سرهنگ نه نيم دور، تمام دور تغيير كرد. ديگر از آن افسري كه براي تحقير اين روحاني جوان چيزي كم نگذاشته بود خبري نبود. جا زد. ورق برگشت: والله من نسبت به آيت الله خميني ارادت دارم. اعلي حضرت هم به ايشان ارادت دارن د. منتهي خب، حالا، امروز مسائلي پيش آمده كه مجبور شده اند چند روزي ايشان را ... نگه دارند. كه مسئله اي... پيش نيايد. شما مبادا خيال كنيد كه كسي نسبت به شما و آيت الله خميني...

گروه فرهنگی مشرق - شرح اسم" عنوان کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی به چاپ رسیده است. البته این کتاب اولین بار همزمان با برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی اغلاط تاریخی، توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن اغلاط، چاپ و در اختیار علاقه مندان گرفت.

آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش پنجاه و دوم این کتاب است.


***دستگيري


رئيس شهرباني سيستان و بلوچستان بعد از ديدن گزارش مأمور خود، در نامه اي خطاب به محمدعلي آرشام، رئيس ساواك سيستان و بلوچستان ، ضمن ارائه خلاصه اي از سخنان آقاي خامنه اي در مسجد جامع زاهدان پيشنهاد كرد. چون پيش بيني مي شود در صورتي كه از ادامه منبر رفتن وي جلوگيري نشود در جلسات بعدي نيز رشته سخن را تعقيب و تا ايام قتل بدون پروا سخنان تحريك آميز كه مخالف امنيت منطقه و انقلاب سفيد شاهنشاه و اصول شش گانه اصلاحي است بيان نمايد و موجبات اخلال و نظم را فراهم سازند، دستگير شود.

پيش بيني سرهنگ دوم بهادر، سرپرست شهرباني هاي استان درست بود. "يقيناً اگر آن روز فردايي مي داشت آن فردا عبارت بود از اين كه اجتماع عظيمي در مسجد جمع بشود و همه براي منبر من بيايند و يك موفقيت بهتري براي منبر من پيش بيايد ... [روزهاي بعد] ممكن بود من حرف هاي ديگري هم بزنم. براي دستگاه قابل حدس بود آن حرف ها چه خواهد بود. اين بود كه تصميم گرفتند آن شب مرا دستگير كنند."

در همان اتاق مسجد به سراغش آمدند. با هفت هشت طلبه ديگر هم نشين بود كه آمدند و احضارش كردند؛ يعني كسي صدايش كرد. در را كه گشود، جوان خوش چهره اي ديد كه مي گفت بايد او را به ديدار رئيس شهرباني ببرد. "گفتم من معني اين فراخوان را مي دانم. اين كار به مصلحت شما نيست. من امشب براي منبر رفتن دعوت شده ام. اگر مردم آگاه شوند كه من بازداشت شده ام، فرجام خوشايندي نخواهد داشت ... آن جوان با توضيحات خود مرا متقاعد ساخت كه چاره اي جز ملاقات با رئيس شهرباني ندارم."

از قم كه مي آمد يك دست لباس كهنه هم با خود آورده بود. آورده بود اگر دستگير شد و كتك خورد و در انباريهايي كه به شكل زندان درآمد هاند حبس شد، لباسش خراب نشود. قبا و لباده كهنه را به تن كرد و نوترها را تا كرد و كنار گذاشت. "از بس طلبه بي پولي... بودم، ملاحظه اين را مي كردم كه مبادا لباسهايم پاره بشود . لباس به اصطلاح جنگ را پوشيدم."



***در اتاق رئيس شهرباني

از طلبه هاي هم نشين خداحافظي كرد. ترس و وحشتي در خود نمي ديد. بيرون كه آمد، ديد مسجد جامع در محاصره سربازان است. لابد ترس و وحشتي داشتند از اين روحاني جوان ناشناس. يك راست به محل شهرباني و اتاق رئيس رفتند. وقتي وارد اتاق شد سلام كرد. رئيس شهرباني نشسته بود؛ بي اعتنا، سرش را هم بلند نكرد. او هم رفت روي مبلي كه آن طرف بود نشست و سيگاري گيراند. بالاخره سر رئيس شهرباني بلند شد و گفت: شما؟ "گفتم: خامنه اي هستم . بنا كرد تندي كردن. حدود 10 دقيقه مرتب حرف زد و تندي كرد ... حرفش اين بود كه چه مي خواهيد شما از جان اين ملت؟ چه مي گوييد؟ چرا شلوغ مي كنيد؟ چرا نمي گذاريد زندگي مردم آسوده باشد؟ ... مي آييد به هم مي زنيد، امن و امان را از بين مي بريد."

منتظر فرصت بود. حرف بزند و صحنه ديدار با رئيس شهرباني بيرجند را تكرار كند؛ هر چند سروان صارمي افسري مؤدب بود و اين سرهنگ، نه، اما نمي خواست حرفهايش موضعي دفاعي داشته باشد. بدش نمي آمد رئيس شهرباني استان را اذيت كند. و در آن فرصت گفت: "محرم امسال در بيرجند من را دستگير كردند و بردند شهرباني. من به رئيس [شهرباني] آن جا حرفي زدم و مي خواهم به شما هم همان را بگويم ... شما با من چه خواهيد كرد؟ يا مرا زندان مي كنيد يا تبعيد . آخرين سلاح شما اعدام است . مرا خواهيد كشت . از اعدام بالاتر چيزي نداريم؛ در حالي كه من خودم را براي كشته شدن آماده كرده ام. شما چرا من را تهديد مي كنيد؟ چه مي گوييد؟ شما هر كاري مي خواهيد بكنيد، بكنيد. تهديدتان چيست؟"

سرهنگ، مبهوت و حيرت زده داشت به آقاي خامنه اي نگاه مي كرد.
"شما مي گوييد ما امن و امان را از بين مي بريم. ما تأمين كننده امنيت هستيم . شما خودتان را كنار بكشيد، ببينيد آيا ما مي توانيم امنيت را حفظ كنيم يا نمي توانيم. ما داريم با مردم حرف مي زنيم. داريم مردم را آگاه مي كنيم، روشن مي كنيم، از دين مي گوييم، از اخلاق مي گوييم؛ شما وارد مي شويد و بين ما و مردم فاصله مي اندازيد. ما را مي گيريد، مردم را عصباني مي كنيد."

سرهنگ نه نيم دور، تمام دور تغيير كرد. ديگر از آن افسري كه براي تحقير اين روحاني جوان چيزي كم نگذاشته بود خبري نبود. جا زد. ورق برگشت: والله من نسبت به آيت الله خميني ارادت دارم. اعلي حضرت هم به ايشان ارادت دارن د. منتهي خب، حالا، امروز مسائلي پيش آمده كه مجبور شده اند چند روزي ايشان را ... نگه دارند. كه مسئله اي... پيش نيايد. شما مبادا خيال كنيد كه كسي نسبت به شما و آيت الله خميني...

گمان نمي كرد اين جمله ها را از زبان سرهنگ بشنود، آن هم از زبان رئيس شهرباني استان، آن هم در محل حكمراني، مركز قدرت و صدور فرمان، آن هم در برابر طلبه اي كه نه اسم دارد، نه رسم، نه پشتيبان. آن چه دارد غربت و تنهايي و دوري است. "من توي دلم گفتم پروردگارا... تو را شكر مي كنم... واقعاً از خداي متعال تشكر كردم."