عکس که می بینید، یکی از همان شکارهای تاریخی است. همه رزمندگان بر اتوبوس ها سوارند و از هر اتوبوسی، کسی سرک می کشد و هشداری می دهد که مبادا داوطلبی جابماند.
اما هنوز هستند تک و توک، رزمندگانی که از عزیزان خود دل نکنده اند. پدری که انتظار می کشید تا شاید طفل خردسالش از خواب بیدار شود، به بوسه ای بر گونه او که هنوز آرمیده اکتفا می کند و این جا است که به دام عکاس می افتد.
دو شاخه گل در دست دارد. یکی از طرف همسر، یکی هم از طرف مادرِ فرزندش... کاش بیدار بود این طفل شیرخواره و پدر را حروم نمی کرد از خنده های دلربایش. شاید پدر هم در دل سپاسگذارِ است بابت این خواب که زحمتش را برای کندن و رفتن آسان تر می کند.
و خدایا! تو خود شاهد بودی که فرزندان خمینی، از چه گذشتند تا به لقای تو برسند. پس واثانِ بر حق آنان را به قله های عزت و کرامت برسان.