کد خبر 197693
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۶:۴۱

زمین از حجت خدا خالی نمی‎شود اما روزگاری که ما در نوجوانی گذرانده‎ایم، روزگار هم‎نشینی با بهترین بنده‎‎های خدا بود که جان بیدارشان، وقف سر و سامان دادن به زار و زندگی مردم این شهر بود.

مشرق-- ما نسل خوش‎اقبالی بودیم که اگرچه سن و سابقه زیادی نداشتیم، فرصت دیدن اتفاق‎‎های عجیبی را پیدا کردیم.

اشکال کار این بود که از همان اول، وقتی میرزا عبدالکریم حق‎شناس، آقامجتبای تهرانی و حاج‎آقا دولابی و جناب خوشوقت را دیدیم، پیرمرد‎هایی بودند عجیب و جدی و مهربان که به‎سادگی طی کردن چند خیابان، می‎شد پای مجلس اخلاق آن‎ها نشست.

نه‎که از اول پیرمردی آن‎ها را دیده بودیم، فکر نمی‎کردیم این دوران تمام خواهد شد. فکر می‎کردیم بزرگ می‎شویم و بچه‎های‎مان را می‎بریم مثلا پیش حاج‎آقای حق‎شناس و می‎گوییم پسرم، این حاج‎آقا همه زندگی ماست و بیشتر چیز‎هایی که بلدیم، از او یاد گرفته‎ایم. فکر می‎کردیم کم‎کم موهای‎مان سفید می‎شود و می‎رویم گوشه‎‎های مجلس خیابان ایران آقامجتبی تهرانی می‎نشینیم. فکر می‎کردیم حتی وقتی مرگ سراغ‎مان می‎آید، دعای خیر این ستون‎‎های زمین، پشت سرمان خواهد بود.

ما درباره امام هم، همین گمان را داشتیم. فکر می‎کردیم نمی‎شود خدا، ناگهان همه چیز را از اهل این شهر دریغ کند. امام مهربان سال‎‎های کودکی ما، قرار نبود بمیرد. گمان می‎کردیم روزی که سرزمین قدس آزاد می‎شود، راه می‎افتیم می‎رویم کنار قبه صخره و با امام همان‎جا نماز می‎خوانیم. فکر می‎کردیم بزرگ می‎شویم و پابه‎پای جوان‎‎های آن روز، برایش سربازی می‎کنیم. قرار نبود همه آن‎ها که تکیه‎گاه اهالی این سمت زمین بودند، یکی‎یکی از دنیا بروند و پشت سرمان، جایی نباشد که به آن تکیه کنیم.

فکر می‎کردیم بچه‎های‎مان بزرگ می‎شوند. می‎رویم سراغ حاج‎آقا دولابی و بچه‎‎ها را به او می‎سپریم. فکر می‎کردیم روزی می‎رویم مسجد جامع بازار و به آقامجتبای تهرانی می‎گوییم حاج‎آقا، این پسر ما امر خیری دارد، کی خدمت برسیم؟

کار به اینجا نکشید. حالا ما مانده‎ایم و حرف‎‎های فراوانی که از این اقطاب‎الارض به‎خاطر داریم و هنوز به خیلی‎هایش عمل نکرده‎ایم.

زمین از حجت خدا خالی نمی‎شود اما روزگاری که ما در نوجوانی گذرانده‎ایم، روزگار هم‎نشینی با بهترین بنده‎‎های خدا بود که جان بیدارشان، وقف سر و سامان دادن به زار و زندگی مردم این شهر بود.

حالا وسط این‎روزگار بی‎پیر، به‎جان ما می‎افتد برویم توی بازار مولوی، جلو در مسجد امین‎الدوله منتظر بمانیم که نفس میرزاعبدالکریم حق‎شناس به ما حیات بدهد، حیات زندگی در شهر بزرگ و بی‎در و پیکری که ما اهل آنیم. برویم تا سه‎راه طالقانی، مسجد امام حسن (علیه‎السلام) و چند رکعت نماز پشت سر حاج‎آقا خوشوقت بخوانیم که جان‎مان تازه شود. یا برویم سر تکیه دولاب، به یاد آن پیرمرد ساده بی‎ادعا که نامش میرزا اسماعیل دولابی بود.

حالا ما برای بچه‎‎هایی که داریم و بچه‎‎هایی که نداریم، چه بگوییم درباره دوره‎ای که آسمان این همه به زمین نزدیک بود؟ درباره تجربه تکرارنشدنی هم‎نشینی همه آدم‎‎های معمولی شهر، با عالمان فروتن دین که راه صلاح زندگی مردم را در گفتن و شنیدن اخلاق دیده بودند. درباره سال‎‎های خوب مسجد امین‎الدوله و میدان هروی، درباره آن در بهشت که به مسجدی در سه‎راهی خیابان شریعتی - طالقانی باز می‎شد، درباره تکیه قدیمی و دوست‎داشتنی محله دولاب، درباره نماز‎های ظهر مسجد جامع بازار و جلسه‎‎های شبانه خیابان ایران.

ما از خوشبخت‎ترین آدم‎‎های روی زمین بودیم که سن و سابقه زیادی نداشتیم، اما فرصت دیدن بهترین اولیای خدا را پیدا کردیم.

صدای جناب حق‎شناس هنوز توی گوش ماست که «حالا فهمیدی داداش من؟» و لحن آرام حاج‎آقا خوشوقت که بگوید «خودت برو فکر کن ببین کجا اشتباه کردی، از همان توبه کن»، نگاه نافذ آقا مجتبی که نگاه کند و بگوید «برای چی غصه می‎خوری؟ برای این دنیا؟» و صدای صمیمی و ساده میرزا اسماعیل که بگوید «اگر چوپانی مثل اهل‎بیت پیدا کردی، گوسفندش باش، ضرر نمی‎کنی. تو را می‎برد سر همان چشمه که خودش آب می‎خورد. که اگر یک جرعه‎اش را روی زمین بریزند، همه اهل زمین مجنون می‎شوند.»

ما از خوشبخت‎ترین آدم‎‎های روی زمینیم. بهترین آدم‎‎های روی زمین، ساعت‎‎ها با ما سخن گفته‎اند.