کد خبر 163071
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۵

هر کسی برای خودش یک گنجینه‌ای دارد که بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین یادگاری‌ها را در آن می‌گذارد؛ گنجینه مادری که 30 سال است در غم هجران فرزندش می‌سوزد، چه می‌تواند باشد؟! پیراهن و کفش‌های کتانی که خودش خریده بود، کتاب فلسفه روزه و دفترچه یادداشت.

به گزارش مشرق به نقل از  فارس، محله‌ی حسن‌آباد زرگنده آن قدر شهید دارد که بین اهالی به «شهید آباد» معروف شده است؛ این محله حدود 500 شهید دارد که از میان آنها نزدیک به هشت خانواده هنوز منتظر خبری از وضعیت فرزندانشان هستند؛ 5 شهید گمنام هم از نهم مرداد 1382 در صحن حرم امامزاده اسماعیل محله حسن‌آباد تدفین شدند که مادران شهدای مفقودالاثر، وقتی دلشان هوای بچه‌هاشان را می‌کند، سر مزار این شهدای گمنام می‌روند.

 

کوچه شهید مهرایی

شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» از شهدای همین محله است؛ خانه کلنگی قدیمی خانواده شهید با خانه‌های اطراف فرق می‌کرد؛ در این خانه پدر و مادری زندگی می‌کنند که 30 سال است خواب راحت ندارند؛ 30 سال حتی در ورودی خانه را عوض نکردند و در همان محله زندگی می‌کند تا مبادا پسرشان بیاید و خانه را پیدا نکند.

 

 

مادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی»

* شب زمستانی که «حمیدرضا» به دنیا آمد

«لیلا بی‌طرف» مادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» می‌گوید: اصالتاً برای شهر طبس هستیم؛ در 16 سالگی بعد از ازدواج با آقا طاهر به تهران آمدیم؛ همسرم باغبانی می‌کرد؛ سه پسر داشتم و پنج دختر که «حمیدرضا» بچه چهارم خانواده ما در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید و هیچ وقت پیکرش را برای ما نیاوردند.

15 اسفند 43 همان شبی که قرار بود حمیدرضا به دنیا بیاید، حالم بد شد و رفتند و قابله آوردند؛ بچه‌ها خوابیده بودند زیر کرسی؛ پسر دومم در همان اتاق به دنیا آمد؛ بچه‌هایم در یک اتاق 9 متری بزرگ شدند؛ وقتی که حمیدرضا به دنیا آمد، خانواده ما 6 نفره شد.

اسم اولین پسرم را «محسن» گذاشته بودیم؛ بعد که «حمیدرضا» به دنیا آمد، همسرم گفت: «اسمش را بگذاریم حبیب؛ چون اسم پدرم بوده» من هم دوست داشتم اسم پسر دومم را «حمید» بگذارم و گذاشتم؛ چون اسم رضا را دوست داشتم، پسرم را «حمیدرضا» صدا می‌زدم؛ حاج آقا ناراحت شد، به او گفتم اسم پسر بعدی را «حبیب» می‌گذاریم؛ او گفت «اگر دیگر پسر دار نشدیم چی؟» گفتم «نگران نباش یک پسر می‌آورم که اسم پدرت را روی او بگذاری!» آخرین پسرمان هم به دنیا آمد و اسم او را «حبیب» گذاشتیم.

 

شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی»

زمستان بود و یخبندان؛ یک «گرد سوز» در کنار اتاق گذاشته بودیم تا فضا گرم شود؛ وسط اتاق هم کرسی گذاشته بودیم؛‌ برای پوشاک کردن حمیدرضا، پارچه‌ها را می‌شستم و روی گونی که زیرش خاک و ذغال بود، پهن می‌کردم تا کمی خشک شود؛ وقتی که پارچه‌ها کمی نم داشت آن را بر می‌داشتم روی کرسی می‌انداختم تا کاملاً گرم و خشک شود تا دوباره او را کهنه بگیرم.

* نمی‌گذاشت خواهرهایش به مغازه بروند

همه بچه‌ها برای من یکی بودند اما اخلاق، رشد و محبت حمیدرضا با بچه‌های دیگرم فرق می‌کرد؛ وقتی به او کاری می‌گفتم، «نه» نمی‌گفت؛ او بعد از مدرسه می‌آمد و کارها را انجام می‌داد و خودش هم می‌گفت «کاری ندارید انجام بدهم؟» اما «محسن» گاهی اوقات جرزنی می‌کرد و کارها را روی دوش حمیدرضا می‌انداخت؛ وقتی از بقالی وسیله‌ای لازم داشتیم و به دخترها می‌گفتم بروند مغازه، حمید اگر خیلی هم خسته و خواب‌آلود بود، بلند می‌شد و می‌گفت «کجا؟ خودم می‌روم»؛ اگر هم یک وقت حمیدرضا خواب بود به او می‌گفتم «بلند شو برو نان بگیر» او اول بلند نمی‌شد؛ تا می‌گفتم نرگس، زهرا بروید نان بگیرید، خودش بلند می‌شد و می‌رفت نانوایی. دخترهایم در دوران قبل از انقلاب، حجاب داشتند و نمازشان را می‌خوانند؛ یک بار قرار بود به جشن عروسی برویم؛ حمیدرضا به خواهرهایش گفت «اگر می‌خواهید بیایید، باید هم دامن بپوشید و هم شلوار؛ جوراب و دامن حق ندارید، بپوشید».

* در راهپیمایی‌ها «سقا» بود

حمیدرضا هفت ساله بود که به مدرسه شهید «لالی» رفت؛ وقتی که ثبت‌نام کردیم، خوشحال بود؛ روز اول مهر پشت در مدرسه ایستاده بودم؛ او وقتی می‌دید بچه‌های دیگر گریه می‌کنند، گریه می‌کرد اما بعدش دیگر با ذوق و شوق به مدرسه ‌رفت؛ درسش هم خوب بود؛ او در دوره دبیرستان به مدرسه اختیاریه ‌رفت؛ معلمش می‌گفت «خانم مهرایی! درس حمید خوبه فقط کمی شیطنت می‌کنه»؛ او در اوایل انقلاب بچه‌های کلاس را برای شعار دادن تشویق می‌کرد؛ شجاع بود و از هیچ کس نمی‌ترسید؛ یکی دو بار نیروهای شهربانی هم افتادند دنبالش اما نتوانستند او را بگیرند.

پسرم، شب‌ها به مسجد می‌رفت؛ اعلامیه‌ امام(ره) را به خانه می‌آورد؛ چند بار برای حضور در راهپیمایی‌ها از زرگنده تا میدان آزادی پیاده رفتیم؛ در یکی از دفعات، حمیدرضا در مسیر از خانه‌ای سطل آب گرفت و سقا شد؛ شب که به خانه آمد، خیلی خسته شده بود؛ او سطل آب را هم به من داد و گفت «نمی‌دانم این سطل را از کدام خانه به من دادند؛ این را نگه دار شاید صاحبش را پیدا کردیم» هنوز آن سطل آب را نگه داشتم. وقتی امام(ره) به ایران آمدند، حمید هم به استقبال ایشان رفت؛ بعد از آن گاهی خانوادگی به برنامه‌های سخنرانی و دیدارهای امام می‌رفتیم.

* در زمان قحطی نفت، برای امام جماعت مسجد هم نفت می‌گرفت

حمیدرضا هر جا می‌رفت، فقط نگاهش به مردم بود که چه کسی کمک می‌خواهد؛ اوایل‌ انقلاب، قحطی نفت بود؛ در تپه قیطریه «نفت» توزیع می‌کردند و سهمیه هر خانواده دو گالن بود؛ حمیدرضا یک چوب را در کنار دوچرخه‌اش گذاشت، دو گالن نفت را به دو طرف چوب آویزان کرد؛ وقتی که از قیطریه آمد، یکی از گالن‌ها را به من داد و دیگری را بُرد؛ به او گفتم «نفت را کجا می‌بری؟» گفت «کسی نیست که برای آقا امام، (سید و امام جماعت حسن‌آباد زرگنده) نفت ببرد و گالنش را پر کند؛ من برای او می‌برم» حمیدرضا هر بار که وسیله‌ای می‌خرید برای آنها هم می‌برد.

آن موقع صف‌های نفت خیلی شلوغ بود؛ یکبار یادم هست حمیدرضا صبح زود رفت در صف نفت و ساعت 4 بعد از ظهر نوبتش شد؛ دوباره او نصف نفتی را گرفته بود، به «آقا امام» داد.

* 30 سال است که «طالبی» نخوردم

حمیدرضا از دانش‌آموزان فعال بسیج بود؛ او به روستاهای اطراف می‌رفت و برای درو کردن محصولات مردم روستاها کمک‌شان می‌کرد؛ 30 سال پیش هم ماه مبارک رمضان در تابستان بود؛ پسرم بعد از سحر با بچه‌های جهاد می‌رفت و نزدیک غروب به خانه برمی‌گشت؛ خیلی عطش داشت و تا قبل از افطار دو سه بار دوش می‌گرفت؛ به او می‌گفتم: «تو که می‌روی کار می‌کنی، خیلی اذیت می‌شوی، پس روزه نگیر» او می‌گفت: «نه نمی‌شه».

برای افطار طالبی قاچ شده را در ظرف پر از یخ‌های قالبی می‌ریختم؛ او در کنار سفره می‌نشست؛ منتظر اذان مغرب بود و به خواهر و برادرهایش می‌گفت «بچه‌ها بگذارید اول من بخورم و خنک شوم، بعد شما بخورید!» او طالبی دوست داشت؛ الان 30 سال است که دیگر تابستان‌ها طالبی نمی‌گیرم.

 

 

پدر شهید مهرایی

* تا لقمه پاک نباشد، بچه پاک نمی‌شود

«طاهر مهرایی» پدر حمیدرضا است؛ او باغبان بوده و الان 3 ـ 4 سالی است به خاطر درد پاهایش نمی‌تواند کار کند؛ او می‌گوید: آن موقع‌ها باغ را با آبپاش آب می‌‌دادیم؛ من همیشه برای بچه‌هایمان روزی حلال آوردم؛ پدرم هم کشاورز بود، برای ما روزی حلال آورد؛ تا لقمه پاک نباشد، بچه پاک نمی‌شود؛ خوب و بد شدن بچه با مسئولیت پدر و مادر است؛ بچه تقصیری ندارد؛ بچه مانند باغی است که اگر آب پاک به آن داده شود، سالم می‌ماند اگر آب آلوده به بچه داده شود، او هم مریض می‌شود؛ ما از خداوند مال و ثروت زیاد نخواستیم، خواسته ما فقط داشتن بچه سالم و صالح بود؛ من هیچ وقت بچه‌هایم را برای نماز صبح بیدار نکردم؛ وقتی که از خواب بیدار می‌شدم،‌ می‌دیدیم همه آنها بیدار و آماده نماز هستند؛ خدا را شکر از این نعمتی که به من داد.

* شن‌های اهواز از چلوکباب تهران خوشمزه‌تره

حمیدرضا عضو بسیج مسجد زرگنده شده بود؛ روزها درس می‌خواند و شب‌ها به مسجد می‌رفت؛ وقتی جنگ شروع شد، قصد رفتن به جبهه را داشت؛ به او گفتم: «تو که هر غذایی را در خانه نمی‌خوری و بد غذا هستی، آنجا چه می‌خواهند به تو بدهند که بخوری؟!» او می‌گفت: «فقط باباجون اجازه بدهد من بروم، شن‌های اهواز و خرمشهر از چلوکباب و جوجه‌کباب اینجا خوشمزه‌تره!».

وقتی به او می‌گفتم «جبهه نرو و بمان دیپلمت را بگیر»؛ جواب می‌داد «دیپلم در جبهه است»؛ جبهه دلش را برده بود؛ درسش هم خوب بود و نمره‌هایش از 17 ـ 18 کمتر نبود؛ به او می‌گفتم «تکلیف درست چه می‌شود؟» می‌گفت «غصه نخورید» او به درستی راهی که می‌رفت، یقین داشت. 

* اعتصاب غذا برای گرفتن رضایت‌نامه اعزام به جبهه

پدر شهید، عصایش را به زمین‌ زد و با لبخند گفت: در این سی سال کجا بودید که بپرسید ما چه کشیدیم؟!

شهید 16 ساله بود و در کلاس یازده درس می‌خواند؛ می‌خواست به جبهه برود، به او ‌گفتم: «بگذار برادرت بیاید، بعد تو برو» اما حمیدرضا می‌گفت: «او جای خودش رفته و من جای خودم می‌روم»؛ خیلی اصرار می‌کرد اما اجازه نمی‌دادم؛ حمیدرضا آن قدر ناراحت بود که غذا نمی‌خورد؛ حوصله هیچ کار و هیچ کسی را نداشت؛ وقتی دیدم واقعاً دارد اذیت می‌شود، برگه رفتنش را امضا کردم؛ او از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید؛ او سپس برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) رفت.

* برگه اعزام را امضا کن تا حضرت زهرا(س) شفاعتت کند

مادر شهید در ادامه می‌گوید: حمیدرضا بعد از گرفتن رضایت پدرش، برگه اعزامش را آورد و گفت «مادر، امضا کن» گفتم «من که از اول راضی بودم که بروی؛ پدرت هم امضا کرده نیازی نیست من هم امضا کنم» حمیدرضا گفت «حالا یک امضایی بزن تا حضرت زهرا(س) شفاعتت کند».

پسرم برای گذراندن دوره آموزش به پادگان امام حسین(ع) رفته بود و دلتنگش بودیم؛ برای دیدنش به پادگان رفتیم؛ همه پدر و مادرها به دیدن بچه‌هایشان آمده بودند؛ رزمنده‌های جوان و نوجوان هم می‌آمدند جلوی در پادگان تا خانواده را ببینند اما از حمیدرضا خبری نشد؛ خیلی نگران شدم؛ از دوستانش پرسیدم که «پسرم چرا نمی‌آید» دیدم حمیدرضا از آن دور ‌آمد؛ در فاصله چند متری ایستاد؛ پوتین‌هایش به خاطر آموزش‌های زیاد پاره شده بود؛ به او گفتیم «خب چرا نمی‌آیی جلو تو را ببینیم؟» گفت «بروید دیگر من آمدم؛ من که بچه ننه نیستم» شب به خانه آمد به او گفتم «ما آن همه راه آمدیم تو را ببینیم آن وقت تو نمی‌آیی جلوتر تا ببینیمت؟» او گفت «این حرف‌ها چیه؛ مرد که کفش مردانگی پایش کرد، باید مردانه بایستد؛ من بیایم جلو خودم را لوس کنم که چه بشود؟!»؛ بالاخره قرار شد پسرم در اواسط اردیبهشت 61 به جبهه اعزام شود؛ آن موقع‌ها در محله ما چند روز در میان پیکر شهید تشییع می‌‌شد.

 

عکسی که برای گمنامی گرفته شد

* عکسش را داد به نیت «گمنامی»

موقعی که حمیدرضا می‌خواست برود، رفت عکاسی و یک عکس از خودش گرفت؛ عکسش را آورد و گفت: «این را نگه دارید، اسم مرا هم بزنید شهید گمنام؛ دوست ندارم که حتی جنازه مرا از جبهه بیاورند» به او گفتم: «حالا تو برو هر چی خدا بخواهد همان می‌شود». بابای حمیدرضا هم ‌گفت: «اگر یک روز خبر شهادت پسرم را بیاورند، خودم را می‌کشم» گفتم «این حرف‌ها نیست باید پی همه سختی‌ها را به تن‌تان بمالید؛ امانتی بود که خدا داد و باید در راه خدا بگذاریم برود».

داخل ساکش خوراکی گذاشتم اما او گفت نمی‌خواهد؛ فقط یک لباس، کفش کتانی، کتاب فلسفه روزه، دفتر چهل برگ برای نوشتن نامه و خاطراتش، و لباس زیر داخل ساکش گذاشت؛ صبح خداحافظی کرد و او را تا خیابان بدرقه کردم؛ رفت پادگان برای اعزام؛ اما گفتند: اعزامش به بعد از ظهر افتاده است.

بعد از ظهر هم برای رفتنش می‌خواستم او را بدرقه کنم، تا سر کوچه رسیدیم، حمیدرضا گفت: «مامان برگردید؛ اگر بیاید آنجا احساس مادر و فرزندی گُل می‌کند و ممکن است که در دو راهی قرار بگیریم»؛ او اصرار کرد و من هم نرفتم.

بعد از رفتن حمیدرضا من به خداوند گفتم «خدایا این امانت را می‌دهم یا سالم برای من برگردان و اگر می‌خواهی تکه‌های بدنش را برای من بفرستی، نمی‌خواهم» که خداوند هم تکه‌های بچه‌ام را هم برنگرداند.

* دعوتنامه حمیدرضا برای پسرخاله‌اش

حمیدرضا مدت کوتاهی که در جبهه بود، برای پسرخاله‌اش در نامه نوشته بود «احمد بیا جبهه، اینجا آدم‌سازی است!»؛ بعد هم که عملیات «الی بیت‌المقدس» آغاز شد؛ ما هم نگران حال حمیدرضا بودیم؛ بعد از اعلام خبر آزادی خرمشهر، خبر شهادت داماد برادر شوهرم را دادند؛ او تکاور ارتشی بود که یک روز بعد پیکرش را آوردند؛ چندین نفر از دوستان و اقوام ما در حمله خرمشهر به شهادت رسیدند؛ در مسجد محله هم اسم تعدادی از رزمنده‌ها از جمله حمیدرضا را اعلام کردند که خبری از آنها نیست.

* آغاز بی‌خبری از حمیدرضا

حمیدرضا با یکی از دوستانش به اسم «سیدعلی مددی» از همین محله رفته بود که او هم مفقود شد؛ یکی دیگر از دوستانش برای زرگنده بود، شهید شد و کسی نبود که خبری از پسرم بیاورد؛ تا چند وقت فکر می‌کردیم که او اسیر بعثی‌ها شده است.

یکی دیگر از دوستان حمیدرضا اسیر شده بود که به عراقی‌ها می‌گوید: من گوسفند چران هستم و او را آزاد کرده بودند؛ بعد هم نامه‌ای برای ما نوشت که «به حمیدرضا گفتم از این مسیر نرود، او با چند نفر از بچه‌ها رفت و شهید شدند و من اسیر شدم».


پدر و مادر شهید مهرایی

* خواب‌هایی که از آمدن حمیدرضا می‌دیدم 

در روزهای اولی که حمیدرضا، مفقودالاثر شده بود، خیلی به خوابم می‌آمد؛ یک شب در خواب دیدم، در حالی که کوله‌پشتی‌ روی دوشش است، در اتاق طبقه بالا نشسته است؛ دستم را روی دوشش گذاشتم و گفتم «خب این کوله را بردار!» گفت «نه بگذار باشد، آمدم و بروم؛ کار دارم» زود هم رفت.

یک بار هم در خواب دیدم که یکی در می‌زند؛ رفتم در را باز کنم دیدم که حمیدرضا آمده است؛ به او گفتم «خودتی حمیدرضا، دیگر من خواب نمی‌بینم؟» او هم لبخندی زد و گفت «نه خواب نمی‌بینی!» دستم را دور گردنش انداختم، در حالی که دستم را به پشتش می‌کشیدم تا نازش کنم، زیر دستم احساس کردم که پشتش زخمی است؛ نگذاشت نگاه کنم؛ به او گفتم «چرا پشتت زخمی شده؟» او گفت «ولش کنید با آن کاری نداشته باش» آمد خانه و نشست در همین اتاق؛ پیش خودم می‌گفتم من دیگر خواب نمی‌بینم؛ به او گفتم «کجا بودی؟ چرا خبر نمی‌دادی؟» او گفت «ولش کنید حالا که آمدم؛ کجا بودم و کجا رفتم را نپرسید» حیف که این هم خواب بود.

7 ـ 8 سال پیش هم خیلی گریه می‌کردم و به حمیدرضا می‌گفتم «حداقل، جای خودت را نشان نمی‌دهی، نمی‌گویی چرا رفتی، چطور شهید شدی!»؛ شب در خواب دیدم که به امامزاده اسماعیل رفتم؛ پسر قدبلند و خوشرویی یک پیکر را به من نشان داد و گفت: «این همان کسی است که دنبالش می‌گردی، خیالت راحت شد؟». از خوب بیدار شدم و از آن زمان دیگر گله نکردم.

یکی دو سال گذشته خواب دیده بودیم که حمیدرضا می‌گوید «من در تخت فولاد اصفهان هستم»؛ برادران حمیدرضا با دوستان تماس گرفتند و پیگیری کردند که نتیجه‌ای نداد.

 

تنها عکس از حضور حمیدرضا در جبهه

* عروسی که عزا شد

پسر و دامادهایم از سال 61 تمام منطقه و شهرهای تبریز، اصفهان و تمام سردخانه‌ها و بیمارستان‌ها را زیر پا گذاشتند تا خبری از حمیدرضا بگیرند، اما موفق نشدند؛ خیلی تقلا کردیم و به نتیجه‌ای نرسیدیم؛ از یک طرف هم برای دخترهایم خواستگار می‌آمد و من دل این را نداشتم که آنها را سر و سامان بدهم؛ یک سال از بی‌خبری‌مان می‌گذشت و برای حمیدرضا هم مراسم ختم گرفته بودیم؛ بعد از آن دخترم نرگس عقد کرد؛ شب عروسی او در اول زمستان بود؛ همان شب نامه همرزم حمیدرضا به اسم «محمد فاتحی» که به اسارت عراقی‌ها در آمده بود، به دست خانواده‌اش رسید؛ در آن نامه آمده بود که «من دیدم حمیدرضا مهرایی شهید شده است» آن شب به ما حرفی نزدند تا عروسی دخترم به هم نخورد؛ فردای عروسی دخترم که خبر شهادت حمیدرضا را دادند، عزاداری ما بود. اما پادگان امام حسین(ع) این موضوع را قبول نکرد و گفت: «حمیدرضا مفقود است و نمی‌توان روی حرف دیگران استناد کرد».

* با شنیدن خبر آمدن اسرا، مهیای میزبانی شدم

وقتی خبر آمدن اسرا را از عراق دادند، قند، چایی، برنج و روغن خریدم و با خود گفتم «اگر حمیدرضا بیاید مهمان خواهیم داشت»؛ هر روز به استقبال اسرا می‌رفتم تا سراغی از حمیدرضا بگیرم اما باز هم دست خالی برگشتم.

 

* چشم به تابوت شهدای تفحص شده می‌دوختم

در طول این سال‌ها وقتی که به قطعه شهدای خرمشهر می‌روم؛ وقتی هم که شهدای تفحص شده را در تابوت‌ها می‌آوردند، چشمم را به پلاک‌های روی آن می‌دوختم تا اسم حمیدرضا را پیدا کنم اما الان دیگر چشم‌هایم خوب نمی‌بیند؛ تابوت شهدای گمنام را در آغوش می‌گیرم، بلکه یکی از آن شهدای گمنام بچه‌ من باشد.

در طول این چند هزار روز و شب که در انتظار پسرم گذشت، امان از زنگ‌زدن‌ها، در زدن‌های موقع و بی‌موقع؛ نمی‌شود از این لحظات گذشت؛ درست است که 3 ـ 4 ساله که گفتند حمیدرضا دیگر نمی‌آید اما باز هم منتظرش هستم؛ هر چه خدا بخواهد؛ هنوز هم می‌گویم شاید یک روز بیاید گاهی هم خودم را دلداری می‌دهم.

* رفتم کربلا تا پیدایش می‌کنم اما نشد

گاهی به خودم می‌گفتم «می‌شود راه کربلا باز شود؛ در کوچه‌ها و شهرها راه بروم و شاید در آن جاها حمیدرضا را پیدا کنم» آنجا هم رفتم و او را ندیدم. بعد از جنگ هم یک بار به خرمشهر، هویزه و شلمچه رفتم؛ در شلمچه حالم بد شد و مرا از خاکریزها پایین آوردند.

* نمی‌توانم حتی به مدرسه حمیدرضا بروم 

کسانی که مادر هستند حرف مرا درک می‌کنند که وقتی بچه به بیرون از خانه می‌رود، دل مادر را هم با خودش می‌برد؛ مادر تحمل ندارد او را تنها بگذارد؛ یک روز که حمیدرضا به مدرسه ‌رفته بود، ساعت 10 صبح یک نفر با منزل تماس گرفت و گفت «خانم مهرایی بچه شما تصادف کرده و او را به بیمارستان بردند» و فوراً گوشی را قطع کرد؛ من سواد نداشتم و نمی‌توانستم جایی زنگ بزنم؛ تنها در خانه بودم؛ برای دیدن پسرم به مدرسه نرفتم؛ خودم را به بیمارستان شهدا رساندم؛ در آنجا گشتم و پیدایش نکردم؛ آمدم خانه؛ بچه‌ها به مدرسه زنگ زدند؛ از مدرسه گفتند که حمیدرضا در مدرسه است و چنین چیزی صحت ندارد؛ من هم خیلی به حمیدرضا وابسته بودم؛ آن وقت خدا طاقتی داد که او را به جبهه بفرستم.

در طول این سال‌ها هیچ وقت دلم نیامد که به مدرسه پسرم بروم تا پرونده‌اش را بگیرم. یک بار که به بانک ملی رفته بودم، یکی از معلم‌های حمیدرضا را دیدم، وقتی او فامیلی مهرایی را شنید، گفت «می‌بخشید شما نسبتی با حمید مهرایی دارید؟» گفتم «بله پسرم هست» او گفت «خدا روحش را شاد کند، خیلی بچه خوبی بود» او به قدری خوب بود که بعد از گذشت سال‌ها هنوز معلمش او را به خاطر داشت.

* هدیه روز مادر؛ چادری که هنوز نگه داشتم

قدیم‌ها که روز مادر نمی‌گرفتند؛ اوایل که این قضیه مطرح شده بود، بچه‌ها می‌گفتند «مامان، پول بده برایت صابون یا جوراب بخریم» یک بار در تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا برای من پارچه چادری خرید و آورد؛ به او گفتم «این چیه؟» گفت «هدیه روز مادر» گفتم «تو که پول نداشتی؟» گفت «پول تو جیبی‌هایم را جمع کردم برای چنین روزی» آن چادر پاره شد اما آن را یادگاری نگه داشتم؛ یکبار دیگر هم یک دست بشقاب چینی گل سرخ برای من خریده بود که من آن را برای جهیزیه دخترم دادم.

* نماز و روزه را از کودکی ادا می‌کرد

او از بچگی روزه می‌گرفت؛ امکانات آن موقع مثل الان نبود؛ با یک چراغ گردسوز از اول شب غذا را درست می‌کردیم تا در موقع سحر آماده شود؛ شهید همیشه موقع سحر بیدار می‌شد و همه را صدا می‌زد؛ او از بچگی به نماز و روزه علاقه داشت.

* دکتر اصلی من حمیدرضاست؛ کرامت‌های پسر شهیدم

من هر چه از حمیدرضا خواستم، مرا رد نکرده است؛ وقتی که مریض می‌شوم، به دکتر می‌روم اما دکتر اصلی من حمیدرضا است؛ یک بار نوه دختر‌ی‌ام، عمل قلب داشت که خیلی عمل سختی بود؛ دکترها در اتاق جراحی از زنده ماندنش نا امید شدند؛ من سعی می‌کردم بی‌تابی نکنم؛ همان موقع حمیدرضا را قسم دادم که کاری کند؛ 15 دقیقه بعد نوه‌ام به حالت اولیه برگشت و سلامتی نوه‌ام، کرامتی از سوی شهید بود.

* بچه‌هایم جهادی بودند

پدر شهید ادامه می‌دهد: حمیدرضا بچه سازگاری بود؛ وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد، اول نمازش را می‌خواند؛ اگر غذایی را هم که دوست نداشت، مادرش آماده کرده بود، بدون سر و صدا می‌خورد. حمیدرضا هم کارهای جهادی انجام می‌داد مثل کمک به مردم روستاهای اطراف تهران برای درو کردن محصولاتشان هم اینکه در بسیج تیراندازی و آموزش رزمی‌ می‌دید؛ خودش می‌گفت «مردم روستا ما را خیلی دعا می‌کنند».

من کشاورزی می‌کردم، وقتی بچه‌هایم وارد کارهایی برای کمک به مردم می‌شدند، با آنها کاری نداشتیم؛ دخترهایم هم برای جهاد می‌رفتند؛ صبح تا شب در بسیج بودند؛ حتی پایین چشم یکی از دخترهایم هم به خاطر لگد زدن اسلحه آسیب دیده بود؛ من هم برای آموزش نظامی در بسیج می‌رفتم اما هیچ وقت به هدف نزدم و به سیبل بغلی می‌زدم امتیازش می‌رفت بالا(خنده).

رفتن حمیدرضا به جبهه روی بقیه جوان‌های فامیل هم تأثیر گذاشته بود؛ «احمد» پسرعموی حمیدرضا خیلی دوست داشت، به جبهه برود؛ پدرش نمی‌گذاشت؛ او در سال 1362 رفت که ضدانقلاب او را در آب جوش انداخته بودند و وقتی پیکر او را دیدیم چشم‌هایش از شدت شکنجه از حدقه درآمده بود.

حمیدرضا خیلی بچه قانعی بود؛ بیشتر از احتیاجش نمی‌گرفت؛ کرایه‌اش دو تومان می‌شد، همان پول را می‌گرفت؛ بعضی‌از بچه‌ها جیب باباشون را خالی می‌کردند اما بچه‌های من خیلی خوب بودند؛ یادم هست یک وقت‌هایی که سکه یا پولی روی زمین افتاده بود، آن پول را از روی زمین برمی‌داشت، می‌آورد و به مادرش می‌داد تا به یک نیازمند بدهد؛ به او می‌گفتیم «چرا پول را از روی زمین برمی‌داری؟» او می‌گفت «اگر من این پول را از روی زمین برندارم، زیر خاک می‌ماند و از بین می‌رود؛ پس بهتره به دست یک نیازمند برسد».

بچه‌های‌مان را طوری تربیت کردیم که یک دست لباس برای رفع احتیاج می‌خریدند؛ مانند الان نبود که بچه‌ها ده‌ها مدل لباس در کمدهایشان داشته باشند؛ الان 45 سال است که فرش خانه‌مان را عوض نکردیم؛ این فرش را آن موقع 20 تومان خریدم؛ هنوز هم عوضش نکردم؛ کارگر بودم و دنبال یک لقمه حلال می‌رفتم؛ برای بچه‌هایم هر لباس می‌خریدم می‌پوشیدند، فقط برای خریدن کفش، آنها را با خودمان می‌بردیم؛ بچه‌های من هیچ وقت روی مُد این مسائل نبودند چون هدف از زندگی این کارها نیست.


وسایل شهید مهرایی؛ تنها دلخوشی مادر

* کیسه‌ای که تمام دارایی مادر منتظر است

هر کسی برای خودش یک گنجینه‌ای دارد که بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین یادگاری‌ها را در آن می‌گذارد؛ گنجینه مادری که 30 سال است در غم هجران فرزندش می‌سوزد، چه می‌تواند باشد؟! پیراهن و کفش‌های کتانی که خودش خریده بود، کتاب فلسفه روزه و دفترچه یادداشت.


مادر شهید مهرایی لباس‌های فرزندش را نشان می‌دهد

از آن مردی که رفته بود، فقط کیسه‌ای از وسایلش که خاک و خشت جبهه هم در آن دیده می‌شود، برایش آوردند؛ مادر اینها را دور از چشم همسرش می‌خواست نشان‌مان دهد؛ او به بهانه شستن دست و صورت از اتاق پذیرایی بیرون رفت؛ به آرامی کیسه‌ای را که در صندوقچه‌ انباری قایم کرده بود، آورد و گذاشت روی کابینت آشپزخانه؛ نمی‌دانید این مادر با لباس پسرش چه کار می‌کرد؛ او گاه کفش‌های پسرش را می‌بویید و می‌بوسید و گاه روی سینه‌اش می‌گذاشت و خیلی آرام گریه می‌کرد؛ حتی قطره‌های اشک هم آرام آرام روی گونه‌هایش می‌نشست. او نمی‌خواست پدر شهید را هم ناراحت کند از دلتنگی‌هایش.


مادر شهید، لباس فرزندش را در آغوش گرفته

مادر شهید می‌گوید: وسایل حمیدرضا را یک سال بعد از بی‌خبری‌مان از پایگاه مقاومت بسیج شمیران آوردند؛ اسمش روی آن نوشته شده بود؛ بچه‌ها تا 3 ـ 4 ماه این وسایل را از من مخفی کردند؛ بعد هم که با شنیدن خبر شهادتش، آن طوری که می‌خواستم گریه نکردم، چون نمی‌خواستم دشمن خوشحال شود؛ خداوند هم صبر زیادی به ما داد.

او ادامه می‌دهد: از بنیاد شهید آمدند و گفتند: «پسر شما جزو مفقودین است، ماهانه مبلغی به شما می‌دهیم» من قبول نکردم و گفتم: «آن پولی که می‌خواهید بدهید کوفتم بشه. بچه‌ام رفته هیچ خبری از او نیست آن وقت می‌خواهید به من پول بدهید» در هر صورت مبلغی به حساب حمیدرضا واریز می‌کردند و من هیچ وقت پیگیر این مسئله نبودم.


غبارروبی مردم از مزار شهدای امامزاده اسماعیل

* حرف آخر

خداوند را شاکرم و افتخار می‌کنم که پسر با ایمان داشتیم و به جبهه رفت؛ نه اینکه ناخلف باشد و در دنیا بماند؛ ان شاءالله هر جا که هست با امام حسین(ع) محشور شود؛ باز هم خدا را شاکرم به خاطر سختی‌ها و دلوا‌پسی‌هایی که برای دیدن فرزندم می‌کشم، هیچ وقت کاری نکردم که دشمن شاد شود؛ مادران امروز باید با الگوبرداری از حضرت زهرا (س) فرزندانشان را آن طور که اسلام می‌خواهد تربیت کنند تا در خدمت انقلاب اسلامی باشند چون ما هرچه داریم از این انقلاب داریم.