کد خبر 174572
تاریخ انتشار: ۱۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۷

پسرعموی جلال، پیرمردی است به نام سیدنظام‌الدین میراحمدی. خودش می‌گوید اغلب آل‌احمدها فامیلشان شده میراحمدی. توضیح داد همه روستا سید هستند و 26 نسل که عقب برگردیم می‌رسند به امام محمدباقر (ع).

به گزارش مشرق،‌ مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که بخش ششم این سفرها از امروز شنبه در پنج قسمت صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود.

او در ششمین سفر خود به اورازان (زادگاه نویسنده نامدار ایران؛ جلال)، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم آل‌احمد را پس از سال‌ها یک بار دیگر تجربه کند. او در این بخش، وقتی به زادگاه جلال می‌رسد، متوجه می‌شود که مردم بیشتر به آیت‌الله طالقانی افتخار می‌کنند تا آل‌احمد.

در آخرین سه شنبه تابستان 91 راه افتادم سمت طالقان و مقصدم اورازان بود. از تهران تا خروجی طالقان در اتوبان قزوین 100 کیلومتر راه است. قبلا دوبار بیشتر طالقان نیامده بودم. یک بار حدود 12 سال پیش رفتیم جوستان و یک بار هم 4 ـ 5 سال پیش رفتیم تا کنار دریاچه سد طالقان.

جلال اما بسیار به اورازان و طالقان رفت و آمد کرده بوده و آنجا روستای آبا و اجدادی‌اش بوده. سال 1326 آخرین دیدار جلال از اورازان قبل از نوشتن کتابش بوده و البته بعد از آن هم این رفت و آمد ادامه داشته است. خودش در مقدمه کتاب اورازان تک‌نگاری‌اش را تلاشی در شناخت یک روستا به معنای یک واحد کوچک تشکیل دهنده تمدن ایران دانسته و تاکید کرده این تلاش باید دامنه‌دار و گسترده باشد. هرچند امروزه روستاها دیگر شرایط نیم قرن پیش را ندارند، ولی به نظرم با همین شرایط حاضر هم شناخت روستاها و نقاط دورافتاده از رسانه‌ها به فرآیند تصمیم‌سازی‌های منطقه‌ای و ملی کمک زیادی می‌کند و چه خوب بود افراد صاحب‌ ذوق هریک گوشه‌ای از این مملکت را که به هر دلیلی به آن علقه و وابستگی‌ای دارند، مثل جلال تک‌نگاری می‌کردند.

شاید از همین بابت من هم باید به جای بازدید از اورازان می‌رفتم سراغ انجیلاوند که روستای خودمان است؛ بین ساوه و قم (و البته نزدیک‌تر به ساوه) و از آنجا می‌نوشتم که در روزگار کودکی و نوجوانی زیاد به آنجا رفت و آمد داشتیم.

بگذریم. طالقان با اینکه شهرستان شده و جایی که معروف به شهرک بود حالا در قامت شهر کنار شاهرود نشسته، ولی هنوز حال هوای روستاهای اطرافش را دارد. کنار جاده ته مانده محصولات سیفی را می‌فروختند؛ زیر آلاچیق‌های چوبی و حصیری. مردم در جاده برای هر ماشین عبوری دست تکان می‌دهند تا سوار شوند و نگاه به مدل و ریخت راننده نمی‌کنند.

2ـ3 نفر از همین مردم را در راه سوار کردم و در شهرک ازشان خداحافظی کردم. مسیرم را ادامه دادم به سمت بالا طالقان و روستای جوستان که امامزاده‌ای به نام ‌هارون بن موسی بن جعفر (ع) در آن دفن است و این امامزاده زائرسرایی دارد. حدود 12 سال پیش یک بار به راهنمایی رفیقی از اهل طالقان آخر هفته‌ای را آمدیم جوستان و در همین زائرسرا شب را گذراندیم. آن موقع اجازه نمی‌دادند مجرد در زائرسرا بماند، ولی ما چون تعدادمان زیاد بود و آن رفیق آشنایی داد، اجازه گرفتیم بمانیم. فردایش هم در شاهرود که آن موقع پرآب‌تر بود، آب‌تنی کردیم و در باغ‌های اطرافش قدم زدیم. با اینکه امکانات زیادی نداشت، ولی می‌خواستم شب را آنجا بمانم و به همین دلیل رفتم تا سر و گوشی آب بدهم. متولی امامزاده همان قانون 12 سال پیش را یادآوری کرد و چانه‌زدن هم بی فایده بود.

جاده‌ای که می‌آمد تا جوستان از بعد از امامزاده‌ هارون خاکی می‌شد و ادامه پیدا می‌کرد و 50 کیلومتر بعد می‌رسید به گچسر در جاده چالوس. چند نفری که ازشان پرس‌وجو کردم و فکر کردند می‌خواهم بروم آنجا، نصیحتم کردند که منصرف شوم.

در همان جاده خاکی چند کیلومتری رفتم برای تجدید خاطره و موقع برگشتن پیرمردی را رساندم به جوستان. پیرمرد برای سرزدن به باغش رفته بود و کیسه‌ای سیب دستش. می‌گفت مال درخت خودش است و ریخته بوده زمین. سیب‌ها را به زور داد به من و عجب سیب‌های خوشمزه و شیرینی بودند!

همان جاده را 7ـ8 کیلومتر برگشتم سمت شهرک و پرسان پرسان جاده فرعی اورازان را پیدا کردم. جاده بعد از رد شدن از روی شاهرود اول می‌رسد به گوران و در خلاف جهت گلیرد و خودکاوند می‌پیچد سمت کوه و مشرف می‌شود به دره طالقان که جهت کلی‌اش شرقی ـ غربی است. از اولین گردنه که می‌گذری دیگر شاهرود دیده نمی‌شود و جاده‌ای زیبا و باریک است که در دامنه کوه‌ها پیچ می‌خورد. کنار جاده، بوته‌ها و گل‌های قشنگی بود؛ همین‌طور بالای سر در آسمان پرنده‌های شکاری‌ای که بال‌های بزرگشان باز بود و بدون بال زدن چرخ می‌زدند.

کمی بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا برسم به اورازان. روی در اولین خانه‌ای که کمی هم بیرون از روستا بود و تا حدودی حال و هوای ویلایی داشت، پوستری از آیت‌الله طالقانی چسبانده بودند که برای مراسم گرامیداشت سی و سومین سال از دنیا رفتن ایشان بود. در خروجی طالقان از اتوبان قزوین هم عکس آیت‌الله طالقانی را زده‌اند و خوشامد گفته‌اند ورود به زادگاه ایشان را. اصولا مردم این دیار ترجیح می‌دهند به کسی مثل آیت‌الله طالقانی شناخته شوند تا کسی مثل جلال آل‌احمد.

از همان بدو ورود به اورازان درخت‌های بزرگ گردو نظر آدم را جلب می‌کند و آنتن موبایل هم می‌رود. جاده در اورازان سراشیب می‌شود. چند خانم جلوی خانه‌ای نشسته بودند. ازشان پرسیدم چطور بروم معصوم‌زاده. سئوال بی‌خودی بود. مگر یک روستا آن هم در میان کوه‌هایی که مجال بزرگ شدن به آن را نمی‌دهد سروته‌اش چقدر است و چند تا خیابان دارد که جای مهمی مثل معصوم‌زاده آدرس پرسیدن بخواهد؟! شاید به این دلیل پرسیدم که همه‌شان چهارچشمی نگاهم می‌کردند و همین نگاه پرسشگر و طولانی نشان می‌دهد این روستا غریبه به خود نمی‌بیند و بعدتر معلومم شد غریبه‌ها اینجا فقط پی جلال می‌آیند که خود او هم یک جورهایی برای اهالی یک غریبه محسوب می‌شد.

همان راه را جلوتر آمدم و ماشین را در محوطه نسبتا بازی که سراشیبی زیادی داشت، پارک کردم. وسط روستا در سایه درختان بزرگ گردو کاملا سایه و تاریک شده بود.

معصوم‌زاده را پیدا کردم. دو امامزاده از نوادگان امام محمد باقر (ع) به نام‌های سیدشرف‌الدین و سیدعلاءالدین که به گفته اهالی روستا پدران اهل همین آبادی هستند. داستان آمدن و ماندگار شدن آن‌ها به این منطقه را جلال در کتاب اورازان آورده.

پسر و نوه امام باقر (ع) که سلسله نسلشان به سیدشرف‌الدین و سیدعلاالدین می‌رسد هم در ایران مدفون هستند. علی بن باقر (ع) در مشهد اردهال کاشان و ناصرالدین بن علی بن باقر (ع) در تهران.

در معصوم‌زاده بسته بود، ولی سیمی به دستگیره‌اش وصل بود که هرکس می‌خواست داخلش شود با کشیدن آن در باز می‌شد. داخل معصوم‌زاده شدم و فاتحه‌ای خواندم. ساختمان امامزاده مثل امامزاده‌های دیگر به عنوان یک مکان مقدس ساخته نشده بود و به قول جلال اورازانی‌ها معصوم‌زاده را مثل قبر اجدادشان نگه داشته بودند. جلوی معصوم‌زاده هم قبرستان کوچکی بود که البته قبرستان اصلی روستا نبود.

از ساختمان کوچک معصوم‌زاده که بیرون آمدم، مردی نسبتا قد بلند و ریش سفید را دیدم که روی دوشش شال سبزی بود و چهره‌اش به نظر آشنا می‌آمد. سلام و علیک کردم و سئوال‌هایی درباره معصوم‌زاده. همان طور که گفتم طبق قراری ننوشته حضور هر غریبه‌ای برای اهالی مربوط می‌شود به جلال مگر اینکه عکسش ثابت شود.

اسم پیرمرد سیدنظام‌الدین میراحمدی بود. خودش می‌گفت بعضی از آل‌احمدها فامیلشان شده میراحمدی و پسرعموی جلال است. توضیح داد همه روستا سید هستند و 26 نسل که عقب برگردیم می‌خورند به امام محمدباقر (ع). آخرین حضور جلال در سال 1347 در اورازان را به یاد داشت. می‌گفت با شمس آل‌احمد هم سن است و با او بیشتر دوست بوده.

پرسیدم: همان سال 1347 این روستا جاده داشت؟ جواب منفی داد. از خانه‌ای که جلال موقع آمدن به اورازان آنجا می‌مانده سئوال کردم و او نشانی خانه سیدضیاء میراحمدی را داد.

می‌گفت جلال مرد بزرگی بود و دنیا مردان بزرگ را نمی‌شناسد. می‌گفت جلال کارهای زیادی می‌خواست برای اورازان بکند که عمرش کفاف نداد. بحث که به مرگ جلال رسید، ادامه داد: جلال را کشتند، به خاطر کتاب غربزدگی! بعد هم اسم چند تا از کتاب‌های جلال را برد و گفت: شما جلال را می‌شناسی؟ کتاب‌هایش را خوانده‌ای؟ گفتم: تا حدودی.

از اورازانی‌ها پرسیدم و اینکه در فصل سرما کجا می‌روند. گفت یکی از مراکز مهم اورازانی‌ها حصارک کرج است و الان بیش از 100 خانوار اورازانی آنجا زندگی می‌کنند؛ 6 ماه آنجا 6 ماه اینجا. بعد هم باز گریز زد به مباحث فرهنگی: ما فقط دو نویسنده داشتیم؛ شریعتی و آل‌احمد. ولی آثار جلال به درد همه مردم می‌خورد با آن متن روان و سلیسش. الان دنیا به جلال احترام می‌گذارد.

خیلی زود یادش رفت اول صحبت گفته بود دنیا مردان بزرگ را نمی‌شناسد!

سیدنظام خداحافظی کرد و البته تعارفی که بروم خانه‌شان و چای بخورم. اگر کمی سفت و سخت دعوتم می‌کرد حتما می‌رفتم، ولی چه می‌شود کرد که نکرد!

همه حرف‌های نظام درباره روستایشان را می‌شد در کتاب اورازان جلال پیدا کرد. فکر می‌کنم بعد از چاپ این کتاب، دیگر مرجع اطلاعات درباره اورازان حافظه و خاطرات مردم نیست. راستی تازه فهمیدم چرا قیافه‌اش آشنا به نظر می‌رسد، ته مایه چهره‌اش شبیه جلال و شمس آل‌احمد بود!