سهراب با مشاهده ظلم، ستم و فساد حکومت ستمشاهی بی هیچ تردیدی به صف مبارزین پیوست. او در سخت ترین شرایط مبارزه در میدان مبارزه حضوری فعال و تاثیرگذار داشت. انقلاب که پیروز شد سهراب خیلی خوشحال بود، انگار از قفس آزاد شده بود. در هر عرصه ای که نیاز به مجاهدت وجانفشانی بود او حضور داشت.
با تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خود را به زنجان رساند تا با ورود به سپاه رسالت تاریخی خود را انجام دهد. او که خود از پیشتازان مبارزه وپاسدار آرمان های الهی انقلاب اسلامی بود، دیگران را هم تشویق می کرد تا با ورود به سپاه حافظ انقلاب اسلامی باشند.
با شروع جنگ تحمیلی او کمترین تردیدی به خود راه نداد. او به جبهه رفت و در اکثر عملیات هایی که نیروهای ایرانی بر علیه دشمن انجام میدادند، حضوری فعال و تاثیر گذار داشت.
اول آذر ماه1362 و منطقه پنجوین در عملیات والفجر4 آخرین میدان حضور این در این کره خاکی بود. او با رشادت های بی شماری که در این عملیات بروز داد، به شهادت رسید تا با قرار گرفتن در جوار رحمت الهی ناظر اعمال و کردار ما باشد. قبل از او برادر کوچکترش، قنبر اسماعیلی در عملیات فتح المبین درجبهه جنوب به شهادت رسیده بود.
خاطرات
طیبه اسماعیلی، مادر شهید
بعد از انقلاب یک روز به خانه آمد و گفت پدر جان اگر اجازه بدهید می خواهم به عنوان پاسدار ثبت نام کنم. پدرش در جواب گفت: اگر به عنوان پاسدار ثبت نام کنی باید مرگ را در نظر بگیری. سهراب در جواب پدرش گفت: ما که این لباس را پوشیدیم همان کفن است، مرگ ما جلوی چشمان ماست و من ثبت نام خواهم کرد.
دوستانش صحبت می کردند، که سهراب همیشه دو اسلحه با خود همراه داشت و یکبار با یکی تیراندازی می کرد بار دیگر با اسلحۀ بعدی. می گفتیم: آقا سهراب چرا دو تا اسلحه برداشته ای؟ گفت: یکی را به جای برادر شهیدم قنبر برداشته ام و دفاع می کنم.
همسر شهید
یک بار که به جبهه رفته بود با خبر شدیم که زخمی شده، ابتدا خودش آشکار نمی کرد از ناحیه دست زخمی شده بود. من گفتم: چه شده لباس هایت پاره شده؟ گفت: چیزی نشده. با اینکه جراحتش اذیت می کرد ولی به روی خودش نمی آورد. یک بار هم از ناحیۀ پا زخمی شده بود. نامه اش دیر آمد و پس از بازگشت پرسیدم: چرا دیر نامه نوشتی؟ ما نگران شما بودیم. در جواب گفت: من در بیمارستان بستری بودم. به خاطر جراحت پایش هنگام نماز خواندن اذیت می کشید و با دشواری نمازش را به جا می آورد. من گفتم برو دکتر تا ترکش را از پایت بیرون بیاورد. می گفت: نه من این کار را نمی کنم این باید یادگار بماند. از حضور مداوم او در جبهه و مشکلات زندگی شکایت کردم و گریه سر دادم. سهراب با خنده گفت : شما تصور می کنید که من و امثال من در خط مقدم هستیم ولی نه، من شهادت می دهم که شما زنها در خط مقدم هستید که مشکلات زندگی و تربیت فرزندان ما را به تنهایی عهده دار شده اید .
سید جمال موسوی
روزی شهید فیروز قزلباش نزد من آمد و به من گفت: سید بیا از این سپاه بیرون برویم. وقتی با تعجب علت را از او جویا شدم در پاسخ گفت : ما در مقابل سهراب اسماعیلی، کم داریم و من احساس حقارت می کنم، بهتر است اول در خارج از سپاه خود را بسازیم و بعد وارد سپاه شویم .
علاءالدین موسوی
سهراب اسماعیلی وقتی شهید شد سرشان در اثر انفجار آرپی جی7 از تنشان جدا شده بود. ایشان در وصیت نامه خود به پدرش نوشته بود که تو به مکه رفتی تا اسماعیل خودت را قربانی کنی و من هم اسماعیل وجودم را به جبهه بردم. ایشان از هر لحاظ اسماعیل گونه بود. واقعاً شجاعت سهراب و دلاوری های ایشان کم نظیر بود و نمی توان در مورد کسی که هم اسماعیل گونه و هم سهراب گونه باشد بیشتر از این صحبت کرد.
وصیت نامه
ای گلوله ها و ای خمپاره ها و ای توپ ها و ای دشمن زخم خورده از اسلام و ای منافقین و ای از خدا بی خبران، ما را دریابید. این عاشقان راه الله را دریابید. شهادتم را بر سینه تاریخ خواهم کوفت تا بگویم من فرزند هابیل هستم و درس شهادت را در مکتب رسول الهپ و حسین عزیز آموختم و تا انتقام خون مظلومیت آنان را نگیرم آرام نخواهم گرفت، همان طوری که خون سالار شهیدان حسین عزیز ظالمیت تاریخ را به محاکمه کشاند و راه پاک حسین امروز یک شمع پرنور در تاریکی است.
به همه توصیه می کنم مبادا شهدا را در پیش حضرت باریتعالی خجل کنید. مبادا کاری کنید که شهیدان راه حسین در روز قیامت از شما شکایت کنند. مبادا با اعمالتان دست شهدا را، دست خودتان را به شفاعت ببندید. مبادا کاری کنید حرفمان با عملمان یکی نباشد مبادا کاری کنید که شهیدان راه حسین در روز قیامت از شما شکایت کنند.