مشرق- اين که شهدا توفيق داده اند تا در کنارشان قدم بزنم و قلم ، نمي دانم پاداش کدام عمل نيک من است،خودم که هر چه در اموراتم تفحص مي کنم بيشتر شرمنده مي شوم،آخر،من فقط نيت کرده ام که آدم خوبي باشم و همين نيت را هم به گواه دوستاني که دارم نتوانسته ام جامه عمل بپوشانم،حالا چرا شهدا مرا به حيطه پاک خودشان راه مي دهند و دستم را مي گيرند حتم دارم که به خاطر صفاي خودشان است.اگر حمل بر خودستايي نشود چند عنوان کتاب براي شهدا نوشته ام که مثلا "امير دلاور" را نشر شاهد چاپ کرده و تنها اثر ترجمه شده با موضوع شهيد صياد شيرازي در خارج کشور است،يا اين که نام موسسه انتشاراتي ام را "مجنون"گذاشته ام تا يکسره در ياد رفيقاني باشم که در جزاير مجنون شمالي و مجنون جنوبي ليلاي خود را پيدا کردند،پس تصديق مي فرماييد که از کنار شهدا به نام و ناني هم رسيده ام.ياد آن شاعر جنوبي به خير که انگار در وصف من سروده بود؛سردار!دوباره دشنه بردار/اين جا همه نهروانيانند/جمعي به هواي پست و ثروت/جمعي به هواي نام و نانند.......
القصه....خواستم از شهدا بگويم که آنها مرحمت فرمودند و از خودم گفتم!!! و اين الطاف خفيه و غيرخفيه شان آنقدر هست که اگر بگويم شايد خيليها به خيالاتي بودن متهمم کنند و الخ.... اما خداوکيلي اگر همين ماجراي امروز صبح را قلمي نکنم به گمان خودم خيلي بي معرفتم،پس مي نويسم و هرچه بادا باد.ماجرا از آن جا آغاز شد که شهيد بزرگوار حاج حسين بصير قائم مقام لشکر ?? کربلا اذن داد تا کتابکي در باره اش بنويسم،اين کتاب اگر توسط کارشناس تائيد شود در زمره ي مجموعه کتابهاي قصه فرماندهان دفتر ادبيات مقاومت حوزه هنري چاپ خواهد شد.روزي که صحبت اوليه کار را با بزرگواري که زحمت اصلي موضوع را بر دوش مي کشيد انجام دادم گفتم؛مي خواهم بروم فريدونکنار و در شهري که حاج بصير زندگي کرده تنفس کنم و سوژه هايم را جمع کنم،بسياري از دوستان که از موضوع با خبر بودند رفتنم را به فريدونکنار بي مورد خواندند و گفتند؛مي شود از ميان نوشته هايي که هست سوژه ها را بيرون کشيد و رنج سفر را هم به جان نخريد.خدا عزت بيشتري بدهد به سيد محمود دعايي که استراحتگاهي براي پرسنل موسسه اطلاعات در فريدونکنار فراهم کرده و لطفش شامل حال ما هم شد و دهه ي اول رمضان را به قصد اقامت همراه با خانواده در آن ديار مانديم و روزه هم گرفتيم و در درياي لطف حاج بصير هم غوطه خورديم که حکايت همان سفر و قضايايي که رخ داد خودش کتابي مفصل و خواندني خواهد شد که به وقتش منتشر خواهم کرد.
از فريدونکنار که برگشتم نوشتن کار را شروع کردم و جسته و گريخته کار جلو رفت تا ديروز که صفحات ديگري هم نوشتم و صفايي کردم،مطلب مربوط به مقطعي از روزگار نوجواني حاج بصير است که همراه دوستانش هيئت جوانان حضرت ابوالفضل عليه السلام را سر و سامان مي دهند.اين بخش را که تمام کردم احساس خوبي داشتم،دلم مي گفت نوشته ي مقبولي شد به لطف خدا.شب هم که رفتيم مهماني خيلي سرخوش بودم به خاطر همان نوشته،شب که آمديم خانه خيلي دير وقت بود و از ترس قضا شدن نماز صبح هم آيه ي آخر سوره کهف را خواندم و هم ساعت زنگدار موبايل را کوک کردم براي پنج و نوزده دقيقه ي صبح.اما مگر حاج بصير گذاشت بخوابم؟ وقتي آمد هنوز خيلي مانده بود تا نماز صبح،همان لحظه هايي بود که مي گويند مناسب است براي نماز شب،که من اهلش نيستم ـ حواله ي آدم دروغگو با حضرت عباس ـ خلاصه که از حاج بصير اصرار بود به برخواستن از رختخواب و از من هم انکار که ولمان کن مومن!
زياده جسارت است؛بالاخره حاج بصير بر من غلبه کرد و حالا من در اين جمعه ي قشنگ خدا لبريز از سرخوشي ام که صبحم را با يکي از آنهايي که در قهقهه ي مستانه شان عندربهم يرزقونند آغاز کرده ام.
خدا بر درجات شهدا و امام شهدا بيفزايد و مولايمان سيد علي خامنه اي را مثل هميشه عزتمند و مستدام بدارد.
آنچه مي خوانيد خاطره اي از شهيد حاج حسين بصير به قلم امير حسين انبارداران، نويسنده دفاع مقدس است.