کد خبر 201829
تاریخ انتشار: ۲۷ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۳

مادر شهید 17 ساله می‌گوید: یکبار 5 نفر از منافقین پسرم را محاصره کرده بودند که بعد از سینه‌خیز رفتن در مسافت طولانی در زمینی که پر از خار بود، خودش را به نزدیکی‌شان ‌رساند، با انداختن یک نارنجک آنها کشته و زخمی کرد.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، بارها از کنار آدم‌های بزرگی عبور می‌کنیم که نمی‌شناسیم‌شان، اگر چه بارها آنها را دیده‌ایم؛ این بار هم صحبت مادر شهیدی می‌شویم که دلی به وسعت دریا دارد، اگر چه روزگار بارها این دل را سنگباران کرده اما این سنگ‌ها تأثیری در این همه بزرگی نداشته است.

این مادر، مادر شهید «عیسی فلاحی» از شهدای مبارزه با ضدانقلاب و دموکرات‌ها در شمال غرب کشور است، او به سال 1346 در روستای دورباش از توابع شهرستان تکاب استان آذربایجان غربی در یک خانواده کشاورز و مذهبی به دنیا آمد.

عیسی در روستای دورباش به مدرسه رفت و تا اول راهنمایی تحصیل کرد، با پیروزی انقلاب و آغاز درگیری ضدانقلاب و دموکرات با مردم منطقه و نیروهای انقلابی شمال غرب کشور، عیسایی که 13 ـ 14 ساله بود، عازم میدان نبرد شد و سرانجام پس از 4 سال مقاومت در یازدهم دی ماه 1363 به شهادت رسید.


مادر شهید عیسی فلاحی

عصمت فرجی مادر شهید «عیسی فلاحی» با زبان شیرین آذری می‌گوید: خداوند عیسی را بعد از 3 فرزند به من بخشید؛ خلیل و جلیل که قبل از او به دنیا آمده بودند، در کودکی بر اثر بیماری فوت شدند؛ محترم فرزند سومم بود که تازه راه افتاده بود، من هم مشغول کار بودم، او رفت و افتاد در تنور؛ با دیدن این صحنه از شدت ترس، نعمت شیر دادن به بچه‌هایم را از دست دادم؛ بعد هم عیسی به دنیا آمد و او را با شیر گاو و گوسفند بزرگ کردم.

وی ادامه می‌دهد: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و دستور امام برای تشکیل بسیج میلیونی، انقلابیون در کوچه‌ها پشت بلندگو می‌گفتند: «امام را یاری کنید»، عیسی آمد و گفت: «رضایت بدهید تا به بسیج بروم» من و پدرش راضی نبودیم، قبول نمی‌کردیم.

عیسی با دیدن این مخالفت ما، گفت: «شما من را می‌خواهید و من هم قرآن را می‌خواهم، من نروم دیگران هم به من نگاه می‌کنند و نمی‌روند، من می‌خواهم بروم، چه شما رضایت بدهید و چه ندهید، می‌خواهم خونم در راه قرآن ریخته شود»؛

ما رضایت ندادیم، خودش فرم پر کرد و داد به یکی از پاسداران رضایتنامه را امضا کرد.

مادر شهید فلاحی می‌گوید: عیسی داوطلبانه رفت، خدا به او نظر کرده بود در طول 4 ـ 5 سال پسر نوجوان من، پهلوان شده بود؛ هدف او فقط برای حفظ نظام، دفاع از اسلام و قرآن بود، اصلاً هم از کوتاهی نمی‌کرد؛ پسرم در قبال انقلاب و نوامیس مردم احساس مسئولیت می‌کرد، خیلی شجاع و فداکار بود؛ در تمام لحظه‌های حساس و پرخطر که ضد انقلاب نفوذ داشت، پیشقدم می‌شد و مقاومت می‌کرد؛ حسن خلق او در بین دوستانش به نحوی بود که او را معلم اخلاق می‌دانستند.

وی بیان می‌دارد: یکبار عیسی با بدن زخمی به مرخصی آمده بود؛ مادربزرگش از او پرسید: «عیسی‌جان! چه بلایی سرت آوردند» پسرم در حالی که شلوارش را بالا زده بود و پای پر از خارش را که دور هر کدام ورم کرده بوده را نشان می‌داد، گفت: «5 نفر از منافقین و ضد انقلاب محاصره‌ام کرده بودند که بعد از سینه‌خیز رفتن در مسافت طولانی در زمینی که پر از خار بود، خودم را به نزدیکی‌شان رساندم، با انداختن یک نارنجک 3 نفرشان کشته و 2 نفر زخمی شده و من از مهلکه به در شدم».

فرجی اضافه می‌کند: یکبار هم عیسی از مرخصی به خانه آمد، لباس کردی به تن داشت؛ در آن زمستان سخت، چفیه‌ دور گردنش یخ زده بود؛ لباسش را کنار تنور گذاشتم تا یخ آن آب شود؛ صبح فردا دیدم کنار تنور خونی است؛ دلم به شور افتاد؛ به سراغ عیسی رفتم و ماجرا را پرسیدم؛ او گفت: «دموکرات یکی دوستانم را به شهادت رسانده بود و خون او به لباس من هم پاشید».

یک بار دیگر عیسی برای مرخصی به منزل خاله‌اش در تکاب رفت؛ خواهرم تعریف می‌کرد: «از بس عیسی پاهایش را از پوتین در نیاورده بود، پاهایش به شدت ورم کرده بود؛ وقتی می‌خواست جوراب‌هایش را در بیاورد، دیدم که به خاطر ترکیدن تأول‌هایی که در لابلای انگشتانش زده بود، جورابش هم پوسیده است؛ حتی پوست پای عیسی کنده می‌شد».

قبل از شهادت عیسی، تازه به او لباس پاسداری داده بودند؛ لباس‌هایش را ‌شستم، ‌اتو نداشتیم، گفت: «لباس را خیلی نچلان چون چروک می‌شود»؛ همان لباس‌ها روی طناب مانده بود و عیسی هیچ وقت نیامد.

شهید عیسی فلاحی

این مادر شهید در بیان نحوه شهادت نوجوان پهلوانش می‌گوید: عیسی هنوز 18 ساله نشده بود، 15 روز مانده بود که زمان خدمت سربازی‌‌اش برسد اما در گروه ضربت بود، همیشه جلوتر از همه حرکت می‌کرد، تیربار به همراهش بود، او در دی ماه و آن هوای سرد منطقه، برای سرکوب دموکرات‌ها در روستای «تَرمَکچی» در اطراف شهرستان «تکاب» مأموریت داشت؛ دوستانش هم در آنجا بودند؛ یکی از ملعون‌ها در داخل منزل یک زن روستایی مخفی شده بود، آن زن هم با دموکرات‌ها همراهی کرد؛ عیسی به آن زن گفت: «اجازه بدهید منزلتان را ببینیم اینجا مخفی نشده باشند» وقتی پسرم وارد حیاط شد، دموکرات‌ها یک گلوله به سمت راست و یک گلوله هم به سمت چپ پسرم زدند، او از بالای پله‌ها به زمین افتاد؛ قلبش سالم بود، دموکرات‌ها می‌خواستند اسلحه‌اش را باز کنند اما سعی می‌‌کرد، بلند شود، اما با اسلحه به دهانش ‌زدند و دندان‌هایش شکست؛ البته من پیکرش را ندیدم، همرزمانش می‌گفتند.

«اسد سلطانی» یکی از دوستان پسرم بود که او پیکر عیسی را روی دوشش گذاشته و به عقب برگردانده بود؛ وقتی می‌خواست پیکر عیسی را تحویل بدهد، تمام لباس‌هایش آغشته به خون پسرم شده بود.

همان روز که عیسی به شهادت رسید، من در تهران مهمان یکی از اقوام بودم و 2 روز بعد خبر شهادت عیسی را به من دادند؛ پسرم این گونه به انقلاب خدمت کرد.

وی ادامه می‌دهد: وقتی خبر دادند که عیسی به شهادت رسیده است، پدرش از غصه مریض شد، یک سال درد کشید، عمل جراحی کرد، آن موقع 100 رأس گوسفند داشتم، همه آن را برای دوا و دکتر پدر عیسی خرج کردیم، اما بعد از مدتی به رحمت خدا رفت.

دختر کوچکترم «زینب» 2 ساله بود که پدرش به رحمت خدا رفت؛ من ماندم و 5 بچه قد و نیم قد؛ آن موقع که داشتم دست همه را می‌گرفتم؛ بعد از مدتی دستم خالی شد؛ یک وقت‌هایی که پول نداشتیم تا نان بخریم، گوش می‌کردم تا ببینم نان خشکی صدا می‌زند تا نان خشک را بفروشم و بروم 5 تا نان برای بچه‌هایم بخرم.

در آن ایام شهرستان تکاب خیلی شهید و جانباز داد؛ «رجب معزز» پسر خاله‌ام بود که 5 فرزند داشت؛ در ابتدا انگشتانش را در جنگ با دموکرات از دست داد و 2 ماه بعد به شهادت رسید؛ «محمد بهاری» نوه خاله‌ام بود، او بعد از تشییع پیکر پسرم رفت و دیگر برنگشت؛ مادرش 4 بار قلبش را عمل کرده است.

الان هم من از هشت پسری که به دنیا آوردم، 3 پسر دارم که راه برادر شهیدشان را ادامه می‌دهند.