به گزارش سرویس وبلاگستان مشرق، سجاد پیروزپیمان در آخرین پست وبلاگ لشکر 25 کربلا نوشت: بسیجی شهید مرزبان سلیمی قادیکلائی از شهدای لشکر ویژه 25 کربلا اهل شهرستان قائمشهر، در 30 اردیبهشت ماه 1366 در جبهه شلمچه، در ماه مبارک رمضان شهد شیرین شهادت را چشید، در ادامه خاطراتی از پدر و همسر شهید و تصویر امضای رضایتنامه والدین شهید برای شهادتش را تقدیم مخاطبان می کنیم:
****
پدر شهید می گوید:
مرزبان به مرخصی آمده بود . گفت :
- پدرجان ! شما چرا به جبهه نمی روی؟
گفتم :
- پسرم ! تو را فرستادم ، نیازی به من نیست . من باید در خانه بمانم و امورات زندگی را رسیدگی کنم
گفت :
- پدرجان ! شما باید به جبهه بیای ، جبهه از همه کارها و امورات واجب تر و مقدم تر است . حتی اگر شده خانه و مادر را رهاکن و بیا.
با صحبت های مرزبان به فکر فرو رفتم . تأثیر زیادی روی من گذاشته بود . بالاخره من هم به پیروی حرف های پسرم مجبور شدم به جبهه بروم.
هروقت از منطقه می آمد ، ناراحت بود و می گفت :
- نمی دانم چرا شهادت نصیب من نمی شود . همیشه بی تاب شهادت بود و برای رسیدن به آن، لحظه شماری می کرد .
ساعت 6 صبح، شیفت کاریَم در کارخانه تمام شد و با بدنی خسته و کوفته به خانه آمدم . همین که خواستم بنشینم و استراحت کنم درب خانه به صدا در آمد . رفتم درب را باز کردم ، یک روحانی و دو پاسدار دم درب بودند . ناخودآگاه از حضور بی وقتشان، هول و اضطراب وجودم را فرا گرفت. یعنی چه کاری باید داشته باشند؟! بعد از سلام و احوالپرسی گفتند:
- پدرجان ! از پسرت خبری داری ؟
گفتم :
- بی خبر نیستم . نامه اش به دستم رسید . چیزی شده ؟
بعد از چند لحظه سکوت، براحتی و بدون مقدمه گفتند :
- پدرجان ! پسرت شهید شده .
نمی توانم توصیف کنم که با شنیدن آن خبر چه حالی داشتم ، چون فقط این حال را پدران شهدا می توانند درک کنند . سست و بی حال شدم و فقط گفتم : خدا را شکر !
همسر شهید(خانم مسافری)می گوید:
خیلی وابسته و شیفته امام بود. هرجا اگر می خواست حرفی بزند ، تمام حرف هایش تکیه داشت به حرف های امام.
زمانی هم که در منطقه با برادر شهیدم(شهید مسافری) با هم بودند به شوخی می گفت : اگر من شهید شدم سعی کنید اول جنازه ام را پیش امام ببرید . برادرم به مرزبان می گفت : حالا جنازه تو را کجا پیش امام راه می دهند؟! تو هم دلت خوشه آ !!!
یک شب قبل از شهادتش خانه پدرشوهرم بودم . ماه رمضان بود ، یکدفعه حالم بد شد و بی حال شدم به مادرشوهرم گفتم: برای سحری مرا بیدار نکن ، حالم خوب نیست . صبح می روم دکتر . خوابیدم ؛ در عالم رویا عموی شهیدم را دیدم ، آمده بود سر کوچه ی ما ایستاده بود ولی داخل خانه ی ما نمی آمد . تعجب کردم که چرا عمویم داخل نمی آید . در همین لحظه سروصداهایی نگاهم را به آسمان جلب کرد ؛ باورنکردنی بود ؛ آسمان خیلی شلوغ بود ؛ همه در آسمان جمع اند ، دیگر کسی روی زمین حرکت نمی کرد . طبل و شیپور و سنج می زدند . عمویم آمده بود تا مرزبان را با خودش ببرد و آسمانی ها هم به استقبالش آمده بودند.
****
پدر شهید می گوید:
مرزبان به مرخصی آمده بود . گفت :
- پدرجان ! شما چرا به جبهه نمی روی؟
گفتم :
- پسرم ! تو را فرستادم ، نیازی به من نیست . من باید در خانه بمانم و امورات زندگی را رسیدگی کنم
گفت :
- پدرجان ! شما باید به جبهه بیای ، جبهه از همه کارها و امورات واجب تر و مقدم تر است . حتی اگر شده خانه و مادر را رهاکن و بیا.
با صحبت های مرزبان به فکر فرو رفتم . تأثیر زیادی روی من گذاشته بود . بالاخره من هم به پیروی حرف های پسرم مجبور شدم به جبهه بروم.
هروقت از منطقه می آمد ، ناراحت بود و می گفت :
- نمی دانم چرا شهادت نصیب من نمی شود . همیشه بی تاب شهادت بود و برای رسیدن به آن، لحظه شماری می کرد .
ساعت 6 صبح، شیفت کاریَم در کارخانه تمام شد و با بدنی خسته و کوفته به خانه آمدم . همین که خواستم بنشینم و استراحت کنم درب خانه به صدا در آمد . رفتم درب را باز کردم ، یک روحانی و دو پاسدار دم درب بودند . ناخودآگاه از حضور بی وقتشان، هول و اضطراب وجودم را فرا گرفت. یعنی چه کاری باید داشته باشند؟! بعد از سلام و احوالپرسی گفتند:
- پدرجان ! از پسرت خبری داری ؟
گفتم :
- بی خبر نیستم . نامه اش به دستم رسید . چیزی شده ؟
بعد از چند لحظه سکوت، براحتی و بدون مقدمه گفتند :
- پدرجان ! پسرت شهید شده .
نمی توانم توصیف کنم که با شنیدن آن خبر چه حالی داشتم ، چون فقط این حال را پدران شهدا می توانند درک کنند . سست و بی حال شدم و فقط گفتم : خدا را شکر !
همسر شهید(خانم مسافری)می گوید:
خیلی وابسته و شیفته امام بود. هرجا اگر می خواست حرفی بزند ، تمام حرف هایش تکیه داشت به حرف های امام.
زمانی هم که در منطقه با برادر شهیدم(شهید مسافری) با هم بودند به شوخی می گفت : اگر من شهید شدم سعی کنید اول جنازه ام را پیش امام ببرید . برادرم به مرزبان می گفت : حالا جنازه تو را کجا پیش امام راه می دهند؟! تو هم دلت خوشه آ !!!
یک شب قبل از شهادتش خانه پدرشوهرم بودم . ماه رمضان بود ، یکدفعه حالم بد شد و بی حال شدم به مادرشوهرم گفتم: برای سحری مرا بیدار نکن ، حالم خوب نیست . صبح می روم دکتر . خوابیدم ؛ در عالم رویا عموی شهیدم را دیدم ، آمده بود سر کوچه ی ما ایستاده بود ولی داخل خانه ی ما نمی آمد . تعجب کردم که چرا عمویم داخل نمی آید . در همین لحظه سروصداهایی نگاهم را به آسمان جلب کرد ؛ باورنکردنی بود ؛ آسمان خیلی شلوغ بود ؛ همه در آسمان جمع اند ، دیگر کسی روی زمین حرکت نمی کرد . طبل و شیپور و سنج می زدند . عمویم آمده بود تا مرزبان را با خودش ببرد و آسمانی ها هم به استقبالش آمده بودند.
****
فرازی از وصیت نامه :
برادران و خواهران در این مقطع زمانی که شیاطین غرب و شرق توسط عروسک کوکی خود یعنی صدام کافر، دست به تجاوز و تعرض به حریم کشور اسلامی مان زده ، بر من و تو ای برادر و خواهر لازم است که هرکجا و به هر شکل ممکن با دشمن تجاوزگر به حریم سرزمین و ناموسمان به جنگ و ستیز برخیزیم و همان طور که خداوند متعال می فرماید با سران شیطان پیکار کنید ، بر ما لازم است این اصل از فروع دین را انجام دهیم و در مقابل این متجاوزین گرگ صفت مهر خاموشی بر لب نزنیم و سکوت اختیار نکنیم و از خود عکس العملی نشان ندهیم که ائمه طاهرین و حسین(ع) در صحرای کربلا به آن تعداد کم ، اما مخلص نشان دادند ...
در این راه هر گلوله ای که بر پیکرم اصابت کند و هر تکه خمپاره ای که به بدنم بنشیند ، برای خدا و به یاد خدا تحمل می کنم و اگر سعادت شهادت نصیبم گردد برایم بهترین شیوه مردن است ...
خدایا از تو می خواهم زمانی که قلم تقدیرت مرگ مرا امضاء می کند ، آن لحظه ، شهادت در راهت باشد و خونم قابل آبیاری درخت اسلام و وصیت اصلی من به شما برادران و خواهران و امت عزیز ایران این است که امام امت را به هیچ عنوان ترک نکنید . گوش به فرمان او باشید و در کنار او مستکبران را تا ظهور امام زمان خار و زبون سازید .