کد خبر 18081
تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۷

گفتم مادر جان مهم نيست. من اگر اين ها را از شما بگيرم چگونه به شما برگردانم؟ لبخندي زد و گفت فرض کن اين ها را مادرت به تو داده.

نويسنده وبلاگ "آدمهاي خوب شهر" در يکي از مطالب اخير وبلاگ خود به نقل از يکي از دوستانش نوشت: يک روز نسبتا خوب پاييزي بود. هوا سرد نبود و هيچ اثري هم از ابر در آسمان ديده نمي شد. من طبق معمول به سمت محل کارم راه افتادم و تا ظهر هوا متغير شد. حدود چند ساعت از ظهر گذشته ابر آسمان را پوشاند و باران شروع به باريدن کرد.

فکر کردم از آن باران هاييست که زود بند مي آيد ولي نه تنها بند نيامد بلکه رگبار شديدي شروع به باريدن کرد. من ناچار بدون چتر و لباس گرم به سمت منزل راه افتادم. تا سر کوچه رفتم و منتظر ماشين شدم. حسابي خيس شده بودم و از سرما مي لرزيدم. ماشين هاي اندکي از روبرويم مي گذشتند و من همچنان زير باران ايستاده بودم. صدايي از پشت سرم شنيدم برگشتم و خانم مسني را ديدم که با چتر و لباسي گرم به من لبخند مي زد.

گفت دخترم حسابي خيس شدي و سرما مي خوري. اين ها رو با خودت داشته باش. خوشحال شدم از اين که کسي مهربانانه نگرانم بود ولي نمي توانستم چتر و لباسي را که به نظر نو مي آمد قبول کنم.

گفتم مادر جان مهم نيست. من اگر اين ها را از شما بگيرم چگونه به شما برگردانم؟ لبخندي زد و گفت فرض کن اين ها را مادرت به تو داده. ولي اگر فکر مي کني مديون مي شوي خانه ما همين جاست هر وقت خواستي برايم بياورشان و با دست به ساختمان دو طبقه اي اشاره کرد. فهميدم از پشت پنجره مرا ديده و دلش به حالم سوخته است. از اين همه اعتماد غرق در لذت شده بودم.

با توشه مادر مهربان به خانه رفتم و فرداي آن روز تابلوي زيبايي خريدم که رويش نوشته بود مادر دوستت دارم و به همراه لباس و چتر براي مادر مهربان جديدم بردم. هنوز هم گاهي به مادر مهربان تنهايم سر مي زنم...