* جلسه بیست و پنجم/ تاریخ 20 خرداد 1363
بازپرس خطاب به مهران اصدقی: با توجه به اینکه مدت مدیدی از دستگیری شما گذشته و علیرغم استفاده از امکانات آموزشی و نصایح برادارن پاسدار خودداری نموده و نیز اعمال تروریستی خود را کتمان نموده اید، یک بار دیگر فرصتی داده می شود تا کلیه اطلاعاتی را که تا به حال بهر نحو کتمان کرده اید، به همراه جزئیات جریان شکنجه، صادقانه و مشروح بنویسید.
ابتدا که مشخص شد من در جریان شکنجه دست داشته ام فکر کردم با کلی گوئی و ذکر نکردن ریز مطالب شکنجه می توانم جوری آن را سر هم بندی کنم و با توجه به خطوطی که از سازمان بیرون از زندان داشتم و گفته بودند در قبال دادن اطلاعات تا جائی که می توانید اطلاعات ندهید. به همین دلیل از ذکر مطالب خودداری کردم و تنها گوشه ای از آن را بیان کردم. چرا که واقعیت بسیار فجیع است و همواره در طول این مدت اظطراب فکری داشته ام و از بیان حقایق و پرده برداشتن از آنها وحشت داشته ام و از آن پرهیز می کردم و مطالبی را که می خواهم بیان کنم مطالبی است که تا به حال از ذکر آنها خودداری کرده بودم3 .
دو برادر پاسدار که اسامی آنها محسن میر جلیلی و طالب طاهری بود به وسیله سه نفر ربوده شده بودند که در نوشته های قبلی ام تنها گفته ام، طاهر به همراه دو نفر دیگر برادران پاسدار را دزدیده بودند. اسامی این افراد جوادمحمدی با نام مستعار طاهر و رضا هاشملو با نام مستعار قاسم و نبی ضیائی نژاد با نام مستعار حسن می باشد و در مطلب زیر هر جا اسم جواد محمدی را ذکر کردم همان طاهر است.
سه نفر فوق برادران پاسدار را با ماشین به اطراف خانه می آورند و در حالی که آنها را به پائین صندلی ماشین دولا کرده بودند وارد خانه می کنند. چون به برادران پاسدار گفته بودند ما کمیته ای هستیم و به شما مشکوک هستیم، در خانه نیز می خواستند با همین موضع با آنها برخورد کنند ولی وقتی آنها را داخل اتاق وارد می کنند برادارن پاسدار عکس موسی خیابانی که به دیوار چسبیده بود را می بینند، متوجه می شوند که به وسیله چه کسانی ربوده شده اند.
به همین خاطر از همان ابتدا سکوت می کنند و جواد به همراه افرادی که در خانه بودند دست به شکنجه می زنند. برادران پاسدار را روی صندلی نشانده و با طناب دست ها و پاهای آنها را می بندند و با کابل به کفت پا و سر و صورت و بدن پاسدار می زنند و سپس جواد محمدی مدارک و کارت های پاسداری را از جیب برادران پاسدار در آورده و می برد تا به مسئولین بالا نشان دهد. در همین روز از طریق مسعود قربانی که مسئول من بود به من اطلاع داده شد که چنین افرادی دزدیده شده اند و مسعود قربانی به من گفت مسئولیت بازجوئی از اینها به عهده توست و همین امشب سئوالاتی در زمینه شیوه های شناسائی خانه های تیمی در می آوریم و تو به خانه خیابان بهار برو. من پس از تنظیم سئوالات صبح به آن خانه رفتم و با ورود به خانه به دیدن افراد دزدیده شده رفتم. نقابی پارچه ای به صورتم زدم و ابتدا به حمام وارد شدم. محسن میرجلیلی یکی از پاسداران در حمام بود و در حالی که پاهایش تاولهائی زده بود که خون داخل آنها مرده بود، بازنجیر دستها و پاهایش بسته شده بود. با ورود من به حمام او متوجه شد که من فرد جدیدی هستم. حدودا 26-25 ساله بود و لاغر و قد بلند بود و فقط به من نگاه می کرد. بعد از اینکه از حمام بیرون آمدم وارد اطاق شدم تا پاسدار دیگر را که طالب طاهری نام داشت ببینیم. او نیز دست ها و پاهایش با زنجیر بسته شده بود و پاهایش متورم و کبود و تاول زده بود. وی قدی نسبتا کوتاه داشت و حدوداً 17 ساله بود.
از اطاق بیرون آمدم. مصطفی گفت اینها را دیروز طاهر و قاسم و حسن آوردند و مفصل اینها را کتک زدیم و از جیب شان کارت پاسداری در آوردیم. طاهر دیروز رفت پیش بچه های بالا و کارت ها و مدارک اینها را نیز با خود برد.
من به همراه مصطفی و شهرام و محمدرضا، کار شکنجه را شروع کردیم. ابتدا آنها را روی صندلی بستیم و سپس صندلی را خواباندیم. من با کابل می زدم و مصطفی معدن پیشه، دهانشان را با پارچه گرفته بود تا صدا بیرون نرود. وقتی مصطفی می زد من دهانشان را می گرفتم. آنها مرتب مطالب را تکذیب می کردند و هنگامی که خیلی از فشار ضربات دردشان می آمد، الله اکبر می گفتند. در اثر زدن با کابل تاولهائی که روی پاهای آنها بود ترک می خورد و خون جاری می شد. به مصطفی گفتم پاهایش را باندپیچی کند تا بتوانیم مجدد آنان را بزنیم. در اثر ترکیدن تاولها، خون کف حمام راه افتاد بود. وقتی شکنجه محسن تمام می شد او را بیرون می آوردیم و طالب را داخل حمام می بردیم. تا عصر شکنجه را ادامه دادیم. وقتی خودمان خسته می شدیم آنها را از روی صندلی باز می کردیم و دستها و پاهایشان را با زنجیر به میز داخل اطاق می بستیم.
از عصر به بعد دیگر اماکن شکنجه برای ما نبود چون کوچه خلوت بود و سکوت بود. ممکن بود یک بار صدائی بکنند و همسایه ها متوجه شوند. لذا فقط به آنها فحش می دادیم و می خواستیم با حرف گولشان بزنیم. حتی به آنها می گفتیم اگر اطلاعات بدهید ما با شما کاری نداریم و بدون اینکه شما را بزنیم آزادتان می کنیم چون ما می دانیم شما گول خورده اید .
حوالی ساعت 2و نیم شب بود که ناگهان یک ماشین جلو درب خانه همسایه ایستاد و چون چراغ گردان قرمز داشت من فکر کردم ماشین کمیته است و خیلی ترسیدم. فورا به بچه ها گفتم که آماده باشید، هر لحظه ممکن است خانه مورد حمله قرار گیرد. خودم یک یوزی برداشتم و مصطفی نیز یک یوزی برداشت. شهرام و محمد رضا با ژ-3 و بمب دستی آماده بودند، من به مصطفی گفتم در صورتی که مسئله ای شد تو با یوزی پاسدارها و کفاش را به رگبار ببند و حتما مطمئن شو که مرده اند و سپس مدارکی را که داشتم با آنها کار می کردم جمع آوری کردم و الکل و کبریت آماده داشتیم تا در صورت درگیری مدارک را آتش بزنیم. از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه می کردم ولی ماشین معلوم نبود تا اینکه ماشین روشن شد و وقتی از مقابل پنجره رد می شد، دیدم آمبولانس است که خیلی خوشحال شدیم که اقدامی نکرده بودیم. تا صبح به ترتیب بیدار بودیم و مراقب اوضاع بودیم.
صبح زود حدود ساعت 5 و نیم به خانه تیمی خودمان در خیابان جمالزداده آمدم و به مسعود قربانی گفتم دیشب تا صبح پدرمان در آمد و سپس جریان دیشب را برایش تعریف کردم و گفتم وضعیت این خانه معلوم نیست چون وقتی بچه ها این دو پاسدار را به خانه وارد کرده اند روز بوده و نمی شود اطمینان کرد آیا کسی متوجه ورود این افراد به داخل خانه شده یا نه؟ سپس مسعود قربانی به من گفت: تو برو کار را ادامه بده، من باید پیش بچه ها بروم. با آنها مطرح می کنم تا بگویند چه کار کنیم.
من مجدداً به شکنجه گاه برگشتم و کار شکنجه را شروع کردم. در همین حین که ما شکنجه می کردیم، مسعود قربانی به همراه جواد محمدی به خانه آمدند. ابتدا مسعود قربانی برای ما یک کار توضیحی کرد و گفت از پیش بچه های بالا می آیم، بچه های بالا از کلیه افراد بخش ویژه خصوصاً شماها که در این جریان (منظور شکنجه) نقش اصلی را دارید، قدردانی کرده اند. در حال حاضر کار اصلی ما گرفتن اطلاعات از این پاسداران است. بچه های بالا طرحی دارند که ما بعد از گرفتن اطلاعات این دو نفر، اینها را با ماشین به خیابان ببریم و سپس در خیابان رها کنیم و به رگبار ببندیم و بعد جسد آنها را با 2 کوکتل به آتش بکشیم تا بقیه پاسداران بفهمند که ما با دشمنان خود چگونه رفتار می کنیم. سپس مسعود قربانی اضافه کرد ما باید از اینها اطلاعات، در غیر این صورت انتقام بگیریم. سپس دست به کار شدیم.
مسعود قربانی و من قرار شد بالای سر محسن میر جلیلی برویم و جواد محمدی و مصطفی معدن پیشه سراغ طالب طاهری بروند. قبل از هر چیز جواد گفت بگذارید ببینیم این میله های سربی که گفته اند بیهوش می کند درست است یا نه. سپس با میله دوباره به پشت گردن طالب زد که بیهوش نشد و گفت یا این میله ها الکی است یا این (منظور طالب طاهری) خیلی پوست کلفت است.
سپس دست به کار شدیم. در حمام من و مسعود قربانی نزد محسن میر جلیلی که روی صندلی بسته شده بود رفتیم. مسعود قربانی خطاب به محسن گفت: شنیده ام تو اطلاعات نمی دهی، می دانی ما با دشمنانمان چطور رفتار می کنیم؟ اگر اطلاعات ندهی ترا می پزیم. سپس به من گفت اتو بیاور. من اتو آوردم. مسعود او را به برق زد و اتو را در حالی که چراغش روشن شده بود و داغ می شد از فاصله بین تکیه گاه صندلی و محل نشستن آن به کمر محسن نزدیک کرد، طوری که او احساس می کرد که اتو داغ است و فقط به من خیره شده بود و هیچ حرفی نمی زد. مسعود قربانی مجددا سوال کرد حرف می زنی یا نه؟ که به دنبال این حرف ناگهان اتو را به کمر محسن میر جلیلی چسباند که محسن از شدت درد با حالت عجیبی دهانش راباز کرد و سپس از هوش رفت. بوی سوختگی داخل حمام پیچیده بود، من خیلی ترسیده بودم. خود مسعود هم ترسیده بود. سعی می کرد خودش را مسلط به کاری که انجام میدهد نشان دهد. سپس مسعود قربانی به محمدرضا گفت آب به سر رویش بریز تا به هوش بیاید.
من از حمام بیرون رفتم و وارد اطاقی که جواد محمد و مصطفی معدن پیشه در آن بودند شدم. جواد خطاب به طالب می گفت: تو زندگیت و نجاتت دست خودت است یا باید اطلاعات بدهی یا پوستت را میکنم.
سپس به مصطفی گفت برو چاقو بیاور. مصطفی چاقو را آورد و به جواد داد. جواد دوباه چاقو را روی بازوی طالب کشید که خون نیامد. بار سوم چاقو را محکم کشید که بازوی طالب را برید. ناگهان طالب بر اثر درد شدید تکان خورد و خون از بازویش جاری شد. می خواست حرف بزند که جواد گفت: خفه شو. دوباره خواست حرفی بزند که جواد گفت: خفه شو. و با مشت تو دهان طالب کوبید. طوری که دندانش شکست و دهانش خونی شد باز که خواست حرفی بزند جواد گفت الان حالیت می کنم و سپس میله سربی را برداشت و به دهان و فک و چانه و دندانهای او زد که وقتی طالب دهانش را باز کر دندانهای شکسته اش به همراه خون و آب دهان روی شلوارش ریخت، مصطفی نیز با میله سربی دیگر که در دستش بود به جاهای مختلف بدن طالب میزد و این ضربات آنقدر محکم بود که طالب از ناحیه دنده هایش احساس درد شدیدی می کرد .
سپس به حمام برگشتم، دیدم محسن به هوش آمده است. مسعود قربانی گفت باید با آب داغ حال اینها را جا آورد و سپس من آب داغ آوردم و مسعود به من گفت آب داغ را روی پاهایش بریز. من میخواستم آب را یکدفعه خالی کنم که مسعود به من اشاره کرد آب داغ را یواش یواش بریز تا بیشتر زجر بکشد. من نیز آب داغ را یواش یواش روی پاهای محسن ریختم طوری که تاول های پایش ترکید و خیلی شکل وحشتناکی پیدا کرده بود و از جای باندها خونابه به راه افتاده بود و پوست پاها از بدن جدا میشد. در همین حین محسن بیهوش شده بود و یکبار که به هوش آمد و پنجه هایش را از روی شلوارش می کشید. مسعود قربانی به من گفت آب داغ را بده و پس از اینکه آب داغ را از من گرفت آنرا روی دستهای محسن ریخت که دستهای محسن پف کرد و چروک شد و حالت پختگی داشت. من در حالیکه عرق کرده بودم از حمام خارج شدم و به اطاقی که جواد و مصطفی بودند رفتم. با ورود به اطاق صحنه دلخراشی را دیدم. پوست سمت راست سر طالب به همراه موهایش کنده شده بود و مصطفی حالت رنگ پرده و ترسیده ای داشت. جواد محمدی هم در حالی که چاقوی خونی در دستش بود بالای سر طالب که بیهوش شده بود ایستاده بود.
فیلم شماره دو
وقتی طالب به هوش می آمد، حرف نمی توانست بزند. فقط در حالی که دهانش را به سختی باز می کرد ناله هائی از او شنیده می شد و جواد که به حالت عصبانی از او می پرسید چرا حرف نمی زنی صدای ناله خود را شدیدتر می کرد و سر خود را به شدت تکان می داد. مصطفی سر او را محکم گرفته بود و جواد با عصبانیت چاقو را بالای گوش طالب گذاشت و آنرا برید. و بلافاصله چاقو را روی بینی طالب گذاشت و بینی او را برید طوری که خون زیادی از سر و صورت طالب جاری شد و تمام سر و صورتش غرق در خون شد و پس از احساس درد شدید بیهوش شد .
من کم کم این شیوه های جدید شکنجه برایم عادی شد. خود من ابتدا این صحنه ها را دیدم، نمی توانستم قبول کنم که ما دست به این کارها می زنیم ولی وقتی فکر کردم گفتم تشکیلات این کارها را گفته پس حتما درست است و اگر نتوان خودم را با این شیوه ها هماهنگ کنم اشکالی در من است. بنابراین سعی می کردم هر کاری مسعود قربانی یا جواد محمدی می کنند خودم را با آنها همراه کنم.
در همین حین که طالب بیهوش بود جواد محمدی چاقو را کنار چشم طالب گذاشت و فشار داد که خون از چشمش بیرون ریخت و وقتی بعدا طالب به هوش آمد با آن چشم جائی را نمی دید . در هنگام انجام این کارها کابل و پارچه در دست مصطفی بود که هر وقت صدائی بلند میشد با پارچه دهان طالب را می گرفت و با کابل به سینه و پاهای طالب میزد.
خود من هم کابل و پارچه در دستم بود که به حمام برگشتم چند ضربه کابل به کف پا و بدن محسن میرجلیلی که هنوز بی هوش بود زدم که تکان خورد و به هوش آمد. پس از به هوش آمدن دهانش را باز میکرد و وقتی دهانش باز می شد بوی گندیدگی شدیدی از دهانش می آمد و لثه های دندانهایش حالت پوسیدگی داشت. اصلا همه جای بدنش سُست شده بود و بدنش مقاومت طبیعی خود را از دست داده بود. حتی یک بار که مسعود قربانی موهای او را می کشید و من با کابل می زدم و محمدرضا دهان محسن را گفته بود. مسعود پس از کشیدن موهای محسن دستهایش پر از موش شد، سپس محسن را که دیگر رمقی در بدن نداشت باز کردیم و داخل اطاق دیگر بردیم و با زنجیر به می بستیم. من مجددا به اطاقی که طالب در آن شکنجه میشد رفتم. طالب بیهوش، در حالی که خون در جاهای مختلف صورتش خشکیده بود روی صندلی همچنان در حال شکنجه شدن بود و جواد محمدی در حالی که انبردست در دستش بود مشغول کشیدن دندانهای طالب بود که از دهان طالب خون زیادی بیرون می ریخت و دهانش بوی بسیار بدی می داد. پس از اینکه طالب به هوش آمد جواد از او اطلاعات می خواست و در مورد یک سری کارت و مدارک پاسداری که از جیب طالب بدست آورده بود سئوال می کرد و می گفت آدرس دوستات را به ما بده که طالب جوابی نمیداد.
جواد گفت این طوری نمی شود باید این را کبابش کرد و مصطفی به آشپرخانه رفت و یک گاز پیک نیکی و یک سیخ به همراه خودش آورد و به جواد داد. جواد سیخ را 2 بار سرخ کرد و به ران طالب زد و بار سوم سیخ را سرخ کرد و روی دکمه های شلوار طالب گذاشت که شلوار طالب سوخت و سپس سیخ داغ به بدن طالب اصابت کرد که یکدفعه طالب شوکه شد و به این شکل جواد، آلت طالب را سوزاند و تمام فضای اطاق را بوی سوختگی پارچه و گوشت بدن پر کرده بود و چون نمی توانستیم دربها رو باز کنیم. همانطوری بو به داخل راهرو هم رفته بود و تا حدی فضای خانه را پر کرده بود. پس از اینکه طالب بیهوش شد جواد و مصطفی جریان استعمال شیشه را به من توضیح داد.
به حمام برگشتم دیدم که مسعود قربانی کفاش را روی صندلی بسته بود با اینکه همان روز اول برای ما مشخص شده بود که وی اطلاعاتی ندارد با این حال شروع به شکنجه اش کردیم که من با کابل میزدم و مسعود دهانش را گرفته بود. پس از این همه مدت شکنجه کردن همه عرق کرده بودیم و نفس نفس میزدیم و به خاطر خستگی زیاد کار را تمام کردیم و مسعود گفت ما اطلاعات که نتوانستیم بگیریم ولی انتقام گرفتیم.
سپس خانه را تا حدی مرتب و تمیز کردیم و مسعود قربانی به همراه جواد محمدی دستهای خود را شستند و سرو وضعشان را مرتب کردند و برای کسب تکلیف پیش بچه ها ی بالا رفتند.
تا عصر این برادرها بیهوش بودند و فقط 2-3 با بهوش آمدند، حوالی عصر مصطفی معدن پیشه بعلت دستپاچگی در اثر تکان خوردن محسن میر جلیلی در داخل حمام تیر شلیک کرد و مجبور به تخلیه خانه شده بودیم. که تصمیم به از بین بردن پاسدارها و کفا گرفتیم آنها را روی صندلی بستیم و چشمشان را بستیم و با همان میله های سربی آنها را بیهوش کردیم و سپس آمپول سیانور به بدنشان تزریق کردیم که بعد از تزریق سیانور صدای خر خر از گلوی آنها خارج میشد و ما در حالیکه هنوز زنده بودند و در حال جان دادن بودند بدن آنها را طوری طناب پیچ کردیم که داخل صندوق عقب ماشین جا شود و حین طناب پیچ کردن دیدم داخل لباسهای طالب خرده شیشه بود. سپس بدن طناب پیچ شده آنها را داخل پتو گذاشتیم و پتوها را نیز با طناب بسته بندی کردیم و من ماشین را جلوی خانه آوردم و بهمراه مصطفی بسته ها راداخل صندوق عقب گذاشتیم و در حالیکه عقب ماشین سنگینی می کرد به طرف خیابان نظام آباد به راه افتادیم تا ماشین را تحویل خسرو زندی بدهیم.
در بین راه مصطفی خیلی ناراحت بود و به من می گفت اینها دیگه کی هستند؟( منظورش مسعود قربانی و جواد محمدی بود) عجب آدمهای بی شرفی هستند و در مورد جواد گفت که او شیشه را به طالب استعمال کرد و سپس همان شیشه را شکسته و با تیزیهای آن به بدن طالب میکشید که خون از سر تا پای بدن او راه افتاد بود و تکه های شیشه که من هنگام بسته بندی در لباس طالب دیده بودم هیمن خرده شیشه ها بود. ساعت 9 شب در خیابان نظام آباد؛ من و مصطفی ماشین حامل بسته ها را به خسرو زندی تحویل دادیم و او به همراه محمد جعفر هادیان انها را برای دفن بردند(امضاء و اثر انگشت).
اظهارات خود را چگونه گواهی میکنید؟
امضاء و اثر انگشت.(امضاء و اثر انگشت)
پایان