به گزارش مشرق، یک پایگاه بسیج ، جایی که در ذهن اکثر مردم محل رفت آمد افرادی است که علاقه نظامی و فرهنگی دارند تصور اینکه یک پایگاه بسیج ایست بازرسی نمی رود و کارش تربیت علمی و فرهنگی عده ای دآنش آموز و دانشجو است برای عموم مردم ممکن نیست
پایگاهی که 23 مدال المپیاد علمی داخلی و خارجی دارد و هر سال دانش آموزان پیش دانشگاهی خود را صد در صد وارد دانشگاه های برتر تهران می کند آن هم کاملا رایگان و بسیجی وار ، مسجدی که شاید می تواند الگوی خوبی برای آینده بسیج باشد .
خلاصه گزارش را بخوانید :
*بچهها 23 مدال المپياد آورده بودند. کلي دانشجو با رتبه زير هزار در بهترين دانشگاههاي تهران و ايران داشتند. آن هم نه دانشجوهاي يک بعدي که فقط بلد باشند تست بزنند؛ دانشجوهايي که به درد کشور ميخوردند
*گفتيم: «بچههاي انصار هستيم! رفقامون مدال گرفتن، اومديم تشويقشون کنيم.» بندهي خدا رنگش پريد. فکر کرد، ما از بچهها انصار حزبالله هستيم. آن سالها بعضيها به اسم حزبالله رفتارهاي تند و خشني داشتند که کسي تأييد نميکرد. طرف گفت: «آقا بفرماييد. خيلي خوش اومديد. فقط خواهش ميکنم، مراسم رو به هم نزنيد!
*20 اسفند 79 از ذهن بچهها بيرون نميرود. 30 نفري سوار اتوبوس شدند و به ديدن آقا رفتند، ديدار خصوصي بود و فيلمش به دست بچهها نرسيد ولي جمله به جملهي حرفهاي آقا در ياد آنها ماند
*کادر پايگاه 10، 15 نفر از دانشجوهاي فعال هستند. بعضيهايشان آنقدر در مسجد براي بچهها وقت ميگذاشتند که از درس و دانشگاه خودشان ميماندند
*هيأت هم از سال 77 ثبت شد؛ هيأت جوانان انصارالحسين. الان که بچهها زن و بچهدار شدهاند، با خانوادههايشان به هيأت ميآيند. اين هيأت هم براي خودش ديدني است
*بچههاي مسجد هنوز مدال ميآورند. هم پارسال، هم دو سال قبل، مدال آوردند؛ اميد سيفي و جلالي
*کمبود جا ، پيگيريهاي بچههاي مسجد، جواب داد و توانستند از شهرداري يک ساختمان بگيرند، هيأتها، جلسات و کلاسهاي پيشدانشگاهيشان را آنجا برگزار ميکردند. کلي از جيب خودشان براي آنجا هزينه کردند. بچهها داشتند درس ميخواندند که سقف اتاق روي سرشان ريخت. از خيرين پول گرفتند، معمار و بنا را راضي كردند که چون اينجا براي مسجد است، با مزد کمتر کار کنند، خودشان ميايستادند و عملگي ميکردند، آن ساختمان را تعمير کردند، تازه شده بود جايي که ميشد توي آن، خيلي کارها کرد که ساختمان را از آنها گرفتند !
قصهي مسجد المپياديها از کي شروع شد؟
پايگاه انصارالحسين، سال 69 راه افتاد. آن زمان آقاي فريدون استادي مسؤول پايگاه بود. قبل از انصارالحسين، اسم پايگاه فتحالفتوح بود. هنوز هم اسم فتحالفتوح، روي ديوار پايگاه به يادگار مانده و بچهها به آن دست نزدهاند.
پايگاه زمان جنگ، فعال بود و به جبهه نيرو اعزام ميکرد. جنگ که تمام شد، خيليها رفتند سراغ کار و زندگيشان. آقاي استادي کارش را تنها شروع کرد. نوجوانهاي محله را به کار گرفت. مسجد شد پايگاه علمي ـ فرهنگي. عجيب بود. کسي آن زمان از اين کارها نميکرد. مسؤولان بسيج ناحيه بهشان ميگفتند: «شما پايگاه مقاومتيد، چرا روي نامههاتون ميزنيد پايگاه علمي ـ فرهنگي؟ پايگاه بسيج که علمي ـ فرهنگي نيست.» از همان زمان بچهها با فرماندههاي بسيج، درگيري داشتند ولي هميشه کار خودشان را ميکردند.
سالهاي اول، فعاليتهايشان گسترده و زياد نبود. آقاي استادي بچهها را جمع ميکرد و ميبرد کلاس اخلاق يا ماه محرم ماشين ميگرفتند و ميرفتند بيت رهبري يا اردوي قم، مشهد و مرقد امام ره.
کل بچههاي مسجد30 شايد نفر هم نميشدند؛ بچههايي که کمکم داشتند بزرگ ميشدند و حالا بايد کار دست آنها ميافتاد. چگيني، ناصرپناه، اميرحسيني و سرآباداني که الان دکتراي فيزيک دانشگاه اصفهان را دارد، از بچههاي دورهي اول بودند.
پايگاه، کار علمياش را از سال 72 شروع کرد ولي براي اينکه هم بچهها را برا رفتن به دانشگاه جذب و تقويت کنند و هم اينکه در درس قوي بشوند، بايد برايشان کلاس برگزار ميکردند و کلاس هم معلم ميخواست. مسأله اين بود كه معلم را از کجا بايد ميآوردند؟ آقاي استادي دست به کار شد. با رفقاي خودش که معلم و دانشجو بودند، صحبت ميکرد که بيايند و به بچهها درس بدهند. زبان، رياضي، فيزيک، هر کسي هر کاري از دستش برميآمد، ميکرد. خود آقاي استادي در سمنان پزشکي ميخواند ولي رشتهاش را عوض کرد و رشتهي علوم سياسي را ادامه داد.
براي بچهها هميشه سؤال بود که چرا در فضايي که کسي کار علمي نميکرد، آقاي استادي افتاده بود دنبال اين کارها. بعضي وقتها که جلسه بود، آقاي استادي مينشست و قصهي خودش را براي بچهها تعريف ميکرد. ميگفت: «وقتي داشتند پيام امام ره براي قطعنامه رو ميخوندن، من بالاي پشتبوم دوکوهه بودم. همه افسرده بودن، خيليها گريه ميکردن. فکر ميکردن که همه چيز تموم شد ولي توي پيام امام ره چيزي بود که شايد خيليها بهش توجه نکردند. امام گفت: «خودتان را براي يک مبارزهي بزرگ علمي و عملي آماده کنيد.» جرقهي کار علمي همانجا توي ذهنم خورد. فهميديم که جبهه عوض شده. همين شد که مقاومت را قطع کرديم و جهاد علمي و عملي را شروع کرديم.»
اما تا کي ميتوانستند از بيرون استاد بياورند؟ بايد روي پاي خودشان ميايستادند. معلمهايي که از بيرون ميآوردند، سخت راضي به آمدن ميشدند؛ مثلاً خانهي يکي از استادها ميدان انقلاب بود. بچهها ميرفتند و او را با موتور ميآوردند.
بچههاي مسجد بزرگ شده بودند. بايد معلمها را جايگزين ميکردند، بايد کادرسازي ميکردند، حالا وقتش بود، بايد به خودباوري ميرسيدند. کمکم از بچههاي خود مسجد استفاده کردند؛ مثلاً بچههايي که اول دبيرستان بودند، شدند معلم بچههاي سوم راهنمايي يا بچههاي کلاس دوم دبيرستان به بچههاي کلاس اول، فيزيک درس ميدادند. کار علمي کمکم راه افتاد و براي بچهها جدي شد.
آقاي استادي بچههايي را که آورده بود، از مدارس نمونه انتخاب کرده بود. همين بچهها شدند کادر علمي پايگاه و معلم کوچکترها و همين مسأله در پايگاه روال شد. بچهها را از دبيرستان ميآوردند و بهشان درس ميدادند و کار، بد پيش نميرفت.
روش جذب عضو براي پايگاه، مخصوص خود پايگاه بود. مسؤولان پايگاه ميرفتند توي مدرسههاي منطقه، اول با مدير مدرسه حرف ميزدند، بعد ميرفتند با بچههاي مدرسه صحبت ميکردند و آنها را جذب مسجد ميکردند.
اوايل، آموزش و پرورش منطقه با بچهها همکاري ميکرد. حتي بعضي از بچههاي پايگاه، هم توي مسجد، مربي بودند، هم توي مدرسه ولي مدير مدرسه که عوض ميشد، ديگر بچهها را توي مدرسه راه نميدادند و کار برايشان سختتر ميشد.
در شروع، کار خيلي سخت بود. دستگاه کپي نبود و بچهها بايد کاغذ کاربن ميگذاشتند، 20سؤال مينوشتند و آماده ميکردند يا شاگردها را از کلاس ميفرستادند بيرون، سؤالها را روي تخته مينوشتند، بعد آنها را صدا ميکردند که حالا بياييد از روي تخته بنويسيد. حتي گاهي براي خريدگچ هم پول نداشتند. ته جيبشان را نگاه ميکردند، آن وقت ميگفتند حالا چه کار کنيم؟ از اين طرف و آن طرف پول گير ميآوردند تا کار علميشان نخوابد.
مسجد و المپياد؟!
سال 74 اتفاق خيلي مهمي توي مسجد افتاد. هاشمي، يکي از بچههاي مسجد، مدال المپياد رياضي گرفت. هاشمي از بچههاي پايگاه بود. در مسجد کار خاصي براي هاشمي نکرده بودند، بيشتر به او روحيه دادهبودند. هاشمي خودش استعدادش خوب بود و مدال آورد. بچهها سر مدال المپياد آقاي هاشمي چه کارها كه نميکردند. آقاي هاشمي دو مدال طلاي کشوري و دو نقره داشت. شبي که آقاي هاشمي فردايش امتحان داشت، بچهها همه جمع شدند و رفتند مرقد امام ره تا براي قبولياش دعا کنند. توي پايگاه ماندند، نماز شب خواندند، دعاي توسل خواندند تا امتحانش را خوب بدهد.
آقاي هاشمي که مدال آورد، انگار راه را به بچههاي پايگاه نشان داد. آقاي هاشمي خودش شد معلم کوچکترها. کار المپياد کار ويژهاي بود، نميشد براي هر کسي کلاس المپياد گذاشت. مسؤولان پايگاه بچههايي را که درسشان قويتر بود و به قول معروف از جبينشان معلوم بود که چيزي ميشوند، انتخاب ميکردند و برايشان کلاس جداگانه ميگذاشتند؛ مثلاً مهدي صفا يکي از همان شاگردان آقاي هاشمي بود. خودش هم وقتي مدال گرفت، معلم بچههاي ديگر شد ولي همهي بچههاي پايگاه، يکدست نبودند. بعضي از آنها همان سال 74 از پايگاه جدا شدند و رفتند يک کار ديگر راه انداختند. حال و هوايشان با بچههاي مسجد فرق ميکرد. تمام حرف بچهها اين بود که تمام فعاليتهاي علميشان رايگان باشد و بماند و پولي از کسي نگيرند ولي بعضيها با اين مسأله موافق نبودند و ميگفتند: «هيچ جايي، هيچ مدرسهاي از اين کارها براي دانشآموزهاي خودش نميکند و اينقدر براي بچههايش وقت نميگذارد. چرا ما نبايد پول بگيريم؟ بچهها بايد بيرون در كلاسهاي فوقبرنامهي مدرسهشان يا آموزشگاهها، کلي پول بدهند تا از اين کلاسها برايشان بگذارند. آن وقت اينجا بچهها فقط به خاطر خدا، به خاطر اينكه مديون پايگاه هستند، ميآيند و وقت ميگذارند، چرا نبايد پول بگيرند؟»
مشکلات مالي بچهها زياد بود، با اين حال حاضر بودند از جيب خودشان خرج کنند ولي زير بليت هيچ سازمان، اداره و شخصي نروند. خيليها دلشان ميخواست که پايگاهي مثل پايگاه انصارالحسين را زير پر و بال خودشان بگيرند و کار بچهها را به اسم خودشان تمام کنند ولي اين حرفها توي کت بچههاي پايگاه نميرفت.
کمکم بحث کنکور براي همه جدي شد. سال 76 که رسيد، بچهها خودشان همهي مشکلاتشان را حل ميکردند. هر کس هر کاري كه از دستش برميآمد، انجام ميداد و هر درسي را که بلد بود به بقيه ياد ميداد. بچههايي بودند که خودشان کنکور داشتند ولي به رفقاي همدورهشان که آنها هم کنکوري بودند و به نوعي رقيبشان حساب ميشدند، درس ميدادند. نتيجهاش عالي بود. آنها تجربهي معلمي نداشتند ولي چون از سال اول دبيرستان براي کوچکترها يا همسنهاي خودشان تدريس کرده بودند، ميتوانستند گليمشان را از آب بيرون بکشند.
بيشتر کار اعضاي پايگاه علمي بود ولي کار علمي بهانه بود براي کار اصليشان؛ تربيت بچهها. سال 75هيأت پايگاه راه افتاد. آنها دور هم جمع ميشدند، يکي از بزرگترها مثلاً آقاي استادي حرف ميزد. يکيشان هم مداحي ميکرد. در مجموع در كارها خودكفا شده بودند. هر هفته برنامه نداشتند، فقط توي مناسبتها برنامه ميگذاشتند.
سال 76بچههاي عضو بسيج، نزديک 120 نفر بودند. ديگر فقط بچههاي راهنمايي و دبيرستان نبودند. بچههاي دانشجو هم که خودشان را مديون مسجد ميدانستند، ميآمدند مسجد تا درسشان را آنجا بخوانند. اما مگر توي مسجد چقدر جا بود؟ يک مستطيل چهار متر در 15متر! جا کم ميآمد. دانشجوها کتابهاي دانشگاهشان را ميآوردند، مينشستند و همانجا مطالعه ميکردند. يک نفر جلوي در مسجد مينشست، هم درسش را ميخواند هم ساعت ورود و خروج بچهها را مينوشت. فضا خيلي صميمي بود ولي قانونهايش هم سفت و سخت بود. بچهها از ساعت چهار ميآمدند، دورتادور مينشستند و درس ميخواندند.
پنج سال آخر دههي70 شايد سالهاي طلايي مسجد بود. برنامههاي علمي مسجد به چند بخش تقسيم شده بود. کلاس درس داشتند، كلاس رفع اشکال داشتند. در مجموع جو علمياش خيلي خوب بود. بچهها با هم در مراسم مختلف شركت ميكردند. جلسهي هفتگي داشتند. اوايل، صبحهاي جمعهي هر هفته ماشين ميگرفتند و ميرفتند نمازجمعه اما با بيشتر شدن مشغلههاي بچهها، جلسات به عصرهاي پنجشنبه موكول شد. جلسهي هفتگي پايگاه هم مخصوص خودشان بود. اول بچهها و مسؤولان، مشکلات مسجد را ميگفتند و بحثهاي اخلاقي و اعتقادي ميکردند. سخنران جلسه خود دانشآموزها بودند. هر جلسه يک نفر، حالا يا داوطلبانه يا به زور قبول ميکرد که براي جلسهي هفتهي بعد، موضوعي را آماده کند و براي بقيه سخنراني کند. محور جلسههاي هفتگي هم خود آقاي استادي بود که آن زمان مسؤول پايگاه بود.
مسجد همهي زندگي بچهها بود. خانوادههاي بيشتر بچههاي محله، بيسواد يا کمسواد بودند و بچهها در خانه نميتوانستند خوب درس بخوانند پس چه جايي بهتر از مسجد. هر دانشآموز بايد سه روز در هفته به مسجد ميآمد تا درسش را آنجا بخواند.
دورهي پنجم بچههاي مسجد نتايج خيلي خوبي داشت، شايد از همهي دورهها بهتر بود. مسؤولان پايگاه بچههاي بااستعدادتر را پيدا و براي المپيادهاي علمي آماده كردند. برايشان معلم خصوصي گرفتند، اگر مدرسهشان مدرسهي خوبي نبود، با مدير مدارس خوب صحبت ميکردند و بچهها را به آنجا منتقل ميكردند. بچهها آن سال، چند مدال در مسابقات کشوري و حتي جهاني گرفتند و از اينکه نتيجهي کارشان را اينقدر زود گرفته بودند، داشتند بال درميآوردند. بيشتر بچهها آن سال؛ يعني سال 78 در بهترين دانشگاههاي کشور، مثل تهران، شريف، اميرکبير، خواجه نصير و علم و صنعت قبول شدند.
سال 79؛ پرخاطرهترين سال
برنامهها همينطور ادامه پيدا کرد تا سال 79 كه سال پرماجرايي براي پايگاه بود. آقاي استادي ازدواج کرده بود و ديگر نميرسيد مثل اوايل به کار پايگاه رسيدگي كند. دلش نميآمد مسجد را رها کند، پايگاه به جانش بسته بود ولي زندگياش داشت آسيب ميديد، مجبور شد مسؤوليت پايگاه را به يك نفر ديگر بدهد. يکي از بچههاي قديمي که وقت بيشتري داشت، مسؤول پايگاه شد؛ آقاي نجفپور. همه قبولش داشتند. از وقتي کلاس دوم راهنمايي بود؛ يعني همان سال 72، توي مسجد بود و از کلاس اول دبيرستان، معلم بچهها بود. طي اين سالها پخته شده بود. سال 76 در رشتهي فيزيک دانشگاه اميرکبير پذيرفته شده بود. وقتي مسؤول پايگاه شد، سال سوم دانشگاه بود و21 ساله؛ مثل خيلي از فرماندههاي جوان جنگ. حالا او بود و اين همه افتخار و راهي که بايد ادامهاش ميداد، حتي قويتر از قبل.
مهمترين ويژگي پايگاه اين بود که همهي کارهايش رايگان بود. نه پول ميگرفتند، نه اگر کسي ميآمد مسجد، به خاطر آيندهاش ميآمد. همهي کارها خالصانه بود. خدا هم کمک ميکرد. بچهها فراموششان نميشود آن شبهايي را که رفقايشان ميخواستند بروند مسابقات المپياد جهاني، توي مسجد غوغايي ميشد.
آن اوايل يک اتاق امور شهدا بود که الان خرابش کردهاند. يک اتاق که 20 متر هم نميشد. در چنين فضايي فايل و کمد هم بود و با همين وضعيت 20نفر از بچهها ميرفتند توي اتاق، بالاي فايل و روي کمد مينشستند کنار هم و زيارت عاشورا ميخواندند و براي رفقايشان که امتحان المپياد داشتند، دعا ميكردند؛ همان دعاها با همان شرايط سخت بود که جواب ميداد ولي بچهها سختي سرشان نميشد؟ عشقشان بود و مسجد. از دعاهايشان لذت ميبردند. مي رفتند توي آن اتاق که مزاحم ديگران که داشتند درس ميخواندند، نباشند. خبر کارهايي که بچهها کرده بودند، همه جا پيچيده بود، حتي به گوش رهبر انقلاب هم رسيده بود. در بسيج، همه از يک مسجد حرف ميزدند که بچههايش همه يا دانشجو هستند يا بهترين دانشآموزهاي مدرسههايشان. چند مدال المپياد هم آوردهاند. سال 79 دو ماه بعد از اينکه آقاي نجفپور مسؤول پايگاه شد، مسؤولان حوزهي بسيج خبر دادند که قرار است يک ديدار خصوصي بروند پيش رهبر انقلاب. آقاي حجازي که آن سالها فرمانده بسيج بود، در تمام کشور جستوجو و پايگاههاي نمونه را پيدا کرده بود. يکي از اين پايگاهها، همين پايگاه انصارالحسين يا «مسجد المپياديها» بود. قضيهي ديدار با آقا، از مراسم يکي از بچههاي المپيادي شروع شد. قرار بود مهدي صفا که در المپياد جهاني رياضي، مدال طلا گرفته بود، برگردد. بچهها سنگ تمام گذاشتند. همهي کوچه را چراغاني کردند. صندلي چيدند. مراسم مفصلي گرفتند که بيا و ببين. آقاي حجازي را هم که آن زمان فرمانده بسيج بود، دعوت کردند. بعد براي استقبال مهدي صفا به فرودگاه رفتند. پرچم تکان ميدادند، شعر ميخواندند و دست ميزدند؛ روي زمين بند نبودند؛ انگار خودشان مدال آورده بودند. از همهي آن مراسم فيلم گرفتند. آقاي حجازي آنجا براي بچهها صحبت کردند، ديدار خصوصي با آقا را هم خودشان ترتيب دادند.
20 اسفند 79 از ذهن بچهها بيرون نميرود. 30 نفري سوار اتوبوس شدند و به ديدن آقا رفتند، ديدار خصوصي بود و فيلمش به دست بچهها نرسيد ولي جمله به جملهي حرفهاي آقا در ياد آنها ماند. در پايگاه، کار علمي و فرهنگي کنار هم انجام ميشد ولي يکي از بچهها که در حضور آقا از فعاليتهاي مسجد گزارش داد، خيلي از بحث علمي مسجد گفت. آقا وقتي گزارش بچهها را شنيدند، برايشان سخنراني کردند، حديث «مداد العلما افضل من دماءالشهدا» را خواندند، روي بحث فرهنگي تأکيد کردند و گفتند اگر ميخواهيد کارتان ادامه پيدا کند، کنار کار علمي، کار فرهنگي بکنيد. اگر كارتان را با تقوا و خودسازي تلفيق کنيد، آن وقت کار شما کمتر از کار شهدا نيست، آن وقت يک کار اساسي است.
بچهها فکر ميکردند حالا که رفتهاند خدمت رهبر انقلاب، همه آنها را تحويل ميگيرند ولي اين خبرها نبود. با اين حال آنها کار خودشان را ميکردند. آقاي استادي، از رزمندگان جنگ بود. خيلي جاها خودش جلوي بسيج، پاس ميداد و با آنها همراه ميشد ولي اين چيزها به روحيهي جوانترها نميخورد. اگر فکر ميکردند جايي از کار غلط است، جلويش ميايستادند؛ مثلاً وقتي از بالا بهشان ميگفتند: «چرا شما پاس شب نميديد؟» بچهها کلي از وقتشان را بايد ميگذاشتند که توجيهشان کنند كه «دانشآموزهايي که به مسجد ميآيند، بچهاند. نميتوان اسلحه دستشان داد، اصلاً اين كارها غلط است. توان بچههاي اين مسجد، چيز ديگري است، شيوهي ما فرق ميکند.»
سالهاي80 و 81 هم بچهها، مدال آوردند. روند مدالهايشان خوب بود. بنايي که آقاي استادي گذاشته بود و کاري که آقاي نجفپور و بچهها ادامه داده بودند، محکمتر از اين حرفها بود. حتي از بالا تصميم گرفته بودند فرمانده بسيج را بردارند و يک دکتر را جايگزين او كنند. فکر ميکردند حالا که مسجد کارش گُل کرده، بايد يک دکتر را آنجا بگذارند، نميدانستند که اگر اين مسجد توانسته کاري بکند، کار خود بچهها بوده. حتي بچهها تهديد کردند که ميگذارند و از مسجد ميروند. فرماندههاي بسيج ميدانستند که اگر بچهها بروند، کسي نميماند. اگر اين پايگاه مانده بود به خاطر اعتقادي بود که بچهها داشتند، به خاطر اخلاص و روحيهشان بود، توانشان بالا بود. مسؤولان پايگاه، بزرگترينشان 21 ساله بود ولي هرکدام حداقل شش، هفت سال تجربهي معلمي داشتند.
... ولي افتاد مشکلها
بچهها تصميم گرفته بودند مدالهايشان را به آستان امام رضا ع هديه کنند ولي متأسفانه تعدادي از آنها در يک مراسم دولتي گم شد.
گاهي وقتي به مسجد ميآمدي، حال و هواي آنجا برايت عجيب بود. ديوارها را که نگاه ميکردي، پر بود از تابلوي مدالهاي رنگ و وارنگ مسابقات المپيادهاي علمي کشوري و جهاني.
ديوارهاي مسجد ترک داشت. نور خورشيد از لاي ترکها ميآمد تو. بعضي از شبها که بچهها بابت اردوي پيشدانشگاهي يا مراسمي در مسجد ميخوابيدند و باران ميآمد، آب از لاي ترکهاي سقف و ديوار مسجد، شره ميکرد. بچهها هر گوشهي مسجد، کاسه ميگذاشتند و آب باران را جمع ميکردند. شمع ميکشيدند روي ترک ديوارها تا آب داخل نيايد ولي کارساز نبود.
خيلي از مسؤولان بسيج به مسجد ميگفتند انبار سيبزميني، از بس که درب و داغان بود. اين مسأله بين خود بچهها جوك شده بود. کسي باورش نميشد که همين انبار سيبزميني اين همه افتخار براي کشور آورده باشد. خيليها که ادعايشان ميشد و وظيفهشان کمک به پايگاه بود، به اندازهي يک انبار سيبزميني هم به اين مسجد کمک نکردند ولي بچهها مگر ميتوانستند پايگاه را رها کنند و بروند؟ پايگاهي که خودشان با خون دل، با چنگ و دندان نگهش داشته بودند.
کسي از آنها حمايت نميکرد. خيليها ميآمدند و از اسم مسجد و پايگاه استفاده ميکردند ولي از حمايت خبري نبود. خود بچهها آستينهايشان را بالا زدند، دست به کار شدند و مسجد را تعمير کردند. بماند که سر همين تعمير مسجد، چقدر با هيأت امنا درگيري داشتند.
مسجد انصارالحسين در اصل مسجد نيست! حسينيه است و ملک شخصي. همين حسينيه بودن، طي اين سالها براي بچهها كلي دردسر داشت. چون اين ملک، شخصي بود، ستاد امور مساجد برايشان امام جماعت نميفرستاد. از آن طرف خودشان هم پول نداشتند که امام جماعت بياورند. هر بار وقت نماز که ميشد، يکي از بچههاي مسجد که بزرگتر از همه بود يا يكي از بچههاي دانشگاه امام صادقع با کلي زور و زحمت و ناز کشيدن جلو ميايستاد و پيشنماز مي شد. بچهها در همه چيز خودکفا بودند. البته همين خودکفا بودن، برايشان مشکل هم درست ميکرد؛ مثلاً خيليها ميگفتند که اين بچهها چون روحاني بالاي سرشان نيست، کارشان مشکل دارد اما آنها گوششان از اين حرفها پر بود و کار خودشان را ميکردند. اصلاً چهکار ميتوانستند بکنند؟ نه کسي برايشان روحاني ميفرستاد، نه پولي داشتند كه خودشان روحاني بياورند.
آنها حتي تا همان سالهايي که توي کشور نمونه شدند، دستگاه کپي نداشتند. وقتي ميخواستند از نمونه سوالات کپي بگيرند، سوار موتور ميشدند، حالا برف ميباريد يا باران، برايشان فرقي نميکرد، ميرفتند نازيآباد، کنار مدرسهي امام خميني ره براي اينکه چند تومان ارزانتر برگههايشان را کپي كنند.
خيلي از مدرسهها باورشان نميشد که کار بچههاي مسجد، رايگان است. به همين خاطر آنها را توي مدارس راه نميدادند؛ همين موضوع باعث شد کار بچهها سخت بشود. بچهها ميرفتند از آموزش و پرورش منطقه، نامه ميگرفتند، بعد ميرفتند مدرسه با مدير صحبت ميکردند يا خود مدير با بچههاي مدرسه حرف ميزد يا يکي از مسؤولان پايگاه سر صف يا توي جلسه صحبت ميکرد و کار را توضيح ميداد.
بچهها حتي دنبال اين بودند که کنار مسجد، مدرسه بزنند. خيلي از کارهايش را هم کردند، ولي مسؤولان آنطور که بايد و شايد با آنها همکاري نکردند و نشد.
جلسههاي بچهها در آن سالها ديدني بود، آنها دور تا دور مسجد، گوش تا گوش مينشستند و نظر ميدادند.
پايگاه نمونهي کشور
سال 82 بسيج، همهي پايگاههاي نمونهي کشور را شناسايي کرد و در نمايشگاه طرح اسوه جمعشان کرد. دومين سالي بود که طرح اسوه را راه انداخته بودند. آن سال آقا هم آمدند و از نمايشگاه بازديد کردند. چون نمايشگاه خيلي بزرگ بود، آقا فرصت کردند چهار غرفه را ببينند. يکي از اين غرفهها غرفهي بچههاي پايگاه انصارالحسين بود که به غرفهي المپياديها معروف بود. بچهها جزوهها و کتابهايي را که براي خريدشان از جيب خودشان هزينه کرده بودند و نوشته بودند و از روي آنها در مسجد به رفقايشان درس ميدادند، در غرفه گذاشته بودند، مدالهايشان را هم آورده بودند. غرفهي المپياديها نقل دهان همه شده بود و در آن، جاي سوزن انداختن نبود. 18 مدال المپياد جهاني و کشوري، کم نيست. رحيم صفوي، فرمانده سپاه، خيلي خوشش آمده بود. آن سال، گل نمايشگاه همين غرفه بود. همه به سراغ اين غرفه ميآمدند كه آبروي بسيج شده بود.
حتي چند بار هم آمدند و از مسجد، فيلم گرفتند و در تلويزيون پخش کردند. ديگر کسي نبود که پايگاه را نشناسد.
خيلي از بچههاي مسجد که چند سال بود با بچههاي هم سن و سال خودشان سر و کله زده بودند و معلمي کرده بودند، آنقدر پخته و خبره شده بودند که اصلاً زندگيشان را به فضاي تدريس و معلمي بردند. الان هم بسياري از آنها بهترين معلمهاي المپياد تهران هستند. کار بچهها سرسري و مقطعي نبود كه مثلاً يک هفته قبل از امتحان المپياد، بعضي از دانشآموزهايي را که فکر ميکنند با استعدادترند، انتخاب کنند، برايشان کلاس بگذارند و وقتي مدال آوردند، به اسم خودشان تمام کنند. مسؤولان پايگاه، دانشآموز را از سال سوم راهنمايي جذب مسجد ميکردند و تا زمان کنکور کنارش بودند. حتي وقتي در دانشگاه قبول ميشدند، باز هم مسجد خانهشان بود. مگر ميتوانستند رهايش کنند؟ اگر از بچههاي مسجد سؤال کني که پايگاه چقدر در دانشگاه رفتن و آينده شما تأثير داشت، همه خودشان را مديون مسجد ميدانند. خيليهايشان ميگويند: «اگر مسجد نبود، معلوم نبود ما دانشگاه خوب قبول بشويم، آن هم توي آن محلهي پايين شهر تهران.» مسجد المپياديها به همه نشان داد که در همين منطقههاي پايين شهر چقدر بچههاي بااستعداد هست. فقط بايد يکي باشد و اينها را پيدا کند و رويشان کار کند.
پيگيريهاي بچههاي مسجد، جواب داد و توانستند از شهرداري يک ساختمان بگيرند، هيأتها، جلسات و کلاسهاي پيشدانشگاهيشان را آنجا برگزار ميکردند. کلي از جيب خودشان براي آنجا هزينه کردند. بچهها داشتند درس ميخواندند که سقف اتاق روي سرشان ريخت. از خيرين پول گرفتند، معمار و بنا را راضي كردند که چون اينجا براي مسجد است، با مزد کمتر کار کنند، خودشان ميايستادند و عملگي ميکردند، آن ساختمان را تعمير کردند، تازه شده بود جايي که ميشد توي آن، خيلي کارها کرد که شهرداري ساختمان را از آنها گرفت.
خيلي از بچهها درسشان را ادامه دادند، استاد دانشگاه شدند، بعضيهايشان رفتند خارج از کشور که ادامه تحصيل بدهند و برگردند.
بعضي وقتها آنقدر فشار روي بچهها زياد بود که کم ميآوردند، بين خودشان که حرف ميزدند، ميگفتند کلاً مستقل بشويم و برويم با مجموعههاي ديگري غير از بسيج کار کنيم ولي وقتي بحثشان را ميکردند، همه معتقد بودند و حرفشان اين بود که چرا جدا بشويم؟ افتخار همهي ما اين است که بسيجي هستيم و اگر توي بحث علمي پيشرفت کرديم، به خاطر همين پايگاه بسيج و جمع رفقايمان است.
بچهها 23 مدال المپياد آورده بودند. کلي دانشجو با رتبه زير هزار در بهترين دانشگاههاي تهران و ايران داشتند. آن هم نه دانشجوهاي يک بعدي که فقط بلد باشند تست بزنند؛ دانشجوهايي که به درد کشور ميخوردند، هم در درس قوي بودند، هم در مسائل اجتماعي و فرهنگي و مذهبي و حتي سياسي. همان جلسات هفتگي خودماني مسجد، بچهها را ميساخت. بچههاي دبيرستاني که شايد رويشان نميشد يک مقاله را از رو سر کلاس براي دوستانشان بخوانند، در جلسات هفتگي جلوي 120 دانشآموز و دانشجو سخنراني ميکردند. تازه بعد از سخنراني بايد به سؤالهاي بچهها جواب ميدادند. شايد اولين بار زبانشان بند ميآمد ولي کمکم ترسشان ميريخت و ياد ميگرفتند.
اين همه افتخار و موفقيت براي يک مسجد کوچک، فوقالعاده بود. خيليها در همان محله از اسم پايگاه سوءاستفاده کردند، حتي مدالهاي پايگاه را به اسم خودشان زدند و دانشآموز جذب کردند ولي براي بچهها اين مهم بود که کار خودشان را بکنند.
بچهها با هيأت امنا درگير بودند. بعضي وقتها ميآمدند و ميديدند که هيأت امنا در را قفل کرده. براي اينکه کار را رها کنند و بروند، بهانه زياد بود ولي ماندند.
کار علمي بچهها فقط به المپياد محدود نميشد، هر جا که رفتند، موفق شدند. همين دو، سه سال پيش، يک روبات ماهي ساختند و به مسابقات آلمان فرستادند، مقام هم آوردند. در نمايشگاه دستاوردهاي علم و فناوري هم روباتشان را نمايش دادند. روزنامهي جامجم عکس روباتي را که بچهها ساخته بودند، در صفحهي اولش چاپ كرد.
بچهها ميخواستند کنار مسجد، مدرسه بزنند. هدفشان هم اين بود که شعارهاي رهبر انقلاب؛ يعني تحصيل، تهذيب و ورزش را پياده کنند. بهترين کادر علمي را هم داشتند ولي نشد. خودشان ميگويند همين که ما را از مسجد بيرون نينداختهاند و اجازه دادهاند کارمان را بکنيم، جاي شکرش باقي است.
بچههاي انصار آمدند!
بچهها خاطرههاي بامزهاي هم دارند چون اسم پايگاهشان انصار است، ماجراهاي خندهداري برايشان اتفاق افتاده. آقاي نجفپور که بچهها اسمش را گذاشتهاند «صندوقچهي خاطرات پايگاه» تعريف ميکند كه «يک سال که بچههايمان خيلي مدال آورده بودند، مراسمي در اردوگاه باهنر ترتيب داده بودند و ميخواستند اسم بچههاي ما را اعلام کنند و به آنها مدال بدهند.80،70 نفر از بچهها جمع شديم و به طرف اردوگاه رفتيم. فکر کرديم مشکلي نيست و راحت داخل ميشويم ولي جلوي در اردوگاه، جلويمان را گرفتند. يک نفر پرسيد: «شما از کجا اومديد؟» گفتيم: «بچههاي انصار هستيم! رفقامون مدال گرفتن، اومديم تشويقشون کنيم.» بندهي خدا رنگش پريد. فکر کرد، ما از بچهها انصار حزبالله هستيم. آن سالها بعضيها به اسم حزبالله رفتارهاي تند و خشني داشتند که کسي تأييد نميکرد. طرف گفت: «آقا بفرماييد. خيلي خوش اومديد. فقط خواهش ميکنم، مراسم رو به هم نزنيد! ما در خدمت شما هستيم.» راه را باز کردند و ما رفتيم داخل. مراسم خيلي خوبي بود. اسم بچههاي ما را که اعلام ميکردند، بچهها داد ميزدند: «هو هو» دست ميزدند، شعار ميدادند، سرود ميخواندند. خيلي خوش گذشت.»
آقاي نجفپور از اين خاطرات، زياد دارد، ميخندد و ميگويد: «يک بار رفتيم شهربازي. فقط مسؤولان پايگاه را برديم. گفتيم حالا که اين همه به بچهها درس داديم، يک بار هم خودمان برويم خوش بگذرانيم، رفتيم جلوي در شهربازي. گفتند: «نميذاريم بريد تو، اينجا خانوادگيه!» همان چند دقيقهاي كه آنجا ايستاده بوديم و با نگهبان، بحث ميکرديم، دختر و پسرهايي را ديديم با هم ميروند داخل. هر چه اصرار کرديم، فايده نداشت. آخر سر من کارت بسيجم را درآوردم و گفتم: «مرد حسابي، خجالت بکش، بايد مثل بقيه بريم توي پارک تا ما رو راه بديد؟» بندهي خدا به دست و پا افتاد و گفت: «آقا ببخشيد بفرماييد تو. فقط خواهش ميکنم با مردم درگير نشيد!» بهانهي خنده و شوخيمان شده بود.»
مسجد المپياديها چطور فعاليت ميکند؟
آقاي صابري، مسؤول علمي پايگاه است. خودش تا همين چند سال پيش، يکي از دانشآموزهايي بوده که در مسجد رشد کرده و دانشگاه قبول شده.
کادر پايگاه 10، 15 نفر از دانشجوهاي فعال هستند. بعضيهايشان آنقدر در مسجد براي بچهها وقت ميگذاشتند که از درس و دانشگاه خودشان ميماندند ولي همهي عشقشان اين بود که يک نفر در دانشگاه خوبي قبول بشود يا بتواند در يک مرحلهي المپياد موفق بشود.
آن سالهاي اول، مسجد در محله و منطقه تک بود. همهي بچهها آرزويشان اين بود که به اين پايگاه بيايند. مسؤولان پايگاه هم از بين آنهايي که براي ثبت نام ميآمدند، انتخاب ميکردند. بچهها فراموششان نميشود، سال 78 آقاي استادي در مدرسه صحبت کرد و 250 نفر را جذب کرد. زمستان بود و برف هم آمده بود. کوچه با عرض چهار متر بسته شده بود. بچهها جلوي در مسجد، صف بسته بودند که بيايند و ثبتنام کنند.
مسؤولان پايگاه که به مدرسهها ميرفتند و صحبت ميکردند، برايشان ميگفتند که اگر به مسجد بيايند، چه کارهايي برايشان ميکنند. به دانشآموزان ميگفتند: «ما با شما طوري درس کار ميکنيم که در مدارس برتر تهران؛ در پايين شهر مثل رشد، امام خميني، شهداي کارگر قبول شويد. وقتي آنجا قبول شديد، تازه اول کار است. با شما کار ميکنيم تا زمان دانشگاه. اگر استعداد بيشتري داشته باشيد، برايتان کلاس المپياد ميگذاريم. همهي اينها هم بدون هزينه است.» دانشآموز همان اول که به مسجد ميآمد و تابلوي مدالهاي بچهها را ميديد، محو فضاي مسجد ميشد.
مسجد براي بچههايي که ميآيند و عضو پايگاه ميشوند، برنامهريزي ميکند. برنامهريزي بستگي به سطح دانشآموزهاي آن دوره دارد. اگر بچههاي راهنمايي از مدارس خوب باشند، دو شب در هفته به مسجد ميآيند. اگر از مدارس عادي باشند، پايگاه بيشتر برايشان کلاس ميگذارد. از شنبه تا پنجشنبه ساعت کلاسها مشخص است. همهي بچهها موظفند پنج روز در هفته در مسجد حضور داشته باشند و درسشان را آنجا بخوانند. کلاسهاي مباحثه هم هست؛ مثلاً چند نفر از بچهها يک گروه ميشوند، معلم يا مشاور دوره، يک سري تست به آنها ميدهد، بچهها تستها را جواب ميدهند و بعد با هم جواب تستها را تصحيح ميکنند. چند نفر از بچههاي دانشجو، بالاي سر بچهها هستند و هر جا مشکلي باشد، کمک ميکنند. همه چيز دقيق و منظم است.
مسؤول روز، جلوي در مسجد مينشيند و ساعت ورود و خروج بچهها را يادداشت ميکند. در مسجد سکوت حكمفرماست. بچهها آرام وسايلشان را برميدارند و ميروند طبقهي بالا، سر کلاس مينشينند، کارشان هم که تمام ميشود، آرام برميگردند سر جاي خودشان.
همه مثل ساعت، کار خودشان را ميکنند. مشاورها و معلمها مثل پروانه دور بچهها ميچرخند. کار مسجد فقط کار علمي نيست. هر هفته، پنجشنبهها جلسهي هفتگي است. اول جلسه مسؤول پايگاه، سخنراني مختصري ميکند و در مورد مسائلي که در همان هفته اتفاق افتاده، صحبت ميکند. بعد از آن، فهرست حضور و غيابهاي بچهها را ميخوانند و هر کسي که غيبت داشته باشد، بايد توضيح بدهد که چرا فلان روز هفته نيامده يا دير آمده. اگر غيرموجه باشد، مسؤولان پايگاه در دفعات اول حق شرکت در کلاسها را به صورت موقت از بچهها ميگيرند و اگر غيبتها تكرار شود، آنها به طور دائم از شركت در كلاسها محروم ميشوند. همهي ترس بچهها اين است که فضاي مسجد و رفقايشان را از دست بدهند و وقتي مسؤول پايگاه اسم بچهها را ميخواند، دل توي دلشان نيست. حضور و غياب که تمام ميشود، نوبت سخنران دانشآموزي است.
در تابستان برنامهها متنوعتر هستند؛ مثلاً کلاس نقد فيلم دارند. آقاي ابوفاضلي که الان مسؤول پايگاه است، ميگويد: «قرار بود بحث موسيقي را در جلسهي هفتگي ارائه کنم. يك هفته رفتم کتاب خواندم تا بتوانم حرف بزنم. با اينکه خيلي خوانده بودم ولي هم صدايم ميلرزيد هم ورقهاي که دستم گرفته بودم. فکرش را بکنيد، 100 نفر آدم بنشينند و نگاهت بکنند. تازه وقتي سخنراني تمام شد، سؤال هم بپرسند. همان سخنراني و جلسهها ما را راه انداخت. بعد از سخنراني حتي ايرادهاي کارمان را هم ميگرفتند که برويم و رويشان کار کنيم؛ مثلاً چرا اين را اينطور گفتي؟»
بين دو نماز احکام هم ميگويند. يک صفحه قرآن هم ميخوانند. بچهها کنار کار علمي، کار فرهنگي و فکري خودشان را هم داشتند؛ مثلاً سير مطالعاتي کتابهاي شهيد مطهري را اوايل دههي 80 شروع کردند. بچهها گروه، گروه بودند. هر هفته همهي بچههاي گروه 10 صفحه از يک کتاب را ميخواندند. بعد ميآمدند و در جلسه در مورد آن، بحث ميکردند. سؤالهايشان را ميپرسيدند، نگاهشان هم اين بود که هر چيزي را که ميخوانند، نقد کنند.
هيأت هم از سال 77 ثبت شد؛ هيأت جوانان انصارالحسين. الان که بچهها زن و بچهدار شدهاند، با خانوادههايشان به هيأت ميآيند. اين هيأت هم براي خودش ديدني است.
مسؤولان پايگاه کنار کار علمياي كه از بچهها ميکشند، برنامههايي دارند که فشار درس و مشق را از روي آنها بردارند؛ مثلاً اردوهاي پارک چيتگر، کلکچال، جمکران، هفت قنات، سرخه حصار.
بچههاي هر سال، يک مسؤول پايه دارند. مسؤولان پايگاه، مدام وضعيت دانشآموزها را دنبال ميکنند. اگر دانشآموزي افت کرده باشد، با خانوادهاش صحبت ميکنند. آزمونهاي جامع منظم از بچهها گرفته ميشود تا سطح درسيشان هميشه خوب باقي بماند.
اصل کار بچهها در دورهي پيشدانشگاهي است. از تابستان برنامهريزي درسي را شروع ميکنند. آخر تابستان يک اردوي مشهد است که مشاورها، کار را براي بچهها جمعبندي ميکنند. يک نفر تمام وقت کنار بچههاي پيشدانشگاهي است. اين يک نفر ديگر واقعاً چيزي از درس و زندگياش نميماند. خودش را آن سال، وقف بچهها ميکند. چند نفر از دانشجوها هستند که به بچهها مشاورهي تحصيلي ميدهند. عيد قبل از کنکور، آنها را ميبرند اردو. يک ماه آخر، اردوي شبانه روزي است و بچهها تمام وقت در مسجد هستند.
آقاي ابوفاضلي ميگويد: «بچههاي ما هميشه در مدرسه، دو جلسه جلوتر از بقيه هستند چون ما قبلاً درسها را در مسجد کار کردهايم. بعضي از معلمهايي که اينجا داريم، در مدارس تهران سرشناس هستند؛ مثل آقاي يوسفي.»
مشاور هر پايه، فقط کارهاي علمي بچهها را پيگيري نميکند. بخش زيادي از کار مسؤولان، کار تربيتي است. مشاور پايه، همهي رفتارهاي بچهها را زير نظر دارد. اگر دانشآموزي مشکل رفتاري داشته باشد؛ مثلاً عصبي باشد، او را کنار ميکشد و به او مشاورهي فردي ميدهد. علتش رفتارش را پرس و جو ميکند. اگر مشکل خانوادگي است، سعي ميکند با خانوادهاش صحبت کند و آن را رفع کند. در اصل، کار مشاوره و رصد کردن وضعيت فرهنگي و تربيتي دانشآموز، روي دوش مشاور است. آقاي ابوفاضلي يکي از تجربههاي مشاورهي خودش را برايمان تعريف ميکند: «ما بچه داشتيم که به شدت بااستعداد بود ولي درس نميخواند. من باهاش ارتباط گرفتم. اونقدر با هم سر و کله زديم تا مشکلش رو با کمک خودش حل کرديم. هميشه بهش ميگم: «وقتي را که من براي تو گذاشتم، براي کل بچههاي دورهي شما نذاشتم.» الان هم با من مرتبطه. ريزترين مشکلات خانوادگي خودش رو با من در ميون ميذاره و مشورت ميکنه. زنگ ميزنه و با هم صحبت ميکنيم.»
غير از مشاوران هر پايه، يک مسؤول علمي جدا در پايگاه فعال است که از بچههاي دانشجو است. مسؤول عملي از مشاور پايه ميخواهد که چه کلاسي را براي بچهها بگذارد.
دو مسأله در مسجد هست که شايد بتوان اسمش را اشکال يا نقص گذاشت. البته خود مسؤولان پايگاه هم قبول دارند؛ اول اينکه کار شبکهاي نکردهاند و با بچههاي قديم، ارتباطي غير از هيأت نيست. دوم هم اينکه قسمت خواهران ندارند؛ البته اصلاً فضايي ندارد که بخواهند بخش خواهران را هم فعال کنند.
مسؤولان پايگاه از وقتي بچهها دانشجو ميشوند، به آنها مسؤوليت ميدهند. مشاور پايه چون همهي بچهها و اخلاق و رفتار و خصوصياتشان را ميشناسد، پيشنهاد ميدهد که هر دانشجو براي چه کاري مناسب است. يکي به درد معلمي ميخورد، يکي به درد کار آموزشي، يکي به درد پرسنلي، يکي حتي به درد آشپزي! بچهها سال اول دانشگاه، خيلي پرجنب و جوش هستند ولي سال دوم و سوم که ميرسند، حضورشان در مسجد کمرنگ ميشود اما دوباره در سالهاي آخر دانشگاه، حضورشان پررنگ ميشود چون وقتي ميروند دانشگاه، احساس نياز ميکنند. آقاي ابوفاضلي ميگويد: «وقتي از بچهها ميپرسيم چرا يه مدت نبودي، دوباره برگشتي؟ بعضي هاشون ميگن شما نميدونيد بيرون چه خبره. همين که توي اين فضا يک عده هستند که از نظر زندگي و ديني سالم هستند، همين کافيه.» بچهها وقتي بيرون را ميبينند، تازه قدر مسجد خودشان را ميفهمند.
بچههايي هستند که مدال المپياد دارند و الان در حوزه درس ميخوانند. سال 78 تعداد بچهها آنقدر زياد بود که کنار هم جا نميشدند. دو رديف پشت به پشت هم مينشستند و درس ميخواندند. بخاري نداشتند. چراغ گردسوز کنارشان بود. مهدي صفا که مدال طلاي المپياد رياضي جهاني را آورد، توي همان شرايط درس خواند.
براي المپياد، مسؤولان پايگاه کار ويژهاي کردهاند. اول يک آزمون کلي ميگيرند و بچههايي که نمرهي بالاتر از 15 ميآورند، انتخاب ميشوند براي کلاس المپياد. بچههايي که خودشان قبلاً مدال آوردهاند، به بچههايي که انتخاب شدهاند، درس ميدهند.
الان مدرسههاي انرژي اتمي و علامه طباطبايي و علامه حلي، مدالهاي المپياد را بين خودشان تقسيم کردهاند. در اين فضاي رقابت وحشتناک که مدرسهها و خانوادهها ميليونها تومان هزينه ميکنند براي المپياد، بچههاي مسجد هنوز مدال ميآورند. هم پارسال، هم دو سال قبل، مدال آوردند؛ اميد سيفي و جلالي.
بعضيها به مسؤولان مسجد ميگويند که اين کار شما چه فايدهاي دارد؟ شما روي اين بچهها کار ميکنيد، اينها ميروند دانشگاه، بعد ميروند خارج. آقاي ابوفاضلي ميگويد: «ما هدفمون اين نيست که ترمينال دنياي غرب باشيم. هدف ما تربيت افراد متعهد و متخصص براي ارکان جمهوري اسلاميه. آقاي استادي هميشه ميگفت که در سالهاي آينده يه نماينده مجلس، يه وزير بايد از اين جمع باشه. خودتون رو دست کم نگيريد. توي اين مسجد که رشد ميکنيد، بايد دنبال اين باشيد. ايشون ميگفت دغدغهي من اينه که ده سال آينده چهار نفر از وزيراي کشور از بچههاي مسجدي باشن؛ بچههايي که مسجد المپياديها تربيت ميکنه، با بچههاي جاهاي ديگه فرق دارن. فرقش در همون تعهدي است که در وجودشون در مورد انقلاب و کشور ايجاد ميشه» آقاي صابري حرفهاي آقاي ابوفاضلي را ادامه ميدهد: «مهدي صفا پسرعمهي منه. شما نميدونيد چقدر از اسرائيل و کشورهاي غربي براش نامه اومده بود که بره اونجا درس بخونه، بورسش ميکردن ولي هيچ کدومش رو قبول نکرد. الان هم وايستاده يه گوشه داره کارش رو ميکنه.»
بچههاي قديمي، مسجد را خانهي خودشان ميدانند. يکي از بچههاي قديمي يک ميليون تومان از جيب خودش هزينه کرد و اينجا کتابخانه ساخت. مسؤولان پايگاه طبقهي دوم مسجد را نشان ميدهند. قبلاً وسط طبقه، ديوار بود. آقاي يوسفي در يك فضاي چهار در سه درس ميداد. يک اتاق 20 متري بود که کلاس المپياد را آنجا برگذار ميكردند. بچهها سايت هم داشتهاند ولي چون هزينه و بودجه نداشتند، سايت بسته شده. کسي نبوده که برود پولش را بدهد و فعالش کند.
بعضي از بچههاي قديمي مسجد الان جزو معلمهاي بهترين مدرسههاي تهران هستند. آن هم نه يک معلم معمولي؛ معلمي که روي دانشآموزهايش تأثير ميگذارد. فقط معلم نيست، مربي هم هست. لابهلاي درس فيزيکي که ميدهد، براي بچهها نکات فرهنگي هم ميگويد. بچههاي مدرسه، دور اين معلمها ميچرخند و شيفتهي رفتارشان هستند.
منبع: تعامل
پایگاهی که 23 مدال المپیاد علمی داخلی و خارجی دارد و هر سال دانش آموزان پیش دانشگاهی خود را صد در صد وارد دانشگاه های برتر تهران می کند آن هم کاملا رایگان و بسیجی وار ، مسجدی که شاید می تواند الگوی خوبی برای آینده بسیج باشد .
خلاصه گزارش را بخوانید :
*بچهها 23 مدال المپياد آورده بودند. کلي دانشجو با رتبه زير هزار در بهترين دانشگاههاي تهران و ايران داشتند. آن هم نه دانشجوهاي يک بعدي که فقط بلد باشند تست بزنند؛ دانشجوهايي که به درد کشور ميخوردند
*گفتيم: «بچههاي انصار هستيم! رفقامون مدال گرفتن، اومديم تشويقشون کنيم.» بندهي خدا رنگش پريد. فکر کرد، ما از بچهها انصار حزبالله هستيم. آن سالها بعضيها به اسم حزبالله رفتارهاي تند و خشني داشتند که کسي تأييد نميکرد. طرف گفت: «آقا بفرماييد. خيلي خوش اومديد. فقط خواهش ميکنم، مراسم رو به هم نزنيد!
*20 اسفند 79 از ذهن بچهها بيرون نميرود. 30 نفري سوار اتوبوس شدند و به ديدن آقا رفتند، ديدار خصوصي بود و فيلمش به دست بچهها نرسيد ولي جمله به جملهي حرفهاي آقا در ياد آنها ماند
*کادر پايگاه 10، 15 نفر از دانشجوهاي فعال هستند. بعضيهايشان آنقدر در مسجد براي بچهها وقت ميگذاشتند که از درس و دانشگاه خودشان ميماندند
*هيأت هم از سال 77 ثبت شد؛ هيأت جوانان انصارالحسين. الان که بچهها زن و بچهدار شدهاند، با خانوادههايشان به هيأت ميآيند. اين هيأت هم براي خودش ديدني است
*بچههاي مسجد هنوز مدال ميآورند. هم پارسال، هم دو سال قبل، مدال آوردند؛ اميد سيفي و جلالي
*کمبود جا ، پيگيريهاي بچههاي مسجد، جواب داد و توانستند از شهرداري يک ساختمان بگيرند، هيأتها، جلسات و کلاسهاي پيشدانشگاهيشان را آنجا برگزار ميکردند. کلي از جيب خودشان براي آنجا هزينه کردند. بچهها داشتند درس ميخواندند که سقف اتاق روي سرشان ريخت. از خيرين پول گرفتند، معمار و بنا را راضي كردند که چون اينجا براي مسجد است، با مزد کمتر کار کنند، خودشان ميايستادند و عملگي ميکردند، آن ساختمان را تعمير کردند، تازه شده بود جايي که ميشد توي آن، خيلي کارها کرد که ساختمان را از آنها گرفتند !
قصهي مسجد المپياديها از کي شروع شد؟
پايگاه انصارالحسين، سال 69 راه افتاد. آن زمان آقاي فريدون استادي مسؤول پايگاه بود. قبل از انصارالحسين، اسم پايگاه فتحالفتوح بود. هنوز هم اسم فتحالفتوح، روي ديوار پايگاه به يادگار مانده و بچهها به آن دست نزدهاند.
پايگاه زمان جنگ، فعال بود و به جبهه نيرو اعزام ميکرد. جنگ که تمام شد، خيليها رفتند سراغ کار و زندگيشان. آقاي استادي کارش را تنها شروع کرد. نوجوانهاي محله را به کار گرفت. مسجد شد پايگاه علمي ـ فرهنگي. عجيب بود. کسي آن زمان از اين کارها نميکرد. مسؤولان بسيج ناحيه بهشان ميگفتند: «شما پايگاه مقاومتيد، چرا روي نامههاتون ميزنيد پايگاه علمي ـ فرهنگي؟ پايگاه بسيج که علمي ـ فرهنگي نيست.» از همان زمان بچهها با فرماندههاي بسيج، درگيري داشتند ولي هميشه کار خودشان را ميکردند.
سالهاي اول، فعاليتهايشان گسترده و زياد نبود. آقاي استادي بچهها را جمع ميکرد و ميبرد کلاس اخلاق يا ماه محرم ماشين ميگرفتند و ميرفتند بيت رهبري يا اردوي قم، مشهد و مرقد امام ره.
کل بچههاي مسجد30 شايد نفر هم نميشدند؛ بچههايي که کمکم داشتند بزرگ ميشدند و حالا بايد کار دست آنها ميافتاد. چگيني، ناصرپناه، اميرحسيني و سرآباداني که الان دکتراي فيزيک دانشگاه اصفهان را دارد، از بچههاي دورهي اول بودند.
پايگاه، کار علمياش را از سال 72 شروع کرد ولي براي اينکه هم بچهها را برا رفتن به دانشگاه جذب و تقويت کنند و هم اينکه در درس قوي بشوند، بايد برايشان کلاس برگزار ميکردند و کلاس هم معلم ميخواست. مسأله اين بود كه معلم را از کجا بايد ميآوردند؟ آقاي استادي دست به کار شد. با رفقاي خودش که معلم و دانشجو بودند، صحبت ميکرد که بيايند و به بچهها درس بدهند. زبان، رياضي، فيزيک، هر کسي هر کاري از دستش برميآمد، ميکرد. خود آقاي استادي در سمنان پزشکي ميخواند ولي رشتهاش را عوض کرد و رشتهي علوم سياسي را ادامه داد.
براي بچهها هميشه سؤال بود که چرا در فضايي که کسي کار علمي نميکرد، آقاي استادي افتاده بود دنبال اين کارها. بعضي وقتها که جلسه بود، آقاي استادي مينشست و قصهي خودش را براي بچهها تعريف ميکرد. ميگفت: «وقتي داشتند پيام امام ره براي قطعنامه رو ميخوندن، من بالاي پشتبوم دوکوهه بودم. همه افسرده بودن، خيليها گريه ميکردن. فکر ميکردن که همه چيز تموم شد ولي توي پيام امام ره چيزي بود که شايد خيليها بهش توجه نکردند. امام گفت: «خودتان را براي يک مبارزهي بزرگ علمي و عملي آماده کنيد.» جرقهي کار علمي همانجا توي ذهنم خورد. فهميديم که جبهه عوض شده. همين شد که مقاومت را قطع کرديم و جهاد علمي و عملي را شروع کرديم.»
اما تا کي ميتوانستند از بيرون استاد بياورند؟ بايد روي پاي خودشان ميايستادند. معلمهايي که از بيرون ميآوردند، سخت راضي به آمدن ميشدند؛ مثلاً خانهي يکي از استادها ميدان انقلاب بود. بچهها ميرفتند و او را با موتور ميآوردند.
بچههاي مسجد بزرگ شده بودند. بايد معلمها را جايگزين ميکردند، بايد کادرسازي ميکردند، حالا وقتش بود، بايد به خودباوري ميرسيدند. کمکم از بچههاي خود مسجد استفاده کردند؛ مثلاً بچههايي که اول دبيرستان بودند، شدند معلم بچههاي سوم راهنمايي يا بچههاي کلاس دوم دبيرستان به بچههاي کلاس اول، فيزيک درس ميدادند. کار علمي کمکم راه افتاد و براي بچهها جدي شد.
آقاي استادي بچههايي را که آورده بود، از مدارس نمونه انتخاب کرده بود. همين بچهها شدند کادر علمي پايگاه و معلم کوچکترها و همين مسأله در پايگاه روال شد. بچهها را از دبيرستان ميآوردند و بهشان درس ميدادند و کار، بد پيش نميرفت.
روش جذب عضو براي پايگاه، مخصوص خود پايگاه بود. مسؤولان پايگاه ميرفتند توي مدرسههاي منطقه، اول با مدير مدرسه حرف ميزدند، بعد ميرفتند با بچههاي مدرسه صحبت ميکردند و آنها را جذب مسجد ميکردند.
اوايل، آموزش و پرورش منطقه با بچهها همکاري ميکرد. حتي بعضي از بچههاي پايگاه، هم توي مسجد، مربي بودند، هم توي مدرسه ولي مدير مدرسه که عوض ميشد، ديگر بچهها را توي مدرسه راه نميدادند و کار برايشان سختتر ميشد.
در شروع، کار خيلي سخت بود. دستگاه کپي نبود و بچهها بايد کاغذ کاربن ميگذاشتند، 20سؤال مينوشتند و آماده ميکردند يا شاگردها را از کلاس ميفرستادند بيرون، سؤالها را روي تخته مينوشتند، بعد آنها را صدا ميکردند که حالا بياييد از روي تخته بنويسيد. حتي گاهي براي خريدگچ هم پول نداشتند. ته جيبشان را نگاه ميکردند، آن وقت ميگفتند حالا چه کار کنيم؟ از اين طرف و آن طرف پول گير ميآوردند تا کار علميشان نخوابد.
مسجد و المپياد؟!
سال 74 اتفاق خيلي مهمي توي مسجد افتاد. هاشمي، يکي از بچههاي مسجد، مدال المپياد رياضي گرفت. هاشمي از بچههاي پايگاه بود. در مسجد کار خاصي براي هاشمي نکرده بودند، بيشتر به او روحيه دادهبودند. هاشمي خودش استعدادش خوب بود و مدال آورد. بچهها سر مدال المپياد آقاي هاشمي چه کارها كه نميکردند. آقاي هاشمي دو مدال طلاي کشوري و دو نقره داشت. شبي که آقاي هاشمي فردايش امتحان داشت، بچهها همه جمع شدند و رفتند مرقد امام ره تا براي قبولياش دعا کنند. توي پايگاه ماندند، نماز شب خواندند، دعاي توسل خواندند تا امتحانش را خوب بدهد.
آقاي هاشمي که مدال آورد، انگار راه را به بچههاي پايگاه نشان داد. آقاي هاشمي خودش شد معلم کوچکترها. کار المپياد کار ويژهاي بود، نميشد براي هر کسي کلاس المپياد گذاشت. مسؤولان پايگاه بچههايي را که درسشان قويتر بود و به قول معروف از جبينشان معلوم بود که چيزي ميشوند، انتخاب ميکردند و برايشان کلاس جداگانه ميگذاشتند؛ مثلاً مهدي صفا يکي از همان شاگردان آقاي هاشمي بود. خودش هم وقتي مدال گرفت، معلم بچههاي ديگر شد ولي همهي بچههاي پايگاه، يکدست نبودند. بعضي از آنها همان سال 74 از پايگاه جدا شدند و رفتند يک کار ديگر راه انداختند. حال و هوايشان با بچههاي مسجد فرق ميکرد. تمام حرف بچهها اين بود که تمام فعاليتهاي علميشان رايگان باشد و بماند و پولي از کسي نگيرند ولي بعضيها با اين مسأله موافق نبودند و ميگفتند: «هيچ جايي، هيچ مدرسهاي از اين کارها براي دانشآموزهاي خودش نميکند و اينقدر براي بچههايش وقت نميگذارد. چرا ما نبايد پول بگيريم؟ بچهها بايد بيرون در كلاسهاي فوقبرنامهي مدرسهشان يا آموزشگاهها، کلي پول بدهند تا از اين کلاسها برايشان بگذارند. آن وقت اينجا بچهها فقط به خاطر خدا، به خاطر اينكه مديون پايگاه هستند، ميآيند و وقت ميگذارند، چرا نبايد پول بگيرند؟»
مشکلات مالي بچهها زياد بود، با اين حال حاضر بودند از جيب خودشان خرج کنند ولي زير بليت هيچ سازمان، اداره و شخصي نروند. خيليها دلشان ميخواست که پايگاهي مثل پايگاه انصارالحسين را زير پر و بال خودشان بگيرند و کار بچهها را به اسم خودشان تمام کنند ولي اين حرفها توي کت بچههاي پايگاه نميرفت.
کمکم بحث کنکور براي همه جدي شد. سال 76 که رسيد، بچهها خودشان همهي مشکلاتشان را حل ميکردند. هر کس هر کاري كه از دستش برميآمد، انجام ميداد و هر درسي را که بلد بود به بقيه ياد ميداد. بچههايي بودند که خودشان کنکور داشتند ولي به رفقاي همدورهشان که آنها هم کنکوري بودند و به نوعي رقيبشان حساب ميشدند، درس ميدادند. نتيجهاش عالي بود. آنها تجربهي معلمي نداشتند ولي چون از سال اول دبيرستان براي کوچکترها يا همسنهاي خودشان تدريس کرده بودند، ميتوانستند گليمشان را از آب بيرون بکشند.
بيشتر کار اعضاي پايگاه علمي بود ولي کار علمي بهانه بود براي کار اصليشان؛ تربيت بچهها. سال 75هيأت پايگاه راه افتاد. آنها دور هم جمع ميشدند، يکي از بزرگترها مثلاً آقاي استادي حرف ميزد. يکيشان هم مداحي ميکرد. در مجموع در كارها خودكفا شده بودند. هر هفته برنامه نداشتند، فقط توي مناسبتها برنامه ميگذاشتند.
سال 76بچههاي عضو بسيج، نزديک 120 نفر بودند. ديگر فقط بچههاي راهنمايي و دبيرستان نبودند. بچههاي دانشجو هم که خودشان را مديون مسجد ميدانستند، ميآمدند مسجد تا درسشان را آنجا بخوانند. اما مگر توي مسجد چقدر جا بود؟ يک مستطيل چهار متر در 15متر! جا کم ميآمد. دانشجوها کتابهاي دانشگاهشان را ميآوردند، مينشستند و همانجا مطالعه ميکردند. يک نفر جلوي در مسجد مينشست، هم درسش را ميخواند هم ساعت ورود و خروج بچهها را مينوشت. فضا خيلي صميمي بود ولي قانونهايش هم سفت و سخت بود. بچهها از ساعت چهار ميآمدند، دورتادور مينشستند و درس ميخواندند.
پنج سال آخر دههي70 شايد سالهاي طلايي مسجد بود. برنامههاي علمي مسجد به چند بخش تقسيم شده بود. کلاس درس داشتند، كلاس رفع اشکال داشتند. در مجموع جو علمياش خيلي خوب بود. بچهها با هم در مراسم مختلف شركت ميكردند. جلسهي هفتگي داشتند. اوايل، صبحهاي جمعهي هر هفته ماشين ميگرفتند و ميرفتند نمازجمعه اما با بيشتر شدن مشغلههاي بچهها، جلسات به عصرهاي پنجشنبه موكول شد. جلسهي هفتگي پايگاه هم مخصوص خودشان بود. اول بچهها و مسؤولان، مشکلات مسجد را ميگفتند و بحثهاي اخلاقي و اعتقادي ميکردند. سخنران جلسه خود دانشآموزها بودند. هر جلسه يک نفر، حالا يا داوطلبانه يا به زور قبول ميکرد که براي جلسهي هفتهي بعد، موضوعي را آماده کند و براي بقيه سخنراني کند. محور جلسههاي هفتگي هم خود آقاي استادي بود که آن زمان مسؤول پايگاه بود.
یکی از کتاب هایی که خود اعضا تالیف کرده اند
مسجد همهي زندگي بچهها بود. خانوادههاي بيشتر بچههاي محله، بيسواد يا کمسواد بودند و بچهها در خانه نميتوانستند خوب درس بخوانند پس چه جايي بهتر از مسجد. هر دانشآموز بايد سه روز در هفته به مسجد ميآمد تا درسش را آنجا بخواند.
دورهي پنجم بچههاي مسجد نتايج خيلي خوبي داشت، شايد از همهي دورهها بهتر بود. مسؤولان پايگاه بچههاي بااستعدادتر را پيدا و براي المپيادهاي علمي آماده كردند. برايشان معلم خصوصي گرفتند، اگر مدرسهشان مدرسهي خوبي نبود، با مدير مدارس خوب صحبت ميکردند و بچهها را به آنجا منتقل ميكردند. بچهها آن سال، چند مدال در مسابقات کشوري و حتي جهاني گرفتند و از اينکه نتيجهي کارشان را اينقدر زود گرفته بودند، داشتند بال درميآوردند. بيشتر بچهها آن سال؛ يعني سال 78 در بهترين دانشگاههاي کشور، مثل تهران، شريف، اميرکبير، خواجه نصير و علم و صنعت قبول شدند.
سال 79؛ پرخاطرهترين سال
برنامهها همينطور ادامه پيدا کرد تا سال 79 كه سال پرماجرايي براي پايگاه بود. آقاي استادي ازدواج کرده بود و ديگر نميرسيد مثل اوايل به کار پايگاه رسيدگي كند. دلش نميآمد مسجد را رها کند، پايگاه به جانش بسته بود ولي زندگياش داشت آسيب ميديد، مجبور شد مسؤوليت پايگاه را به يك نفر ديگر بدهد. يکي از بچههاي قديمي که وقت بيشتري داشت، مسؤول پايگاه شد؛ آقاي نجفپور. همه قبولش داشتند. از وقتي کلاس دوم راهنمايي بود؛ يعني همان سال 72، توي مسجد بود و از کلاس اول دبيرستان، معلم بچهها بود. طي اين سالها پخته شده بود. سال 76 در رشتهي فيزيک دانشگاه اميرکبير پذيرفته شده بود. وقتي مسؤول پايگاه شد، سال سوم دانشگاه بود و21 ساله؛ مثل خيلي از فرماندههاي جوان جنگ. حالا او بود و اين همه افتخار و راهي که بايد ادامهاش ميداد، حتي قويتر از قبل.
مهمترين ويژگي پايگاه اين بود که همهي کارهايش رايگان بود. نه پول ميگرفتند، نه اگر کسي ميآمد مسجد، به خاطر آيندهاش ميآمد. همهي کارها خالصانه بود. خدا هم کمک ميکرد. بچهها فراموششان نميشود آن شبهايي را که رفقايشان ميخواستند بروند مسابقات المپياد جهاني، توي مسجد غوغايي ميشد.
آن اوايل يک اتاق امور شهدا بود که الان خرابش کردهاند. يک اتاق که 20 متر هم نميشد. در چنين فضايي فايل و کمد هم بود و با همين وضعيت 20نفر از بچهها ميرفتند توي اتاق، بالاي فايل و روي کمد مينشستند کنار هم و زيارت عاشورا ميخواندند و براي رفقايشان که امتحان المپياد داشتند، دعا ميكردند؛ همان دعاها با همان شرايط سخت بود که جواب ميداد ولي بچهها سختي سرشان نميشد؟ عشقشان بود و مسجد. از دعاهايشان لذت ميبردند. مي رفتند توي آن اتاق که مزاحم ديگران که داشتند درس ميخواندند، نباشند. خبر کارهايي که بچهها کرده بودند، همه جا پيچيده بود، حتي به گوش رهبر انقلاب هم رسيده بود. در بسيج، همه از يک مسجد حرف ميزدند که بچههايش همه يا دانشجو هستند يا بهترين دانشآموزهاي مدرسههايشان. چند مدال المپياد هم آوردهاند. سال 79 دو ماه بعد از اينکه آقاي نجفپور مسؤول پايگاه شد، مسؤولان حوزهي بسيج خبر دادند که قرار است يک ديدار خصوصي بروند پيش رهبر انقلاب. آقاي حجازي که آن سالها فرمانده بسيج بود، در تمام کشور جستوجو و پايگاههاي نمونه را پيدا کرده بود. يکي از اين پايگاهها، همين پايگاه انصارالحسين يا «مسجد المپياديها» بود. قضيهي ديدار با آقا، از مراسم يکي از بچههاي المپيادي شروع شد. قرار بود مهدي صفا که در المپياد جهاني رياضي، مدال طلا گرفته بود، برگردد. بچهها سنگ تمام گذاشتند. همهي کوچه را چراغاني کردند. صندلي چيدند. مراسم مفصلي گرفتند که بيا و ببين. آقاي حجازي را هم که آن زمان فرمانده بسيج بود، دعوت کردند. بعد براي استقبال مهدي صفا به فرودگاه رفتند. پرچم تکان ميدادند، شعر ميخواندند و دست ميزدند؛ روي زمين بند نبودند؛ انگار خودشان مدال آورده بودند. از همهي آن مراسم فيلم گرفتند. آقاي حجازي آنجا براي بچهها صحبت کردند، ديدار خصوصي با آقا را هم خودشان ترتيب دادند.
20 اسفند 79 از ذهن بچهها بيرون نميرود. 30 نفري سوار اتوبوس شدند و به ديدن آقا رفتند، ديدار خصوصي بود و فيلمش به دست بچهها نرسيد ولي جمله به جملهي حرفهاي آقا در ياد آنها ماند. در پايگاه، کار علمي و فرهنگي کنار هم انجام ميشد ولي يکي از بچهها که در حضور آقا از فعاليتهاي مسجد گزارش داد، خيلي از بحث علمي مسجد گفت. آقا وقتي گزارش بچهها را شنيدند، برايشان سخنراني کردند، حديث «مداد العلما افضل من دماءالشهدا» را خواندند، روي بحث فرهنگي تأکيد کردند و گفتند اگر ميخواهيد کارتان ادامه پيدا کند، کنار کار علمي، کار فرهنگي بکنيد. اگر كارتان را با تقوا و خودسازي تلفيق کنيد، آن وقت کار شما کمتر از کار شهدا نيست، آن وقت يک کار اساسي است.
بچهها فکر ميکردند حالا که رفتهاند خدمت رهبر انقلاب، همه آنها را تحويل ميگيرند ولي اين خبرها نبود. با اين حال آنها کار خودشان را ميکردند. آقاي استادي، از رزمندگان جنگ بود. خيلي جاها خودش جلوي بسيج، پاس ميداد و با آنها همراه ميشد ولي اين چيزها به روحيهي جوانترها نميخورد. اگر فکر ميکردند جايي از کار غلط است، جلويش ميايستادند؛ مثلاً وقتي از بالا بهشان ميگفتند: «چرا شما پاس شب نميديد؟» بچهها کلي از وقتشان را بايد ميگذاشتند که توجيهشان کنند كه «دانشآموزهايي که به مسجد ميآيند، بچهاند. نميتوان اسلحه دستشان داد، اصلاً اين كارها غلط است. توان بچههاي اين مسجد، چيز ديگري است، شيوهي ما فرق ميکند.»
سالهاي80 و 81 هم بچهها، مدال آوردند. روند مدالهايشان خوب بود. بنايي که آقاي استادي گذاشته بود و کاري که آقاي نجفپور و بچهها ادامه داده بودند، محکمتر از اين حرفها بود. حتي از بالا تصميم گرفته بودند فرمانده بسيج را بردارند و يک دکتر را جايگزين او كنند. فکر ميکردند حالا که مسجد کارش گُل کرده، بايد يک دکتر را آنجا بگذارند، نميدانستند که اگر اين مسجد توانسته کاري بکند، کار خود بچهها بوده. حتي بچهها تهديد کردند که ميگذارند و از مسجد ميروند. فرماندههاي بسيج ميدانستند که اگر بچهها بروند، کسي نميماند. اگر اين پايگاه مانده بود به خاطر اعتقادي بود که بچهها داشتند، به خاطر اخلاص و روحيهشان بود، توانشان بالا بود. مسؤولان پايگاه، بزرگترينشان 21 ساله بود ولي هرکدام حداقل شش، هفت سال تجربهي معلمي داشتند.
... ولي افتاد مشکلها
بچهها تصميم گرفته بودند مدالهايشان را به آستان امام رضا ع هديه کنند ولي متأسفانه تعدادي از آنها در يک مراسم دولتي گم شد.
گاهي وقتي به مسجد ميآمدي، حال و هواي آنجا برايت عجيب بود. ديوارها را که نگاه ميکردي، پر بود از تابلوي مدالهاي رنگ و وارنگ مسابقات المپيادهاي علمي کشوري و جهاني.
ديوارهاي مسجد ترک داشت. نور خورشيد از لاي ترکها ميآمد تو. بعضي از شبها که بچهها بابت اردوي پيشدانشگاهي يا مراسمي در مسجد ميخوابيدند و باران ميآمد، آب از لاي ترکهاي سقف و ديوار مسجد، شره ميکرد. بچهها هر گوشهي مسجد، کاسه ميگذاشتند و آب باران را جمع ميکردند. شمع ميکشيدند روي ترک ديوارها تا آب داخل نيايد ولي کارساز نبود.
خيلي از مسؤولان بسيج به مسجد ميگفتند انبار سيبزميني، از بس که درب و داغان بود. اين مسأله بين خود بچهها جوك شده بود. کسي باورش نميشد که همين انبار سيبزميني اين همه افتخار براي کشور آورده باشد. خيليها که ادعايشان ميشد و وظيفهشان کمک به پايگاه بود، به اندازهي يک انبار سيبزميني هم به اين مسجد کمک نکردند ولي بچهها مگر ميتوانستند پايگاه را رها کنند و بروند؟ پايگاهي که خودشان با خون دل، با چنگ و دندان نگهش داشته بودند.
کسي از آنها حمايت نميکرد. خيليها ميآمدند و از اسم مسجد و پايگاه استفاده ميکردند ولي از حمايت خبري نبود. خود بچهها آستينهايشان را بالا زدند، دست به کار شدند و مسجد را تعمير کردند. بماند که سر همين تعمير مسجد، چقدر با هيأت امنا درگيري داشتند.
مسجد انصارالحسين در اصل مسجد نيست! حسينيه است و ملک شخصي. همين حسينيه بودن، طي اين سالها براي بچهها كلي دردسر داشت. چون اين ملک، شخصي بود، ستاد امور مساجد برايشان امام جماعت نميفرستاد. از آن طرف خودشان هم پول نداشتند که امام جماعت بياورند. هر بار وقت نماز که ميشد، يکي از بچههاي مسجد که بزرگتر از همه بود يا يكي از بچههاي دانشگاه امام صادقع با کلي زور و زحمت و ناز کشيدن جلو ميايستاد و پيشنماز مي شد. بچهها در همه چيز خودکفا بودند. البته همين خودکفا بودن، برايشان مشکل هم درست ميکرد؛ مثلاً خيليها ميگفتند که اين بچهها چون روحاني بالاي سرشان نيست، کارشان مشکل دارد اما آنها گوششان از اين حرفها پر بود و کار خودشان را ميکردند. اصلاً چهکار ميتوانستند بکنند؟ نه کسي برايشان روحاني ميفرستاد، نه پولي داشتند كه خودشان روحاني بياورند.
آنها حتي تا همان سالهايي که توي کشور نمونه شدند، دستگاه کپي نداشتند. وقتي ميخواستند از نمونه سوالات کپي بگيرند، سوار موتور ميشدند، حالا برف ميباريد يا باران، برايشان فرقي نميکرد، ميرفتند نازيآباد، کنار مدرسهي امام خميني ره براي اينکه چند تومان ارزانتر برگههايشان را کپي كنند.
خيلي از مدرسهها باورشان نميشد که کار بچههاي مسجد، رايگان است. به همين خاطر آنها را توي مدارس راه نميدادند؛ همين موضوع باعث شد کار بچهها سخت بشود. بچهها ميرفتند از آموزش و پرورش منطقه، نامه ميگرفتند، بعد ميرفتند مدرسه با مدير صحبت ميکردند يا خود مدير با بچههاي مدرسه حرف ميزد يا يکي از مسؤولان پايگاه سر صف يا توي جلسه صحبت ميکرد و کار را توضيح ميداد.
بچهها حتي دنبال اين بودند که کنار مسجد، مدرسه بزنند. خيلي از کارهايش را هم کردند، ولي مسؤولان آنطور که بايد و شايد با آنها همکاري نکردند و نشد.
جلسههاي بچهها در آن سالها ديدني بود، آنها دور تا دور مسجد، گوش تا گوش مينشستند و نظر ميدادند.
پايگاه نمونهي کشور
سال 82 بسيج، همهي پايگاههاي نمونهي کشور را شناسايي کرد و در نمايشگاه طرح اسوه جمعشان کرد. دومين سالي بود که طرح اسوه را راه انداخته بودند. آن سال آقا هم آمدند و از نمايشگاه بازديد کردند. چون نمايشگاه خيلي بزرگ بود، آقا فرصت کردند چهار غرفه را ببينند. يکي از اين غرفهها غرفهي بچههاي پايگاه انصارالحسين بود که به غرفهي المپياديها معروف بود. بچهها جزوهها و کتابهايي را که براي خريدشان از جيب خودشان هزينه کرده بودند و نوشته بودند و از روي آنها در مسجد به رفقايشان درس ميدادند، در غرفه گذاشته بودند، مدالهايشان را هم آورده بودند. غرفهي المپياديها نقل دهان همه شده بود و در آن، جاي سوزن انداختن نبود. 18 مدال المپياد جهاني و کشوري، کم نيست. رحيم صفوي، فرمانده سپاه، خيلي خوشش آمده بود. آن سال، گل نمايشگاه همين غرفه بود. همه به سراغ اين غرفه ميآمدند كه آبروي بسيج شده بود.
حتي چند بار هم آمدند و از مسجد، فيلم گرفتند و در تلويزيون پخش کردند. ديگر کسي نبود که پايگاه را نشناسد.
خيلي از بچههاي مسجد که چند سال بود با بچههاي هم سن و سال خودشان سر و کله زده بودند و معلمي کرده بودند، آنقدر پخته و خبره شده بودند که اصلاً زندگيشان را به فضاي تدريس و معلمي بردند. الان هم بسياري از آنها بهترين معلمهاي المپياد تهران هستند. کار بچهها سرسري و مقطعي نبود كه مثلاً يک هفته قبل از امتحان المپياد، بعضي از دانشآموزهايي را که فکر ميکنند با استعدادترند، انتخاب کنند، برايشان کلاس بگذارند و وقتي مدال آوردند، به اسم خودشان تمام کنند. مسؤولان پايگاه، دانشآموز را از سال سوم راهنمايي جذب مسجد ميکردند و تا زمان کنکور کنارش بودند. حتي وقتي در دانشگاه قبول ميشدند، باز هم مسجد خانهشان بود. مگر ميتوانستند رهايش کنند؟ اگر از بچههاي مسجد سؤال کني که پايگاه چقدر در دانشگاه رفتن و آينده شما تأثير داشت، همه خودشان را مديون مسجد ميدانند. خيليهايشان ميگويند: «اگر مسجد نبود، معلوم نبود ما دانشگاه خوب قبول بشويم، آن هم توي آن محلهي پايين شهر تهران.» مسجد المپياديها به همه نشان داد که در همين منطقههاي پايين شهر چقدر بچههاي بااستعداد هست. فقط بايد يکي باشد و اينها را پيدا کند و رويشان کار کند.
پيگيريهاي بچههاي مسجد، جواب داد و توانستند از شهرداري يک ساختمان بگيرند، هيأتها، جلسات و کلاسهاي پيشدانشگاهيشان را آنجا برگزار ميکردند. کلي از جيب خودشان براي آنجا هزينه کردند. بچهها داشتند درس ميخواندند که سقف اتاق روي سرشان ريخت. از خيرين پول گرفتند، معمار و بنا را راضي كردند که چون اينجا براي مسجد است، با مزد کمتر کار کنند، خودشان ميايستادند و عملگي ميکردند، آن ساختمان را تعمير کردند، تازه شده بود جايي که ميشد توي آن، خيلي کارها کرد که شهرداري ساختمان را از آنها گرفت.
خيلي از بچهها درسشان را ادامه دادند، استاد دانشگاه شدند، بعضيهايشان رفتند خارج از کشور که ادامه تحصيل بدهند و برگردند.
بعضي وقتها آنقدر فشار روي بچهها زياد بود که کم ميآوردند، بين خودشان که حرف ميزدند، ميگفتند کلاً مستقل بشويم و برويم با مجموعههاي ديگري غير از بسيج کار کنيم ولي وقتي بحثشان را ميکردند، همه معتقد بودند و حرفشان اين بود که چرا جدا بشويم؟ افتخار همهي ما اين است که بسيجي هستيم و اگر توي بحث علمي پيشرفت کرديم، به خاطر همين پايگاه بسيج و جمع رفقايمان است.
بچهها 23 مدال المپياد آورده بودند. کلي دانشجو با رتبه زير هزار در بهترين دانشگاههاي تهران و ايران داشتند. آن هم نه دانشجوهاي يک بعدي که فقط بلد باشند تست بزنند؛ دانشجوهايي که به درد کشور ميخوردند، هم در درس قوي بودند، هم در مسائل اجتماعي و فرهنگي و مذهبي و حتي سياسي. همان جلسات هفتگي خودماني مسجد، بچهها را ميساخت. بچههاي دبيرستاني که شايد رويشان نميشد يک مقاله را از رو سر کلاس براي دوستانشان بخوانند، در جلسات هفتگي جلوي 120 دانشآموز و دانشجو سخنراني ميکردند. تازه بعد از سخنراني بايد به سؤالهاي بچهها جواب ميدادند. شايد اولين بار زبانشان بند ميآمد ولي کمکم ترسشان ميريخت و ياد ميگرفتند.
اين همه افتخار و موفقيت براي يک مسجد کوچک، فوقالعاده بود. خيليها در همان محله از اسم پايگاه سوءاستفاده کردند، حتي مدالهاي پايگاه را به اسم خودشان زدند و دانشآموز جذب کردند ولي براي بچهها اين مهم بود که کار خودشان را بکنند.
بچهها با هيأت امنا درگير بودند. بعضي وقتها ميآمدند و ميديدند که هيأت امنا در را قفل کرده. براي اينکه کار را رها کنند و بروند، بهانه زياد بود ولي ماندند.
کار علمي بچهها فقط به المپياد محدود نميشد، هر جا که رفتند، موفق شدند. همين دو، سه سال پيش، يک روبات ماهي ساختند و به مسابقات آلمان فرستادند، مقام هم آوردند. در نمايشگاه دستاوردهاي علم و فناوري هم روباتشان را نمايش دادند. روزنامهي جامجم عکس روباتي را که بچهها ساخته بودند، در صفحهي اولش چاپ كرد.
بچهها ميخواستند کنار مسجد، مدرسه بزنند. هدفشان هم اين بود که شعارهاي رهبر انقلاب؛ يعني تحصيل، تهذيب و ورزش را پياده کنند. بهترين کادر علمي را هم داشتند ولي نشد. خودشان ميگويند همين که ما را از مسجد بيرون نينداختهاند و اجازه دادهاند کارمان را بکنيم، جاي شکرش باقي است.
بچههاي انصار آمدند!
بچهها خاطرههاي بامزهاي هم دارند چون اسم پايگاهشان انصار است، ماجراهاي خندهداري برايشان اتفاق افتاده. آقاي نجفپور که بچهها اسمش را گذاشتهاند «صندوقچهي خاطرات پايگاه» تعريف ميکند كه «يک سال که بچههايمان خيلي مدال آورده بودند، مراسمي در اردوگاه باهنر ترتيب داده بودند و ميخواستند اسم بچههاي ما را اعلام کنند و به آنها مدال بدهند.80،70 نفر از بچهها جمع شديم و به طرف اردوگاه رفتيم. فکر کرديم مشکلي نيست و راحت داخل ميشويم ولي جلوي در اردوگاه، جلويمان را گرفتند. يک نفر پرسيد: «شما از کجا اومديد؟» گفتيم: «بچههاي انصار هستيم! رفقامون مدال گرفتن، اومديم تشويقشون کنيم.» بندهي خدا رنگش پريد. فکر کرد، ما از بچهها انصار حزبالله هستيم. آن سالها بعضيها به اسم حزبالله رفتارهاي تند و خشني داشتند که کسي تأييد نميکرد. طرف گفت: «آقا بفرماييد. خيلي خوش اومديد. فقط خواهش ميکنم، مراسم رو به هم نزنيد! ما در خدمت شما هستيم.» راه را باز کردند و ما رفتيم داخل. مراسم خيلي خوبي بود. اسم بچههاي ما را که اعلام ميکردند، بچهها داد ميزدند: «هو هو» دست ميزدند، شعار ميدادند، سرود ميخواندند. خيلي خوش گذشت.»
آقاي نجفپور از اين خاطرات، زياد دارد، ميخندد و ميگويد: «يک بار رفتيم شهربازي. فقط مسؤولان پايگاه را برديم. گفتيم حالا که اين همه به بچهها درس داديم، يک بار هم خودمان برويم خوش بگذرانيم، رفتيم جلوي در شهربازي. گفتند: «نميذاريم بريد تو، اينجا خانوادگيه!» همان چند دقيقهاي كه آنجا ايستاده بوديم و با نگهبان، بحث ميکرديم، دختر و پسرهايي را ديديم با هم ميروند داخل. هر چه اصرار کرديم، فايده نداشت. آخر سر من کارت بسيجم را درآوردم و گفتم: «مرد حسابي، خجالت بکش، بايد مثل بقيه بريم توي پارک تا ما رو راه بديد؟» بندهي خدا به دست و پا افتاد و گفت: «آقا ببخشيد بفرماييد تو. فقط خواهش ميکنم با مردم درگير نشيد!» بهانهي خنده و شوخيمان شده بود.»
مسجد المپياديها چطور فعاليت ميکند؟
آقاي صابري، مسؤول علمي پايگاه است. خودش تا همين چند سال پيش، يکي از دانشآموزهايي بوده که در مسجد رشد کرده و دانشگاه قبول شده.
کادر پايگاه 10، 15 نفر از دانشجوهاي فعال هستند. بعضيهايشان آنقدر در مسجد براي بچهها وقت ميگذاشتند که از درس و دانشگاه خودشان ميماندند ولي همهي عشقشان اين بود که يک نفر در دانشگاه خوبي قبول بشود يا بتواند در يک مرحلهي المپياد موفق بشود.
آن سالهاي اول، مسجد در محله و منطقه تک بود. همهي بچهها آرزويشان اين بود که به اين پايگاه بيايند. مسؤولان پايگاه هم از بين آنهايي که براي ثبت نام ميآمدند، انتخاب ميکردند. بچهها فراموششان نميشود، سال 78 آقاي استادي در مدرسه صحبت کرد و 250 نفر را جذب کرد. زمستان بود و برف هم آمده بود. کوچه با عرض چهار متر بسته شده بود. بچهها جلوي در مسجد، صف بسته بودند که بيايند و ثبتنام کنند.
مسؤولان پايگاه که به مدرسهها ميرفتند و صحبت ميکردند، برايشان ميگفتند که اگر به مسجد بيايند، چه کارهايي برايشان ميکنند. به دانشآموزان ميگفتند: «ما با شما طوري درس کار ميکنيم که در مدارس برتر تهران؛ در پايين شهر مثل رشد، امام خميني، شهداي کارگر قبول شويد. وقتي آنجا قبول شديد، تازه اول کار است. با شما کار ميکنيم تا زمان دانشگاه. اگر استعداد بيشتري داشته باشيد، برايتان کلاس المپياد ميگذاريم. همهي اينها هم بدون هزينه است.» دانشآموز همان اول که به مسجد ميآمد و تابلوي مدالهاي بچهها را ميديد، محو فضاي مسجد ميشد.
مسجد براي بچههايي که ميآيند و عضو پايگاه ميشوند، برنامهريزي ميکند. برنامهريزي بستگي به سطح دانشآموزهاي آن دوره دارد. اگر بچههاي راهنمايي از مدارس خوب باشند، دو شب در هفته به مسجد ميآيند. اگر از مدارس عادي باشند، پايگاه بيشتر برايشان کلاس ميگذارد. از شنبه تا پنجشنبه ساعت کلاسها مشخص است. همهي بچهها موظفند پنج روز در هفته در مسجد حضور داشته باشند و درسشان را آنجا بخوانند. کلاسهاي مباحثه هم هست؛ مثلاً چند نفر از بچهها يک گروه ميشوند، معلم يا مشاور دوره، يک سري تست به آنها ميدهد، بچهها تستها را جواب ميدهند و بعد با هم جواب تستها را تصحيح ميکنند. چند نفر از بچههاي دانشجو، بالاي سر بچهها هستند و هر جا مشکلي باشد، کمک ميکنند. همه چيز دقيق و منظم است.
مسؤول روز، جلوي در مسجد مينشيند و ساعت ورود و خروج بچهها را يادداشت ميکند. در مسجد سکوت حكمفرماست. بچهها آرام وسايلشان را برميدارند و ميروند طبقهي بالا، سر کلاس مينشينند، کارشان هم که تمام ميشود، آرام برميگردند سر جاي خودشان.
همه مثل ساعت، کار خودشان را ميکنند. مشاورها و معلمها مثل پروانه دور بچهها ميچرخند. کار مسجد فقط کار علمي نيست. هر هفته، پنجشنبهها جلسهي هفتگي است. اول جلسه مسؤول پايگاه، سخنراني مختصري ميکند و در مورد مسائلي که در همان هفته اتفاق افتاده، صحبت ميکند. بعد از آن، فهرست حضور و غيابهاي بچهها را ميخوانند و هر کسي که غيبت داشته باشد، بايد توضيح بدهد که چرا فلان روز هفته نيامده يا دير آمده. اگر غيرموجه باشد، مسؤولان پايگاه در دفعات اول حق شرکت در کلاسها را به صورت موقت از بچهها ميگيرند و اگر غيبتها تكرار شود، آنها به طور دائم از شركت در كلاسها محروم ميشوند. همهي ترس بچهها اين است که فضاي مسجد و رفقايشان را از دست بدهند و وقتي مسؤول پايگاه اسم بچهها را ميخواند، دل توي دلشان نيست. حضور و غياب که تمام ميشود، نوبت سخنران دانشآموزي است.
در تابستان برنامهها متنوعتر هستند؛ مثلاً کلاس نقد فيلم دارند. آقاي ابوفاضلي که الان مسؤول پايگاه است، ميگويد: «قرار بود بحث موسيقي را در جلسهي هفتگي ارائه کنم. يك هفته رفتم کتاب خواندم تا بتوانم حرف بزنم. با اينکه خيلي خوانده بودم ولي هم صدايم ميلرزيد هم ورقهاي که دستم گرفته بودم. فکرش را بکنيد، 100 نفر آدم بنشينند و نگاهت بکنند. تازه وقتي سخنراني تمام شد، سؤال هم بپرسند. همان سخنراني و جلسهها ما را راه انداخت. بعد از سخنراني حتي ايرادهاي کارمان را هم ميگرفتند که برويم و رويشان کار کنيم؛ مثلاً چرا اين را اينطور گفتي؟»
بين دو نماز احکام هم ميگويند. يک صفحه قرآن هم ميخوانند. بچهها کنار کار علمي، کار فرهنگي و فکري خودشان را هم داشتند؛ مثلاً سير مطالعاتي کتابهاي شهيد مطهري را اوايل دههي 80 شروع کردند. بچهها گروه، گروه بودند. هر هفته همهي بچههاي گروه 10 صفحه از يک کتاب را ميخواندند. بعد ميآمدند و در جلسه در مورد آن، بحث ميکردند. سؤالهايشان را ميپرسيدند، نگاهشان هم اين بود که هر چيزي را که ميخوانند، نقد کنند.
هيأت هم از سال 77 ثبت شد؛ هيأت جوانان انصارالحسين. الان که بچهها زن و بچهدار شدهاند، با خانوادههايشان به هيأت ميآيند. اين هيأت هم براي خودش ديدني است.
مسؤولان پايگاه کنار کار علمياي كه از بچهها ميکشند، برنامههايي دارند که فشار درس و مشق را از روي آنها بردارند؛ مثلاً اردوهاي پارک چيتگر، کلکچال، جمکران، هفت قنات، سرخه حصار.
بچههاي هر سال، يک مسؤول پايه دارند. مسؤولان پايگاه، مدام وضعيت دانشآموزها را دنبال ميکنند. اگر دانشآموزي افت کرده باشد، با خانوادهاش صحبت ميکنند. آزمونهاي جامع منظم از بچهها گرفته ميشود تا سطح درسيشان هميشه خوب باقي بماند.
اصل کار بچهها در دورهي پيشدانشگاهي است. از تابستان برنامهريزي درسي را شروع ميکنند. آخر تابستان يک اردوي مشهد است که مشاورها، کار را براي بچهها جمعبندي ميکنند. يک نفر تمام وقت کنار بچههاي پيشدانشگاهي است. اين يک نفر ديگر واقعاً چيزي از درس و زندگياش نميماند. خودش را آن سال، وقف بچهها ميکند. چند نفر از دانشجوها هستند که به بچهها مشاورهي تحصيلي ميدهند. عيد قبل از کنکور، آنها را ميبرند اردو. يک ماه آخر، اردوي شبانه روزي است و بچهها تمام وقت در مسجد هستند.
آقاي ابوفاضلي ميگويد: «بچههاي ما هميشه در مدرسه، دو جلسه جلوتر از بقيه هستند چون ما قبلاً درسها را در مسجد کار کردهايم. بعضي از معلمهايي که اينجا داريم، در مدارس تهران سرشناس هستند؛ مثل آقاي يوسفي.»
مشاور هر پايه، فقط کارهاي علمي بچهها را پيگيري نميکند. بخش زيادي از کار مسؤولان، کار تربيتي است. مشاور پايه، همهي رفتارهاي بچهها را زير نظر دارد. اگر دانشآموزي مشکل رفتاري داشته باشد؛ مثلاً عصبي باشد، او را کنار ميکشد و به او مشاورهي فردي ميدهد. علتش رفتارش را پرس و جو ميکند. اگر مشکل خانوادگي است، سعي ميکند با خانوادهاش صحبت کند و آن را رفع کند. در اصل، کار مشاوره و رصد کردن وضعيت فرهنگي و تربيتي دانشآموز، روي دوش مشاور است. آقاي ابوفاضلي يکي از تجربههاي مشاورهي خودش را برايمان تعريف ميکند: «ما بچه داشتيم که به شدت بااستعداد بود ولي درس نميخواند. من باهاش ارتباط گرفتم. اونقدر با هم سر و کله زديم تا مشکلش رو با کمک خودش حل کرديم. هميشه بهش ميگم: «وقتي را که من براي تو گذاشتم، براي کل بچههاي دورهي شما نذاشتم.» الان هم با من مرتبطه. ريزترين مشکلات خانوادگي خودش رو با من در ميون ميذاره و مشورت ميکنه. زنگ ميزنه و با هم صحبت ميکنيم.»
غير از مشاوران هر پايه، يک مسؤول علمي جدا در پايگاه فعال است که از بچههاي دانشجو است. مسؤول عملي از مشاور پايه ميخواهد که چه کلاسي را براي بچهها بگذارد.
دو مسأله در مسجد هست که شايد بتوان اسمش را اشکال يا نقص گذاشت. البته خود مسؤولان پايگاه هم قبول دارند؛ اول اينکه کار شبکهاي نکردهاند و با بچههاي قديم، ارتباطي غير از هيأت نيست. دوم هم اينکه قسمت خواهران ندارند؛ البته اصلاً فضايي ندارد که بخواهند بخش خواهران را هم فعال کنند.
مسؤولان پايگاه از وقتي بچهها دانشجو ميشوند، به آنها مسؤوليت ميدهند. مشاور پايه چون همهي بچهها و اخلاق و رفتار و خصوصياتشان را ميشناسد، پيشنهاد ميدهد که هر دانشجو براي چه کاري مناسب است. يکي به درد معلمي ميخورد، يکي به درد کار آموزشي، يکي به درد پرسنلي، يکي حتي به درد آشپزي! بچهها سال اول دانشگاه، خيلي پرجنب و جوش هستند ولي سال دوم و سوم که ميرسند، حضورشان در مسجد کمرنگ ميشود اما دوباره در سالهاي آخر دانشگاه، حضورشان پررنگ ميشود چون وقتي ميروند دانشگاه، احساس نياز ميکنند. آقاي ابوفاضلي ميگويد: «وقتي از بچهها ميپرسيم چرا يه مدت نبودي، دوباره برگشتي؟ بعضي هاشون ميگن شما نميدونيد بيرون چه خبره. همين که توي اين فضا يک عده هستند که از نظر زندگي و ديني سالم هستند، همين کافيه.» بچهها وقتي بيرون را ميبينند، تازه قدر مسجد خودشان را ميفهمند.
بچههايي هستند که مدال المپياد دارند و الان در حوزه درس ميخوانند. سال 78 تعداد بچهها آنقدر زياد بود که کنار هم جا نميشدند. دو رديف پشت به پشت هم مينشستند و درس ميخواندند. بخاري نداشتند. چراغ گردسوز کنارشان بود. مهدي صفا که مدال طلاي المپياد رياضي جهاني را آورد، توي همان شرايط درس خواند.
براي المپياد، مسؤولان پايگاه کار ويژهاي کردهاند. اول يک آزمون کلي ميگيرند و بچههايي که نمرهي بالاتر از 15 ميآورند، انتخاب ميشوند براي کلاس المپياد. بچههايي که خودشان قبلاً مدال آوردهاند، به بچههايي که انتخاب شدهاند، درس ميدهند.
الان مدرسههاي انرژي اتمي و علامه طباطبايي و علامه حلي، مدالهاي المپياد را بين خودشان تقسيم کردهاند. در اين فضاي رقابت وحشتناک که مدرسهها و خانوادهها ميليونها تومان هزينه ميکنند براي المپياد، بچههاي مسجد هنوز مدال ميآورند. هم پارسال، هم دو سال قبل، مدال آوردند؛ اميد سيفي و جلالي.
بعضيها به مسؤولان مسجد ميگويند که اين کار شما چه فايدهاي دارد؟ شما روي اين بچهها کار ميکنيد، اينها ميروند دانشگاه، بعد ميروند خارج. آقاي ابوفاضلي ميگويد: «ما هدفمون اين نيست که ترمينال دنياي غرب باشيم. هدف ما تربيت افراد متعهد و متخصص براي ارکان جمهوري اسلاميه. آقاي استادي هميشه ميگفت که در سالهاي آينده يه نماينده مجلس، يه وزير بايد از اين جمع باشه. خودتون رو دست کم نگيريد. توي اين مسجد که رشد ميکنيد، بايد دنبال اين باشيد. ايشون ميگفت دغدغهي من اينه که ده سال آينده چهار نفر از وزيراي کشور از بچههاي مسجدي باشن؛ بچههايي که مسجد المپياديها تربيت ميکنه، با بچههاي جاهاي ديگه فرق دارن. فرقش در همون تعهدي است که در وجودشون در مورد انقلاب و کشور ايجاد ميشه» آقاي صابري حرفهاي آقاي ابوفاضلي را ادامه ميدهد: «مهدي صفا پسرعمهي منه. شما نميدونيد چقدر از اسرائيل و کشورهاي غربي براش نامه اومده بود که بره اونجا درس بخونه، بورسش ميکردن ولي هيچ کدومش رو قبول نکرد. الان هم وايستاده يه گوشه داره کارش رو ميکنه.»
بچههاي قديمي، مسجد را خانهي خودشان ميدانند. يکي از بچههاي قديمي يک ميليون تومان از جيب خودش هزينه کرد و اينجا کتابخانه ساخت. مسؤولان پايگاه طبقهي دوم مسجد را نشان ميدهند. قبلاً وسط طبقه، ديوار بود. آقاي يوسفي در يك فضاي چهار در سه درس ميداد. يک اتاق 20 متري بود که کلاس المپياد را آنجا برگذار ميكردند. بچهها سايت هم داشتهاند ولي چون هزينه و بودجه نداشتند، سايت بسته شده. کسي نبوده که برود پولش را بدهد و فعالش کند.
بعضي از بچههاي قديمي مسجد الان جزو معلمهاي بهترين مدرسههاي تهران هستند. آن هم نه يک معلم معمولي؛ معلمي که روي دانشآموزهايش تأثير ميگذارد. فقط معلم نيست، مربي هم هست. لابهلاي درس فيزيکي که ميدهد، براي بچهها نکات فرهنگي هم ميگويد. بچههاي مدرسه، دور اين معلمها ميچرخند و شيفتهي رفتارشان هستند.
منبع: تعامل