پدرش مشهدی رمضان، کشاورزی بود که از سه فرزند خود(دو پسر و یک دختر) دو پسر را فدای اسلام کرد. او هنگامی که خبر شهادت پسر دومش، خلیل را شنید در حالی که با ناراحتی می گریست، نوه اش را در آغوش گرفت و به او گفت:«من برای او ناراحت نیستم. او برای رضای خدا شهید شد، ناراحتی من از اعمال و کردارمان بعد از آنهاست.»
شهید زالپولی سال های کودکی را به فراگیری خواندن و نوشتن روی آورد. سختی زندگی باعث شد برای تهیه کتاب و لوازم التحریر مورد نیازش، یک ماشین سلمانی تهیه کند و به کار پیرایشگری بپردازد .
نوجوانی بیش نبود که به شوق شنیدن مواعظ و پندهای انسان ساز اخلاقی در مساجد پای منبر خطیبان می نشست و با شرکت مستمر در مراسم محرم و عزاداری سیدالشهداء و محافل معنوی خمیرهی درون خویش را با نوشیدن آیات قرآن و روایات معصومان شکل می بخشید.
همچنین برای گذران زندگی به کار مکانیکی روی آورد و در تهران آموزش های لازم فنی را فرا گرفت و در عین حال در فعالیت های انقلابی مردم نیزشرکت داشت.
خلق نیکو، تلاش و تقوایش او را محبوب همگان ساخت. در سال1353 بود که دختری نجیب و پاکدامنی را به همسری خویش برگزید و جشن ازدواج را در کمال سادگی و زیبایی معنوی بپا داشت. ثمره ی این ازدواج 6 فرزند، 3 پسر و 3 دختر می باشد.
شهید زالپولی زندگی جدیدش را در نوشهر آغاز کرد و بعد از چندی به شهرستان نور رفت و در یک تعمیرگاه اتومبیل مشغول به کار شد. در همین ایام نیروها و گروه های مردمی را برای تظاهرات و راهپیمایی هماهنگ می کند تا اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی می رسد.
به همراه چند تن از دوستان سپاه پاسداران شهرستان نور را تأسیس می کند. پس از سر و سامان گرفتن سپاه نور و خاموش شدن شیطتنت های منافقین کورل در سراسر مازندران علی الخصوص گنبد، قائم شهر و آمل داوطلبانه به میادین نبرد اعزام می شود.
در عملیات هایی همچون: محمدرسول الله(ص)، محرم، بدر، فتح2، والفجر2، والفجر8 و کربلای 4 شرکت می نماید. او فرمانده گروه ویژه شهداء گردان مالک اشتر لشکر ویژه 25 کربلا بود.
سرانجام در عملیات کربلای4 هنگامی که سمت جانشینی گردان مالک اشتر لشکر ویژه 25 کربلا را بر عهده داشت در چهارم دیماه 1365 بر اثر اصابت ترکش دشمن به شهادت رسد و به مدت 2 سال مفقودالاثر بود و پیکر مطهرش در جزیره امالبابی باقی مانده بود که پس از آن جسد و پلاک اش شناسایی شد و توسط مردم شهیدپرور نور تشییع و در گلزار شهدای این شهر در کنار مسجد جامع به خاک سپرده شد.
***
حاج علی شعبانی می گوید:
سال های قبل از انقلاب بود، روزی عکسی را به ما نشان داد و گفت: «ایشان رهبر و مرجع تقلید ما هستند.»
و عکس را می بوسید. برایم خیلی جالب بود و تحت تأثیر ارادت ایشان نسبت به شهید قرار گرفتم .
اوایل جنگ تحمیلی بود که خبر رسید برادر بزرگ خلیل که از تکاوران ارتش بود. در محور آبادان - خرمشهر به شهادت رسیده است. با شنیدن این خبر تصمیم گرفتیم به جبهه های جنوب برویم تا شاید پیکر مطهر ایشان را بیابیم. در شهر اهواز در حال عبور از پل بودیم که ناگهان بمباران دشمن شروع می شود، گلوله ها و ترکش ها مثل باران به طرف ما می آمدند، من که تا آن لحظه چنین صحنه ای را تجربه نکرده بودم، ترسیده بودم. ولی خلیل بسیار آرام بود و با لبخندی زیبا به شوخی می گفت: «چرا می ترسی؟ نقل و نبات می پاشند.»
اصلاً ندیده بودم در آن آتش و خون بترسد. زمانی هم که بدن مطهر برادرش را بعد از یازده ماه یافتیم. او بود که در برابر اندوه و ناراحتی فراوانم، دلداری ام می داد و می گفت: «ناراحت نباش. شهادت که ناراحتی ندارد، بلکه افتخار است.«
بارها اتفاق افتاده بود که با وجود نیاز خود، از حقوق خویش چشم پوشی می کرد و آن را به نیازمندان می بخشید. مبلغ پولی هم که برای مجروحیت و جانبازی به او داده شده بود را به خانواده های شهدا تقدیم کرد و همواره می گفت: شهدا بر گردن ما حق دارند و من شرمنده ام که بیشتر از این در قبال ایشان و ملت شهید پرور نمی توانم خدمت کنم.
***
همسر شهید می گوید:
شبی از شب های سال 1358 لباس فرم سپاه را به خانه آورد و با خوشحالی گفت:«این کفن من است.»
هنگامی که پیکر مطهر ایشان را آوردند با چشم خود دیدم که لباس فرم سپاه به تن دارد و در آن لباس مقدس در راه پاسداری از اسلام و انقلاب اسلامی در خون خویش غوطه ور شده و به فیض عظیم شهادت که آرزوی قلبی اش بود می رسد.
***
قبل از یکی از عملیات ها به مرخصی رفته بود و من هم چند روز بعد مرخصی گرفتم و به شهرستان آمدم. وقتی که به سپاه رفتم متوجه شدم شهید زالپولی یکسری از وسایل از قبیل حلب، آهن و لوله جمع کردند و مشغول کار هستند، عرض کردم:- «چه کار می کنید؟» گفتند:- «می خواهم یک حمام صحرایی برای جبهه بسازم تارزمنده ها مشکل استحمام نداشته باشند.» چیزی حدود بیست روز طول نکشید که حمام صحرایی چند دوشه ای را آماده کرد و به منطقه انتقال داد.
به نقل از همرزم شهید
***
در شهر فاو گروه پنج نفره ای با مسئولیت شهید زالپولی به مأموریت می روند در حین انجام مأموریت به یک ساختمان مخروبه می رسند. بین آنها و بعثی ها درگیری پیش می آید. در آن گیرودار هادی صادقی به شهادت می رسد. شهید زالپولی آنقدر مبارزه می کند تا آنها را به هلاکت می رساند.
در ادامه راه به یک کانال می رسند، شهید زالپولی که در جلوی گروه حرکت می کرد. متوجه افسر بعثی که در کانال دراز کشیده بود، می شود. اسلحه شهید زالپولی گیر کرده بود. برای اینکه نیروهای دیگر زخمی نشوند خودش را روی افسر بعثی می اندازد. در آن مبارزه تن به تن افسرعراقی حدود 14 تیر به دست چپ و 4 تیر به شکم اش شلیک می کند.
افسر بعثی قصد داشت با سرنیزه شهید زالپولی را به شهادت برساند ولی او با کف دست راست سرنیزه را گرفت و دستش سوراخ شد. در حالی که سرنیزه را از افسر بعثی گرفته بود با لگد به سر و صورتش می زند و او را به هلاکت می رساند.
داخل مغازه مشغول انجام کارهایم بودم که از بیمارستان زنگ زند و گفتند: شما مجروحی به نام زالپولی دارید. بلافاصله ماشین گرفتم و اول صبح خودم را به بیمارستان رساندم. وقتی بالای سرش رسیدم، او را از اطاق عمل بیرون آورده بودند. سر و صورت مبارکش پر از خاک و خون بود.
مدتی گذشت در حالی که خدا و ائمه را صدا می زد به هوش آمد.
شبی در بیمارستان دیدم که صدای گریه می آید بلند شدم دنبال صدا را گرفتم، شهید زالپولی با حالت عجیبی گریه می کرد. با نگرانی علت را پرسیدم. در جواب گفت:- «نمیدانم چه کرده ام که شهادت نصیبم نمی شود.»
به نقل از همرزم شهید
***
اگر بگویم آچار فرانسه ی گردان بود اغراق نکردهام. اگر یک نفر او را نمیشناخت و برای اولین بار او را میدید، خیال میکرد، نیروی خدماتی گردان است. چون از آرایشگری گرفته تا مکانیکی خودروها و ... همه را او انجام میداد.
یک روز که داشت پلاتین انگشتهای دستش را با انبر دست در میآورد، گفتم:
- «خلیل! چرا دستات این طوری شدند؟»
خندید و گفت:
- «عملیات والفجر 8 با یک عراقی گلاویز شدم و او 16 تیر به شکم و دستانم زد.»
گفتم:
- «خودش چی شد؟»
گفت:
- «با این که منو سخت مجروح کرده بود با هزار بدبختی با سرنیزه او را از پای در آوردم.»
گفتم:
- «چرا خودت پلاتینها را در میآوری؟!»
گفت:
- «خوشم نمیآد وقتم را در بیمارستان هدر بدهم.»
شب عملیات کربلای 4 مثل یک شیر غران به دشمن هجوم برد. با این که دشمن از شروع عملیات با خبر بود، ولی او تا خاکریز سوم جزیره پیش رفت. وقتی او را دیدم دستانش باند پیچی شده بود. گفتم: «خلیل چی شد؟» گفت: «دوباره ترکش خوردند.»
به نقل از سید حشمت الله شهرزاد
شهید زالپولی و شهید صادقی
در گیر و دار یکی از عملیات ها ترکشی به گوش شهید هادی صادقی اصابت کرد و کمی آن را خراش داد. از سوزش جراحت ناله می کرد. بچه های رزمنده دورش را گرفته بودند و هر کدام یک جورایی دلداریش دادند.
شهید خلیل زالپولی از راه رسید. متوجه ماجرا که شد رو به شهید صادقی گفت:
- «وقتی شیطنت می کنی و رو در روی عراقی ها می ایستی انتظار داری آنها دست روی دست بگذارند و شاهد ماجرا باشند؟ نه آقا از این خبرها نیست.»
بعد هم گفت:
- «اگر یک بار دیگر شلوغ کنی می گویم که صدام آن یکی گوشت را هم ببرد.»
با آن که درد داشت ولی همراه با بچه ها از این حرف شهید زالپولی زد زیر خنده.
به نقل از همرزم شهید
شهیدزالپولی/سردارشهیدحمیدرضانوبخت/سردارغلامرضابابایی/سردارمرتضی قربانی/سردارمیرشکار
شب عملیات ساعت حدود 20:30 بود که من او را پشت خاکریز محل استقرار گردان مالک اشتر دیدم که در حال وضو گرفتن بود. و حالات بخصوصی داشت و چیزی زیر لب زمزمه می کرد متوجه شدم که در عالم دیگری سیر می کند. او را در آغوش گرفتم و اشک از دیدگانم جاری شد. بغض گلویم را می فشرد و چیزی نمی توانستم بگویم. چرا که از سیمای نورانی اش و آرامش خاصی که داشت، به یقین رسیده بودم که دیگر رفتنی هست.
با لبخند زیبا و همشگی خود به من گفت:- «پسرعمو ناراحت نباش که اینبار به وصال معشوق خواهم رسید. حلالم کن.»
***
فرازی از وصیت نامه شهید زالپولی:
ملت عزیز! اگر دنیا ما را در تنگنای اقتصادی قرار دهد، بدانید که ما فرزند رمضانیم و پیروان حضرت علی(ع) و هیچ ضعفی به خود راه نخواهیم داد و اگر دنیا ما را در محاصره نظامی قرار دهد ما فرزند محرم و پیروان امام حسین(ع) هستیم...
ملت شهیدپرور! امام عزیز را تنها نگذارید. راه امام را دنبال کنید که این راه، راه انبیاء و راه انسانیت است. از هیچ قدرتی ترس و وحشتی به خود راه ندهید و آگاه باشید که اگر خداوند شما را یاری کند غرب و شرق هیچکارهاند و محال است که هیچ قدرتی بر شما غالب آید...
فرزندان عزیزم! بدانید که من این راه سرخ شهادت را ناآگاهانه انتخاب نکردم. بدانید که من این راه را شناخته و با آغوش باز آنرا پذیرفتم. بدانید که این مرگ از عسل برایم شیرین تر است
منبع: وبلاگ لشگر 25 کربلا