به گزارش مشرق، فارس نوشت: وقتي جنگ شروع شد، من چهارده ساله بودم؛ دلم ميخواست به همراه بچههاي محله در جبهه حضور پيدا کنم اما برادر بزرگم مانع رفتنم ميشد تا اينکه يک سال گذشت و برادر و خانواده رضايت دادند به جبهه بروم.
حضور من در جبهه، مصادف بود با عمليات والفجر مقدماتي؛ در آن جا من به عنوان نيروي ساده مشغول شدم. خوب يادم هست که قبل از اعزام نخستين فرمانده ما «مهدي جاويدي»، با ما اتمام حجت کرد؛ تا شايد افراد کم سن و سالي مثل من اگر ترديدي دارند پشيمان شوند و برگردند سر درس و زندگي خودشان يا اين که نيروهاي زبده را شناسايي کند.
فرمانده همه را به صف کرد و خيلي جدي گفت «ببينيد عزيزان من! جبهه جنگ، به اين سادگي که شما تصور ميکنيد نيست. آنجا جنگ واقعيه، توپ و تير و تانک و آتيشه، دست و پا قطع شدن داره، سر پريدن داره و ...»؛ فرمانده هر چه گفت هيچکس خم به ابرو نياورد و کوچکترين خدشهاي به عزم و ارادهاش وارد نشد. از آن به بعد هر جا عملياتي بود خودم را ميرساندم.
نخستين خاطرهام را از عکس «شهيد اميني» شروع ميکنم؛ در کربلاي 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قيمتي شده بايد خط و خاکريز حفظ شود. در چنين شرايط خطرناکي من و [شهيد] جانبزرگي و [شهيد] فلاحتپور تصميم گرفتيم براي تهيه عکس و فيلم به آن جا برويم.
اول به قرارگاه تاکتيکي رفتيم، عليرغم توصيه فرماندهان مبني بر نرفتن و صرف نظر کردن، تصميم گرفتيم به هر قيمتي شده خودمان را به خط مقدم برسانيم تا رشادت و ايستادگي بچهها را به تصوير بکشيم. بالاخره منتظر مانديم تا يک «پي ام پي» آمد و سوار شديم و به دل آتش زديم، مسير سخت و دشوار بود. دشمن با تمام توان و امکانات به ميدان آمده بود تا منطقه از دست داده را پس بگيرد.
انفجارهاي پي در پي از دريچه منشور «پي ام پي» ديده ميشد، زمين ميلرزيد و انفجارها تعادل ماشين آهني را برهم ميزد. اگر با تويوتا آمده بوديم که ديگر پايمان به خط نميرسيد. در يک قدمي مرگ و شهادت بوديم و نفسها در سينه حبس شده بود و ذکر ميگفتيم و استغفار ميکرديم. خودمان را دربست به خدا سپرده بوديم.
به جايي رسيديم که ديگر امکان جلو رفتن نبود. گفتند «ديگه اين آخر خطه! پياده شيد» با دلهره پياده شديم. جايي را نميشناختيم سراغ «شاه حسيني»را گرفتيم. کمي جلوتر بود. به سمت سنگر و محور مربوطه رفتيم. خمپاره همچنان ميآمد و مرتب مجروح به عقب منتقل ميشد. از چيزي که خبر نبود، نيروهاي تازه نفس بود.
خيال ميکرديم يک لشکر و گردان پشت خط داريم؛ ولي به بچهها که رسيديم با تعجب ديديم تمام آدمها با خود ما روي هم ميشويم 20 نفر! ديديم با اين وضعيت کمبود نيرو نميشود فقط عکس و فيلم گرفت. بايد آستين بالا زد و کمک کرد. اين جا بود که آقا سعيد به طور خودجوش مديريت صحنه عکاسي را به دست گرفت و گفت «يه دوربين نوبتي بچرخه فيلمبرداري کنه، بقيه بچهها کمک کنند» چارهاي نبود بايد مسلح ميشديم و ميجنگيديم.
شاه حسيني، فرمانده خط آدم عجيبي بود؛ بيشتر از همه خطر ميکرد و دائم سرکشي ميکرد و به بچهها روحيه ميداد. آن روز از صبح تا ساعت 5 بعداز ظهر درگير بودند؛ بعد کم کم آتش سبک شد- حدود 10 دقيقه - ديدم سعيد آمد و گفت «اولاً از فيلم و عکس غافل نشيد! در ثاني سريع شروع کنيد به سنگر کندن و جان پناه درست کردن، اين آرام شدن موقتي، آرامش قبل از طوفان است».
شروع کرديم به کندن سنگر به اصطلاح روباهي که گودي آن تا زير زانو بود؛ مشغول کار بوديم که ديديم فرمانده «اميني» و «اسفندياري» آمدند و رفتند بالاي خاکريز سنگر ما نشستند، مشغول بررسي منطقه و محور شدند. بالاي خاکريز سنگر ما نشستند ، مشغول بررسي منطقه و محور شدند. شنيديم که پور احمد گفت «ببين چه جهنمي يه....!» اميني گفت «ولي جهنمش قشنگه!»
هر لحظه منتظر اتفاقي بوديم. باطري دوربين فيلمبرداري تمام شده بود. نگران شديم، حجم آتش و انفجار لحظه به لحظه شديدتر ميشد.
با انفجار خمپاره 82 کنار بچهها يک مرتبه همه جا زير و رو شد، آن لحظه دنيا جلوي چشمم تاريک شد. همه جا را سياه ميديدم؛ سعيد با نگراني تکانم داد و بعد براي اينکه شوک بدهد محکم به پشتم زد، صدايي شنيدم که ميگفت «زندهاي؟» کمي که دود و غبار پراکنده شد به خودم آمدم و ديدم هر کس يک طرفي افتاده در حال جان دادن است.
سعيد داد زد «گوني بياريد رو شهيد بکشيم»؛ يک لحظه خانوادهاش آمد جلوي چشمم، انگار صداي وجدانم بود که نهيب ميزد، «دوربين رو بردار عکس بگير....» به دنبال دوربين گشتم زير خاک بود! گوشه بند آن را گرفتم و از زير خاک کشيدم بيرون، لنزش را تميز کردم و بدون دقت، در واقع چشم بسته از چهره آرام شهيد «اميني» عکس گرفتم.
اينکه عکس اينگونه واضح و شفاف از آب در آمد، عنايت و لطف خدا بود و وجود آن گوهرهاي نابي که به خدا و ائمه(ع) متصل بودند.
*دهباشي را ميديدم که در حال جان دادن با «نايش» ذکر ميگفت
دومين خاطره از سه راهي شهادت، قضيه آتش گرفتن ماشين «حاجي بخشي» است؛ آن وقتي که موشک کاتيوشا به ماشين خورد، دو جانباز صندلي عقب نشسته بودند و حاج بخشي و دهباشي هم جلو، به محض انفجار و آتش گرفتن ماشين، موج انفجار حاج بخشي را به بيرون پرتاب کرد و بقيه درآتش سوختند.
به خاطر شدت حرارت شعلهها نزديک شدن به آن ممکن نبود و تلاش براي نجات آنها به جايي نرسيد از من در آن لحظه جز عکس گرفتن کاري ساخته نبود. عکس و سند جنايت دشمن متجاوزي که بايد در تاريخ ميماند و نسل آينده بر مظلوميت و حقانيت ملت ما گواهي ميداد.
دهباشي را ميديدم که در حال جان دادن با «نايش» ذکر ميگفت و حاج بخشي دو دستي بر سرش ميزد و يا حسين ميگفت.
*«امشب من ماهي رو ميخورم و فردا اين ماهي منو!»
در قضيه خليج و درگيري با ناو آمريکايي، بچهها رزم جانانهاي با آنها داشتند که متأسفانه خوب پوشش خبري داده نشد. بچهها چنان درسي به آنها دادند که تا ابد فراموش نخواهند کرد.
در آن واقعه 4فروند هليکوپترشان را زدند؛ آمريکاييها اول منکر شدند و بعد گفتند «دو تا گشت هوايي به هم خوردند و يکي نقص فني پيدا کرد و چهارمي را ايرانيها زدند»؛ در آن مصاف رو در رو، «مهدوي» و «بيژن توسلي» شرکت داشتند که ماجراي آن در فيلم 6 قسمتي تحت عنوان «ستارههاي آسمان گمنامي» در سال 71 از تلويزيون پخش شد.
خاطره قشنگي از شهيد توسلي و مادرش دارم، پس از شهادت او براي تهيه قسمتهايي از فيلم به خانه آنها در «تنگستان» دزفول رفتيم، مادرش تعريف ميکرد که بيژن معمولاً دير به منزل ميآمد و هر وقت هم که ميآمد چون خيلي ماهي دوست داشت برايش ماهي سرخ ميکردم.
روز آخر هم که شنيدم پسرم داره ميياد خونه، رفتم ماهي تهيه کردم تا برايش سرخ کنم. مادر ميگفت: به بيژن گفتم «خسته نباشي، برات ماهي درست کردم» بيژن هم تبسمي کرد و گفت «امشب من ماهي رو ميخورم و فردا اين ماهي منو ميخوره!؟»
مادر ميگفت «من متوجه حرفش نشدم؛ همان شب، عمليات شد و 11 نفر با آمريکاييها درگير شدند. 3نفر اسير شدند و 8 نفر در آبهاي خليج فارس، طعمه کوسه و ماهي شدند! که بيژن يکي از آنها بود.
--------------
«بخشي از خاطرات احسان رجبي در يکصد و شصت و پنجمين شب خاطره حوزه هنري»