آیت‌الله سید جعفر شبیری زنجانی از دوستان دوران طلبگی رهبر انقلاب است و خاطرات جالبی از رفتار شخصی ایشان و مبارزات آن دوران نقل کرده است.

به گزارش مشرق، آیت‌الله سید جعفر شبیری زنجانی متولد سال ۱۳۱۶ در شهر مقدس قم است. پدرش مرحوم آیت‌الله سید احمد شبیری زنجانی از علمای بزرگ قم و از دوستان امام‌خمینی‌(ره) در قم بودند.

برادر بزرگ ایشان آیت‌الله سید موسی شبیری زنجانی از مراجع تقلید شیعه در ایران و از اساتید درس خارج فقه و اصول در قم است.

آیت‌الله سید جعفر شبیری زنجانی همچنین از دوستان دوران طلبگی رهبر انقلاب است و خاطرات جالبی از رفتار شخصی ایشان و مبارزات آن دوران نقل می‌کند که در ادامه به برخی از این خاطرات اشاره خواهیم کرد.

حاج آقا در ابتدا از نوع آشنایی‌تان با مقام معظم رهبری بفرمایید؛ سبب آشنایی شما با ایشان از چه طریقی بود؟

موجب آشنایی بنده با مقام معظم رهبری مربوط به آشنایی و علاقه‌مندی ما به شهید نواب صفوی بود. سال ۱۳۳۴ شهید نوابی صفوی اعدام شدند و آشنایی ما با رهبر انقلاب ظاهراً همان تابستان ۱۳۳۳ بوده است.

واسطه آشنایی ما با ایشان آقای عبدخدایی بودند و در تابستان ۱۳۳۴ آقای عبدخدایی مخفی و فراری بود. پس ظاهراً همان سال ۱۳۳۳بوده که ما با آقا آشنا شدیم و علتش نیز این بود که هر دو به نواب صفوی و روش کار ایشان علاقه‌مند بودیم.

منتها فعالیت‌مان سال ۱۳۳۴ بصورت جدی اوج گرفت که مقداری تا حالا نقل و منتشر شده و عده‌ای هنوز گفته نشده. به عنوان مثال فعالیت‌هایمان درباره ماجرای جابجایی استاندار خراسان و فارس در سال ۱۳۳۴.


ماجرای جابجایی استاندار خراسان و فارس چه بوده؟

در سال ۱۳۳۴، قرار بود استاندار خراسان و استاندار فارس جابجا شوند. استاندار خراسان، آقای رام، شخصیتی بود که در برابر علما واقعاً رام و مطیع بود. او فردی مذهبی بود.

در مشهد بر اثر فعالیت‌های فدائیان اسلام سینماها داشتند در شرف تعطیلی قرار می‌گرفتند.

فدائیان اسلام در آن زمان قدرت زیادی داشتند و آن‌ها در مشهد بسیار تاثیرگذار بودند و از آنها حساب می‌بردند؛ یعنی از خود نواب صفوی در اصل همه حساب میبردند و خود شاه هم از فدائیان اسلام حساب میبرد.

البته در جریان اعدام صفوی شاه به تنهایی جرأت نمی‌کرد این تصمیم را بگیرد، بلکه فشار آمریکا پشت سر شاه بود که موجب این اعدام شد.

با پیگیری فدائیان اسلام سینماهای مشهد در مناسبت‌های مختلف تعطیل می‌شد. برای مثال، در ایام محرم، سفر، ماه رمضان، و حتی شب‌های شهادت امامان، مانند امام صادق، سینماها را تعطیل می‌کردند. به عنوان مثال در شب‌های شهادت امام صادق، یکی از فدائیان اسلام تماس می‌گرفت و به سینماها اطلاع می‌داد که باید در آن شب سینما تعطیل باشد؛ که اینها هم البته گلایه کرده بودند که نمیتوانیم با این وجود کاسبی کنیم.پس از شهادت نواب صفوی، دیگر قدرت فدائیان اسلام کاهش پیدا کرد و آن‌ها دیگر آن تأثیرگذاری قبلی را نداشتند.

استاندار خراسان که در آن زمان آقای رام بود، به عنوان استاندار فارس منصوب شد.

استاندار فارس کسی بوده که تازه عشایر فارس را سرکوب کرده بود و به عنوان شخصی با اقتدار شناخته می‌شد و از او در آن منطقه حساب می‌بردند. شنیدم که در استانداری فارس، معمولاً پارابلوم (نوعی سلاح) او روی میز بود و بسیاری از افراد از او حساب می‌بردند.


آقای رام حدود ۱۰ یا ۱۲ روز قبل از ماه محرم، خراسان را ترک کرد. اما استاندار جدید خراسان، آقای فرخ، که جایگزین آقای رام شده بود، تاخیر داشت و نتواست به موقع به خراسان بیاید.

از آن زمان متوجه شدیم که این تغییرات به صورتی برنامه‌ریزی‌شده که هدف این بود که نزدیک به ایام محرم، استاندار جدید به خراسان بیاید تا از هر گونه فعالیت و تحرک احتمالی در مورد همین برنامه سینماها جلوگیری شود.

در آن زمان، با مقام معظم رهبری و چند نفر که خدا رحمت کند مرحوم آقای غله‌زاری که سن ایشان از ما بیشتر بود و نویسنده‌ای در چند روزنامه محسوب می‌شد، شروع به نوشتن نامه کردیم.

آقای غله‌زاری مقالاتی در روزنامه‌های «ندای حق» و «پرچم اسلام» می‌نوشت و به‌طور کلی ایشان فرد شاخص جمعیت ما از جهت نویسندگی در آن زمان بودند.

آن زمان، حدود پنج یا شش نفر بودیم که شروع به نوشتن نامه کردیم.

تصمیم گرفتیم از همان روزها نامه‌هایمان را بنویسیم. به این صورت شروع کردیم به نوشتن نامه‌ها با انشاهای مختلف، کاغذها و پاکت‌های گوناگون و خطوط متفاوت. مثلاً بعضی از نامه‌ها را با دست چپ می‌نوشتیم تا نشان بدهیم که فردی کم‌سواد و مذهبی هستیم.


یاد دارم که یکی از نامه‌ها را این‌طور نوشتیم: «آقای فرخ، شنیدیم شما سید هستید و می‌خواهید سینماها را باز کنید. گمان نمی‌کنم شما دین جدتان را زیر پا بگذارید. اگر قرار باشد چنین کاری بکنید، کجیهاتو با قمه راست می‌کنم!» این‌طور به نظر می‌رسید که نامه از فردی قمه زن و با دست خطی نامناسب نوشته شده باشد. این نامه‌ها از پست‌خانه‌های مختلف در اطراف شهر فرستاده شد.

تقریباً تا دو روز مانده به محرم، آقای فرخ وارد مشهد شد. بلافاصله نامه‌ها را در صندوق‌های پست ریختیم و به محض رسیدن ایشان، نامه‌ها به طور مرتب شروع به رسیدن کردند. نامه‌ها به قدری زیاد شد که او فکر کرد ما چند هزار نفر هستیم.

سینماداران هم بلافاصله به سراغ آقای فرخ رفتند و از او پرسیدند که چه کنیم؟ ماموریت آقای فرخ از طرفی باز کردن سینماها و جلوگیری از تعطیلی آنها در محرم و صفر بود؛ حالا نهایتاً تاسوعا و عاشورا تعطیل باشد و مواقع دیگر تعطیل نشود. و از طرفی این مسأله، ا از یک سو او را دچار نگرانی کرده بود. سینماداران همان روز به سراغش رفتند و از او درخواست کردند که تصمیم بگیرد. آقای فرخ هم گفت که بعداً به آنها جواب می‌دهد. او نمی‌توانست در آن لحظه چیزی بگوید و فقط گفت که «بعداً می‌گویم». دهه اول محرم گذشت و من از مشهد به قم رفتم.

یادم می‌آید که رهبری نامه‌ای برای من نوشته بودند که تا هفدهم محرم، آقای فرخ متوجه نشده بود. او بعدها متوجه شد و در روز هجدهم محرم، مقاله‌ای در روزنامه خراسان منتشر شد که در آن نوشته بود: «نامه‌هایی برای من می‌آید که تهدیدم می‌کنند. اما از این تهدیدها نمی‌ترسم.» و در روز هجدهم محرم، سینماها باز شدند.


این موضوع خود نشان‌دهنده این بود که آقای فرخ تا آن زمان دچار ترس و تردید بوده؛ این، عصر مشترک فعالیت ما و آقا در مشهد بود.


از جلسات ماه رمضان آقا در مشهد که ثمره آن جلسات دستگیری ایشان و کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن شد، چیزی یادتان هست؟

آن جلسات ظاهراً مربوط به بعد از سال ۱۳۴۳ بوده که آقا از قم منتقل شدند به مشهد؛ جلسات ماه رمضان مربوط به ۱۳۵۳ است.

آن زمان دیگر بنده در مشهد نبودم؛ قبل از اینکه ایشان از مشهد به قم منتقل شوند، تابستان ها در خدمتشان بودم. تابستان، ایشان حجره‌ای در مدرسه نواب برای من گرفته بودند و من آنجا می‌رفتم و بعد هم سال ۱۳۳۸ ایشان برای ادامه تحصیلاتشان به قم منتقل شدند و تا سال ۴۳ در قم بودند که بعد از قم منتقل شدند به مشهد.

این مدت مرتب با ایشان بودیم؛ به خصوص آن مدت که در قم بودند تقریبا هر روز در خدمتشان میرسیدم که آنجا درس مشترک داشتیم؛ اما مشهد را از دیگران می‌شنیدم.


دیگران درباره ایشان چه میگفتند؟

یادم می‌آید که آقای عبدخدایی به من می‌گفتند که در مشهد الان دو نفر شناخته‌شده هستند. یکی یک پیرمرد، مرجع بزرگ آیت‌الله میلانی، و دیگری جوانی به نام آقای سید علی خامنه‌ای که مشهدی‌ها به شدت به این دو نفر توجه داشتند.

در آن زمان، این فعالیت‌ها بیشتر از طریق نقل قول‌ها و صحبت‌های دیگران به من منتقل می‌شد. من در آن زمان در مشهد نبودم، اما در تابستان به مشهد سفر کرده بودم و به منزل ایشان رفته بودم. وقتی آنجا بودم، دیدم که عده‌ای از جوان‌ها در آنجا جمع شده‌اند و در حال برگزاری جلسه بودند.

از بحث‌های علمی‌تان بگویید؛ مباحثات علمی هم داشتید؟ روش ایشان در بحث چگونه بود؟

در آن موقع من در درس آیت‌الله حائری هم شرکت می‌کردم و خودم با ایشان در درس بحث می‌کردم. همیشه یادم می‌آید که ایشان در بحث‌ها بسیار منصف بودند. راحت‌ترین بحث‌ها را با ایشان داشتم، چرا که ایشان این‌طور نبودند که اگر اشتباه کرده بودند روی حرف خودشان پافشاری کنند. به محض اینکه متوجه می‌شدند که طرف مقابل حق دارد، فوراً آن را می‌پذیرفتند.

یک بار به یاد دارم که هر کدام از ما دو نفر نظر متفاوتی داشتیم و من پافشاری می‌کردم که نظر خودم صحیح است. ایشان هم به حرف خودشان؛ هر دو استدلال میکردیم.

در اوج بحث، یک مرتبه ایشان گفتند: «حق با توست.» ایشان با بیان رسای خودشان کمک کردند که دلایل من هم بهتر بیان شود، و در عین حال، ادله‌ای هم که خودشان داشتند، اضافه کردند.


مانند شخصی نبودند که حتی اشتباه هم کردند، پای حرفشان محکم بایستند.

یادم هست طلبه‌ای در آن زمان بود که شخصیتی خوب داشت، اما یک عیب داشت که وقتی حرفی می‌زد، دیگر تا آخر بر سر همان حرف می‌ماند.

یادم می‌آید یک بار ایشان معنای یک واژه را اشتباه فهمیده بودند و غلط معنا کرده بودند. من می‌دانستم که ایشان اگر به بحث کشیده شوند، دیگر حاضر نخواهند بود از حرفشان برگردند. بنابراین من بلافاصله گفتم که این مسئله جای بحث ندارد، زیرا مسئله‌ای عقلی نیست که بخواهیم استدلال عقلی کنیم، بلکه مسئله‌ای لغوی است. باید ببینیم لغوی‌ها در کتاب‌های لغت چه می‌گویند.

من نظر ایشان را قبول نداشتم، اما در آن لحظه نگفتم که نظر ایشان را قبول ندارم. این بحث در منزل ما بود و من فوراً رفتم و از کتابخانه پدرم کتاب المنجد را آوردم که معنای آن واژه را توضیح می‌داد. ۷ الی ۸ معنی برای آن لغت بود. هیچکدام از آنها با آن چیزی که آن آقا معنا میکرد همخوانی نداشت.

یکی از معانی کتاب را با سریشوم (چسب) میشد به معنی این آقا چسباند. ایشان که مطلب را دیدند، بلافاصله گفتند: این است.

بنده دیگر ادامه ندادم ولی دوستان دیگر شروع کردند با ایشان بحث کردند. این بحث در نهایت بی‌نتیجه ماند، بنده هیچ وقت حاضر نمیشدم با او بحث کنم، زیرا میدانستم فایده ندارد؛ اما راحت‌ترین بحث‌هایی که داشتم با آقا بود.


در دوران مسئولیت و پیش از انقلاب، اگر خاطره‌ای از آن زمان‌ها مانده باشد یا اگر نیاز به گفتن مطالبی باشد، بفرمایید. اگر نه، می‌توانیم به مسائل بعد از انقلاب بپردازیم؟

بنده دو خاطره از زمان رهبری ایشان عرض کنم؛

خدا رحمت کند مرحوم آقای آل اسحاق، که رئیس یکی از شعب دیوان عالی کشور بودند، از دوستان ما بودند. ایشان می‌گفتند که در روز فوت امام خمینی(ره) وقتی خبرگان رهبری تشکیل شد و آقای خامنه‌ای را به‌طور موقت به عنوان رهبری انتخاب کردند، آقای خوئینی‌ها از جلسه بیرون آمد و به ایشان گفت که «برای رهبری مناسب‌ترین فرد انتخاب شد، اما نگرانی اصلی این است که مملکت گرایشی به آمریکا پیدا کند».

چون آن زمان این آقایان، تعبیر خاصی از جامعه روحانیت مبارز داشتند و میگفتند «اسلام آنها اسلامی آمریکایی» است. آنها شعارهایشان علیه آمریکا شدید بود و فکر میکردند جامعه روحانیت ممکن است در برابر آمریکا کوتاه بیاید و این تعبیر را داشتند که فقط نگرانی آنها از این جهت است.


خاطره دوم: نزدیک به دو ماه پس از رحلت امام(ره) بود که روزی آیت‌الله اردبیلی، رئیس دیوان عالی کشور که در حقیقت رئیس قوه قضائیه بودند، به ما که در دیوان عالی کشور بودیم پیغامی فرستادند که همه به سالن اجتماعات بیایند.

ما همه به آنجا رفتیم؛ در آن جلسه، آقای اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور و آقای خوئینی‌ها که دادستان کل بودند، حضور داشتند. آقای اردبیلی گفتند: «ما می‌خواهیم برویم دیدن رهبری؛ یکی برای تسلیت فوت امام(ره) و دیگری برای تبریک انتخاب ایشان به عنوان رهبر.» سپس آقای اردبیلی نقل کردند که روزی که امام از دنیا رفتند، جلسه خبرگان رهبری تشکیل شد و خیلی بحث شد که چه کسی باید به عنوان رهبر انتخاب شود.

این بحث‌ها ادامه داشت، اما هنوز نتیجه‌ای گرفته نشده بود. ناگهان خبر ناگواری رسید که در آن زمان آقای اردبیلی آن خبر را اعلام نکردند، اما بعداً مشخص شد که این خبر مربوط به آمادگی منافقین برای حمله به ایران بود. آن‌ها گفته بودند که «الان کشور رهبر ندارد و بهترین فرصت برای حمله به ایران است چون اکنون نمی‌توانند کاری انجام دهند».

آقای اردبیلی گفتند که وقتی این خبر رسید، ما با عجله تصمیم گرفتیم که فردی از میان خودمان برای اداره کشور انتخاب کنیم تا در این شرایط بحرانی کشور بی‌سرپرست نماند.


قرار شد که بعد از آن، با دقت بیشتری برای انتخاب رهبر مناسب اقدام کنیم. آقای اردبیلی افزودند که معمولاً کارهای عجولانه نتیجه خوبی نمی‌دهند، اما عجیب است که حالا بعد از گذشت حدود دو ماه، هرچه فکر می‌کنم، مناسب‌تر از آقای خامنه‌ای کسی به ذهنم نمی‌رسد.

این موضوع را به عنوان نشانه‌ای از لطف خداوند می‌دانم، چون معمولاً در کارهای عجولانه به نتیجه خوبی نمی‌رسند، ولی در این مورد، فردی که انتخاب شد، مناسب‌ترین گزینه بود.

بعد از آن، در جلسه بعدی خبرگان رهبری، آقای خامنه‌ای دوباره به عنوان رهبر انتخاب شدند. این آغاز دوره رهبری ایشان بود.


حضرت آقا چگونه به تهران منتقل شدند؟ آیا شخص خاصی از ایشان دعوت کرد؟

آقای خامنه‌ای قبل از انقلاب به تهران منتقل شدند. ما هر هفته یک جلسه داشتیم که در این جلسات، شهید بهشتی، آیت‌الله اردبیلی، آقای مهدوی کنی، آقای امامی کاشانی، آقای شهید مفتح و دیگر اعضای جامعه روحانیت مبارز حضور داشتند.

در این جلسات بیشتر در مورد وحی تحقیقاتی میشد که خودش موضوعی جداگانه است.

در یکی از این جلسات، پیش از انقلاب و در زمانی که فعالیت‌های جامعه روحانیت به اوج خود رسیده بود، شهید بهشتی گفتند: «ما می‌خواهیم نامه‌ای بنویسیم و از آقای خامنه‌ای دعوت کنیم که از مشهد به تهران بیایند و با ما همکاری کنند.»

ایشان در مشهد به خوبی موفق بودند، به همین دلیل آقای بهشتی تصمیم به دعوت ایشان به تهران گرفت. آمدن آقای خامنه‌ای به تهران به همین دلیل بود.

فعالیت‌های حضرت آقا بعد از انقلاب چگونه بود؟ از نوع زندگی ایشان تا فعالیت های کاری. شما بعد از انقلاب نیز با ایشان ارتباط داشتید؟

در مورد فعالیت‌های ایشان بعد از انقلاب، باید بگویم که بعد از انقلاب، ارتباط من با ایشان ادامه پیدا کرد. منزل ایشان در خیابان ایران بود، که هنوز هم آن منزل وجود دارد. منزل ساده‌ای داشتند. ایشان هیچ ثروتی اندوخته ندارند حتی با وجود وجوهات زیادی که خدمت ایشان می‌رسد، هیچ‌کدام و ریالی از آن‌ها به مصرف شخصی خود ایشان یا فرزندانشان نمی‌رسد.


یادم می‌آید یک شب پس از انقلاب، با دوستان به منزل ایشان رفتیم. منزل ایشان بسیار ساده بود. وقتی وارد شدیم، دو اتاق در جنوب منزل و دو اتاق هم در شمال منزل بودند که خانواده در آنجا زندگی میکردند. در آن شب، هیچ‌کدام از اعضای خانواده ایشان در منزل نبودند.

فقط عده‌ای از مراجعین دور تا دور اتاق نشسته بودند. خب بعد از انقلاب ایشان مسئولیت در این مملکت داشتند؛ آقای خامنه‌ای به ما گفتند که شما به اتاق دیگری بروید تا من مراجعین را راه بیندازم. کمی طول کشید تا ایشان بیاید و ما خودمان جلسه گذاشتیم و صحبت میکردیم، ایشان که آمدند متوجه شدند که هنوز شام نخورده‌ایم و اگر گرسنه به منزل برویم ناجور است.

بنده متوجه شدم که شامی در منزل ندارند چون در خانه میگشتند؛ ایشان گفتند که خانواده‌شان در خانه نیستند و شب‌ها معمولاً غذای پختنی نمی‌خورند.

من گفتم که نون و پنیر دارید؟ ایشان گفتند بله و گفتم که همان کافی است. ایشان نون و پنیر را آوردند و دیدم بعضی از حاضران نمیتوانند نون و پنیر را بخورند.

باز ایشان رفتند و پس از مدتی برگشتند و گفتند که دو تا سیب‌زمینی پخته پیدا کرده‌اند. سپس از اتاق دیگری رفتند و بعد از کمی جست‌وجو، چند تخم‌مرغ پیدا کردند و خودشان نیمرو درست کردند و آوردند. من گفتم که این را بدهید به آنها که نمیتوانند نان و پنیر بخورند.

این سادگی زندگی آیت‌الله خامنه‌ای بود و همچنان در طول سال‌ها ادامه داشته است.


یک خاطره دیگر هم به ذهنم آمد؛ از قبل از انقلاب مسئله نفت مشکلی برای خانه‌ها بود.

قبل از انقلاب که شرکت نفت اعتصاب کرده بود، بنده در محل خودمان برنامه‌ریزی کرده بودم که به همه نفت برسد. در تمام منطقه‌ای که بودیم، یک نفر نه بی‌نفت می‌ماند و نه اضافه میگرفت. این برنامه را قبل از انقلاب، در مسجد کانون توحید که نماز جماعت می‌خواندم و امام آن مسجد بودند، پیاده کرده بودم.

بعد از انقلاب، آقا موقعیت داشتند و مسئولیت داشتند در شورای انقلاب و جاهای دیگری که بودند. شبی خدمتشان بودم و معلوم شد که منزلشان سرد است. گفتم که چرا خانه شما سرد است؟ ایشان گفتند که بله، ما نفت نداریم.

فردی که نفت می‌دهد، آمده بود به منزل ما نفت بدهد، ولی چون کسی در خانه نبود، نفت را تحویل نداده بود؛ خانواده هم رفته بودند نفت بگیرند نداده بودند و گفتند آمدیم جلوی منزل نبودید. من به ایشان گفتم که من برنامه‌ریزی کرده بودم که در مسجد، هیچ‌کس بی‌نفت نماند و برنامه را برایشان توضیح دادم.

بعد آقا گفتند: کاش شما امام جماعت محل ما بودید"

بعد از این گفت‌وگو، بنده خیلی ناراحت شدم از این وضعیت و تلفن کردم به یکی از مسئولین و گفتم: "این چه وضعی است که کسی که مسئولیت دارد، به جرم مسئولیت باید از حق مسلم خود محروم بشود؟ چرا باید این‌گونه با ایشان برخورد شود؟" گفتم: "الان باید دوتا پیت نفت برای این خانه بدهید، زیرا دو خانوار اینجا زندگی میکند؛ یکی برای خانواده‌شان و یکی هم برای پاسداران که در اتاق دیگر منزل ایشان هستند"


این وضعیت برای من خیلی ناراحت‌کننده بود؛ من پیگیری کردم و یادم نیست که آیا این تلفن مؤثر بود یا نه، ولی غرض اینکه وضع اینطور بود که ایشان هیچ‌گاه از مسئولیت‌های خود برای نفع شخصی حق خودشان هم استفاده نمی‌کردند.

اگر اشتباه نکنم در در رابطه با قائله ۱۴ اسفند ۱۳۵۹ بنی صدر، که رهبری امام جمعه وقت بودند و حواشیی در نماز جمعه پیش آمد که با درایت ایشان مدیریت شد، شما هم حضور داشتید. ماجرا از چه قرار بود؟

در روز چهاردهم اسفند بود که بنی‌صدر در دانشگاه سخنرانی کرد و خیلی شدید صحبت می‌کرد و افرادی را دستور میداد که پرت کنند پایین. وضعیت خیلی زننده‌ای بود و تلویزیون این برنامه را پخش کرد.

البته آقای کلهر که در صدا و سیما بودند تعریف کردند: دستور دادم که این برنامه پخش شود. و گفتند که: "اگر این برنامه پخش بشود، ممکن است وضعیت مملکت به هم بریزد." ولی گفتم: "نه، بگذارید این را پخش کنیم، با مسئولیت من.

"آقای کلهر گفتند: "این را گفتم و تلویزیون سخنرانی بنی‌صدر را پخش کرد و مردم لحظه دستور بنی صدر برای پرت کردن مردم به سمت پایین را مشاهده کردند و تمام ایران از بنی‌صدر منزجر شدند.

فردای آن روز، صبح من رفتم منزل آقا که امام جمعه تهران بودند. خدمتشان عرض کردم: "آقا مواظب باشید که عکس‌العملی نشان ندهید." فرمودند: "بله؛ خودم حواسم جمع است." بعد از آن، در خدمت ایشان رفتیم به نماز جمعه.

در ماشین، قبل از اینکه برسیم به دانشگاه، آقا از دور این جمعیت را دیدند و فرمودند وضع خیلی غیر عادی است.


دیدیم که یکی از افراد روی پلاکارد نوشته بود: "تا مرگ شاه دوم، نهضت ادامه دارد" و این علیه بنی‌صدر بود و این پلاکارد را آورد جلوی ماشین آقا، که ایشان اشاره کردند "کنار برید، اصلاً این کارها را نکنید."

سپس به دانشگاه رسیدیم و موقع نماز، شهید بهشتی هم در نماز جماعت حضور داشتند. از آن روز عکسی وجود دارد که آقای بهشتی، مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی و بنده در کنار هم بودیم در این نماز.

آقا رفتند که خطبه شروع شود و در این حین، از بیرون دانشگاه که قسمتی در آن زمان تور سیمی بود و عده‌ای آن طرف تور داد می‌زدند "مرگ بر بنی‌صدر" و بعد از آن مردم در نماز جمعه هم به همان شکل پاسخ می‌دادند. بنده با دست اشاره کردم که جواب ندهید و اینها جواب ندادند و آقا بلافاصله گفتند: "بسم الله الرحمن الرحیم، خطبه شروع می‌شود." و فرمودند که در خطبه نباید صحبت کرد و باید گوش داد. مردم با این سخن آقا سکوت کردند و ایشان اضافه کردند: "تقاضای من این است که کوشش کنید و علیه کسی شعار ندهید. فقط چند شعار بدون توهین به بنی‌صدر بدهید." آقا دستور دادند که همین چند شعار داده شود و از شعارهای دیگر جلوگیری شود. با این روش، آقا آرامش را حفظ کردند و جو متلاطم را کنترل کردند.

یک نکته گفتنی است در اینجا؛

امام فرماندهی کل قوا را به بنی‌صدر اعطا کرده بودند. آقای رفیق‌دوست از فرماندهان سپاه بود و در روز استقبال از امام، آقا را به بهشت زهرا برده بود و ایشان به خوبی این اتفاقات را نقل کرده‌اند. در خاطرات آقای رفیق‌دوست آمده که من رفتم تخلفات بنی‌صدر را خدمت امام گفتم و منتظر بودم که اجازه دهند ما کار خودمان را جدا انجام دهیم و همکاری نداشته باشیم. امام گفتند: "بروید و از فرمانده کل قوا اطاعت کنید." گفتم: "چشم.


بعد از این، بنی‌صدر بیشتر رفتارهای ناجور از خود نشان داد. دفعه بعد که خدمت امام رفتم، ایشان باز فرمودند که: "از فرمانده کل قوا اطاعت کنید." دفعه سوم که بنی‌صدر رفتارهای بدتری داشت، دوباره خدمت امام رفتم و ایشان همان حرف را فرمودند که: "اطاعت کنید." ناراحت شدم و گفتم: "آقا، چرا شما اینقدر از بنی‌صدر حمایت می‌کنید؟" امام فرمودند: " ولله من از بنی‌صدر حمایت نکردم. من به بنی‌صدر رای هم ندادم، ولی من دارم حمایت از کسانی می‌کنم که به او رای دادند. هر وقت متوجه بشوم که کسانی که به او رای دادند پشیمان هستند، من آنچه را که به او اعطا کرده‌ام، از او می‌گیرم." و عملاً همینطور شد.


چه شد که امام بنی صدر را عزل کرد؟

این شب یک شب تاریخی بود، بد نیست این را هم عرض کنم. شب عزل بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا، که بعد از آن موجب شد بنی‌صدر مخفی شود و فرار کند از ایران. قبل از این، ما در جلساتی بودیم که شهید بهشتی در جامعه روحانیت داشت. جلسات هفتگی برگزار می‌شد که در آن‌ها آقای بهشتی مواظبت می‌کردند که علیه بنی‌صدر صحبت نشود و تأکید داشتند که مطیع فرمان امام هستیم و ولایت فقیه را قبول داریم. ایشان فرموده بودند که وقتی امام سکوت می‌کنند، ما هم باید سکوت کنیم.

اما آن شب عزل بنی‌صدر؛ یادم می‌آید آن شب که جلسه‌ای بودیم و شهید بهشتی پشت میکروفون صحبت می‌کردند. در همین حین کسی آمد که با ایشان صحبت کند. آقای بهشتی سرشان را از جلوی میکروفون به طرف آن شخص برگرداندند و با او صحبت کردند. بعد شنیدم که آن شخص اسم حاج احمد آقا را آوردند.

آقای بهشتی هم فرمودند که: "ایشان بفرمایند، من هم می‌آیم." همان جا به بغل دستی‌ام گفتم که به نظرم امام بنی‌صدر را یا عزل کرده‌اند یا قصد دارند عزل کنند.

آقای بهشتی خطاب به ما گفتند: "آقایان، جلسه را ادامه دهید، من کاری دارم باید بروم." خداحافظی کردند و رفتند.

شب وقتی به منزل رسیدم، دیدم تلویزیون اعلام کرد که امام فرمودند: "آقای بنی‌صدر از مقام فرماندهی کل قوا معزول است." امام بنی‌صدر را عزل کردند. تا آن لحظه، بنی‌صدر فکر می‌کرد که همه طرفدار او هستند، در حالی که عمده طرفداری مردم به مناسبت حمایت امام بود.

آن روز من فکر می‌کردم که همه جا به هم می‌ریزد و شلوغ می‌شود. من در دادگاه تجدید نظر مدنی خاص بودم که واقع در میدان ارگ بود.

وقتی به میدان ارگ رسیدم، دیدم عده‌ای حدود ۳۰ یا ۴۰ نفر در حال شعار دادن بودند. این‌ها شعارهایی می‌دادند که نشان می‌دادند به عنوان حمایت از بنی‌صدر می‌گویند: "مخالف بنی‌صدر مخالف امام است." یعنی چون امام او را به عنوان رئیس‌جمهور انتخاب کرده بود و بعد هم فرماندهی کل قوا را به او داده بودند، یعنی مورد توجه امام بوده.

به همکارم گفتم: "الان دارند بنی‌صدر را در زیر چتر امام حفظ می‌کنند." این جمعیت به همین شکل بودند.

در این بین، عده‌ای از جوان‌های حزب‌اللهی به میدان آمدند و میدان ارگ پر شد. آن‌ها به طرف این‌ها می‌رفتند و اشاره می‌کردند و می‌گفتند این ها بودند که میگفتند: "بختیار سنگرتو نگهدار،" این جور میگفتند و این ها عقب عقب رفتند و ترسیدند که کتک بخورند. بنده غیر از این دیگر نشنیدم که به نفع بنی صدر اتفاقی پیش بیاید.

بنی‌صدر تازه متوجه شد که دیگر پایگاهی ندارد و مخفی شد. بعد از آن، مخفیانه از ایران فرار کرد و همه از این واقعه مطلع هستند.

ممنونم از وقتی که در اختیار ما قرار دادید. استفاده کردیم.

خدایاورتان باشد...

منبع: فارس