دعوت مىکند، در این هنگام مردم دست از آن گاو کشیدند.
*آهویی که پیامبر(ص) ضمانت او را کرد
امسلمه روایت مىکند: روزى پیامبر اکرم(ص) در صحرا راه مىرفت که ماده آهویى به بند افتاده را دید، آهو گفت: «یا رسول اللّٰه!»، حضرت فرمود: «چه حاجتى دارى»؟، ماده آهو گفت: «این عرب،مرا شکار کرده و در این کوه، دو بچه کوچکى دارم، بگو مرا آزاد کند تا بروم آنها را شیر دهم و برگردم».
حضرت فرمود: «به عهدت عمل مىکنى»؟.
آهو گفت: بلى! اگر عمل نکردم، خدا مرا ده برابر عذاب کند.
شکارچى آهو را آزاد کرد، آهو رفت و بچههایش را شیر داد و برگشت و شکارچى آهو را در بند کرد و به حضور پیامبر آورد و در محضر آن حضرت، آزادشکرد، آهو در حالى که مىرفت، مىگفت: «اشهد ان لا اله الا اللّٰه وانّک رسول اللّٰه».
*ماجرای تشهد گفتن سوسمار و اسلام آوردن هزاران نفر
روزى رسول خدا(ص) در جمع اصحاب نشسته بود، عرب بادیهنشینى که سوسمارى را گرفته و در آستین خود مخفى کرده بود، خدمت پیامبر آمد.
اعرابى گفت: «این شخص کیست؟».
اصحاب گفتند: «پیامبر خداست».
اعرابى گفت: قسم به لات و عزّى، در دنیا هیچ کس مبغوضتر از تو نزد من نیست، اگر قبیلهام به من نمىگفتند عجول، فوراً تو را به قتل مىرساندم.
پیامبر(ص)فرمود: «چه چیز تو را به این کار وادار کرده است؟ به من ایمان بیاور».
اعرابى گفت: «به تو ایمان نمىآورم، مگر اینکه این سوسمار به تو ایمان آورد».
در این لحظه سوسمار را از آستین خود بیرون انداخت.
پیامبر فرمود: اى سوسمار! سوسمار گفت: «لبیک و سعدیک! اى زینت کسى که به قیامت ایمان دارد».
پیامبر فرمود: «چه کسى را مىپرستى؟».
سوسمار گفت: کسى را که عرش او در آسمانهاست و سلطنت او در زمین و دریاها جارى است و در بهشت، رحمت و در آتش جهنم، عذاب دارد.
پیامبر فرمود: «من کیستم اى سوسمار؟».
سوسمار گفت: تو فرستاده پروردگار عالمیان و خاتم پیامبران هستى. رستگار است کسى که تو را تصدیق کند و زیانکار است کسى که تو را تکذیب کند.
اعرابى خطاب به پیامبر گفت: «وقتى پیش تو آمدم، مبغوضترین شخص نزد من بودى، ولى الآن محبوبترین فرد هستى».
آنگاه اسلام آورد و به یگانگى خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهى داد و پیش قبیله خود «بنى سلیم» برگشت و قضیه را به آنها گفت و هزار نفر از آنها مسلمان شدند.
*ده درهم پیامبر(ص) که در بازار کَم نشد
انس مىگوید: با پیامبر اکرم(ص) به بازار رفتیم تا عبایى براى آن حضرت بخریم و ده درهم با خود برده بودیم، در راه کنیزى را دیدیم که گریه مىکند، علت گریهاش را پرسیدیم، گفت: در شلوغى بازار، دو درهم گم کردم و الآن جرات نمىکنم به خانه برگردم.
حضرت فرمود:«دو درهم به او بده»، من دو درهم به کنیز دادم، از بازار عبایى را به ده درهم خریدیم، بعد نگاه کردم، دیدم همه ده درهم باقى است.
*شیری که به قاصد پیغمبر(ص) حمله نکرد
وقتى که «معاذ بن جبل» در یمن از طرف پیامبر، عهدهدار منصب قضاوت بود، نامهاى را توسط شخصى به نام سفینه براى او فرستاد، سفینه، هنگامى که راهى یمن شد در راه به شیرى که وسط جادّه نشسته بود رسید و از ترس نتوانست، عبور کند، فریاد زد: اى شیر! من قاصد رسول خدا هستم و این نامه اوست. ناگهان شیر از جلو قاصد کنار رفت.
هنگامى که جواب نامه را گرفت و برگشت، درنده دیگرى را بر سر راه خود دید. همان کار قبلى را کرد و جان سالم به در برد.
وقتى به مدینه رسید، خدمت پیامبر آمد و سرگذشت خود را براى حضرت، شرح داد. حضرت فرمود: «نفهمیدى چه گفت؟».
سفینه گفت: آن حیوان در بار اول گفت: حال رسول اللّٰه چگونه است و در بار دوّم گفت: سلام مرا به او برسان.