کد خبر 188880
تاریخ انتشار: ۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۴

این بار به سرعت مرا به اتاق «تمشیت» بردند و منوچهری به همه جای بدنم کتک می‌زد. تا جایی که شلاق به چشم راستم خورد و خون زد بیرون.

ویژه نامه دهه فجر مشرق- زمانی که قیام  15 خرداد سال 1342 برپا شد شاید در دورترین آمال خوشبین ترین مبارز هم نمی گنجید که 15 سال بعد مبارزلتشان جواب دهد و انقلابشان به پیروزی برسد. پیروزی ای که در این سالها برای به دست آوردنش هزینه سنیگی را پراخت کردند. فشارهایی که در طول این مدت توسط رژیم پهلوی بر مبارزین وارد می آمد هر روز بیشتر و بیشتر می شد.

اما به جای اینکه آتش مبارزین را خاموش کند آن را شعله ور تر می‌کرد. هر چه با انقلاب نزدیک تر می شدیم مثلا در سالهای 1354 شکنجه و تهدید و اعدام هم به اوج خودش رسیده بود. اما سربازان خمینی چنان اعتقادی به هدفشان پیدا کرده بودند که حتی شکنجه های ساواک هم نتوانست لحظه ای تردید در فکر و اندیشه آنها ایجاد کند. ساواکی که دورهای شکنجه گری اش را در اسرائیل برپا می کرد و از عقده ای ترین و خشت ترین افراد برای شکنجه استفاده می کرد اما نتوانست در مقابل مبارزین کمر راست کند و سرانجام تخت پادشاهی محمد رضا را طوفان خشم ملت در هم کوبید و برای همیشه به تاریخ پیوست.

انقلابی که توسط جوانانی غیور توانست به پیروزی برسد. یکی از این مبارزین سید کاظم اکرمی است. ایشان متولد شهریور 1319 در شهر همدان است. دکتر اکرمی بعد از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان از همدان عازم تهران شد و در دبیرستان دارالفنون به ادامه تحصیل پرداخت. در همین مدرسه بود که دیپلمش را در رشته ادبی گرفت و بعد از آن در دانشسرای عالی تهران در رشته روانشناسی موفق به اخذ لیسانس شد و دوره فوق لیسانس خود را در رشته مشاوره به پایان رساند.

کاظم اکرمی در سال‌های 1359-1357 مدیر کل آموزش و پرورش استان همدان را به عهده گرفت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل خبرگان به عنوان نماینده مردم همدان به این مجلس راه یافت. اکرمی در سال 1363 در کابینه میرحسین موسوی به عنوان وزِیر آموزش و پرورش منصوب شد وی دارای تحصیلات حوزوی به میزان سطح نیز هست.

آنچه می‌خوانید فقط بخش کوچکی است از روزهای سخت مبارزه دکتر سید کاظم اکرمی که می‌گوید:

* 52 ماه در محبس طاغوت

من در طول سال‌های مبارزاتی‌ام  جمعا 52 ماه در زندان طاغوت محبوس بودم. اولین دفعه ای هم که دستگیر شدم  اواخر دی 1351 در همدان بود. آن سالها من به شهرم برگشته بودم و معلم یکی از دبیرستان‌های همدان شدم. وقتی برای اولین بار دستگیر شدم دو ماه در زندان‌های همدان و سنندج شکنجه شدم.

دفعه دوم هم در خرداد سال 52 به زندان افتادم که از همدان من را انتقال دادند تهران و محکومیتم را در کمیته مشترک ضد خرابکاری سپری کردم. آنجا حداقل روزی سه مرتبه شکنجه می‌شدم.

*روایتی از اتاق «تمشیت»

اتاقی بود در کمیته به نام اتاق «تمشیت» که معروف است و همه بچه‌های زندان رفته‌ی آن سالها با آن آشنا هستند. قبل از اینکه مرا به این اتاق ببرند، یک روز منوچهری که از شکنجه گران معروف ساواک بود از نزدیک ظهر تا غروب شکنجه‌ام کرد و با سیلی و لگد و باتوم برقی به تمام قسمت های بدن من ضربه می‌زد. ساعت نداشتم ولی فکر می‌کنم چند ساعتی طول کشید.

در اتاق تمشیت تختی بود که فرد زندانی را رویش می‌خواباندند و دست و پای‌اش را بسته و با شلاقی می‌زدند. این شلاق در واقع سیم برقی بود با ضخامت حداقل 1 سانتیمتر. در اثر آن زدن ها به شدت مجروح شدم طوری که فردا صبحش که برای نماز بیدار شدم یکباره سرم گیج رفت و از حال رفتم.

*ارتباطم با گروه ابوذر نهاوند

دفعه سوم به جرم پخش اعلامیه دستگیر شدم. البته مدتی قبل از آن گروه ابوذر نهاوند را گرفتند. چون من با آنها در ارتباط بودم طبیعی بود بعد از دستگیری‌شان من را هم بگیرند. این بار به سرعت مرا به اتاق تمشیت بردند و منوچهری به همه جای بدنم کتک می زد. تا جایی که شلاق به چشم راستم خورد و خون زد بیرون. بازجوها هم با دیدن این صحنه دیگر دست نگه داشتند. بعد از ساعت ها شکنجه با بچه های گروه ابوذر رو به رویم کردند ولی آنها گفتند او در کار اسلحه نبود و ساواک هم مرا رها کرد.

*آش و لاش شدن برایمان عادی بود

یکی از دوستانم به نام سید حسن موسوی که از همشهری هایم نیز بود در زندان با هم در یک بند بودیم. ایشان یک هفته‌ای به خاطر اینکه پاهایش پانسمان شده بود و نمی توانست راه برود برای بردن به اتاق بازجویی روی زمین می‌کشیدندش و اگر می‌خواست وضو بگیرد و یا دستشویی برود بچه ها او را کول می کردند و می بردند. البته این وضغ تقریبا برای همه عادی شده بود بقیه هم آش و لاش بودند از بس کتک می‌خوردند.

*خون از زیر ناخن‌های هم سلولی‌ام بیرون زد

هم سلولی‌ دیگری داشتم از اهالی بروجرد به نام  اشترانی که ایشان هم معلم ورزش بود. این آقا را بردند برای بازجویی، حدود ظهر آوردنش که صدای بسیار جانسوزی از ایشان در سلول بلند بود. سرباز بند آمد به من گفت بیا این هم سلولیت را ببر داخل. آنقدر او را زده بودند که از زیر تمام ناخن های پایش خون زده بود بیرون. به سرباز گفتم من هم قدرت ندارم کمک کن با هم ببریم.

ایشان بر اثر شکنجه تمام بدنش سیاه بود و دندان هایش هم لق شده بود. به من گفت: اکرمی وقتی پلو کشمش می آورند کشمش ها و عدس‌هایش را جدا کن تا من ببلعم چون نمی توانست بجود. چند روزی این طوری گذشت تا حالش کمی بهتر شد. گاهی می‌شنویم که برخی از اعضای ساواک در اظهاراتشان می‌گویند شکنجه در زندان وجود نداشت. انسان واقعا از این همه دروغ گویی تعجب می‌کند. اگر اسم خاموش کردن سیگار روی بدن زندانیان شکنجه حساب نمی‌شود پس چیست؟!

آقای دکتر مرحوم اسدی لاری که بعدا معاون بنده بود در آموزش و پرورش تعریف می‌کرد: با اینکه از من سنی هم گذشته بود ولی در مدت زندانی بودنم در کمیته مشترک هر روز جیره شلاق داشتم. مرحوم شهید رجایی هم دو سال هر روز 20 ضربه شلاق سهمیه داشت. همه در مورد شکنجه های وحشتناک خانم دباغ و دختراشان شنیده اند. آیا می‌توان این ها شکنجه نبوده است؟!

* آرزوی ساواک برای سال جدید

شب عید 1353 نزدیک سال تحویل رسولی از شکنجه گران ساواک آمد داخل سلول انفرادی من و گفت بلند شو ببینم! من را برد داخل سلول که اشترانی هم بود. دو نوع میوه هم به ما دادند و با چند فحش بسیار رکیک و گفتند امیدواریم سال بعد آزاد شوید!

* علتی که باعث شد از مجاهدین جدا شوم

آن زمان گروه‌های مختلفی در جامعه شکل گرفته بود مانند چریک فداییان خلق، مجاهدین و ... من با موسی خیابانی و مسعود رجوی و پرویز یعقوبی هم بند بوده و خیلی از بچه ها بودند. من خودم با محمد حنیف نژاد بودم و سال 40 تا 43 بنده با تراب حق شناس و محمد حنیف نژاد و سعید محسن و حمید و نوری و ... در امیرآباد جلسه تفسیر قرآن داشتیم و بعد می رفتیم میدان شهدا که جلسه انجمن بود. من سال 47 آْخرین باری بود که حنیف نژاد را دیدم و به محض مسلح شدن مجاهدین از آنها جدا شدم.

* دستگاه شکنجه‌ای به نام آپولو

روز به روز شکنجه ها بدتر می شد. یعنی دفعات اول که من دستگیر شدم خبری از آپولو نبود تا اینکه گفتن دستگاهی آمده به نام آپولو که مشخاصتش هم این است که پای آدم را می بندند و روی سر کلاه آهنی می گذارند و بر اثر شکنجه زندانی فریاد می زند که صدا در سر خودش می پیچد.

دوستم آقای حسن کوشش در حالی که به تخت بسته شده بود و امجدی او را شکنجه می کرد من را بردند بالای سرش که مثلا چون همشهری هستیم تحت تاثیر قرار بگیرم. ایشان را اینقدر زدند که دستشان در این چند سال دائما لرزش دارد.

"فارس"