فیلم با تأکید بر سکوت و کندی، تلاش می‌کند مخاطب را از سطح عبور دهد و به عمق برساند اما این عمق، گاه به نظر می‌رسد خودساخته است؛ گویی فیلم، بیش از آنکه چیزی برای گفتن داشته باشد.

به گزارش مشرق، خاطرات یک حلزون، همچون پژواکی از سکوت است که در گوش جهان مدرن طنین می‌افکند؛ گویی این فیلم نه صرفا یک اثر سینمایی، بلکه نوعی مرثیه برای زمان از دست ‌رفته است. در مرکز روایت، یک حلزون قرار دارد اما این حلزون، بیشتر از آنکه موجودی زنده باشد، استعاره‌ای است برای انسانی که در کشاکش میان گذشته و اکنون، همچون خطی بر آب، تلاش می‌کند معنای گمشده خویش را باز یابد اما آیا این تلاش، راه به‌جایی می‌برد؟

فیلم با ریتمی کند و سکوت‌های ممتد آغاز می‌شود و از همان ابتدا ما را به نوعی زمان‌مندی متفاوت فرامی‌خواند. این زمان‌مندی، نه خطی و نه دورانی، بلکه نوعی «زمان گشوده» است که در هر لحظه، گذشته، حال و آینده را در هم می‌تند. شخصیت اصلی، گویی در هزارتوی خاطرات خود گیر افتاده است و نمی‌تواند میان لحظه اکنون و بار سنگین گذشته پلی بزند.

این گشوده ‌بودن زمان، در فلسفه‌ای که به «هستی در جهان» می‌پردازد، اشاره‌ای است به اینکه هر لحظه، در ذات خویش، ناتمام و معلق است اما آیا این ناتمامی، فرصت معنا می‌آفریند یا بذر یأس می‌کارد؟ فرم فیلم، همچون زبانش، مخاطب را به تجربه‌ای غیرمعمول دعوت می‌کند. نماهای بلند، حرکات آرام دوربین و سکوت‌های ممتد، گویی طراحی شده‌اند تا مخاطب را از شتابردگی روزمره جدا کنند و به درنگ وادارند. در این میان، رنگ‌های خاکستری و سرد، همچون پرده‌ای از غبار، بر همه ‌چیز سایه افکنده‌اند و دنیایی می‌آفرینند که در آن، زیبایی و مرگ در هم تنیده شده‌اند اما آیا این فرم، صرفا تقلیدی از آثار مشابه است یا چیزی اصیل را خلق می‌کند؟


نقد فرمی این اثر، ما را به این پرسش می‌رساند که آیا هنر، چیزی جز فرم است؟ فیلم با تأکید بر سکوت و کندی، تلاش می‌کند مخاطب را از سطح عبور دهد و به عمق برساند اما این عمق، گاه به نظر می‌رسد خودساخته است؛ گویی فیلم، بیش از آنکه چیزی برای گفتن داشته باشد، می‌خواهد مخاطب را با نادیده‌ها مواجه کند. این تضاد میان فرم و محتوا گاه فیلم را به ورطه‌ای می‌کشاند که در آن، سکوت به ‌جای آنکه معناآفرین باشد، به ژستی تهی تبدیل می‌شود اما نمی‌توان منکر شد لحظاتی نیز وجود دارد که فیلم، از این تضاد فراتر می‌رود و ما را به تفکری عمیق‌تر دعوت می‌کند.

یکی از این لحظات، زمانی است که شخصیت اصلی، در تاریکی شب، در انعکاس خویش بر سطح آب خیره می‌شود. این لحظه، نه‌تنها استعاره‌ای است از مواجهه انسان با خود، بلکه می‌تواند بازتابی از «مرحله آیینه‌ای» در روانکاوی لکان باشد. در این مرحله، سوژه با تصویری از خویشتن مواجه می‌شود که هم آشناست و هم غریبه. این آشنایی - غریبگی، همان شکافی است که همواره میان میل و واقعیت وجود دارد.

فیلم از منظر روانکاوی می‌تواند سفری به ناخودآگاه باشد. حلزون با خانه‌ای که بر دوش دارد، نمادی است از بار سنگین خاطرات و امیال سرکوب‌شده. این بار، نه‌ تنها او را از حرکت بازمی‌دارد، بلکه او را از جهان بیرون نیز منزوی می‌کند. شخصیت اصلی، گویی در جست‌وجوی چیزی است که نمی‌تواند آن را به دست آورد، چرا که میل او، به ‌تعبیر لکان، نه به ‌سوی ابژه‌ای خاص، بلکه به ‌سوی خود میل معطوف است. این پارادوکس، در لحظات مختلف فیلم، بخوبی به تصویر کشیده می‌شود.


یکی از صحنه‌های کلیدی فیلم، جایی است که شخصیت، در میان بارانی بی‌پایان، به صدای قطره‌های باران گوش می‌دهد. این صحنه، اگرچه در ظاهر ساده است اما می‌تواند نمادی باشد از لحظه‌ای که انسان، برای لحظه‌ای کوتاه، از کشاکش‌های درونی خود رها می‌شود و با جهان در صلح قرار می‌گیرد اما این صلح، همان‌طور که انتظار می‌رود، پایدار نیست. باران، با تمام زیبایی‌اش، در نهایت تنها سکوت را پر می‌کند و مخاطب را به همان اضطراب پیشین بازمی‌گرداند.

نقد فیلمنامه به ما نشان می‌دهد فیلم، هرچند ایده‌های جالبی را مطرح می‌کند اما گاه در بیان آنها دچار ابهام می‌شود. روایت غیرخطی و موقعیت‌های تکرارشونده، گاه به‌ جای آنکه معنا را تعمیق بخشد، آن را مبهم‌تر می‌کند. این ابهام، هرچند ممکن است برای مخاطبان خاص جذاب باشد اما برای بسیاری می‌تواند فاصله‌ای میان آنها و شخصیت‌ها ایجاد کند.


یکی از نقاط ضعف فیلمنامه، دیالوگ‌هایی است که گاه بیش ‌از حد سنگین و شاعرانه به نظر می‌رسد. این دیالوگ‌ها، به‌ جای آنکه به شخصیت‌ها عمق ببخشد، آنها را به ابژه‌هایی برای بیان ایده‌های فلسفی تقلیل می‌دهد. این مساله بویژه در صحنه‌هایی که شخصیت‌ها به مونولوگ‌های طولانی می‌پردازند، مشهود است. آیا شخصیت‌ها واقعا انسان‌هایی با احساسات و امیال واقعی‌اند یا صرفا نمادهایی برای انتقال پیام‌های فیلمساز؟

با این‌ حال، فیلم در برخی صحنه‌ها موفق می‌شود از این تقلیل فراتر برود و لحظاتی خلق کند که در آن، مخاطب می‌تواند با شخصیت‌ها ارتباط برقرار کند. یکی از این لحظات، زمانی است که شخصیت اصلی، در میان خاطرات گذشته‌اش، ناگهان به این فکر می‌رسد که شاید «مشکل از خود حلزون است!» این جمله، اگرچه طنزآمیز به نظر می‌رسد اما می‌تواند نقدی باشد به خود فیلم؛ گویی فیلمساز نیز به ‌طور ناخودآگاه، به محدودیت‌های اثر خود اذعان دارد.
طنز دیگری نیز در دیالوگ شخصیت اصلی یافت می‌شود؛ آنجا که او می‌گوید: «اگر حلزون نبودم، شاید الان یک ماشین اسپرت داشتم». این جمله، با ظاهری ساده، بازتابی است از همان شکاف میان میل و واقعیت که لکان به آن اشاره می‌کند. شخصیت اگرچه در ظاهر به زندگی آرام خود قانع است اما در عمق وجودش، آرزوی چیزی را دارد که هرگز نمی‌تواند به دست آورد. از منظر زیبایی‌شناسی، فیلم همچون بوم نقاشی‌ای است که در آن، هر رنگ و هر خط، معنایی خاص دارد.


استفاده از نور و سایه، قاب‌بندی‌های دقیق و موسیقی مینیمالیستی، همه در جهت خلق فضایی است که مخاطب را به تفکر وامی‌دارد اما این زیبایی‌شناسی، گاه به ‌قدری پررنگ می‌شود که خود به مانعی برای روایت تبدیل می‌شود. آیا هنر باید در خدمت معنا باشد یا می‌تواند خود به ‌عنوان معنا مطرح شود؟


در نهایت، «خاطرات یک حلزون» اثری است که اگرچه ممکن است نتواند به همه انتظارات پاسخ دهد اما مخاطب را به سفری دعوت می‌کند که در آن، سکون و تأمل، جایگزین شتاب و هیاهو می‌شود. این سفر، هرچند گاه به نظر می‌رسد به مقصدی نمی‌رسد اما لحظاتی خلق می‌کند که در آن مخاطب می‌تواند با خود و جهان درگیر شود. شاید در نهایت، این همان چیزی باشد که فیلم می‌خواهد به ما بگوید: زندگی، همچون حرکت حلزون، نه درباره رسیدن به مقصد، بلکه درباره سفر است!

اما آنچه در عمق فیلم بیش از همه نمایان است، تقابل میان خاطره و فراموشی است. حلزون به ‌عنوان نمادی از انسان مدرن، بار خاطراتی را بر دوش دارد که نه می‌تواند آنها را رها کند و نه قادر است با آنها کنار بیاید. این تناقض، به ‌وضوح در رفتار و نگاه شخصیت اصلی بازتاب می‌یابد؛ او مدام میان بازگشت به گذشته و تلاش برای فراموشی در نوسان است اما آیا فراموشی، خود شکلی از خاطره نیست و آیا این نوسان، چیزی جز مبارزه‌ای بی‌پایان میان میل و فقدان است؟

شاید بتوان گفت فیلم بیش از آنکه درباره حلزون باشد، درباره زمان است؛ زمانی که به تعبیر فیلسوفان، نه به ‌عنوان یک مفهوم انتزاعی، بلکه به ‌عنوان تجربه‌ای زیسته معنا می‌یابد. شخصیت اصلی، گویی در جهانی گرفتار شده است که در آن، گذشته همواره به حال حمله می‌کند و آینده، چیزی جز گریز از این حمله نیست. این گریز، در صحنه‌ای که او تلاش می‌کند ردپای خود را از میان خاک بزداید، بخوبی به تصویر کشیده می‌شود اما این تلاش، خود نشانه‌ای است از ناتوانی او در رهایی از گذشته، چرا که هر ردپا، حتی اگر محو شود، در ناخودآگاه باقی می‌ماند.


از منظر روانکاوی، این گریز از خاطره، چیزی جز تکرار میل نیست. شخصیت اصلی، در تمام طول فیلم تلاش می‌کند چیزی را بیابد که هرگز به ‌طور کامل به دست نمی‌آید. این تلاش، همان جست‌وجوی ابژه گمشده است که در نظریه لکان، به ‌عنوان محرک اصلی میل معرفی می‌شود اما این جست‌وجو، هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد، چرا که ابژه‌ای که شخصیت به دنبالش است، بیش از آنکه واقعی باشد، خیالی است. به همین دلیل او در پایان فیلم، همان‌ جایی قرار دارد که در ابتدا بوده است؛ در میان سکوت، تاریکی و خاطرات.

اما آیا فیلم می‌خواهد چیزی بیش از این ناتوانی را نشان دهد؟ در برخی لحظات، گویی فیلمساز می‌کوشد از این چرخه معیوب عبور و به ‌سوی معنایی بالاتر حرکت کند. یکی از این لحظات، زمانی است که شخصیت اصلی، در مواجهه با یک صدف خالی، برای لحظه‌ای کوتاه، لبخندی بر لب می‌آورد. این لبخند، اگرچه در ظاهر بی‌اهمیت است اما می‌تواند نمادی باشد از پذیرش؛ پذیرش این واقعیت که زندگی، با تمام نواقص و ناکامی‌هایش، همچنان ارزش زیستن دارد.

این لحظه، شاید مهم‌ترین پیام فیلم باشد: اینکه حتی در میان تاریکی و سکون، می‌توان لحظاتی از نور و امید را یافت اما این پیام، گاه در میان سکوت‌ها و کندی‌های فیلم گم می‌شود. مخاطب که از ابتدا با ریتم آرام فیلم همراه شده است، ممکن است در میانه راه، از این سکوت‌ها خسته شود و ارتباط خود را با روایت از دست بدهد. این مساله، یکی از نقاط ضعف فیلم است، چرا که حتی در یک اثر فلسفی، ارتباط با مخاطب باید حفظ شود. فیلم، اگرچه تلاش می‌کند مخاطب را به تفکر وادار کند اما گاه در این مسیر، از او فاصله می‌گیرد.

با این ‌حال، نمی‌توان انکار کرد این سکوت‌ها و کندی‌ها، در برخی لحظات، به مخاطب فرصت می‌دهد با خود خلوت کند و به تأمل بپردازد. این تأمل، اگرچه ممکن است همیشه به نتیجه‌ای روشن نرسد اما خود، نوعی معنا می‌آفریند. شخصیت اصلی، با تمام تناقض‌ها و ناکامی‌هایش، به ما نشان می‌دهد زندگی، چیزی جز همین جست‌وجوی بی‌پایان نیست؛ جست‌وجویی که در آن، هر گام، نه‌تنها به ‌سوی هدفی خاص، بلکه به ‌سوی شناخت بهتر خود برداشته می‌شود. از منظر فرمی، فیلم در خلق این فضای تأمل‌برانگیز موفق عمل می‌کند. همان‌طور که گفته شد نورپردازی ملایم، موسیقی مینیمال و قاب‌بندی‌های دقیق، همه در جهت خلق فضایی است که مخاطب را به درنگ وامی‌دارد اما این فرم، گاه به‌ قدری بر روایت سایه می‌افکند که خود به مانعی برای انتقال معنا تبدیل می‌شود.

این مساله، بویژه در صحنه‌هایی که سکوت به ‌جای ایجاد تعلیق، به خستگی می‌انجامد، مشهود است. درنهایت، «خاطرات یک حلزون» بیش از آنکه پاسخی به سوالات ما باشد، ما را با پرسش‌های جدیدی روبه‌رو می‌کند. این فیلم با تمام ضعف‌ها و قوت‌هایش، تلاشی است برای به تصویر کشیدن پیچیدگی‌های زمان، معنا و میل. حلزون، با تمام کندی و سکونش، به ما نشان می‌دهد زندگی، نه درباره رسیدن به مقصد، بلکه درباره مسیر است اما این مسیر، همچون فیلم، همواره سرشار از ابهام، تناقض و زیبایی است.