کد خبر 165277
تاریخ انتشار: ۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۶

یکی از روحانیان رزمی تبلیغی به بیان خاطرات خود پرداخت و گفت: در یک عملیات یکی از رزمنده‌ها با یک عراقی جنگ تن به تن کرد،‌ بعد با کلاش زد به پاش افتاد اما بعد بلند شد و فرار کرد، ژ3 نداشتیم،‌ در تمام گردان یکی یا دو تا ژ3 داشتیم.

به گزارش مشرق،حجت‌الاسلام حسین مولایی‌راد، روحانی آزاده در گفت‌وگو با رسا، به بیان خاطراتی از دوران حضور خود پرداخت و گفت: بیست روز پس از عملیات رمضان بود، عملیات رمضان شکست خورد و به خاطر این‌که آتش جبهه‌ها سبک شود از طرف غرب در مناطق قصر شیرین، آغدا و کلانتر عملیات ثارالله آغاز شد، قرار بود برویم داخل خاک عراق و عملیات کنیم و برگردیم.

انبار مهمات عراقی‌ها را آتش زدیم اما آن‌ها بیدار نشدند

شب 14 مرداد سال 61 بود که برای عملیات رفتیم به خاک عراق، یک گردان بودیم که 6 تا تپه را باید دور می‌زدیم، اما اطلاعاتی که به رزمنده‌ها داده بودند اشتباه بود، گفته بودند که عراق، دست بالا 50 نفر نیرو و 5 تا تانک دارد، و اگر این تپه‌ها را دور بزنید و محاصره کنید به عراقی‌ها مسلط می‌شوید، اما غافل از اینکه آن‌ها 50، 60 تا تانک داشتند.

زمان عملیات بعد از نماز صبح بود، بچه‌ها تپه‌ها را دور زدند، توی راه رسیدیم به انبار مهمات عراقی‌ها و با آر‌پی‌جی آن‌ها را به آتش کشیدیم، صدای مهیبی داد، رسیده بودیم بالای سر عراقی‌ها اما با این همه سر و صدا همه‌شان خواب بودند.

اطلاعاتی که از عملیات داشتیم اشتباه بود

سنگرها و کانال‌ها پر از عراقی بود، مانده بودیم با آن‌ها چه کنیم که فرمانده، شهید علی ضیایی، گفت همه را ببندید به رگبار، عراقی‌ها بیدار شده بودند و می‌گفتند: «یا خمینی الدخیل»، «یا خمینی الطبیب»، چند نفر از فرمانده سؤال کردند که اسیر بگیریم؟ پاسخ فرمانده منفی بود.

هوا کم کم داشت روشن شد و تا آن موقع همه عراقی‌ها متوجه شدند، دیدند توی محاصره هستند، بیسیم زدند و درخواست نیرو کردند، تانک‌هایشان آمدند، چیزی از گردان باقی نمانده بود، 50، 60 نفر مانده بودیم، آن قدر تانک‌ها پشت سر هم آمد تا نیروهایش گردانمان را محاصره کرد.

آتش می‌بارید،‌ ما در میان صخره‌های کوه‌ها و پشت بوته‌ها پناه گرفته بودیم اما باز هم بسیار سخت بود، شهید علی ضیایی بچه‌ها را یکجا جمع کرد و گفتش یک نفر از نیروهای ما باید با صدنفر عراقی باید مبارزه کند،‌ آن وقت سنم 18 سالم بود، فرمانده‌مان 30 سالش بود، به او گفتم: «امکان این کار نیست،‌ ما الان در محاصره هستیم و ما را برگردان به طرف ایران»، که فرمانده نپذیرفت.

آدم احساس می‌کرد قیامت برپا شده است

پنج نفر پنج نفر ما را مسلح کرد، و در همان دسته‌های پنج نفری حرکت کردیم تا سنگرها را بگیریم؛ آتش مثل باران می‌بارید، یک مسیری را بچه‌ها توی میدان مین باز کرده بودند، وارد معبر شدیم، عراق مدام رگبار می‌زد، بچه‌ها به دلیل رگبار زیگزاگ می‌رفتند، یکی از بچه‌ها خورد به تله منور و منفجر شد و عراقی‌ها جای دقیق گردان را فهمیدند.

همان اول یکی از نفرات دسته پنج‌ نفری‌مان که تیربارچی‌ هم بود شهید شد، اسمش یارمات‌اوغلی و اهل همدان بود، چهار نفر دیگر کپ کردند و نتوانستند تکان بخورند، از همه جا تیر می‌آمد و آدم احساس می‌کرد قیامت برپا شده است، ما هم دیگر سلاحی نداشتیم.

شدت رگبار بیشتر شد، بچه‌ها برای فرار از رگبار مدام این طرف و آن طرف می‌رفتند،‌ فرمانده اعلام کرد که برنگردید و هرکس می‌تواند از سیم خاردارها رد شود، اما فایده‌ای نداشت، عراقی‌ها محاصره‌مان کرده بودند، به خاطر این که مقابل رگبار قرار نگیرند زیگراگ می‌رفتند و با مین برخورد می‌کردند و به شهادت می‌رسیدند و یک عده هم بر می‌گشتند عقب، اما فرمانده اعلام کرد که برنگردید و هر کس که می‌تواند از سیم خاردارها رد شود.

عراقی‌ها بر ما مسلط شدند

تعدادمان زیاد بود،‌300 نفر بودیم، اما در این عملیات 220 تا شهید دادیم و 22 نفر هم اسیر و مجروح، یک عده هم برگشتند عقب، تجهیزات عراقی‌ها خیلی بیشتر از نیروهای ایران بود، آن‌ها تانک هم داشتند و بهترین سلاح ما فقط کلاش بود، از نظر موقعیت مکانی آن‌ها توی سنگر بودند، بالا روی قله کوه و توی دامنه کوه‌ها را کنده بودند و رفته بودند داخل کوه برای خودشان سنگر کنده بودند.

اوایل جنگ بود و تجهیزات نمی‌رسید، ما حتی یک توپ صدو شش هم نداشتیم، یادم است در یک عملیات یکی از رزمنده‌ها با یک عراقی جنگ تن به تن کرد،‌ بعد با کلاش زد به پاش افتاد اما بعد بلند شد و فرار کرد، می‌گفتیم حداقل یک سلاحی به ما ندادید که بزنیم به طرف بیفتد و بلند نشود آن روزها از دست مسؤولان ناراحت بودیم، یک گردان بودیم با یکی یا دوتا ژ3، خوب معلوم است وضعیت چه می‌شود.