چرایی صلح امام حسن با معاویه، چگونگی سازگاری قیام امام حسین با صلح امام حسن، چگونگی تن دادن امام حسن به عنوان رهبری آگاه به خواست عوام، چرایی ازدواج امام حسن با دختر اشعث و ازدواج حضرت سکینه با مصعب بن زبیر، چرایی دریافت دو میلیون درهمی امام حسن از معاویه، صحت شهادت پیامبر به دلیل مسمومیت و غیره از جمله سوالاتی بود که رجبی دوانی به آنها پاسخ داد. متن این گفتوگوی مشروح را در زیر میخوانید:
*******************************
چرا امام حسن(ع)با معاویه صلح کرد؟ مگر پس از شهادت امیر المومنان(ع)، شیعیان و پیروان علی(ع)با فرزندش حسن مجتبی(ع)بیعت نکرده بودند؟
ابتدا به همه خواننندگان و مخاطبان عزیز سایت خبرآنلاین عرض سلام دارم و فرارسیدن سالروز رحلت جانگداز رسول اکرم(ص) و همچنین شهادت جانسور امام مجتبی(ع) و شهادت ثامن الحجج حضرت امام رضا(ع) را تسلیت عرض میکنم.
درباره اینکه چرا حضرت امام حسن مجتبی(ع) با معاویه صلح میکند، باید دانست که اوضاع و احوال جهان اسلام متأسفانه بعد از رحلت پیغمبر به سبب عدم استقرار ولایت در حاکمیت جامعه اسلامی به سرعت رو به انحطاط و قهقرا رفت. یعنی ارزشهای والای دینی و معنوی رنگ باخت و به ارزشهای دوره جاهلی تبدیل شد، لذا مردمی که در دوره پیغمبر(ص) با تلاشهای آن حضرت، معنوی شده و یا در حال معنوی شدن بودند و از دنیا و دنیازدگی دور میشدند، با غصب خلافت ما میبینیم که این ارزشهای جاهلی دوباره به میان مردم برمیگردد و کار به جایی میرسد که وقتی امیرالمومنین(ع) بعد از 25 سال به خلافت میرسد و میخواهد این مردم را به حال و هوای دوره پیغمبر، برگرداند، آنها مقاومت میکنند و نمیپذیرند با علم بر اینکه ایشان دارند به سیره پیغمبر رفتار میکند.
ما میبینیم در برابر سیاستهای حضرت اعتراض میکنند. کسانی مثل زبیر و طلحه میآیند به سیاستهای اقتصادی امیرالمومنین(ع) حمله میکنند و روش عمر را به رخ آن بزرگوار میکشند و میگویند چرا مثل عمر رفتار نمیکنی که حضرت میپرسد سیره پیغمبر مهمتر است یا سیره عمر؟ من عین پیغمبر رفتار میکنم و شما هم خوب میدانید. میبینند حضرت درست میگویند ولی اینها دیگر سیره پیغمبر را بوسیده و کنار گذاشته بودند.
لذا اینگونه نیست که پیروان امیرالمومنین (ع) به امام مجتبی(ع) رو آورده باشند، آنها دل امیرالمومنین (ع) را خون کرده بودند. حضرت، در اواخر عمرشان، اصلاً اطاعت نمیشدند. امیرالمومنین(ع) لشکری فراهم کرده بود برای یکسره کردن کار معاویه که این لشکر را پراکنده کرده و به هم ریختند. اشراف خائن کوفه و یکسری از خواص و نخبگانی که در تودهها تأثیرگذار بودند، لشکر را از هم پاشیدند. منتهی، شهادت مظلومانه امیرالمومنین(ع)، یک حالت عاطفی در کوفه ایجاد کرد، غربت حضرت و مظلومیت و شهادتشان در محراب عبادت، یک هیجانی ایجاد کرد که عموم مردم آمدند سراغ امام مجتبی(ع) و با آن حضرت بیعت کردند. منتهی تا چه زمانی؟ تا موقعی که حضرت از آنها انتظار ندارد که در برابر دشمنان بایستند و بخواهند از حکومت حق آن حضرت دفاع کنند. همین که حضرت آنها را برای مقابله با هجوم معاویه که وارد عراق شده بود، دعوت کرد، همراهی نکردند.
امام حسن(ع) قصد حمله به معاویه نداشت، بلکه این معاویه بود که وقتی دید تلاشهایی که برای تخریب شخصیت امیرالمومنین(ع) و تضعیف خلافت آن حضرت کرده بود، حالا در پی شهادت آن بزرگوار و روی کار آمدن امام مجتبی(ع)، همهاش بهم ریخته، لذا احساس خطر کرد و گفت نباید به امام مجتبی(ع) فرصت داد که اگر فرصت پیدا کند میتواند اوضاع و احوال را سامان بدهد. لذا امام حسن در کوفه بود و معاویه به آنجا لشکرکشی کرده بود، وقتی امام مجتبی(ع) میخواهد برای مقابله با معاویه مردم را بسیج کند، مردم حاضر به همراهی نیستند. چرا؟ چون اساس میکنند دوباره جنگی مثل صفین میخواهد پیش بیاید. جنگی که حاصلش، فقط کشت و کشتار است و غنیمت گرفتن و اسیر بردن در این جنگ وجود ندارد. لذا کوتاهی و سستی کرده و امام را به درستی یاری نکردند. گروهی هم که در اثر سرزنش یاران خاص امام(ع) یا در اثر رودربایستی، چون اینها از امام مجتبی(ع) حقوق میگرفتند که به فرمان او به جنگ بروند، حالا در یک عمل انجام گرفته قرار گرفته و آمدند، منتهی انگیزه جنگیدن نداشتند لذا ما میبینیم که امام مجتبی(ع) چون میداند لشکری فراهم شده که انگیزه نداشته و ترکیب ناهمگونی دارد و اگر اینها مقابل دشمن بایستند، مشکل ایجاد میشود. در جنگ صفین، لشکر پدرشان یکدست بودند و با یک اقدام خائنانه و توطئه عمروعاص، لشکر امیرالمومنین(ع) از هم پاشید. حضرت را در آستانه پیروزی مطلق، مجبور به پذیرش آتشبس ناهنگامی کردند. حالا این لشکر که اصلاً ترکیب یکدست ندارد و هنوز جنگ صورت نگرفته، اینها کار را خراب خواهند کرد. این است که امام مجتبی(ع) با توجه به یک چنین وضعی تلاش کرد تا افرادی را که با انگیزههای غیرمعنوی آمدند از سپاه خودش تسویه کنند، سپاه بر ضد آن حضرت شورش کرد. در این لشکریان، خوارج هم حضور داشتند که حمله کردند به طرف امام و نعوذباالله گفتند حسن(ع) هم مانند پدرش کافر شده است. قصد جان امام را داشتند و ایشان را زخمی هم کردند. بعد هم بعضاً رجال و سرشناسان لشکریان امام حسن مجتبی با معاویه مکاتبه کردند که تو تعیین کن که حسن را زنده یا مرده تحویلت بدهیم. ببینید سازمان سپاه امام حسن از هم پاشیده، امام را مجروح کردهاند، با دشمن امام مکاتبه کرده و اینگونه گفتهاند. بعد هم امام مجتبی(ع) اینطور نبود که فوراً با معاویه بیعت کند و صلح را بپذیرد، بلکه امام(ع) با همان حالت مجروح به میان لشکریانی که سازمانشان از بین رفته بود، آمد و با آنها اتمام حجت کرد. فرمود این پیشنهاد صلح معاویه است که از من خواسته است که کنارهگیری کنم ولی شما از پیغمبرتان شنیدهاید که خلافت بر بنیامیه حرام است و اگر معاویه را بالای منبر من دیدید، پایین بیاورید و بکشید. اگر رضای خدا و سعادت آخرت را میخواهید، به جنگ او برویم. اما اگر دنیا و لذتها و نعمتهای دنیا را ترجیح میدهید، صلح را بپذیریم، فریاد زدند از همه طرف که دنیا و دنیا و نعمتهای دنیا را ما ترجیح میدهیم. یعنی صلح کن و کنارهگیری کن. لذا امام مجتبی(ع) توطئه قتل خود و نابودی اسلام را با پذیرش این صلح، خنثی کرد.
آیا بهتر نبود که آنچه را بعداً امام حسین(ع) انجام دادند، امام حسن(ع) جلوتر انجام میدادند و در برابر معاویه قیام میکردند، حالا یا پیروز میکردند و یا با شهادت خودشان در واقع حکومت معاویه را متزلزل میکردند؟
ببینید اصلاً شرایط زمان امام حسن با امام حسین متفاوت است. معاویه، کسی است که هر چند ناحق است، ولی به سبب شرایطی که خلفای غاصب پیشین برایش فراهم کرده بودند، از یک مقبولیت و مشروعیت غیرواقعی در شام و بخشهایی از عالم اسلام، برخوردار بود. معاویه حدود 20 سال بود، زمان خلیفه دوم و سوم و چند سال هم زمان امیرالمومنین(ع) یاغیانه در آن موقعیت قرار گرفته بود. بعد، امام مجتبی(ع) در جایگاه رهبری نظام بود، از این جهت امام مجتبی(ع) وظیفه داشت این یاغی را سر جایش بنشاند. منتهی مردم به صراحت میگویند ما نمیخواهیم و ما حاضر نیستیم با تو همراه باشیم که این سرکش را سرکوب کنیم. ما خودمان به حکومت او راضیتر هستیم، لذا اگر امام (ع) میخواست بایستد، قبل از این که دشمن بخواهد امام را بکشد، همین نیروهای خودی امام را کشته بودند و امروز بنده و شما به امام خرده میگرفتیم که شما که دیدید یارانتان خائن هستند، چرا صلح نکردید؟
ببینید پسر عموی امام(ع) به ایشان خیانت کرد؛ عبیدالله ابن عباس، فرمانده پیش قراولان سپاه امام حسن(ع) بود که مقابل معاویه بایستند، با اینکه معاویه دو فرزند او را کشته بود و همسرش دیوانه شده و سر به بیابان گذاشته و دیگر از دست رفته بود، این عبیداللهابن عباس که پسر عموی امام بود، به امام زمانش خیانت میکند و پسر عمو و بزرگ قبیلهاش را رها میکند و حتی خون بچهها و از دست دادن همسرش را فراموش میکند و وقتی رشوه معاویه را میبیند، به طرف او می رود. حالا اگر امام حسن(ع) در چنین شرایطی ایستادگی میکرد، پیش از اینکه معاویه بخواهد متعرض آن بزرگوار باشد، نیروهای خودی آن حضرت را به شهادت میرساندند و دیگر برای امام(ع)، هیچ جای توجیهی باقی نمیماند و همه میگفتند شما که میدانستید اینطور است، چرا با یک چنین مردمی مقابله کردید و یک چنین نتیجهای هم حاصل شد. اما زمان امام حسین(ع) متفاوت است و شرایط تغییر پیدا کرده است. این نکته را باید برای خوانندگان محترم به خوبی تبیین کنم که امام حسین(ع) که در برابر یزید میایستد، بخش اعظم دوران امامتش یعنی 10 سال از مدت 10 سال و نیم امامتش را معاصر معاویه است و دقیقا مثل امام حسن(ع) رفتار میکند. یعنی امام حسین در بخش اعظم دوران امامتش مثل دوران برادرش با معاویه کنار میآید و به صلح برادر استوار میماند امام همین که معاویه میمیرد و شرایط تغییر پیدا میکند، مقابل یزد میایستد. به تعبیر دیگر، اگر امام مجتبی زنده بود و معاویه میمرد و یزد روی کار میآمد، امام مجتبی(ع) همان کار امام حسین را میکرد.
یکی از خوانندگان خبرآنلاین پرسیده که اصولاً اگر صلح، کار درستی بوده، چرا امام حسین با یزد صلح نکرد؟
اولاً یزید به محض اینکه روی کار آمد، از اولین اقداماتش، نوشتن نامهای به فرمانروای مدینه بود مبنی بر اینکه باید از حسین(ع) برای من بیعت بگیری و اگر بیعت نکرد، گردن او را بزنی و برای من بفرستی. امام حسین(ع) به چند دلیل ایستادگی می کند. یک دلیل این است که یزید اگر چه پسر معاویه است که لعنت خدا بر هر دو باد، اما از نظر موقعیت با پدرش قابل قیاس نیست. معاویه، جزو اصحاب پیغمبر به شمار میآمد و ظواهری از شرع را رعایت میکرد و حرمت شکنی ظواهر شرع را نداشت. یزید به فسق و فجور معروف بود. یعنی آنقدر وضع یزید خراب بود که وقتی معاویه میخواست او را به عنوان ولیعهد انتخاب بکند به زیاد ابن ابیه، حاکم جلاد خودش در بصره نوشت که از مردم بصره برای یزید بیعت بگیر. او در جواب معاویه گفت تو چطور انتظار داری در حالی که یزید آشکارا فسق و فجور میکند و شراب مینوشد، با سگها و بوزینهها بازی میکند و وقتش را به عیاشی با کنیزان و آوازهخوانی سر میکند، من برای او به عنوان خلیفه آینده و خلیفه پیغمبر از مردم بیعت بگیرم، در حالی که در بین مردم حسینابن علی (ع) و عبدالله ابن ظهیر و عبداللهابن عمر اینهایی که به زهد و تقوا معروف هستند، وجود دارند؟ خود او پیشنهاد میکند برای مدتی یزید را وادار که از این کارهای خلاف، دستبردارد و مدتی به مسجد بیاید تا مردم ببینند که او اهل نماز هم است تا این ذهنیت ایجاد شود که شایستگی خلافت دارد. این فرد، خودش از عوامل بنیامیه و دشمن اهل بیت است، اما میگوید جامعه، پذیرای چنین کسی به عنوان رهبر جامعه اسلامی نمیتواند باشد.
پس، اولین نکته این است که وضع یزید کاملاً متفاوت است و دوم اینکه طبق پیمان صلح امام مجتبی(ع)، معاویه تعهد سپرده بود که نباید جانشین تعیین کند. یعنی طبق پیام صلح امام حسن(ع) از او تعهد گرفته بود که حکومت به معاویه واگذار میشود، بعد از معاویه به حسن(ع) و اگر حسن(ع) در قید حیات نبود، به حسین ابن علی(ع) خواهد رسید و در هر حال معاویه، حق تعیین جانشین را ندارد. یعنی با این که 10 سال از پیمان صلح میگذرد و معاویه بر خلاف آن عمل میکند، امام حسین(ع)، مثل برادرش وفادار به آن صلح میماند.
سوم اینکه علاوه بر امام حسین، همه امت اسلامی وظیفه داشتند در برابر این وضع بایستند. این مطلب را خود امام حسین(ع)، موقعی که با حر مواجه شده و حر مانع ورود امام به کوفه شده بود، حدیث پیغمبر را میخواند و میفرماید که رسول خدا اینگونه فرمود: هرگاه مسلمانی حاکم جائری را ببیند که بر مسلمانها مسلط شده و عهد و پیام الهی را شکسته و حرامهای خدا را حلال کرده و بدعتها میگذارد، اگر به قول و فعل در برابر چنین حاکم جائری نایستد، بر خداست که او را همراه با آن حاکم جائر در آتش جهنم درافکند. یعنی نه فقط امام حسین که هر مسلمانی چنین وظیفهای دارد، یعنی هرکس وظیفه دارد که وقتی یک چنین فرد فاسد و فاسق بدعتگذاری حاکم شده، مقابلش بایستند. معاویه اینطور نبود که امام حسن(ع) بخواهد تک و تنها هم شده مقابلش بایستد و بعد، امام مجتبی(ع) در مقام خلافتی بود که مردم از او روی برگردانده و میگویند ما تو را نمیخواهیم. ما به این معاویه با همین وضعیتش، حتی اگر پیغمبر هم گفته باشد خلافت بر او حرام است، راضی هستیم. امام دیگر برای چه باید ایستادگی کند، یعنی اگر امام بایستد، کشته شدن آن بزرگوار دیگر شهادت نیست، بلکه انتحار است.
امام مجتبی(ع) با صلح خود معاویه و بنیامیه را در تاریخ برای اهل خرد و اولوالالباب، رسوا و خوار کرد و نشان داد که آنها به هیچ عهد و پیمانی استوار نیستند و برای رسیدن به قدرت، همه چیز را زیر پا میگذارند در حقیقت همان کار امام حسن(ع) زمینهای شد تا حماسه کربلا به وقوع بپیوندد و حقیقت اهل بیت و فساد و تباهی بنیامیه که مردم تا آن موقع نمیدانستند به این سرعت آشکار شود.
یکی از خوانندگان خبرآنلاین با بیان این که به نظرش، فلسفه صلح امام حسن با قیام امام حسین سازگاری ندارد و جوابی که برخی علما میدهند مبنی بر این که رفتار آن حضرات به دلیل مقتضیات زمان بوده، استدلال قانعکنندهای نیست، پاسخ شما چیست؟
همانطور که اشاره کردم، واقعاً شرایط دو امام بزرگوار با یکدیگر متفاوت بود. دوباره تأکید میکنم که شرایط در زمان معاویه به صورتی بود که امام(ع) باید صلح میکرد و اگر صلح نمیکرد، قطعاً امام حسن(ع) و نیز امام حسین(ع) که همیشه در کنار امام حسن بود، کشته میشدند و اصلاً امامت نابود میشد. چون معنا ندارد امام حسین(ع) برادرش را که امامش است، جلو بفرستد و خودش کنار بایستد.
توجه داشته باشید داستان کربلا و امام سجاد(ع) متفاوت است. در ماجرای کربلا، امام سجاد(ع) بیمار بود و خدا اراده کرده بود که ایشان برای بقای امامت، زنده بمانند. منتهی، اگر امام حسن در مقابل معاویه میایستاد، امام حسین به امامت نرسیده، کشته میشد و اصلاً امامت دیگر از بین میرفت.
نکته دیگر این است که اگر امام حسن در مقابل معاویه میایستاد، علاوه بر این که خود و برادر بزرگوارش شهید میشدند، باقیمانده شیعیان امیرالمومنین(ع) هم نابود میشدند. لذا وقتی بعضی از شیعههای تند به امام مجتبی(ع) اعتراض کردند که چرا صلح را پذیرفتی؟ امام فرمودند این عمل من حکمتهایی دارد، اما آنها نمیپذیرفتند و امام فرمود یکی از حکمتهایش این است که مَثل من و شما مثل خضر و موسی است. آن کارهایی را که خضر میکرد، موسی حکمتش را نمیدانست و اعتراض میکرد، میفرماید یکی از حکمتهایش این است که اگر این صلح صورت نمیگرفت، شما که باقیمانده شیعیان پدرم بودید، همه از بین میرفتید و دیگر چیزی به عنوان شیعه و مذهب حق باقی نمیماند. دشمن هم همین را میخواست که اسلام واقعی نابود شود و اگر امام حسن(ع) صلح نمیکرد و میایستاد، اصلاً اسلام حقیقی نابود شده بود و چیزی باقی نمیماند ولی موقعیت امام حسین(ع) کاملاً متفاوت است.
یکی دیگر از خوانندگان خبرآنلاین پرسیدهاند اگر امام حسین(ع) جای امام حسن(ع) بودند، آیا صلح با معاویه را میپذیرفتند؟ و آیا ممکن است امام معصومی با تصمیم امام دیگر مخالفت کند؟ چون در برخی کتب تاریخی آمده که امام حسین درباره صلح امام حسن اعتراض کرده و تعابیر تندی را نیز به کار میبرند.
همانطوری که پیش از این در یک گفتوگوی دیگری که با خبرآنلاین داشتم، مطرح کردهام، این منطق هرگز در شیعه وجود ندارد که یک امام معصوم نسبت به تصمیم امام معصوم دیگر با تندی اعتراض کند. ما معتقد هستیم شیعه باید تابع امام زمان خودش و پیرو ولایت او باشد و یک شیعه واقعیِ ولایی، هرگز در برابر دستور و تصمیم و اراده امام زمانش، نه تنها اعتراضی نمیکند، بلکه به خود اجازه نمیدهد که آن تصمیم را زیر سؤال ببرد و یا فکرش را بکند. یک شیعه معمولی چنین کاری نمیکند تا چه برسد به امام حسین(ع) که خود عصمت دارد و امام زمانش یک چنین تصمیمی را گرفته است. بنابراین اصلاً صورت مسئله کاملاً غلط است و این مطلب در منابع سنیها آمده و از دید ما کاملاً مطرود و غیر قابل قبول است.
در برخی از منابع اهل تسنن، در همین تاریخ طبری و امثال آن آمده که امام حسن(ع) با پدر بزرگوارش اختلاف داشت و امام حسن(ع) اصلاً گرایشهای عثمانی داشت و بارها به امیرالمومنین(ع) عرض کرد که گفتم در این مورد چنین بکن، گوش ندادی و نتیجهاش را دیدی و در این مورد گفتم اینطور عمل نکن، کردی و نتیجهاش را دیدی! این مطالب چگونه میتواند صحت داشته باشد؟ ما چطور میتوانیم چنین اعتقادی داشته باشیم. اصلاً از ساحت یک شیعه عادی به دور است تا چه برسد به معصوم.
نکته دیگر اینکه همانطور که اشاره کردم، بخش اعظم امامت امام حسین(ع) معاصر با معاویه است و در این مدت، عین برادر عمل میکند. ما دو نکته را در این رابطه داریم. زمانی که امام حسن(ع) صلح کرد، این صلح برای یک عده از شیعهها بسیار سنگین بود و دیدند امام نمیپذیرد که خلاف عهدی که بسته عمل کند، آمدند سراغ امام حسین(ع) و گفتند آقا اگر شما با تصمیم برادرتان مخالف هستید، ما حاضر هستیم با شما بیعت کنیم که امام فرمودند این چه حرفی است که میزنید، ایشان امام بر من و امام بر شما است و اطاعت از او بر همه ما واجب است. حالا ممکن است این استنباط را بکنیم که شاید نظر امام حسین مخالفت بوده ولی چون امام حسن بر او امامت داشته، به ناچار پذیرفته است، مفهوم مخالفش این است که وقتی خودشان به امامت میرسند باید خلاف این عمل کند. اما وقتی خبر شهادت امام حسن(ع) به کوفه رسید، همان شیعههای تند نامهای به امام حسین(ع) نوشتند، ضمن عرض تسلیت امام مجتبی(ع) گفتند حالا که خودتان امام هستید، اگر تصمیم دارید مقابل معاویه بایستید، ما حاضریم یاریتان کنیم، حضرت پاسخ داد چون شرایط مثل گذشته است، من مثل برادرم صبر میکنم. تا زمانی که این طاغوت زنده است، وضعیت همانگونه است. یعنی امام حسین بر عملکرد امام حسن صحه میگذارد و این حرف کاملاً پوچ است که امام حسین(ع) با نظر برادر مخالف بود.
یکی از خوانندگان، گفته است، ما امام حسن مجتبی(ع) را کمتر میشناسیم، از خصوصیات رفتاری برجسته ایشان چند مورد را بیان بفرمایید.
امام مجتبی(ع)، مظهر حلم و صبر و استقامت بود. صبر امام مجتبی(ع) در برابر مشکلات، بسیار سخت و سنگین بود. یکی از علمای بزرگ شیعه میگوید که مظلومیت امام حسن(ع) در ساباط، از مظلومیت امام حسین(ع)در کربلا بیشتر است.
ساباطف یکی از هفت شهر تشکیلدهنده مدائن، پایتخت ایران در دوره ساسانی بود که در آنجا لشکریان امام حسن(ع) از هم پاشید و مجبور به پذیرش صلح شد. چون در کربلا، یک روز سراسر حماسه و ایثار بود و همه آن بزرگواران به شهادت رسیدند و به دیدار خدا شتافتند. اما امام حسن(ع) مجبور به صلحی شد که دشمن خدا و پیغمبر و اهل بیت(ع) بر مصدر رهبری عالم اسلام را باید ده سال تحمل کند. امام مجتبی زنده بود و حاکمیت جائرانه معاویه را میدید و بهخاطر عدم آمادگی جامعه، هیچ کاری هم نمیتوانست بکند.
نکته دیگر این که مروان حَکم، پیر بنیامیه که دشمن اهل بیت هم است، میگوید من از صبر و حلم حسن(ع) در شگفت هستم و اشاره به کوهی کرد و گفت اگر مصیبتها و سختیهایی که حسن(ع) دیده و کشیده است به این کوه وارد میشد، این کوه فرو میریخت. این از صبر و حلم امام. در بخشندگی و کرامت، امام مجتبی(ع)، ضربالمثل است. در احترام به دیگران و تحمل شدائد، ایشان پیشتاز است. در تاریخ داریم که یک نفر از شام به مدینه آمده بود، بعد از آن که معاویه در شام قدرت را بهدست گرفته و بر کل عالم اسلام حکم میراند، این فرد در مدینه به امام مجتبی(ع) برخورد کرد و هر آنچه از دهانش درآمد توهین به امام(ع) کرد، وقتی خوب عقده دلش را خالی کرد، امام(ع) چنان با ملاطفت با او رفتار کرد و فرمود میبینم برادر، غریب و خسته هستی و از راه رسیدهای، بیا به منزل من و خستگی در کن و من از تو پذیرایی کنم. چنان رفتاری امام مجتبی(ع) در برابر این فرد هتاک کرد که او خود به گریه افتاد و به عذرخواهی که من به شما اینگونه جسارت و ظلم کردم ولی شما با این ملاطفت و محبت برخورد کردید.
از طرف دیگر اما فکر نکنیم امام حسن(ع)، اهل صلح و سازش و ملاطفت صرف است و امام حسین(ع)، مرد میدانهای جنگ نابرابر و ایستادن در برابر آنها و نهراسیدن. اتفاقاً در جنگ جمل، هم امام حسین(ع) حضور دارد و هم امام مجتبی(ع). ولی با بودن امام حسین(ع) این امام مجتبی(ع) است که از طرف امیرالمومنین(ع) مأمور میشود برای حمله به طرف شتر عایشهای که گروههای مسلح متراکم، در صفوف فشرده از او دفاع میکردند. ابتدا محمد حنفیه، فرزند امیرالمومنین رفت، با اینکه بسیار شجاع بود، نتوانست اما امام مجتبی(ع) که به این مأموریت رفت توانست تمام این صفوف متراکم را بشکافد و به شتر عایشه رسید و شتر را پی کرد و عایشه سرنگون شد و پیروزی برای سپاه امیرالمومنین (ع) فراهم شد. یعنی در حقیقت فاتح جنگ جمل، امام مجتبی(ع) است. این وجه از شخصیت آن بزرگوار، در بین ما مغفول واقع شده است. یعنی ایشان در جای خود هم مرد میدان جنگ است و هم مرد صبر و تحمل و استقامت. درجای خود حاضر است برای مصالح اسلام، آن صلح را به جان بخرد، حتی توهین و جسارت برخی از خودیها را هم بشنود.
یک نکته هم اینجا عرض کنم که به دروغ در برخی از منابع غیرشیعه آمده که امام حسن(ع) مِطلاق بود، یعنی زن زیاد میگرفت و طلاق میداد. این دروغ محض است که اگر کسی اینقدر ازدواج کرده باشد، چرا فقط سه چهار تا بچه از او باقی مانده است؟ اصلاً قابل قبول نبوده و دروغ محض است. حتی میگویند امیرالمومنین(ع) میفرمود مردم به پسرم حسن زن ندهید که او اینطور عمل بکند! بطلان این ادعا، کاملاً واضح است و نیازی به توضیح ندارد. یعنی امیرالمومنین(ع) بخواهد مردم را از دادن زن به سبط اکبر پیغمبر و دومین امام معصوم نهی کند! باطل بودن این ادعا کاملاً روشن است.
سوال دیگر این است که چگونه یک رهبر آگاه در یک زمان خاص یا به اجبار و یا از روی مصلحت تن به خواسته عوام میدهد؟ آیا این عمل، اقدامی شرعی است یا مصلحتی یا سیاسی؟ چگونه میتوان آن را توجیه کرد و آیا دلیل قرآنی برای آن میتوان آورد؟
عوام و خواصی که از رهبر الهی رویگردان شده باشند، اگر آن رهبر در حاکمیت قرار دارد و این امر برای خود رهبر الهی هم مسجل است که مردم از او رویگردان شدهاند، مادامی که این مخالفتها و عدم مقبولیتی که پدید آمده، باعث این نشده که به اصطلاح امروز، آن مردم بیبصیرت و جهلگرفته بریزند کف خیابان بر علیه نظام الهی، آن امام و رهبر الهی باید آن حاکمیت را ادامه بدهد، چرا؟ چون حکومت حق ایجاد شده و این حکومت برای نجات کل بشریت است و به علت مخالفت برخی و بیانگیزگی آنها، رهبر الهی نباید کنار برود. همانگونه که برای امیرالمومنین(ع) پیش آمد. امیرالمومنین از همان اول رسیدن به خلافت با اینکه با اقبال عمومی روی کار آمد، اما همین که سیاستهای الهی را شروع به اجرا کرد، چون منافع و رانتهای خواص و اشراف را حضرت با این کار تهدید کرد، لذا مقابل حضرت ایستادند و از او رویگردان شدند. گروههایی از عوام که بیبصیرتِ کامل بودند هم نگاه به آن خواص کردند، لذا حضرت را یاری نمیکردند. ولی به کف خیابان هم نریختند که بخواهند حکومت امیرالمومنین را عوض کنند.البته گروههایی براندازی هم پیشه کردند اما عده زیادی هم بودند که در دفاع از علی(ع) با آنها جنگیدند و آنها را از صحنه خارج کردند، اما زمان امام مجتبی(ع) کار به اصطلاح امروز به کف خیابان رسید و به صراحت مردم میگویند که ما تو را نمیخواهیم و معاویه را میخواهیم. بزرگان و نخبگان و خواص هم به معاویه نوشتهاند تو بگو کشته یا زنده حسن(ع) را تحویلت بدهیم. لذا وقتی اوضاع اینطوری است و حتی از خود لشکریان به حضرت حمله کرده و او را زخمی میکنند، اینجا دیگر امام(ع) اگر بخواهد اصرار بر ماندن کند، قطعاً پیش از دشمن همینها، او را از بین میبرند و لذا چارهای نیست. اینجا دیگر رهبر الهی تکلیفی ندارد که بخواهد بماند و اگر کشته شود، شهادت نیست، انتحار است.
در نقطه مقابل این مسأله، حتی اگر شرایطی فراهم شود و از امام دعوت کنند که بیاید رهبری را بهدست بگیرد، امام وارد عرصه نمیشود چرا؟ چون امام موقعی میآید که مردم با میل و فهم و درک و بصیرت به سوی امام و رهبر الهی حرکت کنند و بخواهند که آن افتخار نصیبشان شود و ایشان رهبرشان شود. یک مقطع در زمان مختار داریم و یک مقطع هم در زمان امام صادق (ع). مختار در آغاز حرکتش، بنایش قصاص جنایتکاران کربلا بود و تشکیل حکومت نبود، ولی وقتی دید نیروهای بنیامیه را توانست شکست بدهد، در میان شگفتی و حیرت هر دو طرف، 20 هزار نفر نیروهای او لشکر 80 هزار نفری بنیامیه را درهم کوبیدند و وقتی دید میشود زبیریها را هم از بین برد، لذا از طریق محمد حنفیه از امام (ع) سؤال کرد که اگر شما اجازه بدهید، من میتوانم حکومت را بهدست بگیرم و به شما بدهم. منتهی، اهل بیت مخالفت کردند. چرا؟ چون این حکومت با میل و رغبت و بصیرت مردم ایجاد نشده است. درست است که مختار کار شایستهای کرده و جنایتکاران را سرکوب کرده ولی مختار با قدرت نظامی و ارعاب توانسته حکومت را در دست بگیرد و امام معصوم نمیتواند در رأس چنین حکومتی که به قیمت رعب و وحشت ایجاد شده، قرار بگیرد.
ابومسلم خراسانی هم از خراسان آمده و همینطور پیش میرود و بنیامیه را برمیاندازد. رهبر داعیان بنیعباس به نام ابوسلمه خلّال به امام صادق نامه نوشت که آقا ما حاضریم با شما بیعت کنیم و شما را رأس حکومت و خلافت قرار دهیم و بنی امیه در حال سقوط است. امام نامهاش را سوزاند. چرا؟ فرمود: ابومسلم را مگر ما فرستادیم؟ این همه جنایات توسط او بر چه مبنایی صورت میگیرد؟ فردا امام در رأس حکومتی قرار بگیرد که به قیمت قتل و عامهای وسیع حاصل شده است، نه به عنوان ارادت به امام و اینکه او شایستهترین هست. امام نمیآید رأس چنین حکومتی قرار بگیرد. اگر حکومت محقق شده باشد مثل زمان امیر المومنین(ع)، هرچند مردم رویگردان شده باشند، اگر به کف خیابان نرسیده باشد، این حکومت را به هر قیمتی باید حفظ کرد. حضرت از دست مردم کوفه، طلب مرگ از خدا میکرد ولی کنار نمیرفت. ولی در زمان امام مجتبی(ع) شرایط طوری شد که مردم کف خیابان ریختند و به امام هم حمله کردند و میخواهند او را بکشند، طلب مرگ نمیکند ولی کنار میرود چون جای ماندن نیست. آنوقت اینجا هم برای امام سجاد و امام صادق(ع) هم امکان رسیدن به حکومت هست ولی وقتی مردم معرفت و بصیرت ندارند و این حکومت با ارعاب بهدست آمده، حضرت حاضر نیست که رهبریاش را بهدست بگیرد.
یکی از خوانندگان پرسیده است که اگر میشود توضیح بدهید که چه دلیلی داشته که جعده، دختر اشعث که از خوارج بود و از کسانی بود که ابن ملجم را تحریک به قتل امیرالمومنین کرده بود، با امام حسن(ع) ازدواج بکند؟
از ظواهر قضایا برمیآید که این ازدواج، در زمان امیرالمومنین(ع) صورت گرفته نه بعد از شهادت امام. چرا؟ چون اشعث بعداً با امیرالمومنین مشکل پیدا میکند و در رأس جریان نفاق قرار میگیرد. این ازدواج تا قبل از آن مسئله بوده است. اشعثبن قیس، رئیس یمنیهای کوفه است. بخش اعظمی از مردم کوفه را در آن زمان، یمنیها تشکیل میدادند. یعنی یک فرد سرشناسِ برجسته و صاحبنامی است و ما دقیقاً هم نمیدانیم که آیا اشعث خودش آمده با افتخار خواسته که وصلت با خاندان پیغمبر داشته باشد یا امام مجتبی(ع) رفته به خواستگاری دختر او. ولی هر چه باشد، این مسأله مربوط به قبل از رو شدن شخصیت منافقانه و خبیث اشعث بن قیس است. و این که بعداً پدر خراب میشود، دلیل نمیشود که امام حسن(ع) بخواهد زنش را طلاق بدهد. ما تا قبل از قصد معاویه برای مسموم کردن امام حسن(ع)، هیچ نشان و سندی نداریم که این زن قصد خیانت به امام حسن(ع) را داشته است. اگر یک سابقهای بود، قطعاً امام اقدامی میکرد، او را طرد میکرد، طلاق میداد، ولی هیچ موردی نیست.
این نوع ازدواجها هم آن زمان، معمول و مرسوم بوده است. مثلاً امکلثوم دختر امیرالمومنین، همسر عمر، خلیفه غاصب ثانی میشود. هر چند بعضی از علمای ما این موضوع را از نظر تاریخی نپذیرفتند اما اکثراً پذیرفتهاند، منتهی این ازدواج نه به میل و رغبت بلکه با اکراه بوده است. یا مثلاً دختران خلیفههای اول و دوم، همسر پیغمبر هستند. نمیتوانیم این ازدواجها را با توجه به عملکردهای بعدی زیر سؤال ببریم.
سؤالی هم مطرح شده است درباره ازدواج حضرت سکینه، دختر امام حسین(ع) با مصعب بن زبیر که در این مورد هم پرسیدهاند، آیا این ازدواج حقیقت داشته و چرا حضرت تن به این ازدواج داده است؟
از شواهد و قرائن برمیآید که این ازدواج، بعد از فاجعه کربلا بوده است. چون اگر در فاجعه کربلا ایشان متاهل بود، قطعاً انعکاسی پیدا میکرد کما اینکه خواهر ایشان، فاطمه دختر امام حسین(ع) متاهل بود و همسرش حسن(ع) مثنی، پسر امام مجتبی بود. اینجا هیچ سخنی از ازدواج یا همسر سکینه نمیبینید بهخصوص اگر بخواهد همسرش مصعب باشد. بالاخره این همسر یا موافق آمدن ایشان بوده یا مخالف آن. این موضوع باید قطعاً به نوعی ثبت و ضبط میشد در حالی که هیچ چیزی در این باره نداریم. این ازدواج، اگر صحت داشته باشد، باید بعد از واقعه کربلا اتفاق افتاده باشد. من بر این باورم که این ازدواج یا صورت نگرفته و به غلط اینطوری مشهور شده یا دست زبیریان درکار بوده برای به زیر سؤال بردن اهل بیت(ع) یا اگر هم صحت داشته مثل ازدواج امکلثوم با خلیفه ثانی از روی جبر و اکراه و اجبار بوده است نه از روی میل. دلیل من این است که طبق نقلهای معتبری که داریم اهل بیت بعد از فاجعه کربلا یعنی تقریباً 6 سال، تا موقعی که مختار سر نحس عبیدالله زیاد و عمر سعد را برای امام سجاد نفرستاده بود، از سیاه بیرون نیامده بودند. زنان اهل بیت، شانه به سر نمیزدند و غذای گرمی نمیخوردند. یعنی نوشتهاند دود از خانه آنها بلند نمیشد. اینطور در فاجعه کربلا مصیبتزده بودند. در چنین مصیبتی، قطعاً ازدواج معنا ندارد. وقتی سیاه را درنمیآورند و شانه به سر نمیزنند، ازدواج کردن به طریق اولی، معنا و موضوعیت ندارد، مگر اینکه بگوییم بعد از این قضیه باشد. وقتی سر نحس اینها آمد، امام سجاد برای اولین بار، بعد از فاجعه کربلا، لبخند بر لبان مبارکش دیده شد، و فرمود حالا از سیاه دربیایید و زنها خضاب بکنند و شانه بزنند. در این موقعیت، اگر بگوییم ازدواج صورت گرفته، موقعیتی است که صف زبیریان در دشمنی با اهل بیت کاملاً آشکار و مجزا شده است. یعنی موقعی است که مصعب بن زبیر از طرف برادرش عبدالله در برابر مختار ایستاده و قصد نابودی و قتل مختار را دارد. آیا معنا دارد که دختر امام حسین(ع) با کسی که دشمن قصاصکننده خون پدرش است، شوهر کند؟ یک آدم عادی این کار را نمیکند. بهخصوص اینکه بخشی از جنایتکاران کربلا که از چنگ مختار فرار کرده بودند، به مصعببنزبیر پیوسته بودند. حالا دختر امام حسین(ع) بیاید با کسی که پناهگاه قاتلان پدرش است، ازدواج کند؟ همانطور که گفتم یک آدم معمولی هم هرگز این کار را نمیکند که بخواهد با قاتلان پدرش شوهر کند یا کسی که به قاتلان پدرش پناه داده است. مگر اینکه بگوییم این قضیه - اگر واقعیت داشته باشد- با الزام و اکراه بوده است، چرا؟ چون حجاز در کنترل شدید زبیریان بود و عبدالله بن زبیر از بنیامیه در دشمنی با اهل بیت ،سرسختتر بود. صلوات بر پیغمبر را از خطبههای نمازش حذف کرده بود. یزید صلوات میفرستاد، ولی او نمیفرستاد. نعوذبالله میگفت پیغمبر خاندان بسیار بدی دارد که هر وقت به او درود و صلوات فرستاده شود، اینها گردنهایشان را بالا میآورند و فخر میفروشند. بعد در حجره زمزم، 26 نفر از بنیهاشم را زندانی کرده بود از جمله محمد حنفیه و حسن مثنی و عدهای دیگر را که چون با من بیعت نمیکنید، میخواهم شما را بسوزانم. اگر نیروهای مختار به دادشان نرسیده بودند، همه را سوزانده بود. کسی که اینطور عمل میکند، هیچ بعید نیست که فشار وارد کرده باشند که این دختر را باید به مصعب بن زبیر بدهید. البته سندی برای این مطلب، وجود ندارد و بنده در حال کار کردن و بررسی هستیم. پس همانطور که تأکید کردم یک فرد عادی در شرایط معمولی و طبیعی هم هرگز این کار را نمیکند چه برسد به خاندان امام حسین(ع).
یعنی سند تاریخی این موضوع از نظر شما مخدوش است؟
زیر سؤال است و باید رویش کار کرد و اگر خدا توفیق بدهد در حال جمعآوری منابع هستیم تا رویش کار کرده و به نتیجه برسم.
سؤال آخر درباره حضرت امام حسن(ع) این است که آیا اینکه امام حسن(ع) دو میلیون درهم برای خود، امام حسین(ع) و بنیهاشم از معاویه دریافت کردند، آیا حقیقت دارد؟
دشمنان اهل بیت(ع) و طرفداران بنیامیه لعنتالله علیهم برای اینکه یک چنین تحول منفی بزرگ را که در عالم اسلام صورت میگرفت، در هالهای از ابهام قرار بدهند و معلوم نشود که چرا باید خلافت الهی و معنوی تبدیل به سلطنت مادی و موروثی بشود، حادثه مربوط به دوران خلافت امام مجتبی و صلح آن بزرگوار را سعی کردند به شدت در تاریخ، غیرواقعی جلوه داده و اطلاعات بسیار ناقص و کمی در اختیار قرار بدهند. شما هیچ جا متن پیمان صلح را به صورت کامل نمیبینید. فقط بهصورت پراکنده، هر منبعی یک چیزی را گفته است. محققان از مجموع اینها، یک سری موارد را استخراج کردهاند که اینها میتواند جزو پیمان صلح امام مجتبی بوده باشد و نه همه آن. یکی از مسائلی که مطرح است و اتفاقاً اهل فن آن را زیر سؤال میبرند، گفتهاند که یکی از مواد صلحنامه به مسائل مالی برمیگشت و بر اساس آن، امام حسن(ع) از معاویه تعهد گرفته بود که بیتالمال کوفه که 5 میلیون درهم است، متعلق به امام مجتبی باشد و سالی 2 میلیون درهم، معاویه به امام حسن(ع) برای پخش بین خانواده شهدای صفین و... در اختیار حضرت قرار بدهد.
اولاً میخواهم بگویم که اصلاً تاریخ را مخدوش کردهاند و اصلاً پیمان صلح را به صورت کامل نداریم که بگوییم آیا این ماده دقیقاً هست یا نه. فرض میکنیم این نقل صحیح باشد. اصلاً بیتالمال کوفه در اختیار امام(ع) هست و دیگر اجازه از معاویه نمیخواهد. اصلاً معاویه چه خبر دارد که در بیتالمال، چقدر هست، نیست، اجازه از او نمیخواهد. ثانیاً امام مجتبی(ع) مثل پدر اجازه نمیداد که چنین رقم کلانی در بیتالمال جمع شود. چون امیرالمومنین(ع) هر هفته بیتالمال رو صفر و جارو میکرد و دو رکعت نماز هم میخواند و در و دیوار را شاهد میگرفت که روز قیامت ببینید من حق مردم را پرداخت کردم و چیزی نگه نداشتم. حالا چطور در بیتالمال امام میتواند 5 میلیون درهم ذخیره باشد. اگر هم باشد، اجازهاش با معاویه نیست. اما در مورد آن 2 میلیون باید گفت اتفاقاً تدبیر آن را اقتضا میکند. حضرت میداند که معاویه فردا برای هواداران امیرالمومنین هیچ حقی از بیتالمال، قائل نخواهد بود و امام که دیگر حکومتی در دست ندارد تا خراجها و مالیاتها دستش بیاید، لذا جا دارد که از معاویه این تعهد را بگیرد که سالی 2 میلیون درهم به امام بدهد تا امام بتواند متکفل خانواده شهدا و رزمندگانی باشد که با امیرالمومنین همراه بودند و اینک از هرگونه حقی محرومند. این تدبیر خوبی است اما ما سندی نداریم که نشان دهد آیا پرداخت این پول، عملی شد یا نه؟ آیا معاویه این 2 میلیون را هر سال پرداخت میکرده است؟ چون آن ملعون وقتی به کوفه رسید به صراحت گفت من تمام قراردادهایی که با امام حسن(ع) بستهام زیر پام گذاشته و به هیچکدام عمل نمیکنم. چه بسا به این مورد هم عمل نکرده باشد. اگر این سخن از نظر تاریخی صحت داشته باشد، کار حکیمانهای است که امام مجتبی(ع) انجام داده است.
سوالی در رابطه با رحلت حضرت رسول اکرم(ص) شده که برخی گفتهاند ایشان بهدست یک زنی به شهادت رسیده و مسموم شدند. آیا حضرت پیامبر به مرگ طبیعی از دنیا رفتند یا مسموم شدند؟
من این ادعا را نمیپذیرم و نمیپسندم. من معتقدم درست است که بهترین مرگ، شهادت است ولی شاید خداوند اراده نکرده که برای برجستهترین خلایقش و اشرفالانبیا، شهادت مقدر بشود و البته امام حسین(ع) که شهادتش بسیار جانسوز است، امیرالمومنین، حضرت زهرا، امام حسن(ع) همه اینها شهید شدند، ولی مصیبت شهادت اینها در برابر مصیبت رحلت پیغمبر(ص)، بسیار کوچک است. یعنی آن مصیبت، بسیار بزرگ است حتی اگر مرگ طبیعی باشد. ما نمیتوانیم این نقل را بپذیریم اگر تنها سند ما این باشد که گفته شده بعد از جنگ خیبر، یک زن یهودی که شوهرش به دست مسلمانها کشته شده یعنی زخمخورده اسلام است، بیاید بپرسد که پیغمبر شما چه قسمتی از گوسفند را بیشتر دوست دارد، بگویند پاچه گوسفند، خوراکی از پاچه گوسفند درست کند و مسمومش کند و پیش خودش بگوید اگر او پیغمبر خدا باشد میفهمد و نمیخورد و اگر پیغمبر نباشد و جهانگشا و قدرتطلب باشد، میخورد و میمیرد و ما ازدستش راحت میشویم. یعنی سال هفتم هجرت، چنین غذایی را بخورد و بعد بفهمد و به آن زن بگوید تو این را مسموم کردی. وقتی یک فرد عادی وقتی با یک دشمن مواجه شده و او را شکست داده و عزیزان او را کشته، آیا غذایی را که دشمن تهیه کرده باشد، بدون بررسی میخورد؟
ما داریم نعوذبالله پیغمبر را کوچک میکنیم. یعنی پیغمبر بدون بررسی، چون پاچه گوسفند را دوست داشته، آن را بخورد؟ بعد برفرض که این ادعا صحت داشته باشد، سال هفتم پیغمبر این غذا را خورده، چطور سال یازدهم باید اثر کند و ایشان را از پا دربیاورد و شهید کند؟ یعنی 4 سال بعد. در این فاصله، پیامبر مکه را فتح کرده، غزوه حنین رفته، غزوه طائف رفته، آن لشکرکشی عظیم تبوک را با30 هزار لشکر انجام داده است. حجهالوداع را انجام داده و این حالا اثر میکند؟ سلاحهای شیمیایی امروزی هم که نبوده که بگوییم حالا بعد از چند سال عوارضش را نشان داده و بعداً روی پیغمبر اثر کرده است.
یعنی این فاصله تاریخی وجود دارد؟
بله، گفته شده بعد از فتح خیبر بوده است. فتح خیبر هم سال هفتم بوده است. رحلت پیغمبر هم روز 28 صفر سال 11 هجرت بود. ما شیعیان اعتقاد داریم که بعضی از زنان پیغمبر، جهنمی هستند، بهخاطر خیانتهایی که که به ولایت کردند و حتی آیات قرآن در سوره تحریم و برخی آیات دیگر در مذمت زنان پیامبر مثل آیه «افک» که بعضی از زنان به یک زن خوب پیغمبر به نام ماریه قبطیه اتهام اخلاقی زدند، آیهای در مذمت آنها نازل شده است. منتها امروزه به تازگی شنیدم که برخی فلش اتهام را به طرف آن زنان میبرند که اینها در شهادت پیغمبر مؤثر بودند، ولی چون ما آنها را مثلاً زنان صالحی برای پیغمبر نمیدانیم، دلیل نمیشود بیسبب، چیزی را به آنها نسبت دهیم. اگر حدیث یا سندی وجود داشت، باز قابل تأمل بود، ولی چنین سندی وجود ندارد.
من معتقدم رسول خدا و اصلاً مردان الهی، آسمانیاند. روی زمین موقتاً و برای انجام یک مأموریتی هستند. این مأموریت و رسالت، وقتی پایان یافت، اینها دیگر جایشان روی زمین نیست و اینها باید به نزد خداوند برگردند. نزول قرآن تمام شده، آنچه لازمه وحی بود به پیغمبر داده شده، مهمترین مسئله، ابلاغ ولایت امیرالمومنین (ع) بوده که در غدیر خم صورت گرفته، دیگر پیغمبر تکلیف و وظیفهای ندارد و اگر بخواهد به روزمرگی بگذراند، این کسر شأن پیغمبر است. لذا باید پیغمبر به سوی خدا برمیگشت.
آخرین سؤال درباره امام رضا(ع) است و این که پس از به شهادت رسیدن ایشان، چه اتفاقاتی در خراسان افتاد؟
ایشان در منطقهای که از نواحی طوس بود، به شهادت رسیدند و در همینجا که خانه فردی به نام حُمید بن قحطبه طائی بود. این فرد از اعراب مهاجر به خراسان بوده که در قیام خراسانیها و ابومسلم با اینها همگام و همراه بود بر ضد بنیامیه و در سقوطشان نقش داشت. ولی خود او چند سال قبل مرده و خانهاش معروف بود. هارون برای سرکوب یک شورشی در دوران خلافت به خراسان آمده بود و اینجا مریض شد و مرد. در خانه همین فرد دفن شد و مأمون هم که به امام(ع) تعدی کرد و جان مبارک امام رضا را با مسموم کردن گرفت و امام را به شهادت رساند، برای اینکه از خودش رفع اتهام کند، امام را کنار پدر خودش دفن کرد و عزاداری زیادی هم به ظاهر کرد تا از خودش رفع اتهام کند. مردم منطقه به عنوان اینکه نواده بزرگ رسول خدا که حالا ولیعهد هم بوده از دنیا رفته، اینجا عزادار شدند و گریهزاری کردند ولی حادثه خاصی اتفاق نیفتاد.
اخیراً من شنیدم برخی چیزها را ساختهاند که زنان نوغان و سناباد آمدند مهریه خود را دادند تا اجازه بگیرند در تشییع امام رضا(ع) حضور پیدا کنند. اینها هیچ سندی ندارد و اینطور نبوده و اتفاق خاصی که بخواهد منجربه یک مسئله سیاسی و بحرانی برای مامون بشود، صورت نگرفت. مامون چند روزی آنجا بود و عزاداری کرد و بعد به راه خودش به سوی بغداد ادامه داد و مرو را دیگر ترک کرد و بغداد را مثل سابق پایتخت قرار داد.
حضور حضرت امام رضا(ع) در ایران باعث شد گروههای کثیری از علویان به ایران آمدند و اینها دیگر برنگشتند، لذا حضور آنها برکات فراوانی برای سرزمین ایران داشت اما این که شهادت امام باعث تحول سیاسی بشود و برای دولت مامون خطری ایجاد بکند، به ظاهر چنین نبوده است.