گذر زمان در فيلم Inception حال و هواي شگفت آورتري دارد که البته با منطق رويا و خواب جور در مي آيد. همان طور که زمان در خواب و رويا بسيار سريعتر از واقعيت بيداري در گذر است.

گروه فرهنگي مشرق - سالها پيش در دوراني نوجواني ، رماني 3 قسمتي در 3 جلد کتاب با عناوين "کوههاي سفيد" ، "شهر طلا و سرب" و "برکه آتش" انتشار يافت که نويسنده آن جان کريستوفر بود. يادش بخير در سال دوم راهنمايي دبير ادبياتي داشتيم که مطالعه اين کتاب ها را توصيه کرد و حتي براي تکليف نوروزي خلاصه نويسي يکي از آنها را از ما خواست. ( براي معرفي هر چه بيشتر آن دبير ادبيات ، همين بس که به عنوان جايزه شاگرد اولي در آن سال ، کتابي به من هديه داد با نام "اورشليم ؛ پايتخت سه مذهب" که مجموعه اي از مقالات لوموند درباره زمينه ها و پس زمينه هاي اشغالگري اسراييل در سرزمين فلسطين بود. شايد آنها که سنشان قد مي دهد و از نسل ما يا قبل از ما هستند درک کنند که هديه دادن چنان کتابي در اوايل سال 1355 که اوج خفقان رژيم شاه بود ، چه مفهومي داشت. اگرچه تعصب ضد اسراييلي در ميان قشر مسلمان بسيار شديد بود اما عوامل کوچک و بزرگ صهيونيسم همه امور کشور را رسما در دست داشتند).

خلاصه داستان آن 3 کتاب اين بود که در آينده اي دور ، موجوداتي به نام "سه پايه ها" يا "ترايپادها" از فضا به کره زمين آمده و اهالي آن را به بردگي مي کشند. شايد چنين خلاصه داستاني ، موضوع چندان جديدي به نظر نيايد اما اينکه آن موجودات فضايي چگونه بر مردم کره زمين مسلط شدند ، ماجرايي جالب داشت که شايد در آن زمان براي ما و در آن سن 13-14 سالگي چندان قابل درک نبود. موجودات ياد شده سالها با مردم کره زمين بوسيله انواع و اقسام سلاح جنگيدند ولي نتوانسته بودند پيروزي مورد نظرشان را بدست آورند تا اينکه سرانجام به فکر طرح و نقشه اي عجيب و موثر افتادند. آنها از طريق تلويزيون و با پخش برنامه اي خاص ، در يک زمان واحد ، همه مردم کره زمين را در حالتي نيمه هوشيار و مسخ شده قرار داده و از اين طريق با از کار انداختن هوش و حواس آنها ، در کره زمين پياده شدند. سپس بر سر همه مردم ، کلاهکي خاص قرار داده و از طريق اين کلاهک مغز آدم ها را تحت کنترل خود درآوردند و آنها را به بردگي کشاندند.

به نظر مي آيد اين ساده ترين مصداق براي پديده اي باشد که در فرهنگ سياسي امروز دنيا ، جنگ نرم يا Soft War نام دارد. همان پديده اي که ژنرال دوايت آيزنهاور رييس جمهوري ايالات متحده آمريکا در سالهاي اوليه جنگ سرد در توضيحش گفت :

"ما به هيچ وجه قصد نداريم که در جنگ نرم ، از طريق فشار و اعمال زور بر قلمرو يا ناحيه اي مسلط گرديم. هدف ما به مراتب عميق تر، فراگيرتر و کامل تر است. ما در تلاشيم تا جهان را از راه هاي مسالمت آميز،از آن خود گردانيم...ابزارهايي که براي گسترش اين واقعيت استفاده مي کنيم ، به ابزارهاي رواني مشهورند. اما از لحاظ اين که اين کلمه چه کاري قادر است انجام دهد، هيچ نگراني به خود راه ندهيد. جنگ نرم در واقع اذهان و اراده هاي افراد را مورد هدف قرار مي دهد..."

جوزف ناي (تئوريسين معروف آمريکايي) در کتابي با نام "قدرت نرم" يا "Soft Power "براي تئوري فوق، مثال هايي ذکر مي کند:

"...به جوان هايي فکر کنيد که پشت پرده آهني از طريق راديوي اروپاي آزاد (سلف راديو فردا ) به موسيقي و اخبار آمريکايي گوش مي کردند و يا تظاهرات سمبليک دانشجويان چيني را با استفاده از نمادهاي آزادي در ميدان تيان آن من به ياد آوريد ، به افغان هاي تازه آزادي يافته فکر کنيد که در سال 2001 يک نسخه از ليست حقوق شهروندان را از آمريکا درخواست کردند ، اينها همگي مظاهر قدرت نرم آمريکاست. "

به نظر مي آيد سرنوشت آن جوان هاي پشت به اصطلاح پرده آهنين يا دانشجويان چيني ميدان "تيان آن من" و يا افغان هاي ظاهرا تازه آزادي يافته ، بسيار به برده هاي داستان هاي جان کريستوفر شبيه است که از راه توپ و تانک و ارتش هاي مجهز و به قول جوزف ناي از راه سياست "چماق و هويج" تسليم نشدند و مثل آنچه سه پايه ها در سه گانه "کوههاي سفيد" و "شهر طلا و سرب" و " برکه آتش" انجام دادند از طريق رسانه يا راديو و تلويزيون (همانند راديوي اروپاي آزاد) ، هوش و حواس خود را به کلاهک هايي سپردند که بوسيله آنتن ها وامواج برسرشان نهاده شد و همان را خواستند که آمريکاييان مي خواستند.

جوزف ناي در همان کتاب "قدرت نرم" ، در تشريح جنگ نرم مي نويسد :

"... وقتي بتواني ديگران را وادار کني ايده هايت را بپذيرند و آنچه را بخواهند که تو مي خواهي، در اين صورت مجبور نخواهي بود براي هم جهت کردن آنها با خود، هزينه زيادي صرف سياست هويج و چماق کنيد. اغوا هميشه موثرتر از اکراه است و ارزش هاي زيادي مانند دمکراسي ، حقوق بشر و فرصت هاي فردي وجود دارند که به شدت اغوا کننده اند..."

اين همان تئوري است که در فيلم Inception يا "سرآغاز " به عنوان مانيفست عمل ، در دستور کار فردي به نام "دام کاب" قرار مي گيرد. اساسا در صحنه اي از اين فيلم ، کلمه Inception به معني "کاشتن ايده اي در ذهن ناخودآگاه فرد هدف از طريق خواب " تعريف مي شود.

شايد براي اولين بار در تاريخ سينما اين تعريف و معني از Inception را بتوان در کارتون "دامبو" (بن شارپستين-1941) به شکلي ساده و فانتزي يافت، وقتي تيموتي موشه ، به هنگام خواب رييس سيرک ، نام دامبو را مدام در گوش وي فرياد زد تا وقتي بيدار مي شود ، ناخودآگاه آن بچه فيل بزرگ گوش را تنها راه نجات سيرکش بيابد! اما هشدار دهنده ترين Inception تاريخ سينما را مي توان در رمان ريچارد کاندان و فيلمنامه جرج اکسلراد و فيلمي که در سال 1962 جان فرانکن هايمر براساس اين دو نوشته تحت عنوان "کانديداي منچوري" ساخت، جستجو کرد.جايي که يک قهرمان شستشوي مغزي داده شده در جنگ کره ، قرار است بعد از ترور کانديداي پيروز رياست جمهوري آمريکا به عنوان معاون اول وي به کاخ سفيد رفته و دنيا را به سود کمونيست ها بچرخاند. اين برداشت تکان دهنده از يک تهديد جهاني در بازسازي جاناتان دمي از اين رمان در سال 2004 و در غياب قدرت هاي کمونيستي ، به سوي شرکت هاي چند مليتي تغيير جهت داد.

تازه ترين فيلم کريستوفر نولان ( که وي را با اثر غيرمتعارفي به اسم "يادگاري" شناختيم ولي بعدا با آثاري همچون "بي خوابي و دو فيلم آخر "بت من" به جرگه سينماگران تبليغاتي و ايدئولوژيک هاليوود درآمد) فيلمي در ظاهر پيچيده به نظر مي آيد که تماشاگرش را از لابيرنت ها و هزارتوي اذهان ناخودآگاه و روياهاي تو درتو مي گذراند تا در تسخير آنها ، شريکشان سازد.

در اين فيلم ، دام کاب (با بازي لئوناردو دي کاپريو) يک سارق رويا به شمار مي آيد که زماني توسط برخي مقامات سياسي ، امنيتي و اطلاعاتي آمريکا استخدام شد تا اطلاعات اشخاص مهم را در هنگام خواب از ذهن آنها دزديده و در اختيار آن مقامات قرار دهد. او براي اين دزدي، وارد لايه هاي دوم و سوم روياهاي افراد گرديده و پنهان ترين اطلاعات آنان را شکار مي کند. به نظر مي آيد نولان براي اين گونه خواب گردي و کسب اطلاعات از طريق رويا يا کابوس ، وامدار آثاري همچون "طلسم شده" آلفرد هيچکاک يا "ادري رز" رابرت وايز باشد. در فيلم "طلسم شده" ، بن هکت و انگوس مک فيل براساس رمان "خانه دکتر ادواردز" نوشته فرانسيس بيدينگ ، يک دکتر روانشناس را در لايه هاي چندگانه روياهاي بيماري رواني فرو بردند تا راز يک قتل افشاء شود. يا "د فليتا" در رمان و فيلمنامه "آدري رز" ، از طريق هيپنوتيزم به سيري در ضمير ناخودآگاه دختر نوجواني مي پردازد که قرار است راز کابوس هايش را بازگويد.

اما سير و سياحت دام کاب در خواب و روياهاي ديگران با نيت دزدي اطلاعات ، موجب رسوايي وي مي شود. بنابراين مقامات فوق الذکر به کناره گيري از کاب ناچار شده و او به خاطر گريز از بازداشت و محاکمه در آمريکا، درگير يک خود تبعيدي در خارج از اين کشور مي گردد، در حالي که همچنان در آرزوي بازگشت به اين کشور و ديدن دو فرزند کوچکش به سر مي برد. دام کاب در اين مسير در معرض پيشنهاد قابل توجه يک سرمايه دار ژاپني به نام "سايتو"(بابازي کن واتانابه)قرار مي گيرد که مي تواند ترتيب منع تعقيب او در آمريکا و ديدار فرزندانش را بدهد به شرطي که از پديده Inception استفاده کرده و ايده مورد نظر سايتو را در ذهن شخصي به نام رابرت فيشر ( وارث يک امپراتوري عظيم انرژي) در عالم رويا بکارد تا سايتو بتواند آن امپراتوري را از چنگ وي درآورده و کليت منابع انرژي در جهان را در اختيار گرفته و به ابرقدرتي بي رقيب بدل گردد.

دام کاب پيش از اين يک بار از پديده Inception استفاده کرده و دنيايي مجازي را براي همسر فقيدش "مل" بوجود آورده بود که سرانجام به خودکشي وي انجاميد. براي انجام Inception نياز است که نه تنها از لايه هاي دوم و سوم رويا گذشت بلکه به لايه چهارم ورود پيدا کرده و در آن لايه ، دنيايي مجازي بنا نمود. دنيايي که ديگر چندان کنترلي برآن وجود نداشته و با کوچکترين اشتباهي، هر لحظه امکان سقوط و غرق شدن در لايه هاي آن وجود دارد. کاب براي چنين عملي توسط پدر همسرش ، پرفسور مايلز ( مايکل کين) ، يک آرشيتکت ماهر به نام "اريادني" ( الن پيج ) را استخدام مي کند تا دنياي مجازي مورد نظر را در لايه چهارم روياها برايش بسازد. همچنين از همکاري دوست قديمي اش "آرتور" به علاوه يک استاد حرکات خاص به نام "ايمز" و يک شيمي دان اعجوبه به نام "يوسف" سود مي برد.

از اين پس فيلم وارد فضاهايي عجيب و غريب با جلوه هاي تصويري پرزرق و برق و البته ايده هاي نه چندان تازه و نو مي شود.

فيلم Inception با يک وروديه جيمزباند گونه ، تماشاگر را به دنياي نامتعارف دام کاب و دوستانش وارد مي سازد، در حالي که او درگير اجراي يکي از ماموريت هايش در روياي فرد هدف است و با چاشني درگيري و تعقيب و گريز ( به سياق آثار معمول سينماي هاليوود) از يک مخمصه خطرناک مي گريزد. پس از اين به سرعت با شخصيت وي ، شغل حيرت آورش و آرزوي ديدار فرزندانش آشنا مي شويم. شخصيت هاي اصلي فيلمنامه در همان يک چهارم اول کار ، معرفي شده و خيلي سريع و سرراست به سوي ماجراي اصلي سوق داده مي شويم. الن پيج در نقش "اريادني" (نام زني در اساطير يونان که به تزئوس کمک کرد تا از دخمه پر پيچ و خم مينوتار،جانوري که نيمي از بدنش گاو و نيم ديگرش انسان بود،بگريزد) به عنوان معماري با استعداد وارد قصه شده و کم کم به عنوان فردي که قرار است دام کاب را با گذشته دردناکش مواجه کند ، جلوه مي نمايد.

همچنانکه پيش از اين نيز گفته شد ، کريستوفر نولان در نوشتن فيلمنامه Inception از ايده هاي موجود در بسياري از آثار مهم تاريخ سينما، بهره جسته است. علاوه بر آثاري که نام برده شد ، نولان از ايده دنياي مجازي فيلم هايي مانند "ماتريکس" و "طبقه سيزدهم"(جوزف راسنک – 1999) و Surrogates(جاناتان ماستو-2009) گرفته تا مرگ در خواب "کابوس الم استريت" و تا تلاش براي تغيير آينده از طريق سفر در زمان و مکان فيلم هايي همچون Deja vu ( توني اسکات – 2006) يا "بازگشت به آينده" و ... را مدنظر قرار داده است.

اما به جز اينها به نظر مي آيد کريستوفر نولان براي نوشتن فيلمنامه Inception به خصوص در بخش ملودراماتيک – فلسفي آن ، بيش از هر اثري مديون و وامدار درونمايه و روايت رمان "سولاريس" نوشته استانيسلاو لم و فيلم برگرفته از آن ساخته آندري تارکوفسکي در سال 1972 است.

در فيلم سولاريس ، دانشمندي به نام کريس کلوين براي سردرآوردن از وقايع عجيبي که در يک ايستگاه فضايي مجاور سياره اي به نام سولاريس رخ داده ، عازم آنجا مي شود ولي اين عزيمت وي در واقع همچون سفري ذهني و دروني اتفاق مي افتد. گفته مي شود اقيانوس سياره سولاريس ، با استفاده از بازتاب ذهني ساکنان ايستگاه فضايي نامبرده ، خطاها و گناهان آنها را همچون وجداني سرزنش کننده، مجسم مي سازد و در اين رابطه از همان لحظه ورود کريس به ايستگاه فضايي ، همسر متوفايش به نام هري که 10 سال قبل خودکشي کرده، در کنارش قرار مي گيرد. همسري که کريس خود را در مرگ وي مقصر مي داند. درست مانند دام کاب که خود را در خودکشي و مرگ همسرش متهم مي نمايد.

در دنياي سولاريس ، کريس به هيچوجه قادر نيست ، همسرش را از خود دور کند و همچنانکه خاطره او از ذهنش پاک نشدني است ، حضور مجسمش نيز گريز ناپذير به نظر مي آيد. در واقع جهان سولاريس مي تواند يکي از لايه هاي ذهني يا روياي کريس کلوين باشد که در آن همواره با همسرش زندگي مي کند. استيون سودربرگ در بازساري فيلم "سولاريس" در سال 2002 ، به نحو موکدتري اين زندگي ذهني را به تصوير کشيد.

جهاني که دام کاب نيز در لايه چهارم رويا بنا کرده و يا در واقع Inception نموده ، با طرح و مصالحي است که از خاطرات همسرش بنا گرديده است. از همين رو امکان تخريب آن وجود ندارد و مانند همان وجدان مجسم و سرزنش گر، در هر ذهنيت و رويايي وي را رنج مي دهد. او در هر يک ازماموريت هاي ذهني اش در روياي ديگران ، به نوعي حضور همسر فقيد و يا کودکانش را حس کرده و از آنها به هيچوجه گريزي ندارد. همچنانکه وجود هري براي کريس در سولاريس اجتناب ناپذير است. کريس نيز حضور هري را در هر لايه از روياهايش پذيرفته و به عنوان يکي از ساکنان ايستگاه فضايي ، وجودش را حتي بر ديگر افراد آن ايستگاه نيز تحميل کرده است. همانطور که "اريادني" نيز در لايه هاي ذهني و روياهاي مشترک با دام کاب ، "مل" را به وضوح مي بيند. شايد از همين روست که هنگام نخستين طرح هاي معماري "اريادني" ، کاب به وي تاکيد مي کند که به هيچوجه از خاطره استفاده نکند، چرا که در ماندگاري آن اسير خواهد شد.

گذر زمان و بازي با بعد چهارم نيز شباهت هاي فراواني در دو فيلم Inception و "سولاريس" دارد. در فيلم سولاريس، هري با شکل و شمايل 10 سال قبل و حتي با زخم روي پيشاني ( همان جراحتي که هنگام خودکشي برداشته بود) ظاهر مي شود، در حالي که زخم هاي ديگري که در زمان حال و در ايستگاه فضايي برمي دارد، سريعا بهبود مي يابد، درست همان گونه که کريس مي خواهد؛ يک بار هنگامي که کريس او را از اتاقش بيرون کرده و وي با فشار از لايه هاي آهني اتاق عبور نموده تا به همسرش برسد و در اين راه زخم هاي عميقي برمي دارد و بار ديگر وقتي با نيتروژن مايع خودکشي مي کند که به سرعت التيام مي يابد. فرستادن هري به دورترين نقاط فضا نيز کريس را از دستش خلاص نمي کند و به آني دوباره در کنار او قرار مي گيرد ، گويي نه تنها زمان که مکان نيز برايش معنا و مفهومي ندارد.

اين گذر زمان در Inception حال و هواي شگفت آورتري دارد که البته با منطق رويا و خواب جور در مي آيد. همان طور که زمان در خواب و رويا بسيار سريعتر از واقعيت بيداري در گذر است ( يعني در حالي که چند ساعتي بيش نخوابيده ايم گاه روياهايي را مي بينيم که چندين روز يا زماني طولاني تر به درازا مي کشد) ، کريس نولان نيز از اين خاصيت بهره گرفته و گذر زمان را در لايه هاي دروني تر رويا و خواب سريعتر نشان مي دهد. مثلا اگر اين زمان در لايه نخست 26 برابر ميزان واقعي است ،در لايه دوم 520 برابر مي شود. دام کاب مي گويد اگر در زمان واقعي يک هفته طي شود ، اين مدت در لايه اول رويا به 6 ماه و در لايه دوم 10 سال مي شود. با اين فرض است که دام کاب توانسته در لايه چهارم رويا، دنيايي مجازي براي همسرش بسازد و در آن 50 سال با وي زندگي کند تا همان گونه که به وي قول داده بود ، پير شوند و با همين فرض است که گروه دام کاب بهترين فرصت براي راه يابي به لايه هاي زيرين روياي رابرت فيشر و اجراي عمليات Inception را مسافرت هوايي 10 ساعته سيدني تا لس آنجلس انتخاب مي کنند که مي تواند در لايه اول ، 10 روز و در لايه دوم 7 ماه به آنها فرصت انجام عمليات فوق را بدهد.

اما کريستوفر نولان با هر يک از اين لايه ها، معني و مفهوم خاصي را القاء مي نمايد. در لايه اول که از خواب درون هواپيما شروع مي شود ، دام کاب و گروهش به همراه رابرت فيشر به دنياي گنگستري پا مي گذارند که قرار است با ربودن فيشر ، او را براي بدست آوردن کد رمز و در اختيار گذاردن کمپاني تحت فشار قرار دهند اما مورد هجوم محافظان فيشر قرار گرفته و سايتو زخم مهلکي برمي دارد که اگر به مرگ وي بيانجامد آنها براي هميشه در روياي فيشر حبس شده و يا در لايه هاي ديگر روياي وي سرگردان مي مانند. از همين رو مجبور مي شوند لايه اول را در يک تعقيب و گريز طولاني با باند محافظ فيشر ترک گفته و به لايه دوم بروند که دنياي مافيا و شرکت هاي چندمليتي و جاسوسان آنها است و در يک هتل مي گذرد. به عبارتي لايه دوم مانند فيلم "کانديداي منچوري" در دنياي سياست کمپاني هاي امپرياليستي و جاسوسان مغز شسته آنها مي گذرد.

پس از آن و در لايه سوم به دنياي ميليتاريستي وارد مي شويم که مرکز امپراتوري فيشر در آن قرار دارد و بايستي رمز مورد نظر پس از درگيري طولاني مسلحانه و ورود به مرکز فوق که همانند قلعه اي نظامي به نظر مي رسد،کشف شده و تصاحب آن عملي شود. تمهيد کريس نولان براي صحنه پردازي اين سکانس که در منطقه اي يخبندان و سردسير انجام مي شود، بدون درنگ ، تصوير درگيري هاي نظامي و شبه نظامي پيرامون پايگاههاي نظامي روسيه يا کره شمالي را در فيلم هاي جيمزباند و مانند آن را به خاطر مي آورد.

اما در حين اين جنگ و جدال نظامي که برروي خودروهاي سورتمه اي و با انوع و اقسام مسلسل و تفنگ هاي خودکار صورت مي پذيرد ، تير خوردن فيشر ، نقشه را به هم مي زند و ظاهرا ديگر فرصتي براي کشف رمز يا بازگشت باقي نمي ماند. گروه از موفقيت کار نااميد شده و خود را براي غرق شدن در لايه هاي تو درتوي روياي رابرت فيشر آماده مي سازند که "اريادني" پيشنهاد ورود به لايه چهارم را مي دهد، لايه اي که در آن هنوز دنياي مجازي 50 ساله دام کاب و همسرش اگرچه در حال اضمحلال اما همچنان باقي است. در واقع لايه چهارم که موجب بقا و احياي ساير لايه ها مي شود از يک درنمايه ملودرام و سانتي مانتال برخوردار است که به اصطلاح آخرين مرحله Inception و کاشتن ايده مورد نظر در ذهن هدف را تشکيل مي دهد. يعني پس از گذر از مراحل مختلف گنگستريسم و جاسوسي و ميليتاريسم ، سرانجام برانگيختن و اغواي احساسات انساني است که به کمک مي آيد و مي تواند ايده مورد نظر را در عمق ذهن فيشر بکارد. همان تئوري که در ابتداي اين مقاله از قول ژنرال آيزنهاور نقل کردم و سپس از نوشته جوزف ناي در کتاب "قدرت نرم" مثال برايش آوردم. همان نظريه اي که گفتم در فرهنگ سياسي امروز به آن "جنگ نرم" گفته مي شود.

در واقع روياي چهارم و بقاي عشق مجازي دام کاب و مل در آن دنياي غير واقعي باعث مي شود تا قفل بسته 3 روياي ديگر باز شود و رابرت فيشر به مرکز امپراتوري انرژي پدرش وارد شده و رمز مورد نظرش را بر گاو صندوقي ببيند که راز علاقه پنهان مانده پدر و فرزند در آن نهاده شده است. يعني در اينجا هم گروه دام کاب براي اغواي رابرت فيشر از احساسات گمشده او نسبت به پدرش ، سوء استفاده مي کنند تا ذهنش را براي تسليم در اختيار بگيرند. به اين ترتيب رخنه در ذهن هدف که با زور آدم ربايي لايه اول رويا امکان پذير نشد و در لايه دوم نيز از طريق انواع و اقسام فريب و نيرنگ ها به جايي نرسيد و در لايه سوم هم با آن عمليات نظامي و درگيري و جنگ و جدال نتيجه اي عايد نکرد، سرانجام با فريب احساسات و استفاده از ابزارهاي روحي و رواني يا در واقع از طريق نوعي جنگ نرم، عملي شده و موفقيت آميز جلوه مي نمايد.

اما کريس نولان در پايان بندي فيلمش نيز از "سولاريس" الهام گرفته است. آنجا که پس از باقي ماندن دام کاب درون لايه چهارم رويا و بيدار نشدنش در روياي دوم يعني داخل همان ون که درون رودخانه سقوط کرده ، ناگهان وي را مي بينيم که در زمان واقعي يعني در هواپيما از خواب بيدار شده ، به خود آمده و مشاهده مي کند که بقيه هم بيدار شده اند، در فرودگاه لس آنجلس ، مورد استقبال پرفسور مايلز و بچه ها قرار مي گيرد و بدون مشکل قضايي وارد خاک ايالات متحده مي شود. همه چيز به نظر واقعي مي آيد و گويي به روال معمول ، همه چيز به خوبي و خوشي و به اصطلاح با هپي اند پايان خواهد پذيرفت. اما تنها موردي که شک و ترديدي عميق در همه اين وقايع ايجاد مي کند ، چرخش پايان ناپذير فرفره يا توتم دام کاب است. يعني همان وسيله اي که قرار است باعث تميز دنياي واقعي و جهان رويا گردد. آنچه که در اغلب صحنه هاي فيلم نامعلوم مي ماند. مثلا اينکه آيا اصلا دام کاب فرزنداني دارد يا خير؟ يا او و مل در همان دنياي مجازي لايه چهارم و در طول 50 سال زندگي ، صاحب فرزند شده اند؟! ابراز ترحم پرفسور مايلز در مقابل اينکه دام کاب تنها راه بازگشت نزد فرزندانش را ، انجام اين عمليات مي داند و اينکه ملتمسانه به او نصيحت مي کند تا به دنياي واقعي بازگردد ، خود تاکيدي بر همين حقيقت مي تواند باشد.

پايان فيلم Inception شباهت بسياري به آخر فيلم "سولاريس" دارد. در فيلم "سولاريس" ، پس از گذشت سلسله وقايعي ، کريس کلوين را مي بينيم که گويا نزد پدرش و به همان خانه قديمي دوران کودکي بازگشته و از پدر عذرخواهي مي کند. گويا همه چيز به پاياني خوش انجاميده اما وقتي دوربين از آنها فاصله گرفته و اوج پيدا مي کند ، مشاهده مي کنيم که همه آن خانه قديمي و مزرعه اطرافش درون اقيانوس سولاريس قرار دارد و گويا بازتاب و تجسمي ديگر از وجدان سرزنش گر کريس بوده است.

تعليق فضاي فيلم مابين واقعيت و رويا از جمله تمهيدات هوشمندانه اي است که نولان براي تداوم داستان فيلم در ذهن مخاطبش ، به کار گرفته است. در اولين صحنه اي که دام کاب مشغول آموزش برخي اصول معماري Inception به "اريادني "است، آنها را در يک رستوران خياباني مي بينيم که ناگهان "اريادني"(و البته تماشاگران)از توضيح کاب متوجه مي شود درون روياي مشترک خود و دام کاب قرار گرفته است .

کاب براي توضيح اين موقعيت از "اريادني" مي پرسد که آيا هيچگاه آغاز يک رويا را به خاطر دارد؟ و ادامه مي دهد که هميشه در ميانه يک خواب متوجه آنچه که در رويا مي گذرد، مي شويم. و پس از آن است که به وي نشان مي دهد چگونه واقعيت در رويا با استفاده از ضمير ناخودآگاه تغيير مي کند.

سوژه تعليق مابين واقعيت با رويا يا با فرا واقعيت و سورئاليسم ، در فيلم هاي يکي دو دهه اخير از فيلم "حس ششم" ام نايت شيامالان مطرح شد که دکتري روانشناس با بازي بروس ويليس مرگ خود را متوجه نشده و رابطه طولاني اش با پسربچه اي که ارواح را مي بيند، باعث مي شود تا هم او و هم تماشاگر، فريب فضاي غيررئال جاري را بخورد و متوجه اتفاق روي داده نشود. اين گونه پرداخت معکوس در فيلم "ديگران" آلخاندرو آمنابار به اوج خود رسيد. آنجا که مادر و دو فرزند مرده اش در قالب ارواح سرگشته خانه اي،(به همراه تماشاگران فيلم) مي پندارند که خود زنده اند و اين اهالي زنده آن خانه هستند که مرده و به صورت روح نمايان مي شوند.

البته اين گونه اختلاط فضاي واقعي با دنياي فراواقعي يا غيرواقعي در آثار اخيرتر ديويد لينچ مانند "شاهراه گمشده"، "جاده مالهالند" و "اينلند امپاير" وجوه فلسفي تر پيدا کرد. حکايت همان راهب بودايي که شبي در خواب ديد به پروانه تبديل شده است ولي از خواب که برخاست از خود پرسيد: آيا اين او بوده که در خواب تبديل به پروانه شد يا پروانه در خوابش به او بدل شده بود!؟

اين همان تمهيدي است که دهها سال مورد استفاده رسانه هاي جهان سلطه قرار گرفته و مي گيرد. همان تمهيدي که دنياي واقعي را غير واقعي و جهان دروغين را حقيقي جلوه مي دهند و بشريت را در ميانه حقيقت و دروغ سرگردان مي سازند تا سود خويش ببرند.

در پروتکل پنجم از متن معروف به پروتکل هاي زعماي صهيون(مانيفست راهبردي حکومت جهاني صهيون) آمده است :

"...ما جوانان را در دريايي از افکار رويايي و غيرواقعي غرق مي کنيم و آنها را براساس تئوري‏ها و اصولي که نادرست مي دانيم، تربيت مي کنيم تا بتوانيم‏ آنان را به فساد بکشانيم. و بدون آن که قواعد را از اساس عوض کنيم ، آنها را به تعبير و تفسيرهاي‏ متناقض تبديل مي سازيم ..."

 *سعيد مستغاثي