به گزارش مشرق به نقل از فارس، جانباز سرافراز و سردار شهید اسلام، ابوالشهید «حاج حبیب لکزایی»، جانشین فرمانده سپاه سلمان، 25 مهر سال جاری، در سالروز شهادت امام جواد (ع) و همزمان با سومین سالگرد شهدای وحدت پس از تحمل 24 سال رنج ناشی از جراحات و مصدومیتهای دوران جنگ و دوری از یاران شهیدش، در حالی که بیش از 60 ترکش در بدن داشت، به سوی همرزمان عرشنشینش پر پرواز گشود.
شهید لکزایی در 18 شهریور 1342 پا به عرصه وجود گذاشت، پدرش روحانی و از مبارزان دوران ستمشاهی بود و این روح مبارزاتی از کودکی در وجود حبیب ریشه دواند و از او فرد شجاعی ساخت که در دوران کودکی و نوجوانی، خواب آرام را از چشمان ضدانقلاب به کابوس بدل کرد و پاسداری شد که اهالی سیستان و بلوچستان زیر سایه صلابت او آرامش مییافتند.
شهید حاج حبیب لکزایی، در دوران انقلاب، علیرغم اینکه دانشآموز بود، اما با اقداماتی همچون پاره کردن عکس خاندان منحوس پهلوی از کتابهای درسی و تدریس قرآن و توزیع عکس و رساله امام خمینی در بین انقلابیون و نوشتن شعار بر دیوارهای روستا و مدرسه، در صف نخست مبارزان انقلابی زابل جای گرفت.
او بعد از پیروزی انقلاب، علاوه بر ایفای نقش فعال و تأثیرگذار در محرومیت زدایی از منطقه زابل و شرکت در برنامههای فرهنگی، به جهادسازندگی پیوست؛ وی در 8 تیرماه 60 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در دوران جنگ نیز در قالب لشکر 41 ثارالله چندین بار در جنگ حضور پیدا کرد.
او در شرایطی به جنگ میرفت که فرماندهان تمایل بیشتری به حضور او در پشت جبهه و تلاش برای تقویت نیروهای اعزامی داشتند و بارها پس از ورودش به جبهه به دستور فرماندهان به عقب باز میگشت.
شهید لکزایی در سال 67 در منطقه شلمچه به شدت مجروح میشود به طوری که 4 روز در بی هوشی به سر میبرد. او در اثر این مجروحیتها جانباز 5/72 درصد میشود و ترکشهایی در ناحیه سر و گردن و چشم و قفسه سینه و دیگر جاهای بدنش، سالها همنشین این سردار پرتلاش بودهاند.
سردار لکزایی از ابتدای جنگ تا لحظه شهادت، مسئولیتهای زیادی را برعهده داشت که بخشی از آن به قرار زیر است: تک تیرانداز گردان کمیل لشکر 41 ثارالله در دشت عباس، حضور در جبهه با سپاه حضرت رسول (ص)، تلاش فراوان برای جذب و اعزام نیرو به جبهه، تک تیرانداز گردان 409 لشکر 41 ثارالله در جنوب اهواز، مسئول اکیپ گشت پایگاه زابل، مسئول بسیج پایگاه زابل در سال 61، فرمانده حوزه مقاومت نجف اشرف بخش مرکزی زابل در سال 63، مسئول ستاد گردان لشکر 41 ثارالله در جنوب شلمچه در سال 66، کمک فراوان به سیلزدگان زابل در سالهای 69 و 70، نقش تعیینکننده در عملیات نصر 3 در مقابله با اشراری که اموال عمومی سنگین را در سال 70 از منطقه دزدیده بودند، فرمانده سپاه زابل از سال 69 تا 79، معاون هماهنگ کننده منطقه مقاومت سیستان و بلوچستان از سال 79 تا 86، جانشین فرمانده منطقه مقاومت و جانشین فرمانده سپاه سلمان از سال 87 تا هنگام شهادت.
سردار شهید حبیب لکزایی، بعد از شهادت شهید محمدزاده مدتی سرپرست سپاه سلمان بوده است؛ وی مدیر عامل بنیاد فرهنگی مهدی موعود استان سیستان و بلوچستان، دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر استان، ریاست هیئت مدیره مؤسسه خیریه امدادگران عاشورای استان، رییس هیئت مدیره گلزار شهدای حضرت رسول (ص)، عضو هیئت امنای هیئت رزمندگان کشور و نماینده ایثارگران استان در مجلس ایثارگران کشور را نیز در کارنامه خود داشت.
این سردار سربلند سپاه اسلام که مدال جانباز نمونه کشور در زمینه مبارزه با تهاجم فرهنگی را نیز بر سینه داشت، در سال 1370 به پاس تلاش در حراست از مرزهای کشور از سوی مقام معظم رهبری تقدیر شد.
علاوه بر این، در طول حیاتش بارها توسط فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح تشویق و تقدیر شد که از آن جمله میتوان به تقدیر از سوی ستاد فرماندهی کل قوا و فرماندهی کل سپاه، فرمانده نیروی زمینی و معاونتهای مختلف سپاه و نیرو انتظامی اشاره کرد.
سردار شهید حاج حبیب لکزایی که خطیبی توانا و زبر دست بود، قلمی روان هم داشت و مقالات فراوانی از وی به یادگار مانده است، در ششمین اجلاس سراسری نماز به عنوان نگارنده مقاله برتر و در تابستان سال جاری(1391)نیز به عنوان «فعال نمونه مهدوی در هشتمین همایش بینالمللی دکترین مهدویت» مورد تجلیل قرار گرفت.
سردار بی ادعا و گمنام زمین و نام آَشنای آسمانیها، در 25 مهر ماه 1391 در مأموریت کاری و در لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در بیمارستان بعثت نیروی هوایی ارتش مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جواد علیهالسلام و در سومین سالگرد شهادت سرداران شهید نورعلی شوشتری و شهید رجبعلی محمدزاده که به تعبیر سردار شهید لکزایی شهدای وحدت، امنیت و خدمت بودند، به فیض شهادت نائل شد و در سایه سپیدارهای ملکوت آرمید.
جالب آنکه روز شهادت این سرباز نامدار انقلاب، سالروز شهادت امام جواد (ع) و سومین سالگرد شهدای وحدت بود؛ هفتمین روز مراسم شهادتش همزمان با روز عرفه و چهلمین روز شهادت او نیز مصادف با روز عاشورا و 5 آذر سالروز تشکیل بسیج مستضعفین بود.
سروان پاسدار «سلمان لکزایی»، فرزند ارشد سردار شهید «حبیب لکزایی» در گفتوگو با خبرنگار حماسه و مقاومت فارس در خصوص فعالیتها و ابعاد شخصیتی پدر شهیدش روایتهای خواندنی بیان کرده که در ادامه میخوانید:
****
*نفر دوم لیست اعدامیهای ادیمی
پدرم متولد 1342 بود اما درد مجروحیت و دغدغه خدمت به مردم، آنچنان محاسن و موهای او را سپید کرده بود که وقتی کسی متوجه سن و سالش میشد، بسیار تعجب میکرد.
پدرم پیش از پیروزی انقلاب، علیرغم سن و سال کمی که داشت با شرکت در فعالیتهای انقلابی، مخالفت خود را با رژیم اعلام کرد، پس از انقلاب اسنادی از پاسگاه ادیمی بدست انقلابیون می افتد که مشخص می شود پدر ایشان حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای اعتمادی نفر اول و پدرم نفر دوم لیست اعدامیهای منطقه ادیمی بوده اند؛ برایم تعریف میکرد با وجود فاصله حدود 10 کیلومتری میان ادیمی و زابل، به زابل میآمده تا اعلامیههای امام یا توضیحالمسائل ایشان را به دست دیگر مبارزان برساند. این خلق و خوی معنوی و روحیه انقلابی را در مکتب پدرش که یکی از روحانیون برجسته و مطرح منطقه بود، آموخت؛ خانه پدر بزرگم محل رفت و آمد مبارزان انقلابی و محل امن برگزاری جلسات مذهبی پیش از انقلاب بوده و پدرم در همین فضا تربیت شده بود.
*در اعزام چند هزار نفر به جبهه نقش مستقیم داشت
پدرم در دوران دفاع مقدس به صورت مقطعی به جبهه میرفت؛ نه اینکه دلخواه خودش باشد، با توجه به اینکه سردار در منطقه سیستان نفوذ کلام بسیار زیادی داشت، با حضور در روستاها مردم و جوانان را برای رفتن به جبهه ترغیب میکرد و به این دلیل فرماندهان وقت، سعی داشتند پدر را در پشت جبهه نگه دارند.
روزی از یکی از فرماندهان اسبق سردار سؤال کردم، چرا به پدرم اجازه جبهه رفتن نمیدادند، این چندباری که ایشان به جنگ رفت چگونه بود؟ او جواب داد "او به کرات مراجعه میکرد تا به جبهه برود و مجموعه فرماندهی و عملیات هر بار میگفت"دفعه بعد"؛ دست آخر مجبور میشدیم او را به صورت مقطعی به جبهه بفرستیم. یا اینکه به مردم میگفت ما و شما با هم به جبهه میرویم. وقتی جلوی ایشان را میگرفتیم، میگفت "من به رزمندگان قول دادهام، بگذارید به قولم عمل کنم". الان حضور ذهن ندارم و نمیتوانم عدد دقیق بگویم ولی پدرم در اعزام چندین هزار نفر از منطقه سیستان به جبهههای حق علیه باطل، نقش مستقیم داشته است.
*فکر میکنند تانک از روی بدن پدر رد شده است
بعد از حضور پدرم در نبرد حق علیه باطل، در یکی از تکهای دشمن، خمپارهای در نزدیکی او منفجر میشود که پدر به شدت مجروح میشود؛ یکی از دوستانش به نام آقای احمدی معروف به شبستری که در این عملیات اسیر میشود، دست او را میکشد که از صحنه بگریزند، اما وقتی صدایی از پدر نمیشنود، به تصور اینکه پدرم شهید شده، عقب میرود؛ قدری که دور میشود، میبیند یک تانک عراقی به پدرم نزدیک میشود؛ آقای شبستری هم که تا آن لحظه اندک امیدی به زنده بودن پدر داشته با تصور اینکه تانک عراقی از روی بدن پدرم رد شده، دیگر قطع امید کرده و اعلام میکند فلانی شهید شده است.
شبستری پشت خاکریز به اسارت دشمن درمیآید و در اسارت هم برای پدر مراسم ختم میگیرد که بعد از آزادی، این جریان را برای پدرم تعریف کرد.
پدرم درباره آن لحظات میگفت: احساس میکردم پهلویم خیلی درد میکند، دستم را به سمت پهلویم بردم بلکه قدری مالش دهم تا از دردش کم شود که متوجه شدم انگشتانم وارد بدن شد و به چیز نرم و خیسی خورد؛ ترکشهای خمپاره پهلویم را پاره کرده بود و شکافی به اندازه یک کف دست ایجاد شده بود.
آن لحظه حس کردم دیگر شمع عمرم سوسوهای آخرش را میزند، شهادتین را گفتم و منتظر ماندم شهید شوم؛ بعد از چند لحظه دیدم هنوز زنده هستم و یکی دوباری تلاش کردم بلند شوم؛ در تلاش دوم، موفق شدم و به راه افتادم اما در تنهایی و بیحالی نمیدانستم کجا بروم. دشمن مجروحها را تیر خلاص زده بود و هر زندهای را به اسارت برده بود؛ از طرف دیگر چشم راستم به شدت آسیب دیده بود و چشم چپم، در اثر جاری شدن خون از زخم پیشانیام بسته شده بود و جایی را نمیدیدم.
پدرم قبل از عملیات پاهایش هم مجروح شده بود به طوری که بعد از جنگ نتوانست هیچ وقت کفشهای روبسته را بپوشد، اما مدتی در جبهه پوتین میپوشید که مجبور شد دمپایی به پا کند و در آن لحظه دیگر دمپایی هم نداشته است؛ میگفت: از یک طرف ضعف در اثر خونریزی، بر وجودم چیره شده بود و از طرف دیگر، پاهایم روی آسفالت داغ میسوخت به طوری که گاهی شک میکردم این آسفالت است یا قیر داغ! با این وضعیت به سمتی که نمیدانستم کجاست، میرفتم تا اینکه در مسیر، ماشینی ایستاد و دستانم را گرفتند و پشت ماشین انداختند و به بیمارستان صحرایی رساندند.
در بیمارستان به دلیل خونریزی زیاد، آب هم به ایشان نمیدهند، پدرم میگفت: آنقدر در بیمارستان درد داشتم که برخی دوستان پیشنهاد دادند تیر خلاص به من بزنند تا کمتر درد بکشم و میگفتند که معلوم نیست با این وضعیت ماندنی هستی یا نه اما به آنها گفتم مصلحت خدا هر چه باشد همان میشود، نیازی نیست. ما تسلیم رضای خداییم.
بعد دیدند که درد زیادی دارم، مرا در گوشهای رها کردند؛ بعد از مدتی من و چندین مجروح دیگر را کف اتوبوسی گذاشتند و به نقطه دیگری بردند و بعد از آن با هواپیما به بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان انتقال داده شدم و بعد از 4 روز به هوش آمد، پدرم میگفت این قضیه حدود 4 خرداد 67 اتفاق افتاد.
*نامه شهادت پدر را از جبهه به زابل فرستادند
زمانی که پدر در بیمارستان بستری بوده، از طرف لشکر 41 ثارالله به شهرستان زابل نامه میفرستند که «حبیب لکزایی» شهید شده است.
پدرم میگفت: در بیمارستان کسی مرا نمیشناخت، در زابل هم که همه فکر میکردند من شهید شدهام و تنها مانده بودم؛ در اتاقم مجروح دیگری هم بود که وقتی مادر و پدرش به دیدارش میآمدند از من هم دلجویی میکردند و پدرش حال مرا میپرسید و به من رسیدگی میکرد؛ پدرم شماره یکی از مسئولان بسیج را میدهند که با آن مسئول تماس بگیرند و از این طریق دوستانش خبردار میشوند که پدرم زنده است.
پدر وقتی به منزل باز گشت به همه سفارش کرد که کسی از مجروحیتش خبردار نشود؛ دوست نداشت کسی نگران احوال او باشد. او در آخرین مأموریتاش هم که به تهران آمد و در ساختمان ستاد فرماندهی کل سپاه حالش بد شد و به بیمارستان منتقلش کردند، باز هم سفارش کرده بود که به خانواده خبر ندهید و بنده هم ساعتها بعد از بستری شدن او از جریان مطلع شدم.
*روایت روزی که حبیب من به محبوبش رسید
وقتی پدر را به بیمارستان بعثت میرسانند، یک افسر همراه با او بوده که پدرم به او تأکید میکند خانواده را خبردار نکنید؛ من هم حدود بعد از ظهر مطلع شدم که ایشان بستری است. گویا پزشکان بیمارستان بعثت درباره مشکل اصلی او و وضعیت درمانیاش با دکتر پدرم در زاهدان ارتباط برقرار میکنند که او هم وضعیت پدر را شرح میدهد؛ یک دوستی که از جریان مطلع میشود به بنده خبر داد که از فلانجا تماس گرفتند و از وضعیت پدرتان سؤال کردند؛ من هم با اولین پرواز زاهدان که 22 و 20 دقیقه شب بود، خودم را به تهران رساندم و حدود یک نیمه شب به بیمارستان رسیدم.
پدرم بستری بود و چون دیر وقت بود، به من اجازه ملاقات ندادند خیلی نگران احوالش بودم، تلفن شیفت بیمارستان را از زیر شیشه یکی از میزها برداشتم و ساعت حدود سه بامداد بود که با تلفن داخلی که روی دیوار نصب بود با شیفت بیمارستان تماس گرفتم و اجازه ورود به بخش او را خواستم؛ آنها ناراحت شدند و گفتند ساعت 3 صبح است و بیمار باید استراحت کند. خلاصه تا صبح اجازه ملاقات ندادند.
صبح که پدرم را دیدم، بسیار آرام و راحت بود؛ به من گفت " کی به شما خبر داد؟ اتفاقی نیفتاده. مطلبی نیست. چرا آمدی؟" در ظاهر هم مشکلی وجود نداشت؛ نشسته بود و صبحانه میخورد. با هم صحبت کردیم که برخی از دوستان و همکارانش مثل «سردار باباییان»، رئیس بازرسی فرماندهی نیروی زمینی سپاه و «جناب سرهنگ خمر»، یار و همرزم قدمیش که الان مسئول امور بازنشستگان استان است به دیدارش آمدند و رفتند؛ همین طور نشسته بودیم که دیدم پدرم دست چپش را روی سرشان گذاشت و یک «آخی» گفت. دلم لرزید ولی گفتم انشاالله مطلبی نیست.
به من گفت به عمو زنگ بزن بیاید (حجتالاسلام دکتر نجف لکزایی که الان معاون فرهنگی مجمع جهانی اهلبیت علیهم السلام است)، در همین لحظه تیم پزشکی هم از سپاه از جمله «سردار عراقی زاده» "مسئول بهداشت و درمان کل سپاه،" «سردار اخوان» "مسئول بهداری نیروی زمینی سپاه،" آقای دکتر «پیروی» و... آمدند.
حال پدرم که بد شد، خیلی نگران و مضطرب شدم؛ پدرم که نگرانی من و دکتر را دید، گفت "آرام، آرام، دست و پایتان را گم نکنید. من وضعیت خودم را میدانم الان هم در وقت اضافه هستم." وقتی تیم پزشکی داخل اتاق بود من را بیرون فرستاند و وقتی دوباره وارد اتاق شدم، دیدم پدرم آرام خوابیده، طوری که احساس کردم دارد با من شوخی میکند؛ آهسته گفتم حاجی! حاجی! آن لحظه متوجه شدم هر دو چشم پدرم باز است یعنی آن چشم مجروح ایشان که بر اثر ترکش، بیش از دو دهه بسته بود، باز شده بود؛ آنجا دیگر مطمئن شدم که پدرم، امیدم و «حبیبم» برای همیشه ما را تنها گذاشته و مهمان دوستان شهیدش شده است.
«حاج غلام سرگزی» از معتمدین، ریش سفیدان و بزرگ طائفه سرگزی در سیستان که پیکر پدرم را در قبر گذاشت بعد از مراسم چهلم برای ما تعریف میکرد که "من پیکر بزرگان زیادی را در قبر گذاشتهام اما وقتی داشتم پیکر شهید لکزایی را در قبر میگذاشتم، چهارتا نور را احساس کردم، اول فکر میکردم توهم است اما بعد متوجه شدم هر دو چشم شهید هم باز شده است."
*یکی از بزرگترین آرزوهای پدر
پدرم در روزهای اول مسئولیتش خیلی دوست داشت در گلزار شهدای حضرت رسولاکرم (ص) بک حسینیه و مرکز فرهنگی دایر کند که مردم وقتی برای زیارت شهدا میآیند، از این اماکن هم استفاده کنند.
آن روزها وقتی این صحبت را مطرح میکرد، قدری دور از ذهن به نظر میرسید که در این بیابان مرکز فرهنگی احداث شود، اما به فضل خدای متعال و پیگیریهای پدر و کمکهای مردم، علاوه بر مرکز فرهنگی، پایگاه مقاومت بسیج، یک مسجد و حسینیه بسیار بزرگ به همراه غسالخانه و خانه سرایداری احداث شد و فضای گلزار نیز به تصاویر شهدا مزین شد.
حتی برای این گلزار، سازوکار مدیریتی تعریف کرد و 30 رده سازمانی برای آن در نظر گرفت که همگی مصوب شده بود و شرح وظایف مشخص داشت؛ حتی برای مدیرانش حکمهای جداگانه صادر کرد؛ یکی از مدیریتهای این گلزار مدیریت تربیت بدنی بود که یکی از کارهای آن، تشکیل تیم ورزشی بود؛ این تیم در سطح شهرستان و حتی استان در مسابقات شرکت میکرد و مقام هم میآورد؛ این گلزار اکنون 114 عضو دارد و با سازوکاری که دارد در سطح کشور بی نظیر است.
البته در آخر هم مردم منطقه پاداش او را دادند و علیرغم اینکه میخواستیم پیکر پدر را در گلزار شهدا دفن کنیم، مردم به اتقاق، پیکر سردار را داخل حسینیه بردند و او را در وسط حسینیه دفن کردند.
*بیشتر خصوصیات پدر را در رفتار با همکارانش شناختم
بنده 14 سال با پدرم همکار بودم و بسیاری از خصوصیات پدر را در محل کار و در برخورد با دیگر همکارانش شناختم.
*سردار لکزایی، مالک اشتر ولایت بود
پدرم صبر و تحملی مثال زدنی داشت؛ هیچگاه عصبانی نمیشد مگر برای کار شهدا. آیتالله سلیمانی نماینده ولی فقیه در استان در سخنرانیشان، پدرم را به مالک اشتر ولایت تشبیه کرد، یعنی نقشی که مالک برای ولایت در زمان خودش داشت، سردار لکزایی همان نقش را برای ولی این دوران خود داشت.
*ولایت؛ خط قرمز پدر بود
بدون استثنا، مقام معظم رهبری و مسئله ولایت فقیه خط قرمز پدر بود؛ این چیزی است که همه بر آن اذعان دارند، آیتالله سلیمانی نماینده ولی فقیه در استان در مراسم ختم پدرم، قسم یاد کرد که سردار لکزایی دارای قلب سلیم بود. امکان نداشت از روی حرف نماینده ولی فقیه بگذرد چه رسد به دستورات و اوامر رهبری.
پدرم بی چون و چرا پایبند به آرمانهای حضرت امام و رهبر معظم انقلاب بود، او در همه سخنرانیهایش بر دنبالهروی از ولایت تأکید داشت و میگفت "نگاه کنید ببینید ولایت چه میگوید همان مسیر را دنبال کنید و به جریانات دیگر هم کاری نداشته باشید؛ علمدار ما ولایت است". امکان نداشت جایی سخنرانی کند و حرفی از امر به معروف و نهی از منکر یا تبعیت از ولایت مطرح نکند.
*بدون اما و اگر میروم
پدرم دوست داشت در همین منطقه سیستان و بلوچستان که منطقه محرومی است، خدمت کند؛ او گاهی تا ساعت یازده شب هم نمیتوانست به خانه بیاید. علیرغم وضعیت جسمانی که داشت، لحظهای از رسیدگی به مسائل سیستان و بلوچستان غافل نبود و تا پاسی از شب در حال سرکشی از مقرهای مختلف در این مناطق بود.
جایگاه و رتبه هم برای او مطرح نبود؛ یک روز گفت: "آقای قرائتی میگفت خرج من قرائتی دو ریال است، یعنی با یک تماس بگویند آقای قرائتی شما دیگر آنجا مسئول نیستی، باید بروم؛ یعنی تمام هیبت من همین است؛ حالا ما هم همینطور، بگویند شما دیگر مسئول نیستی، میروم و فردای قیامت باید جواب بدهم که در این مدتی که مسئول بودهام، چگونه خدمت کردم." لذا ایشان دلبسته مقام نبود و همواره به فکر خدمت و قیامت بود.
*همیشه از اتاقش به امید شهادت بیرون میآمد
همیشه از اتاقش به امید شهادت بیرون میآمد، آن را مرتب میکرد و میگفت "هر روز که از اتاقم بیرون میآیم آن را چنان مرتب میکنم که اگر فردا نتوانم بازگردم، مشکلی در اتاقم نباشد". یعنی با این دید و این اندیشه محل کارش را ترک میکرد .
*لباسهای سرداریاش بیشتر از خودش استراحت کردند
پدرم چون زیاد دیدارهای مردمی داشت، معمولاً لباس شخصی میپوشید، طوری که گاهی میگفتم به جای ایشان، لباسهای سرداریشان استراحت میکند، با اینکه ایشان 72 و نیم درصد جانبازی و 4 و نیم درصد ضایعه روانی داشت و در جمجمه و گردنش ترکشهای جنگ را به یادگار داشت، فعالیتهایش کم نمیشد؛ بعد از شهادتش وقتی داشتم سیر درمانی او را بررسی میکردم نگاهی به عکسهای رادیوگرافی او و مراجعاتی که به پزشکان داشت، انداختم؛ آن موقع تازه متوجه شدم در گردن و لگن و پهلویش هنوز ترکشهایی از دوران جنگ باقی مانده بود؛ چیزی که در زمان حیاتش به هیچ وجه عنوان نکرد.
پدرم هیچ وقت دوست نداشت خودش را مطرح کند؛ یک بار در زمان حیاتش گفتوگویی با یکی از خبرگزاریها انجام داد و خبرنگار از او در خصوص نحوه مجروحیتاش سؤال کرد؛ پدر بعد از پایان مصاحبه، اجازه انتشار آن را نداد. آن مصاحبه بعد از شهادت ایشان منتشر شد.
*معتقد به اصلاح بود نه اخراج
در مدت 31 سال خدمت ایشان با توجه به اینکه در همه این دوران، مسئولیت داشته است، پاسداری را سراغ نداریم که بگوید سردار لکزایی به این دلیل مرا توبیخ کرد. تنها هدف ایشان اصلاح بود نه اخراج. معتقد بود یک پاسدار وقتی تخلفی مرتکب میشود، باید به دنبال اصلاح او بود؛ میگفت اخراج یک بخش قضیه است، اما خانوادهاش متلاشی میشود و هم به لحاظ حیثیتی صدمه میبیند. لذا باید وقت گذاشت و با نصیحت و محبت او را با خوبی و درستی آشنا کرد. میگفت با توجه به اینکه استان ما استان مرزی است، اگر پاسداری اخراج شد و برای تهیه معاش خانوادهاش به مشکل برخورد، ممکن است به دام گروهکها و معاندین هم گرفتار شود.
*پدر شهیدی نیست که جای بوسه سردار لکزایی بر دستانش نباشد
خدمت به خانواده شهدا را افتخار خود میدانست، امکان ندارد پدر و مادر شهیدی بگوید سردار لکزایی را نمیشناسم یا سردار لکزایی به ما سر نزده است. اینطور هم نبود که تشکیلاتی و با دوربین و تبلیغات سراغ خانواده شهدا برود. پدر شهیدی نیست که جای بوسه سردار لکزایی بر دستانش نباشد. پدر شهیدان خدری، پدر سرلشکر حاج قاسم میرحسینی جزو این خانوادهها بودند.
وی در خصوص انگیزه پدر در خدمت به خانواده شهدا گفت: پدر بعد از این ترکشها و مجروحیتی که پیدا کرد (که در حقیقت شهادت را آن زمان تجربه کرده بود)، میگفت "تمام وجودم وقف نظام و مردم و سپاه است"؛ همواره به ما توصیه میکرد کار را برای رضای خدا انجام دهیم. میگفت "اگر کاری انجام میدهید ببینید رضایت خدا در آن هست یا نه؛ عزت شما در کاری است که رضایت خدا را به دنبال داشته باشد؛ محبوبیت شما در این دنیا و آن دنیا در کاری است که با رضایت پروردگار انجام میشود؛ اگر مقبولیت داشته باشد درست انجام میشود و اگر خدایی نباشد، هر کسی با هر ساز و کاری که میخواهد انجام دهد، به نتیجه نمیرسد".
* هدیه شهید لکزایی به خانواده شهدا
پدرم دست خالی به دیدار خانواده شهدا نمیرفت؛ عکسی از مقام معظم رهبری را به تعداد زیاد قاب گرفته بودند و در دیدار با خانواده شهدا غالباً یکی از هدایایی که برای خانواده شهدا میبرد، تصویر رهبر معظم انقلاب بود و در کنارش هم هدیه دیگری در حد توانش تقدیم میکرد.
پدرم تمام طول عمرش را در خدمت خانواده معظم شهدا و ایثارگران و ملت سپری کرد و به این خدمت افتخار میکرد. او ساعتهای زیادی را روزهای پنجشنبه در گلزار شهدا میگذراند؛ افرادی که نمیتوانستند پدر را در دفتر کارش ببیند، در گلزار شهدا او را پیدا میکردند و پدرم هم ساعتها برای آنها وقت میگذاشت و مشکل را تا رفع آن و تا جایی که قانون اجازه میداد پیگیری میکرد.
*برای همکارانش اول پدر بود، بعد فرمانده
یکی از همکارانمان جایی برای خواستگاری میرود، به او میگویند سردار لکزایی را در سپاه میشناسید؟ میگوید مگر پاسداری هست که جانشین سپاه را نشناسد؛ میگویند اگر ایشان شما را تأیید کند ما شما را به دامادی میپذیریم.
آن پاسدار میآید خدمت سردار و ماجرا را میگوید و خواهش میکند که پدرم با خانواده عروس خانم، تماس بگیرند. سردار میگوید چرا تماس؟ زنگ بزن منزلشان تا با هم برویم؛ ایشان برای خواستگاری این پاسدار میرود و در مراسم عقد و عروسی او هم شرکت میکند و بعد از آن هم ارتباط خود را با آن پاسدار حفظ کرد. یا برای حل مشکلات خانواده پاسدارها بسیار وقت میگذاشت و تا مشکل را حل نمیکرد دست بر نمیداشت. گاهی شبهای زیادی همراه ایشان بودم و حتی تا یک و دو نیمه شب، به خانوادهها سر میزدیم.
*استفاده شخصی از بیتالمال؛ ممنوع
در حفظ بیتالمال بسیار دقت میکرد؛ خاطرم هست، روزی کیفش باز بود؛ میخواستم نکتهای را یادداشت کنم، خودکار و کاغذی را از توی کیفش برداشتم، اما فوراً از دست من گرفت؛ گفت "پسرجان! این کاغذ برای سپاه است، آن خودکار هم برای امضای نامههای سپاه است، استفاده شخصی که نمیشود کرد"؛ هیچ کس تأیید نمیکند من که فرزند بزرگ ایشان بودم در سرما یا گرما حتی برای یک بار با ماشین سپاه به مدرسه رفته باشم، با اینکه او در آن زمان فرمانده سپاه زابل بود.
پدرم دوره دافوس را در تهران گذراند و نفر دوم دوره شد. با توجه به اینکه من روحیات و توانمندی او را میشناختم به پدر گفتم چرا شما دوم شدید؟ گفت "نفر اول سالم بود و دائم دنبال این بود که کدام سؤال مهمتر است و کدام سؤال مهم نیست؛ من از این روحیات نداشتم. به این خاطر دوم شدم".
*دکتر میگفت تعجب میکنم چطور تا حالا زنده ماندی؟
10 سال قبل با او دکتر رفتم، ترکش مقداری در سرش تکان خورده بود، وقتی وارد مطب پزشک شدیم، به من گفت شما داخل اتاق نیا. من هم نگرانش بودم، در را آرام باز کردم و رفتم داخل، دیدم دکتر با حالت عتاب به او میگوید "چرا اینقدر به خودت فشار میآوری، شما 10 سال قبل باید از این دنیا میرفتی، من متعجبم که چطور زندهای؟"
*هیچ وقت برای فرزندش پارتیبازی نکرد
من 14 سال با پدرم همکار بودم؛ در سپاه پاسداران یک نامه نداریم که سردار نوشته باشه که این امتیاز را به او بدهید، با اینکه من فرزند ایشان بودم، حتی دو روز مرخصی تشویقی به بنده نداد. بنده هم وقتی با ایشان ملاقات داشتم، باید مثل بقیه رفتار میکردم و هیچ رانتی وجود نداشت، البته سعی میکردم تا جایی که ممکن است در دفتر کار مزاحم او نشوم مگر برای کار اداری.
*نگران بودم که پدرم نتواند پاسخگوی نیروهایش باشد
من نزدیک به دو سال در پادگان امام حسین (ع) اصفهان کار میکردم، بعد به این استان آمدم؛ آن موقع سردار مولوی حقیقی، فرمانده سپاه استان بود؛ دستور دادند که فلانی ـ یعنی من ـ در زاهدان به کارگیری شود؛ خدمت ایشان رفتم و گفتم من در زاهدان خدمت نمیکنم (آن موقع پدرم معاون هماهنگکننده سپاه استان بود)، گفتم میخواهم بروم شهرستان نیک شهر. آن موقع نیک شهر یک اتوبوس داشت که 7 صبح میرفت و حدود 5 بعداز ظهر برمیگشت و من از خانه خودمان تا نیکشهر حدود 10 ساعت در راه بودم؛ سردار مولوی خندید و گفت "با بابات دعوایت شده؟" گفتم نه سردار ممکن است فردا پاسداری مراجعه کند و پدرم او را به خاش یا ایرانشهر یا زابل که فاصلهشان به زاهدان بین 2 تا 5 ساعت است، بفرستد اگر متوجه شود که پسرش را به زاهدان برای خدمت فرستادهاند شاید جوابی نداشته باشد؛ لذا این لطف و مرحمت شماست که میگویید بنده زاهدان بمانم. سردار مولوی هم ضمن تحسین بنده، روی نامه را خط زدند و نوشتند "نیک شهر صحیح است".
*حسرتی که برای همیشه در دلم ماند
چون به پدر بسیار علاقهمند بودم دوست داشتم کنارش کار کنم، حتی دوست داشتم مسئول دفتر او باشم. پیشنهاد را بازرسی استان داد و گفت شما اینجا نمیآیی؟ من استقبال کردم. با پدر مطرح کردم اما ایشان گفت "نه شما همان جا باشی خوبه؟" برایم سؤال شد؛ گفتم نمیخواهی ما کنارت باشیم؟ موضوع چیه؟ گفت "نه شما چرا از این دید نگاه میکنید، استان ما یک استان امنیتی است و من هر لحظه برای سرکشی در سطح استان یا در نوار مرزی هستم؛ میخواهم اگر اتفاقی برای من افتاد، شما باشی".
*وقتی بلوچستان یتیم شد
بعد از شهادت پدرم، یکی از معتمدین اهل سنت با گریه میگفت "بلوچستان یتیم شد". رفتار او به گونهای نبود که خاص شیعیان یا خاص اهل تسنن باشد، از بزرگان اهل سنت کسی را سراغ نداریم که بگوید 5 دقیقه پشت در اتاق او معطل شدم؛ پدرم همواره تلاش کرد تا حلقه اتصال شیعه و سنی با مسئولان نظام باشد؛ او با اینکه پیشنهادات بسیاری برای خدمت در پستهای دیگر یا استانهای دیگر داشت اما هیچ یک را قبول نکرد و همیشه میگفت "من وقف سپاه هستم" و هیچ جای دیگر را به سیستان و بلوچستان ترجیح نداد.
*وحدت شیعه و سنی یکی از دغدغههای اصلی او بود
او همواره به فرماندهها و نیروهای تحت امرش سفارش میکرد که دقت لازم را داشته باشند، میگفت "شما بالاخره به منطقه دیگری خواهید رفت اما ما هستیم و باید پاسخگوی مردم باشیم؛ حق را به جانب یک طرف ندهید و سعی کنید با تصمیمات درست، صلح و صفا را برقرار کنید".
پدرم آنقدر به مسئله وحدت شیعه و سنی تأکید داشت که در مساجد اهل سنت حضور پیدا میکرد و پشت سر اهل سنت نماز میخواند؛ این نکات به شهادت خود برادران اهل سنت است؛ در بحث امر به معروف نیز بسیاری از اهل سنت از سوی سردار لکزایی حکم مسئولیت دارند و امر به معروف و نهی از منکر را در مساجد خودشان پیگیری کنند.
*توزیع بیش از 110 هزار جلد کتاب «مهدویت از نگاه صحاح سته» در منطقه بلوچستان
پدر برای ترویج مهدویت در میان شیعه و سنی بسیار تلاش کرد؛ او 110 هزار جلد کتاب «مهدویت از نگاه صحاح سته» را برای استان سفارش داد؛ چاپخانه نگران از اینکه نکند اشتباهی شده باشد، از سردار سؤال میکند که مطمئن هستید 110 هزار جلد میخواهید؟ سردار میگوید بله؛ اما باز از یکی دیگر از مسئولان بنیاد مهدویت سؤال میکنند که آیا این تعداد سفارش داده شده، فروش میرود؟ که آن مسئول گفته بود اگر سردار لکزایی گفته است، سریع تهیه کنید و نگران نباشید؛ این کتابها وارد منطقه شد و در کتابفروشیها و در میان مردم توزیع شد و هزینه ناشر هم خیلی زود به او پرداخت شد. فکر میکنم بعد از آن سردار، 40 هزار جلد دیگر را هم از این کتاب سفارش داد.
چون این کتاب از نگاه اهل سنت به مسئله مهدویت پرداخته است، سردار لکزایی قصد داشت پاسخ شبهات اهل سنت را از زبان بزرگان خودشان بدهد و خودش هم ساعتها با بزرگان اهل سنت در کمال محبت و برادری و آرامش صحبت میکرد.
*ماجرای خواندنی یک تنبیه عجیب
یک روز وقتی به دفترش میرود، میبیند دفتر نظافت خوبی ندارد؛ میپرسد مسئول نظافت دفتر کیست، صدایش کنید بیاید؛ سرباز را صدا میکنند و گوشی را هم دستش میدهند که درباره نظافت دفتر، سردار با شما کار دارد، سرباز هم خودش را آماده تنبیه کرده بود. هراسان و نگران وارد دفتر سردار میشود؛ سردار میپرسد شما مسئول نظافت اینجا هستی؟ سرباز میگوید بله؛ میپرسد شماره خانه ما را داری؟ سرباز میگوید نه میپرسد شماره مخابرات سپاه را چطور، داری؟ میگوید بله؛ سردار میگوید "خیلی خوب، روزهایی که شما وقت نمیکنید اینجا را نظافت کنید به مخابرات بگویید شماره مرا بگیرد و اطلاع بدهد تا من ده دقیقه زودتر خودم را برسانم و اینجا را نظافت کنم؛ مردم میروند و میآیند و این وضع در شأن مردم و سپاه نیست". بعد از آن دفتر ایشان هیچ وقت نامرتب نبود.
*پشتکار زیادی در درس خواندن داشت
پدرم در کنار فعالیتهای شغلیشان درس هم میخواند؛ من همیشه با کتاب زبان انگلیسی مشکل داشتم؛ اما پدر کاست آن را داشت و در خانه که مینشست، ضبط را روشن میکرد و بسیار تکرار میکرد تا کاملاً یاد بگیرد؛ من که فرزند ایشان بودم و به لحاظ جسمی سالم، از این پشتکار پدر بسیار شرمنده میشدم و خجالت میکشیدم. او خیلی کم میخوابید و بیشتر کار میکرد.
سردار شهید حبیب لکزایی خود نیز از جرگه خانواده شهدا بود؛ شهید «مسلم لکزایی» به همراه داماد خانواده «حجتالاسلام نعمتالله پیغان» در فاجعه تروریستی تاسوکی در سال 84 به شهادت رسیدند.
سروان لکزایی در این خصوص اظهار داشت: برادرم روحانی و پایه هشت حوزه علمیه قم بود و در زمان شهادت 20 سال داشت؛ او بعد از 6 ماه دوری از خانواده در حالی که قصد رفتن به منزل و تازه کردن دیدار با پدر و مادرش را داشت به شهادت رسید.
*عکسالعمل شهید لکزایی بعد از شنیدن خبر شهادت فرزند و دامادش
پدرم با این قضیه در «مقام تسلیم» و «مقام رضا» برخورد کرد و تسلیم رضای خدا شد؛ علاوه بر برادر و دامادمان، برادر ایشان آقای رضا لکزایی که آن موقع دانشجوی رشته فلسفه بود هم در این فاجعه تروریستی گروگان گرفته شد، پدرم اولین نفری بود که به محل حادثه رسید و صحنه تاسوکی را مدیریت کرد.
بنده در همان لحظه با یکی از اقوام تماس گرفتم و گفتم آنجا چه خبر است؟ در حالی که صدای تیراندازی میآمد، گفتند مسافران را از خودروها پایین کردهاند؛ در طول دوران خدمتم سراغ نداشتم موردی را که بخواهند عدهای را گروگان بگیرند، دست و چشمشان را چسب بزنند و آنها را بیسلاح و بیدفاع به شهادت برسانند.
به خودم دلداری دادم و گفتم نه چیزی نیست، گفتند دارند تیراندازی میکنند؛ گفتم خدا بزرگ است و خودم را سریع به منطقه رساندم؛ وقتی رسیدم دیدم چند ماشین در حال سوختن هستند؛ وقتی جنازهها منتقل شدند، به پدرم پیغام میدهند که در میان جنازهها پیکر داماد و پسر شما هم هست. پدرم قدری مکث میکند و میگوید آنها را هم مانند بقیه جا به جا کنید و حتی حاضر نشد آن لحظه کار را رها کند و سراغ آنها برود.
*روایت شهادت 2 شهید امر به معروف خانواده لکزایی در فاجعه تاسوکی
این نکته را هم باید بگویم، شهید مسلم و شهید پیغان، تنها شهدایی هستند که اجازه ندادند به دست و چشمشان چسب زده شود.
در لحظه اول آنها به درستی تشخیص داده بودند که اینها نظامی نیستند؛ بازماندگان فاجعه میگویند شهید پیغان به آنها میگوید شما اگر نظامی هستید این چه طرز برخورد است چرا جلوی زن و بچهها با لحن خشن صحبت میکنید؟ اما افراد مسلح تهدید میکنند و آنها را از ماشین پیاده میکنند و به سمت پایین جاده که خاکی است میبرند اما شهید پیغان اجازه نمیدهد چشم و دستش را ببندند و باز اعتراض کرده و آنها را امر به معروف و نهی از منکر میکند که افراد مسلح تیری به گلوی ایشان میزنند.
شهید مسلم هم بعد از جلوگیری از بستن چشم و دستش، اقدام به فرار میکند که آنها منور شلیک میکنند و نیروهای تأمینی که در اطراف بودند، به برادرم تیراندازی میکنند؛ بردارم زخمی میشود و بعد بر اثر خونریزی در بیمارستان به شهادت میرسد.
پدرم تصمیم داشت در این سفر برادرم را داماد کند و حتی خانوادهای را هم مد نظر قرار داده بود و از بنده هم مشورت گرفت اما تقدیر چنین بود که شهید مسلم به مقصد نرسد.
هنگام شهادت پدر هم قرار بود تا 10 ـ 15 روز دیگر، مراسم عروسی برادرم حاج جعفر برگزار شود؛ آقا جعفر فرزند آخر بود و پدرم برای برگزاری مراسم ازدواجش ذوق و شوق فراوانی داشت؛ حتی لیست مهمانان را هم با خط خودش نوشته بود که آن را همراه دارم؛ اما تقدیر چنین شد که این بار خودش نباشد.
*دفتر اول «حبیب دلها» منتشر شد
کتابی به مناسبت چهلم پدرم با عنوان «حبیب دلها» و به همت عمویم، «رضا لکزایی» در 360 صفحه منتشر شده است؛ این کتاب در کمترین زمان تهیه شده و در قم و زاهدان هم رونمایی شده و با استقبال مردم قدرشناس استان و کشور مواجه شده است. این کتاب حاوی زندگی نامه و پیامهای تسلیت مسئولان کشوری و لشکری و بخشی از مقالات، سخنرانیها و مصاحبه پدرم درباره زندگیشان است. کتاب حبیب دلها به همت مؤسسه فرهنگی عرشیان کویر تاسوکی منتشر شده و دفتر دوم این کتاب هم تا اسفند ماه منتشر خواهد شد.