کد خبر 166404
تاریخ انتشار: ۶ آبان ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۴
مشرق - سالها پیش در مغرب زمین مردم بیدار شدند و نام بیداری شان را بیداری رنسانس نامیدند، که حاصل سوء عمل کلیساها و کنیساهای ادیان غربی بود. از رسوم کنیسا و کلیسا این بود که اگر یهودیان و یا مسیحیان گناهی مرتکب می شدند، برای پاک کردن آن باید هزینه ای را به کشیشان پرداخت می کردند تا گناهشان پاک شود. اربابان کلیسا که توفیق خود در این زمینه را دیده بودند، تصمیم به ادامه این روند عوام فریبانه گرفتند و قسمت هایی از بهشت را به همراه سند در معرض فروش به مسیحیان گذاشتند. مردم نیز اول گناهان خود را با صرف هزینه ای پاک می کردند و بعد قسمتی از بهشت را به گزاف می خریدند.

حماقت به جایی رسید که تصمیم گرفتند جهنم را نیز بفروشند. رندی آمد و پرسید: هزینه جهنم چقدر است؟ قیمتی گفتند و شش دانگِ جهنم را خرید. سندش را آورد در خیابان و جار زد: ایهاالناس، من جهنم را خریده ام و شما را در آن راه نخواهم داد، پس دیگر مانعی برای گناه کردن ندارید. اینجا بود که عده ای از مردم به حماقت اربابان کلیسا و خودشان پی بردند. یکی از همین مردم، نظریه ای را بر علیه اربابان کلیسا مطرح کرد و آن اینکه، دیگر قوانین دین بر انسان حاکم نبوده، در عوض انسان و خواسته های او باید مبنای قوانین بشری باشد.

گویی غربیان عقده های چندین و چند ساله ی خود را به یک باره با نظریاتی که فقط منشاء حیوانی انسان را در بر می گرفت باز کردند و به آزادی رسیدند. اینگونه بود که قرون جدید و تجددگرایی آغاز شد، کار غرب، رو به پیشرفت می رفت. حال باید محصولات خود را در بازارهای بدون تقاضا ارائه می داد. اول سراغ افریقا رفتند که برهنه بود. حساب سر انگشتی کردند که اگر تمام برهنه ها لباس بپوشند و به جای دین و آئین قبیله ای، مسیحی و اهل کلیسا شوند، و ایضا اندکی نیز غرب زده شوند، چه بازار خوبی است برای عرضه محصولات شان. بعد معادن طلا و نقره شان را خالی کردند و خواستند غرب زده شان کنند، لکن دیدند اینها خیلی راه دارند تا بیایند و غرب زده بشوند، تا از ابزارهای روز غربیان استفاده کنند، و تقاضایی باشند برای انبوه تولیدات غرب. به این فکر افتادند که اگر تقاضا نیستند، ابزار (برده) که می توانند باشند. لذا به اسم آزادی بیان و روشنفکری گفتند: کسانی که تاریخ تمدن نداشته باشند، انسان نیستند. تاریخ تمدن ما به افلاطون و ارسطو بر می گردد و افریقایی ها تاریخ تمدن ندارند پس انسان نیستند و می باید بر آنان سلطه یابیم.

بدینوسیله به خود اجازه دادند تا نظام سرمایه داری شان را با آوردن میلیون ها انسان از آفریقا تامین کنند و اینگونه، کارگرانی کم هزینه برای کارخانه ها و کارهای سخت پیدا شدند. بسیاری از آفریقایی هایی که با کشتی برای بیگاری و بردگی به سمت آمریکا می رفتند، معمولا طی سفر و داخل کشتی در دریا به علت شرایط سخت نگه داری تلف می شدند و اجسادشان در گورستان دریا به آب سپرده می شد.

حال می رویم سراغ شرق عالم که چین و ژاپن است و ژاپن اصلی ترین رقیب و همگام با غرب در حال پیشرفت. جواب ژاپن دو بمب کوچک بود تا از حرکت بایستد. به خاورمیانه برمی گردیم و پدیده اسلام که علی الظاهر اصلی ترین خطر است. درست آن زمانی که رنسانس در غرب بود، شیعه و سنی بر سر شک بین یک و دو در نماز دعوا داشتند، و سر لعن فرستادن یا کشته شدن شیعه برابر هفتاد و ... . اسلام نیز دستهایش در مقابل غرب بسته بود. مگر اندک زمانی که میرزائی شیرازی پیدا شود و ضربه ای بزند.

لکن در این حال، مشکلی در درون غربیان پیش آمد، از آنجایی که گفته بودند، محوریت با انسان است، نزاعی اگر پیش می آمد یک انسان می گفت حق با من است و آن یکی نیز می گفت حق با من است. قاضی نمی توانست حکم دهد، چرا که گفته بودند مبنای قوانین خواسته های انسانی است. چاره را در آن دیدند که مبنا را بر اصل نژادی قرار دهند ولی باز مشکل حل نشد. از آنجایی که نظام شان سرمایه داری بود سرمایه دار ها در الویت قرار می گرفتند. این قانون نیز اثرگذار نبود و مردم مجدد خواهان دین شدند. البته مردم از پیشرفت بدشان نیامد ولی جای خالی دین حس می شد و ذات انسانی فطرت جو است و به این سئوال هر بشری فکر می کند که از کجا آمده ام و به کجا می روم و ... . برای رفع این مشکل، سکولاریسم اندیشیده شد.

نیوتون در جواب  خداجویی فطری انسان گفت: آدم مثل یک ساعت کوکی است که از طرف خدا کوک شده است و خداوند آن را رها کرده و زمام را به اختیار خود انسان سپرده است.  تصمیم به سخره گرفتن دین گرفتند. القا کردند که دین در عصر کنونی حرفی برای گفتن ندارد. واقعا دینی که داشتند با آن تحریفاتی که در آن صورت گرفته بود، جوابگوی نیاز های مردم نبود. لکن دین طلبی فطری ست. پس با استفاده از ابزار هالیوود به ستیز با این خواسته رفتند. فیلمی ساختند که از تصویر آسمان خراش های آمریکا شروع می شود و مظاهر تمدن و پیشرفت غرب را نشان می دهد، و در وهله بعد فردی که می خواهد در راه خدا فرزندش را قربانی کند و مادر کودک وحشت کرده و با پلیس تماس می گیرد تا فرزندش را نجات دهند. پلیس می آید و پدر را دستگیر می کنند. می خواهند با این فیلم بگویند آئین ابراهیمی و دین مداری دیگر در تمدن فعلی جایگاهی ندارد. نهایت این شد که گفتند دینی تدارک ببینیم که جنبه اجتماعی نداشته باشد و صرفا فردی باشد.

با این تدبیر گویا مشکل رو به حل شدن می رفت. در این بین عده ای بودند که گاه، دست هایشان را بر سینه شان می زدند و ذکری به نام حسین را بر لب جاری می کردند و سردمدارشان، فردی به نام سید روح الله موسوی خمینی بود، که نهایت امر قیام کرد. گوئی اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. غربیان دست پاچه و بر آن شدند که جنگ جهانی سوم را بر علیه اینان به راه بیندازند. سئوال این است که چرا؟ گویا خمینی راهی آورده بود که هم دین باشد و هم دنیا، سید روح الله الموسوی الخمینی می گفت انسان مهم است و بلکه اشرف مخلوقات است و احس مخلوقین، لکن اگر هر انسانی بگوید من، امور پیش نخواهد رفت. لذا مقوله ای به نام آزادی مطرح نیست چرا که هر کسی آزادی دیگری را تضییع می کند و ... .  قانونی باید باشد، از طرف کسی که هم بر بشر شناخت کامل دارد، و هم بشر نباشد. چرا که اگر باشد همان مشکل را خواهیم داشت. در عین حال به بشر مهربان تر از خودش باشد، تا بر بشر ولایت کند و این شخص کیست جزء آفریننده بشر؟ حال که خدا و دین کامل و حقیقی و تحریف نشده را پذیرفتیم، انسان هایی صالح، ائمه هدایت مردم شوند، که امام در درجه اول و در نبود امام، ولی فقیه در درجه دوم پیشوایی کنند، اینگونه بشر می تواند پیش برود. این ایدئولوژی آغاز نابودی غرب را کلید زد.

غرب می گفت، انسان خداست و خواسته های هر فرد و آزادی او بالاترین ارزش را در عالم دارد لکن، خمینی می گفت: کلمه الله هی العلیا، غرب می گفت دین کاری به جامعه ندارد و فردی است، خمینی از کتاب خدا بازگو می کرد: لیقوم الناس بالقسط. غربیان احساس خطر کرده بودند و ترس از این داشتند که مبادا این شخص معادلات شان را بر هم بپیچد که البته پیچید. پس تهدید کرد که می کشیم تان، یک کشور که بیشتر نیستید. و دید که خمینی مسلکان، با شهادت طلبی چه ها که نکردند. پس اینبار آمد و گفت که جان آدمی بالاترین ارزش را دارد ولی خمینی می گفت، و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون. آخر این شد که غرب با هر آنچه که گفت غروب کرد، و خمینی از شرق طلوع و گفت نه شرقی و نه غربی، جمهوری اسلامی. هم جمهور را قبول داشت و هم اسلام را. لکن الان باید گفت هم جمهوری اسلامی و هم بیداری اسلامی.

نکته آخر، آیا اندیشمندان نیمچه متفکر، امثال نیچه و مارکس این قدر نظریات شان مهم بود و این قدر فیلسوف بودند که دنیا را به تصاحب اندیشه خود بکشند، یا افکارشان هدایت شده و بلندگو و راه باز کن غربیان بوده است؟ و به راستی یهود چه کم تلاطم بود و در این سالها مشغول به چه کار بوده است؟ و ... .

منبع:الف