کد خبر 167780
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۸

پس از انتشار کتاب یک جلدى «الامام على صوت العدالة الانسانیة» به زبان عربى و انعکاس وسیع نشر آن در دنیاى اسلام، و تقدیر وتشکر علماى بزرگ و مراجع تقلید در ایران و عراق و لبنان از مؤلف محترم، مرحوم آیت الله بروجردى، ــ مرجع تقلید بزرگ ــ ، طى نامه اى از شادروان استاد صدر بلاغى مى خواهند که به ترجمه این کتاب ارزشمند بپردازند.

به گزارش مشرق به نقل از خبرآنلاین، چون ترجمه این كتاب و توقیف تنها نسخه خطى آن توسط رژیم شاه، خود داستانى دارد، بى مناسبت نیست كه در مقدمه این چاپ از ترجمه، براى گرامى داشت یاد و خاطره نخستین مترجم آن، مرحوم استاد سید صدرالدین بلاغى، اشاره به آن داشته باشیم. در این رابطه، نخست نامه مرحوم آیت الله بروجردى را نقل مى كنیم كه خطاب به آقاى بلاغى چنین مى نویسند:

بسم الله الرحمن الرحیم
به عرض عالى مى رساند. مرقوم محترم واصل و از محتویات آن مستحضر شدم. امیدوارم زحماتى كه در راه نشر معارف الهیه و تألیف كتب مفیده متحمل شده اید مورد استفاده عموم و مقبول صاحب شریعت مقدسه باشد. سابقاً نسخه اى هم از كتب خودتان فرستاده بودید. مقدارى از آن را ملاحظه نمودم، گمان مى كنم براى جوانان از ذكور و اناث مفید باشد. فعلا نسخه اى كه از كتاب جرج سجعان جرداق فرستاده بودید خود شخص مرقوم در ماه رمضان گذشته نسخه اى از آن كتاب به عنوان هدیه براى حقیر فرستاده و مكتوبى هم كه حاوى سبب تألیف كتاب و زحماتى كه متحمل شده، نوشته بود.

حقیر مقدارى كه وقت مساعدت مى كرد و مطالعه كرده ام كتابى است مفید و ممكن است گفته شود كه در موضوع خود عادم النظیر است. روز عید اضحى جماعتى از تجار طهران به وشنوه آمدند و حقیر این موضوع را مذاكره كردم. جناب عمدة الاعیان آقاى حاج حسین آقا شالچیلار اظهار میل كرد كه اگر ترجمه شود این كتاب به فارسى، ما در طبع آن حاضر هستیم. لذا گمان مى كنم مقتضى است یا خود جناب مستطاب عالى یادیگرى را وادار نمایید كه ترجمه شود. پس از ترجمه وسائل طبع آن از این طریق و یا غیر این طریق فراهم خواهد شد. امیدوارم خداوند عزّ شانه موجبات آسایش جناب مستطاب عالى را فراهم فرماید. مرجو آنكه در مواقع توجه حقیر را فراموش نفرمایید. و السلام علیكم و رحمة الله و بركاته 18 محرم 1376، حسین الطباطبایى».


... استاد صدر بلاغى به نگارنده مى گفت من در واقع به دستور آیت الله بروجردى به ترجمه كتاب پرداختم و قسمت عمده آن را هم آماده كرده بودم كه رژیم ضد فرهنگ، از آن آگاه شد و روزى مأمورى به منزل من آمد و همراه ترجمه كتاب، ما را با خود برد!

... چگونگى ماجرا را بهتر است نخست از زبان همان مأمور رژیم كه سرهنگ عیسى پژمان نام داشت و خاطرات خود را دو سال پیش در پاریس منتشر ساخته است، بخوانیم... البته من فتوكپى مطلب مربوط به ایشان را به استاد صدر بلاغى فرستادم. پس از مطالعه، تلفنى به من گفتند: مطالب تقریباً درست است. همانطور كه اتفاق افتاده نوشته است، اما به این نكته اشاره نكرده است كه كتاب را پس از ترجمه كامل از من گرفتند تا همراه اجازه چاپ! به من پس بدهند! ولى اصل ترجمه مرا هم پس ندادند. اینك نخست، نوشته سرهنگ پژمان را مى آوریم و سپس خلاصه اى از آخرین گفتگوى خود با استاد صدر بلاغى را در این زمینه نقل مى كنیم:
بازجویى از آیت الله صدربلاغى شیرازى
در دوران خدمتم عادت بر این داشتم كه زودتر از وقت معینه در سر خدمت حاضر و دیرتر از همه دست از كار بكشم. خدمت فرماندارى نظامى دو سره از 8 صبح الى 12 و از 2 بعد از ظهر الى ساعت 7 بعدازظهر بود. اغلب به عناوین مختلف: انجام مأموریت، بازجویى از زندانیان در زندانهاى فرماندارى نظامى، ملاقات با مأمورین و عوامل نفوذى و غیره، افسران یا اصولا به اداره نمى آمدند یا وسط كار مى رفتند. اكثراً تنها كسى كه تا آخرین لحظه در پشت میزش نشسته بود، من بودم... روزى ركن 2 ستاد فرماندارى نظامى خالى از اغیار و خودى بود و ساعت حدود 7 بعدازظهر موقعى كه من خود را جمع و جور مى كردم كه محل خدمت را ترك كنم، تلفن زنگ زد. خود را معرفى و در انتظار ارجاع امر شدم.
طرف مخاطب گفت: پژمان؟ من بختیارم! و بلافاصله گفت: امجدى هست؟ گفتم خیر، هیچ كس نیست، همه رفته اند. گفت فوراً بیا دفتر من. به فوریت به دفتر آجودانش كه آن روز سرگرد باقرزاده بود وارد و گفتم كه تیسمار تلفنى من را احضار كرده است. خاطرنشان مى سازم كه بختیار دو آجودان داشت به نام سرگرد صمصام و دیگرى سرگرد باقرزاده كه به نوبت یك روز در میان كار مى كردند. گاهى هم اتفاق مى افتاد كه هر دو بودند. باقرزاده اجازه ورود داد. من وارد اطاق سرتیپ بختیار شدم، گفت: موضوعى است كه سابقه را در اختیارت مى گذارم. مى خواهم از همین ساعت تا هر ساعتى از شب و حتى تا فردا صبح هم طول بكشد، روى آن اقدام بكنى و نتیجه را هم در هر ساعتى از شب به من تلفن كنى. یك برگ كاغذ به من داد كه نامه اى بود از یكى از دوستانش كه از لبنان براى او فرستاده شده بود.

نامه راجع به موضوع كتابى بود از سخنان على علیه السلام كه نویسنده لبنانى استفاده كرده و جنبه هاى چپ گرایى و سیستم سوسیالیزم را با آن تطبیق داده بود و تذكر داده بود كه یك جلد آن را نویسنده كه اسمش را فراموش كرده ام، مستقیماً براى صدر بلاغى فرستاده كه به فارسى ترجمه كند و به صورتى منتشر كنند. زیرنامه نوشته بود، مراتب از شرف عرض پیشگاه شاهنشاه گذشت. فرمودند فوراً و دقیقاً تحقیق و نتیجه را به عرض ما برسانید. به تاریخ همان روز.
بختیار گفت: متوجه مطلب شدى؟ گفتم: بلى. گفت: به دایره اجرائیات مراجعه كن. بدون ذكر هدف یك جیپ در اختیار بگیر. آدرس منزل صدربلاغى را به هر طریق كه هست پیدا كن. او را با كتاب و ترجمه و هرچه مربوط به آن است دستگیر و بازداشت كن. لزومى ندارد به زندان ببرى. بیاور اطاق خودتان، دقیقاً بازجویى و نتیجه را به من تلفنى خبر بده. یادآور شد به هیچ عنوان نمى خواهم احد دیگرى از این موضوع آگاهى پیدا كند. و نام رئیس ستاد و رئیس ركن 2 را برد.
پسر صدربلاغى را در زمانى كه در شیراز بودم، مى شناختم. آن وقت مثل اینكه مشغول تحصیل در پزشكى ارتش بود و یكى از دوستان او كه در دانشكده افسرى بود و در زمان خدمت در شیراز كه من رئیس دبیرستان نظام بودم شاگرد من بود. به او تلفن كردم و تلفن پسر صدربلاغى را از او گرفت. به منزلش تلفن كردم. خود آیت الله صدربلاغى گوشى را برداشت. گفتم فلانى هستم از شیراز نامه اى دارم كه مى خواهم خدمت برسم! گفتند: مبارك است، اهلا و سهلا.
آدرس دقیق را به من داد و بیش از یك ربع ساعت طول نكشید كه در اطاقش كه دور تا دور مملو از كتاب و تعدادى هم روى زمین چیده شده بود، اورا ملاقات كردم. زیر چشمى دیدم همان كتاب مورد نظر در كنارش باز است و نوشته هاى او كه ترجمه از كتاب بود، در كنار دیگرش! آشنایى خودم را با پسرش بیان كردم. موضوع و مطلب را بدون هیچگونه حشو و زوایدى به او گفتم. جواب داد: در اختیار شما هستم.
كتاب و ترجمه ها را جمع كردم و در كیفى گذاشتم و راه افتادیم. جیپ ارتشى را در یكى از كوچه هاى نزدیك منزلش نگهداشته بودم. به اتفاق به طرف جیپ رفته هر دو سوار شدیم و به طرف فرماندارى نظامى راندیم. به اطاقم هدایتش كردم. با اجازه او پشت میز قرار گرفتم. گفت: استغفرالله!
روحانى قدكوتاه، لاغراندام، با ریش فلفل نمكى، چشمانى سیاه، عمامه اى سیاه نشانه از خانواده سادات بر سر، عبایى قهوه اى خوش رنگ نایینى بر دوش و لباس و یقه پیراهن و جوراب همه تمیز و مرتب بود. خیلى شمرده و با صرف لغات مؤدبانه اى صحبت مى كرد. به محض قرار گرفتن در پشت میزم اظهار تأسف كردم كه اداره تعطیل است و آبدارخانه هم بسته كه دستور چاى بدهم. گفت: زیاد به چاى آن هم از ساعات 5 ، 6 بعدازظهر به بعد علاقه مند نیستم، ولى آیا مى توانم سیگار بكشم؟ من هم همان كلمه او را تكرار كردم: استغفرالله. اول به من تعارف كرد. گفتم اصولا نه چاى و نه قهوه مى خورم و نه سیگار مى كشم، گفت: مى گویند كشیدن سیگار آن هم كم، براى رفع غم و غصه بى ضرر نیست! گفتم هر دو زیان بخش است همان طور كه گفتید هم سیگار و هم غم و غصه. ولى مگر شما غم و غصه اى هم دارید؟ گفت: زندگى در این جهان براى ما مشقت و رنج و غم و غصه است، زندگى حقیقى و واقعى ما در آن دنیاست. فهمیدم از عرفاست؟! سیگارش تمام شده بود و من هم آماده سؤال و جواب... پس از دو ساعت بازجویى دقیق و حتى ترجمه آیات یا جملاتى كه هنوز ترجمه نكرده بود براى من تشریح و در نهایت صداقت همه چیز را بیان داشت.
حدود ساعت 11 شب بود كه كارم خاتمه پیدا كرده و اصولا مى باید به زندان مى بردم و تحویلش مى دادم و مراتب را هم تلفنى به سرتیپ تیمور بختیار گزارش مى دادم. این كار را نكردم. تلفن را برداشتم و به منزل بختیار تلفن كردم. بختیار گوشى را برداشت و گفت: ها پژمان چه مى كنى؟ جریان را به اطلاعش رساندم. نظرم را خواست. گفتم: ترخیص و رساندن به منزلش تا فردا صبح به محض ورود شما به دفتر، گزارش آن را تقدیم خواهم كرد. گفت: موافقم. ولى امشب را نگهش دارید تا ببینم فردا چه مى توانم بكنم. متوجه شدم كه باید به عرض برساند و كسب دستور از پادشاه ایران بكند. گفتم: مرد روحانى بسیار محترم و دانشمندى است. نگهدارى او را در همین ستاد پیشنهاد مى كنم. گفت: آنجا كه وسائل خواب ندارد؟ گفتم: موافقت كنید، من ترتیب این كار را مى دهم. گفت: بسیار خوب.
به آقاى صدر بلاغى گفتم: یادداشتى بنویسید خطاب به خانواده كه یك دست رختخواب به حامل ورقه بدهند و اگر لباس خواب، جانماز و هر چیز دیگر كه تا فردا مورد نیاز است، بدهند راننده بیاورد و اطمینان بدهید كه جاى هیچگونه نگرانى نیست و فردا به منزل مراجعت مى كنید. توصیه كنید كه موضوع به هیچ كس گفته نشود. به همین طریق عمل كرد. یك میز بزرگ وسط اطاق بود; مثل میز كمیسیون. گفتم: روى این میز رختخواب را براى شما پهن خواهند كرد و فكر كنید امشب را در منزل من مهمان و به علت نواقص وسائل و امكانات دچار زحمت شده اید. باز هم تكرار كرد: استغفرالله. من مشقات و ناراحتى هاى زیادى در طول عمرم كشیدام و به ناراحتى و عذاب خو گرفته ام. جاى بسیار خوب و راحتى است و هیچ نگرانى ندارم. تلفن منزلش را گرفتم. گوشى را به او دادم كه با همسرش صحبت كند. خیلى متین و شمرده عین متن نامه اى را كه نوشته و داده بود به راننده كه ببرد منزلش، به همسرش گفت. یك كلمه بیشتر از آن نگفت. از او خداحافظى كرد و به منزل رفتم و ساعت 6 صبح برگشتم.
گزارش مفصل مرتبى تهیه و آماده كردم. به آجودان بختیار تلفن كردم و گفتم كه تیمسار با من كار فورى و ضرورى دارند. به محض ورود به دفترشان فوراً به من تلفن بفرمایید. از همان ساعتى كه وارد اطاقم شدم دیدم آیت الله بیدار است و نماز مى خواند. تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم. صمصام گفت: فرمودند بیایید! رفتم. پس از اداى احترام، گزارشى كه طى چهار صفحه بزرگ بود همه را به دقت خواند. گفت بسیار خوب است. كتاب و ترجمه هم كه ضمیمه بود، نگاهى به آنها انداخت و چند سطر از مقدمه را كه به عربى بود، خواند. تا آن وقت نمى دانستم، بعداً فهمیدم تحصیلات دوره دوم متوسطه را در لبنان گذرانده و با عربى آشنایى دارد.

بعد گفت: پهلوى خودت نگهشدار تا بعد دستور بدهم. نزدیك یك بعدازظهر بود كه تلفن صدا كرد. باز هم صمصام بود. گفت: بیائید خدمتشان! رفتم. مثل اینكه تازه از شرفیابى برگشته بود، زیرا در یك كارتن آبى پرونده ها را زیر و رو مى كرد كه پرونده آیت الله را پیدا كند. گفت: مرخصش كنید. از او تعهد بگیرید كه در طول مدت ترجمه حق ندارد رونوشت به كسى بدهد. بعد از ترجمه كامل به شما خبر بدهد تا دستور بدهم چه باید بكند. پرونده را من خودم نگه مى دارم ولى كتاب و ترجمه را ببرید به او تحویل بدهید. به اطاق آمدم. تعهد را به همان صورت گرفتم و بردم به بختیار دادم كه روى پرونده بگذارد. آیت الله را سوار جیپ كرده و به در منزلش رساندم».1
... من فتوكپى این نوشته را همراه نامه اى خدمت استاد صدربلاغى فرستادم، تا اگر مطلبى گفتنى باشد، بنویسند و ما آن را در فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر»، به عنوان «تصحیح تاریخ» منتشر سازیم، ولى استاد بلاغى، طى نامه اى به اینجانب چنین نوشت:
به نام خدا
دوست دانشمند بسیار عزیز و شریفم جناب حجة الاسلام و المسلمین آقاى خسروشاهى (دام بقائه و عزه) نامه مهرآمیز آن جناب چند روز قبل وصول یافت. از توجه و تفقدى كه نسبت به این ارادتمند بذل فرموده اید بسیار سپاسگزارم. اما در خصوص ماجراى كتاب الامام على (ع) باید به عرض برسانم كه شرائط حال و مزاج بنده آمادگى براى انشاء مطالبى راجع به آن كتاب ندارد، ولى همانطور كه در مذاكرات تلفنى معروض داشتم هرگاه سؤالاتى به صورت مصاحبه پیرامون آن كتاب طرح شود، شاید بتوانم اطلاعات خود را در جواب بیان كنم.

ضمناً نامه اى هم كه حضرت آیت الله العظمى بروجردى قدس سره در این باره براى بنده فرستاده اند موجود است، و هرگاه مطالب آن منتشر شود، كمك مؤثرى به روشن شدن وضعیت خواهد كرد.در پایان سلامت و توفیق آن جناب را در نشر حقایق از خداى كریم مسئلت دارم، و به دیدار آن بزرگوار بسیار مشتاقم. والسلام علیكم و رحمة الله و بركاته - ارادتمند صدربلاغى 20 دیماه 72
... و همین نامه، مرا واداشت كه به دیدار استاد صدربلاغى بروم و تجدید عهدى بكنم و گفتگوى كوتاهى با استاد بلاغى داشته باشم و البته ادامه آن را به وقت دیگر موكول كردیم كه متأسفانه، ادامه آن مقدور نشد و استاد بلاغى درگذشت... اما آنچه كه در نخستین گفتگوى كوتاه مطرح شد و پاسخهاى ایشان، چنین است:

ماجراى ترجمه كتاب از زبان استاد صدر بلاغى

استاد چطور شد كه شما به فكر ترجمه كتاب امام على (ع) افتادید؟

«من نسخه اى از كتاب را خدمت آية الله بروجردى فرستادم. ايشان خيلى به من لطف داشتند و اظهار محبت و علاقه مى فرمودند. از لحن مرقومه هاى ايشان ميزان لطفشان هم روشن مى شود و به هر حال نامه ايشان كه رسيد، من احساس كردم كه علاقه دارند كتاب ترجمه شود و من كار ترجمه را آغاز كردم... بعد از مدتى در بعضى از محافل صحبت از كتاب شد. بعضى ها انتقاد مى كردند كه مؤلف يك اشتراكى است و افكار كمونيستى دارد! من دفاع كردم و گفتم كه به امر آية الله بروجردى مشغول ترجمه آن هستم و افزودم كه اين چنين برداشت منطقى و صحيح از ديدگاههاى اجتماعى ـ اقتصادى امام على عليه السلام، توسط يك مسيحى واقعاً موجب افتخار است و كتاب به قول آية الله بروجردى بى نظير و يا عادم النظير است... ولى چيزى نگذشت كه معلوم شد شياطين كار خود را كرده اند...
البته از سوى ديگر، آنها چون مى دانستند كه آية الله بروجردى علاقه دارند كتاب ترجمه شود، به يكى از شخصيت هاى علمى محترم پيشنهاد كردند كه براى جلب رضايت آقا، كتاب را ترجمه كند و متأسفانه او هم غافل از توطئه پشت پرده، در دام افتاد و كتاب را ترجمه كرد و بعد اضافاتى مثلا در صفات ملوك عادل!! بر ترجمه كتاب افزود كه هم تحريف حقيقت بود، هم تحريف تاريخ و هم تحريف ماهيت و هدف كتاب»!
خوب، استاد ماجراى دستگيرى شما و توقيف كتاب و تعهدى كه از شما گرفتند چگونه بود؟

«... در مورد گرفتارى هم، درواقع مطلب همان طور است كه سرهنگ پژمان نوشته است. روزى يك نفر به من تلفن زد كه از دوستان فرزندم بوده و مى خواهد مرا ببيند! ما هم گفتيم درب خانه ما باز است اهلا و سهلا... وقتى او آمد، خود را سروان يا سرگرد معرفى كرد و ما هم چيزى نگفتيم. او آمد و نشست و مأموريت خود را بيان كرد و گفت كه بدون سر و صدا بايد برويم! و بعد كتاب و ترجمه را كه در روى ميز من بود، برداشت و در كيف خود جاى داد و ما را هم با خود برد، توكل بر خدا كرديم و راه افتاديم. ما را به ساختمانى برد و نشستيم به گفتگو...
البته من نمى دانستم كه محل بازجويى من كجاست؟ احترام ظاهر را حفظ كرد و آدم مؤدبى بود، اما معلوم نبود كه اگر دستور ديگرى از بالا مى رسيد، وضع چگونه مى شد و ادب و احترام كجا مى رفت؟ بازجويى كه تمام شد، ما را ول نكردند و شب نگه داشتند و همانجا خوابيدم. البته گاهى هم با او شوخى مى كردم، مثلا مى گفتم: دماغ شما چطوره؟چاق است! يامى گفتيم: يك سيگارى بكشيد بى ضرر نيست!... از اين شوخى هاى عادى خودمان، تا خيال نكند كه حالا ما ترسيده ايم يا چيز ديگر!
اما اينكه او مى گويد ما عارف بوديم... البته ادعايى نداشتيم و خود را هم عارف نمى دانيم، ولى اغلب اينها از بس با خودشان بيگانه اند و از رؤسايشان تبختر و پز ديده اند، وقتى با يك طلبه ى لاقيابى مثل من روبه رو مى شوند و دو كلمه هم حرف حق مى شنوند، روحشان تكانى مى خورد و ياد عارف و عرفان مى افتند.
در مورد مطالب آخر البته من يادم نمى آيد كه تعهدى سپرده باشم، ولى گفتند كه شما ترجمه كتاب را تمام كنيد و به ما بدهيد تا ما زودتر اجازه نشر آن را از اداره فرهنگ بگيريم چون با جوّى كه درباره كتاب درست شده است، به شما اجازه نشر نخواهند داد، بعد كه ترجمه تمام شد، آن را از من گرفتند تا پس از يك هفته تحويل دهند! مدتى گذشت و خبرى نشد. سرانجام من زنگ زدم كه آقا كتاب چى شد؟ اجازه چطور شد؟ پاسخ دادند كه بررسى تمام نشده، هر وقت تمام شد خودمان خبر مى دهيم!... و هيچوقت هم البته خبر ندادند و من هم علاقه نداشتم كه با اينها تماس بگيرم و به هر حال اصل ترجمه ما از بين رفت و يا اينكه در پرونده من در اسناد ساواك موجود است و اگر زحمتى نيست و مقدورتان هست از اين آقايان بپرسيد، اگر ترجمه آنجا باشد به ما پس بدهند، يك مرورى بكنيم و چاپ شود. چون ترجمه به دستور آية الله بروجردى بود و من هم خيلى دقت كردم كه خوب ترجمه شود و توضيحات لازمى را در پاره اى موارد، در پاورقيها به طور مشروح طبق نظر مرحوم آقا، بر آن افزودم. (اين موضوع را در نامه دوم اشاره فرمودند كه من عين نامه را به شما مى دهم) متأسفانه غفلت شد و نسخه اى فتوكپى از كتاب برنداشتيم و به هر حال به ظاهر زحمت ما هدر رفت، اما شما بعداً با ترجمه هر پنج جلد كتاب جرداق، در واقع خدمت را تمام و كمال انجام داديد و من خيلى خوشحال شدم. خداوند به شما پاداش دهد.»
نامه دوم آیت الله بروجردی در لزوم توضیحات...
بسم الله الرحمن الرحيم

به عرض مى رساند مرقوم شريف كه حاكى از صحّت مزاج عالى بود واصل گرديد. شرحى راجع به ترجمه كتاب الامام على عليه السلام مرقوم داشته بوديد مستحضر شدم. موقعى كه اين كتاب را براى حقير فرستاده بودند فى الجمله مراجعه كردم ولكن مجال نداشتم كه كاملا آن را مطالعه بنمايم. به جناب مستطاب ثقة الاسلام آقاى آقا لطف الله صافى2 دادم كه به دقت مطالعه نمايند و نتيجه را به حقير بگويند. ايشان بعد از مطالعه مواردى را يادداشت نموده و به حقير دادند كه سواد آن لفاً ارسال است ملاحظه فرمائيد. و البته خود جنابعالى هم در مطالعه و مراجعه باين موارد و غير اين موارد توجه داشته ايد. چنانچه در پاورقى توضيحات كامله راجع به اين مطالب داده شود خوب است. دوام تاييدات جناب مستطابعالى را مسئلت مى نمايد. و ملتمس دعا هستم.

والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
24 جمادى الثانيه 1376
(محل مهر) حسين الطباطبايى
 

به نظر شما چرا چنين كردند؟ آيا واقعاً يك كتاب براى رژيم اينقدر خطرناك بود كه خود شاه رسماً در امر آن دخالت كند؟

«ببينيد رژيم شاه فرهنگ شناس نبود و اصولا هر نظام استبدادى ـ سلطنتى، به تعبير قرآن مجيد اهل فساد است نه اهل صلاح و اصلاح. فرض كنيم كه محتواى كتاب، گرايش سوسياليستى هم داشت؟ به نظر من حق آن بود كه براى روشن شدن انديشه ها، آن را منتشر سازيم... اينها از اين كتاب جلوگيرى كردند و نسخه ترجمه مرا دزديدند، اما كتابهاى لنين، ماركس و مائو در خارج چاپ مى شد و به طور رايگان در اختيار جوانان ما قرار مى گرفت و به هر حال در قرن بيستم و در آستانه تمدن بزرگ! ضبط و توقيف يك كتاب، واقعاً نشان دهنده اوج حماقت و ضدفرهنگ بودن يك رژيم بود...»
***
... بدين تريب متأسفانه تنها نسخه ترجمه شده از كتاب يك جلدى الامام على (ع)، كه با تأييد و توصيه مرحوم آية الله بروجردى انجام يافته بود، و طبق نظريه ايشان، توضيحاتى نيز در موارد لازم، در پاورقيها، بر آن افزوده شده بود، مفقود گرديد... اما ترجمه كتاب متوقف نشد و به يارى خدا اينجانب هر پنج جلد الامام على را، كه درواقع متن كامل و مشروح كتاب بود، ترجمه كردم كه به ضميمه توضيحات و پاورقيها، در موارد و مورد نياز، بارها در قم و تهران چاپ و در سراسر ايران منتشر شده است. خداوند استاد صدربلاغى را غريق رحمت سازد و ما را توفيق خدمت عنايت فرمايد. سیدهادی خسروشاهی
----------------------------------------------------------------------------------
1. اسرار قتل و زندگى سپهبد تيمور بختيار / تأليف سرهنگ پژمان، چاپ دوم، پاريس 1370، صفحه 52 تا 59 .

2. حضرت آية الله صافى گلپايگانى هم اكنون يكى از مراجع مورد احترام در حوزه علميه قم مى باشند.

منبع: پایگاه اطلاع رسانی استاد سیدهادی خسروشاهی