یک عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام گفت: اصول امام ترک‌شدنی نیست. در تمام مواردی که تجدید نظری بنا به ضرورت صورت گرفته، در فروع بوده و در اصول و مبانی هیچ‌وقت مکتب اصیل و قوی مکتب امام تغییر نکرده و نخواهد کرد.

به گزارش مشرق، محمدحسین صفارهرندی هم‌چنین در بخش دیگری از گفت‌وگویی درباره‌ نسبت جریان‌های سیاسی با مکتب امام رحمه‌الله پس از رحلت ایشان، تاکید کرد: باید هر مکتبی را در به‌هم‌پیوستگی اجزایش ببینیم و اگر یک پایه‌اش را سست کنیم، سه‌پایه‌ای می‌شود که نمی‌توان هیچ‌کدام از پایه‌هایش را نادیده گرفت یا لق کرد.

مقوله‌ عدالت همزاد با تفکر دینی و الهی است. مگر می‌شود شما عدالت را منفک از نگاه عقلانی و معنوی تعریف کنید؟! عدالت باید در چهارچوب یک مکتب دیده شود و نه عدالت به معانی مساوات و برابری که نوعی از آن در تفکر مارکسیستی هم بود.

وی اظهار کرد: عدالت البته یک ریشه‌ عقیدتی دارد و این عدل باید خودش و لوازمش در چهارچوب نگاه مکتبی به‌جا آورده شود. در دوره‌ای که نگاه به سمت عدالت‌محوری بالا گرفت، انصافاً جامعه به یک نوع آرامش رسید. منتها نگاه کنید اگر عدالت با نگاه خداخواهانه و خداپسندانه تعقیب نشود، یک چیز من‌درآوردی می‌شود. تا زمانی که عدالت مبنایش اعتقادی بوده، شما آثار خیرش را می‌بینید. اما وقتی شعار عدالت وسیله‌ای می‌شود تا یک عده‌ای خودشان را جابیندازند، سقوط از آن‌جا شروع می‌شود. عدالتی که خدا در آن نباشد، غیراخلاقی می‌شود. عدالتی که خدا در آن نباشد، ضدقانون می‌شود. آن‌گاه هرچه تلاش کنید، مایه بگذارید، پروپاگاندا و تبلیغات هم کنید، کارها برکت ندارد.

  متن کامل گفت‌وگوی صفارهرندی با khamenei.ir به شرح زیر است:

حضرت امام خمینی در طول حیات سیاسی‌شان توانستند چهارچوب‌های نظری مکتب خود را تبیین و ارائه کنند. در عرصه‌ عمل نیز راهی جز راه برگرفته از همین مکتب را نرفتند. پس از ایشان اما تدریجاً زمزمه‌هایی به گوش ‌رسید که با بزرگ‌نمایی و یا کوچک‌نمایی یکی از اضلاع مکتب امام (معنویت، عقلانیت و عدالت) برداشت‌های متفاوتی را از این مکتب به‌وجود آوردند که اثرات خود را در عرصه‌ عمل گذاشت. چه تحلیلی می‌توان در باب این مسأله ارائه داد؟

بالأخره شاگردان یک مکتب فکری، روح آن مکتب را از سرچشمه، بنیانگذار و مؤسس آن، به یک اندازه دریافت نمی‌کنند. بنابراین بعضی‌ از این اختلاف‌ها متأثر از دریافت‌های متفاوت است. در زمان امام و به دلیل سیطره‌ معنوی و نفوذ ایشان، خیلی از این اختلاف‌ها بروز نمی‌کرد. بعضی از این افراد که از آن‌ها پرسیده می‌شود چرا شما زمان امام این‌گونه حرف نمی‌زدید؟ می‌گویند کاریزمای امام اجازه نمی‌داد در مقابل او حرف بزنیم، اما الان آن رودربایستی‌ها را نداریم. این‌ها کسانی هستند که مثلاً یا تحت تأثیر غلبه‌ جریان معنوی بر جریان مادی بودند یا برعکس متأثر از غلبه‌ جریان عقلانی بر جریان معنوی بودند. یعنی تقاضا بین این دو نگاه در اندیشه و برداشت‌های‌ آن‌ها وجود نداشته و از این‌جا ما به یک تعبیری می‌رسیم به نام انحراف.

انحراف آن‌جایی ظاهر می‌شود که کسانی نتوانند توازنی بین بخش عقلانی و بخش معنوی ایجاد کنند. یا این‌که نتوانند بین عدالت و قانون توازن برقرار کنند. وقتی این توازن به‌هم‌می‌خورد، انحراف به وجود می‌آید. به تعبیر دیگر، انحراف تلاش برای حفظ دین منهای حکومت یا معنویتِ دور از عقلانیت است. این افراد لاجرم با موج نهضت امام همراه شدند، اما بعد که آرام شدند و نشستند، «دو دوتا چهارتا» کردند و جاهایی که منافع شخصی خودشان به خطر می‌افتاد، پناه به چیزهایی بردند که قبلاً در خلوت خودشان داشتند.

بالاخره آدم‌هایی بودند که در پیش از انقلاب با نهضت امام سر سازگاری نداشتند. آن‌ها می‌گفتند این کارها خلاف چیزهایی است که ما از اسلام یاد گرفتیم؛ مثلاً این‌که ائمه‌ ما فرمودند: عَلَمی که پیش از ظهور صاحب بلند شود، محکوم به سقوط است؛ لذا این‌گونه افکار، آن‌ها را در برابر حکومتی قرار داد که می‌خواست هم برای آخرت مردم تدبیر کند و هم برای دنیای آن‌ها.

از طرفی عده‌ای این پرسش را طرح می‌کردند که محصول حاکمیت دین در این ده سال حکومت امام -که با رحلت ایشان پایان یافت- چه بود ‌جز دورشدن ما از حکومت مبتنی بر عقل و علم. در همان اوایل دهه‌ هفتاد -یا شاید هم قبل از آن- این مبحث مطرح شد که مدیریت امام با توجه به الزامات انقلاب و جنگ، یک مدیریت فقهی بوده، اما در دنیای کنونی که نمی‌شود جهان را با فقه اداره کرد و باید به سراغ علم برویم.

در واقع همان تضاد قدیمی دین و عقل را این‌بار در بیان جدیدی تحت عنوان رویارویی علم و فقه مطرح می‌کردند و این باب را که بگویند چون دنیای ما آلوده به دین شده، پس ما عقب مانده‌ایم و حالا راه ‌حلش این است که دنیا را عاری از فقه، و سیاست را عاری از دیانت کنیم. یعنی بر خلاف حضرت امام که همواره بر این جمله صحه می‌گذاشتند که «سیاست ما عین دیانت ‌ما است»، این‌ها ‌گفتند از سیاست باید دین‌زدایی کرد. در واقع هواخواهان این سکولاریسم با آن نوع دیگر از سکولاریسم که توسط متدینانی تبلیغ می‌شد که می‌خواستند دین را از دست سیاست و دنیا نجات دهند، به یک نقطه رسیدند؛ یکی برای نجات سیاست و یکی برای نجات دین.

این‌گونه بود که اولین اندیشه‌های تجدید نظرطلبانه پس از رحلت امام خمینی ظهور و بروز کرد. شما می‌بینید که جریان خفته‌ حجتیه‌ای دوباره پس از رحلت امام خودش را نشان داد و بازسازی ‌کرد. از آن طرف هم جریانی که می‌خواست دین را خانه‌نشین کند و همه چیز سیاست را متأثر از تفکر حاکم بر جهان سکولاریسم سامان دهد، شروع ‌کرد به تجمیع نیرو و ضربه‌زدن به بنیادهای حکومت دینی؛ یعنی دستاوردهای امام. جالب است که این دو هیچ‌وقت به هم کاری نداشتند و حتی به هم نان هم قرض می‌دادند. من یادم هست وقتی یکی از بزرگان تشکیلات حجتیه از دنیا رفت، یکی از روشنفکران گفته بود این احترامی که مردم برای ایشان کرده‌اند، ناظر بر این بود که دین نباید وارد عرصه‌ سیاست شود؛ بنابراین علت بروز این اختلاف‌ها زمینه‌هایی است که افراد از گذشته داشتند که دوباره بیدار شده بود.

به چه دلایلی این افکارِ مغایر با مکتب امام دوباره مطرح شد و رشد کرد؟

دلیل اولش منافع خود این افراد بود. مثلاً خیلی‌ از ایشان در دهه‌ شصت در مصدر امور بودند و مدیریت دستگاه‌های مختلف دست‌شان بود. وقتی این‌ها کنار گذاشته شدند، دیگر رودربایستی نداشتند و این کنارگذاشتن از مصادر امور، آن‌ها را واداشت تا مواضع صریح و رسمی‌شان را ابراز کنند. دلیل دوم این‌ بود که یک اتفاقی در مدیریت کلان کشور -یعنی رهبری نظام- افتاد. برخی جریان‌ها که امید بسته بودند بعد از امام خودشان در کانون حکومت دست‌اندرکار باشند، امیدشان از بین رفت.

سومین دلیل، اتفاقی بود که در عرصه‌ بین‌المللی رخ داد و آن سقوط جریان مارکسیستی و کمونیستی به عنوان یک حکومت بود. توضیح این‌که در بین بچه‌مسلمان‌های ما یک عده‌ای -به دلیل سوابق فکری چپ- عقیده داشتند که در جدال میان شرق و غرب بالاخره ما به جریان شرقی نزدیک‌تر هستیم. افول ستاره‌ شرق سبب شد بسیاری کسانی که برای خودشان ترسیم کرده بودند، اگر ما یک روزی دست‌مان از همه‌جا کوتاه شد، باز شوروی هست و می‌توانیم به آن پناه ببریم، احساس کردند که دیگر هیچ پناهی ندارند و خودبه‌خود یک نوع فروپاشی در این‌ها اتفاق افتاد. از طرفی هم چون نسبت‌شان را با مرکزیت قدرت در حکومت دینی از دست داده بودند، یعنی امیدهایی بسته بودند که حکومت آینده برای خودشان است و حالا مسیر انقلاب بر خلاف نظر آن‌ها پیش ‌رفته بود، دچار یک‌جور ارتجاع و بازگشت از مسیر ضداستکباری شدند و به‌ سمت استکبار رفتند. می‌گفتند الان جهان یکسره به کام آمریکا شده و آن برنامه‌ای که ما داشتیم تا در خلأ میان دو ابرقدرت بتوانیم تنفس کنیم، دیگر ممکن نیست. دنیا که به کام آمریکا شده و ما چاره‌ای جز این نداریم که روابط‌مان را با او حل کنیم.

البته این تفکر در همه‌ جریانات اصطلاحاً چپ اسلامی ظهور نکرد، بلکه یک شاخه‌ای از آن‌ها بانی و باعث آن بودند و گزاره‌ها و کُدهایی را که ارائه می‌کردند، تسلیم‌طلبانه بود. همچنین از ضرورت تجدید نظر در راه پیموده‌شده صحبت می‌کردند.

مثلاً آن‌ها تا پیش از این، مرزبندی بسیار شدیدی با جریان‌های لیبرال داشتند، اما در این دوره به دلیل رفتارهای دهه‌ ۶۰ خودشان، از لیبرال‌ها عذرخواهی ‌کردند و این عدول از مواضع پیشین را به نام عقلانیت و خردگرایی مطرح ساختند. یعنی به گمان آن‌ها ما باید از برخی شعارها -مانند استکبارستیزی- برمی‌گشتیم، زیرا با عقلانیت جور درنمی‌آمد.

در این زمینه غربی‌ها یک رندی را به خرج دادند که من آن را ریشه‌ بسیاری از مشکلات می‌دانم. آن‌ها گفتند که بعد از امام باید جابیندازیم که در ایران دیگر رهبر واحدی وجود ندارد و رهبری تجزیه و دوگانه می‌شود. آن زمان‌ها کمتر از رهبر انقلاب اسلامی خبر می‌گفتند و هر وقت هم که می‌گفتند، تعبیر به رهبر معنوی و رهبر مذهبی می‌کردند. سیاست تجزیه‌ جایگاه رهبری هم خط تقابل معنویت و عقلانیت بود. متأسفانه بخشی از بدنه‌ اجرایی کشور هم تحت تأثیر همین القائات قرار گرفت.

در دوره‌ بعد می‌بینیم که عده‌ای نه‌فقط مقابل شخص رهبری ایستادند، بلکه با طرح بحث حاکمیت دوگانه و این‌که نظام یک بخش دموکراتیک و یک بخش غیر دموکراتیک دارد، مقابل جایگاه ولایت فقیه ‌ایستادند. بعد هم مباحث را به سمت و سویی کشاندند که هر چیزی با دموکراسی غربی تطبیق می‌کرد، قابل قبول و هر بخشی که با آن سازگار نبود، غیردموکراتیک محسوب می‌شد که باید تدریجاً حذف می‌شد.

دلیل چهارم، قبیله‌گرایی بود. آن زمان حتی نیروهای چپی، علیه این مواضع تجدید نظر طلبانه واکنش‌ها و مواضع خیلی تندی گرفتند، اما همان‌هایی که مواضع تندی گرفته بودند، به‌تدریج و چون قبیله‌ای عمل می‌کردند، با هم‌قبیله‌ای‌های خودشان یک موضع پیدا کردند. لذا رهبر انقلاب اسلامی چند سال پیش بحث تقوای جمعی را طرح کردند. افراد به صورت فردی ممکن است خودشان را بپایند و مثلاً خودشان مواضع خوبی بگیرند، اما خیلی‌ها حاضر نیستند وقتی دیدند هم‌حزبی‌شان یا هم‌تیمی‌شان مرتکب خلاف شده، علیه او حرفی بزنند. تقوای جمعی اما حکم می‌کند که اگر دیدید مثلاً در گروه‌ شما ضدیت با خط امام پیدا شده و عقلانیت یا عدالت را زیر سؤال می‌برند، باید از این مسأله بترسید.

مقوله‌ عدالت همزاد با تفکر دینی و الهی است. مگر می‌شود شما عدالت را منفک از نگاه عقلانی و معنوی تعریف کنید؟! عدالت باید در چهارچوب یک مکتب دیده شود و نه عدالت به معانی مساوات و برابری که نوعی از آن در تفکر مارکسیستی هم بود.

دلیل پنجم این‌که برخی آدم‌ها تغییر کردند. آدمی که در دوره‌ جنگ با همه‌ توانش پای نظام ایستاده بود و جهاد کرده بود، پس از جنگ به دنبال مال دنیا افتاد. به خیال خودش زیاده‌خواهی هم نمی‌کرد. این‌ها آهنگ دنیا کردند و آقا فرمودند کسانی که چرب و شیرین دنیا در دهان‌شان مزه کرد، دچار این اعوجاج‌ها شدند؛ یعنی رفتند به سمت دنیا به بهانه‌ این‌که دنیا عوض شده است. حتی بسیاری از خوبان هم می‌گفتند که نکند ما فقط ماندیم و دیگران دارند می‌روند. توجیه اولیه‌ آن‌ها این بود که ما دنیا را به استخدام می‌گیریم برای این‌که به مردم خدمت کنیم، اما رفتند و در معادلات کثیف آن وارد شدند.

یک ضلع دیگر مکتب امام، عدالت است. آن‌چه که ما پس از رحلت امام رحمه‌الله تاکنون شاهد بوده‌ایم، تعریف‌ها و تفسیرهای متفاوت از عدالت است. یک سر این طیف تفسیرها به نفی یا حاشیه‌بودن عدالت می‌رسد و سر دیگرش معتقد است که عدالت حتی از اخلاق و قانون بالاتر است. در حالی که با توجه به سخنان حضرت امام و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای نباید این‌قدر فاصله بین تعریف و جایگاه عدالت در بین مسوولین و نخبگان وجود داشته باشد. شما دلیل این پدیده را چه می‌دانید؟

باید هر مکتبی را در به‌هم‌پیوستگی اجزایش ببینیم و اگر یک پایه‌اش را سست کنیم، سه‌پایه‌ای می‌شود که نمی‌توان هیچ‌کدام از پایه‌هایش را نادیده گرفت یا لق کرد. مقوله‌ عدالت همزاد با تفکر دینی و الهی است. مگر می‌شود شما عدالت را منفک از نگاه عقلانی و معنوی تعریف کنید؟! عدالت باید در چهارچوب یک مکتب دیده شود و نه عدالت به معانی مساوات و برابری که نوعی از آن در تفکر مارکسیستی هم بود.

عدالت البته یک ریشه‌ عقیدتی دارد و این عدل باید خودش و لوازمش در چهارچوب نگاه مکتبی به‌جا آورده شود. در دوره‌ای که نگاه به سمت عدالت‌محوری بالا گرفت، انصافاً جامعه به یک نوع آرامش رسید. منتها نگاه کنید اگر عدالت با نگاه خداخواهانه و خداپسندانه تعقیب نشود، یک چیز من‌درآوردی می‌شود. تا زمانی که عدالت مبنایش اعتقادی بوده، شما آثار خیرش را می‌بینید. اما وقتی شعار عدالت وسیله‌ای می‌شود تا یک عده‌ای خودشان را جابیندازند، سقوط از آن‌جا شروع می‌شود. عدالتی که خدا در آن نباشد، غیراخلاقی می‌شود. عدالتی که خدا در آن نباشد، ضدقانون می‌شود. آن‌گاه هرچه تلاش کنید، مایه بگذارید، پروپاگاندا و تبلیغات هم کنید، کارها برکت ندارد.

انحراف در مقوله‌ عدالت در آن نقطه ظاهر می‌شود که این عدالت بخواهد به اسم عدالت در تضاد با قانون قرار گیرد. مثلاً مارکسیست‌ها به نام عدالت می‌رفتند اموال مردم را تصاحب می‌کردند. حتی در کشور ما یادم هست که من در دوره‌ دبیرستان مواجه شدم با یکی از این‌ها که کلاه ایمنی یکی از دوستان ما را به دلیل این‌که موتورش کمی گران بود و فکر می‌کردند بورژوا است، مصادره‌ انقلابی کردند. به آن‌ها گفتم که شما از چه کسی اجازه گرفته‌اید؟ گفتند ما در راه خلق مصرف کردیم. گفتم چه کسی به شما این اجازه را داده؟ کدام خط شما را مأمور و نماینده‌ خودش کرده؟!

آن تفکری که خیال می‌کند می‌تواند دارایی یک عده‌ای را تصاحب کند و مثلاً به نفع خلق آن را هزینه کند، بعداً هم اگر این را به نفع خودش هزینه کرد، چون در راه خلق زحمت می‌کشد، این کار را مجاز و مباح می‌داند. چنین تفکری سر از این‌جا درمی‌آورد که کسانی که مرام ما را قبول دارند، با ما قرار می‌گذارند، با ما قرارداد می‌بندند، چه عیبی دارد این‌ها را تقویت کنیم؟ اگر می‌خواهیم در راستای عدالت خصوصی‌سازی کنیم، چه کسی بهتر از رفقای خودمان؟ با استناد به همین چیزها، چه کسی بهتر از این‌ها که با ما همراه هستند و حالی هم به خود ما می‌دهند؟ بعد هم این کار را توسعه‌اش دهیم و خود را محور دیدن در مقوله‌ی عدالت، نتیجه‌اش این می‌شود که عدالتی که قرار بود شامل حال خلق خدا شود، شامل حال یک‌سری از نزدیکان و خودی‌های این جماعت می‌شود.

نکته‌ دوم این‌که هر چیزی را نمی‌شود به هوای اجرای عدالت نادیده گرفت، از جمله قانون را؛ یعنی خروج از دایره‌ قوانین و از چهارچوب‌هایی که دوام جامعه به آن‌هاست. در این زمینه هم خودمحوری وجود دارد. یعنی طرف می‌گوید چون من محور هستم، قانون خودم هستم. قانون چیست؟ من قانون را قبول ندارم، اما امام می‌فرماید قانون تو را قبول ندارد؛ بنابراین چه مقولات قانونی و چه مقولات اخلاقی به هیچ وجه نباید در تضاد با عدالت قرار بگیرد.

از طرفی در دوره‌ای هم عدالت را به رسمیت نمی‌شناختند، چون معتقد بودند که عدالت راه توسعه را سد می‌کند و نمی‌گذارد شکوفایی اتفاق بیفتد. این‌ها معتقد بودند که اصلاً عدالت را به عنوان هدف نباید دنبال کرد، بلکه باید عدالت را به عنوان تبعات پیشرفت محسوب کرد که می‌تواند وضع مردم را بهتر کند و مقدار دریافت‌ها و برخورداری‌های مردم را به هم نزدیک‌تر کند. در حالی که پیشرفت برای ما یک اصل است و باید دنبال شود. پیشرفت یک اصل است تا دچار رکورد نشویم، منتها راهنمای عملش عدالت است.

بالأخره مردم و به‌ویژه مخاطبان جوان که امام خمینی رحمه‌الله را ندیده‌اند، امروز با طیفی از اندیشه‌های متفاوت و حتی متناقض روبه‌رو هستند که همه ادعای خط امامی و مکتب امامی دارند. چطور می‌توان آن تفسیر درست از مکتب امام را شناسایی کرد؟

خط امام یک محکماتی دارد و یک متشابهاتی. مثلاً امام بارها گفتند هیچ چیز در غیر نسبت با خدا در این نظام تعریف نمی‌شود. این یک اصل. امام در برابر ملت و در برابر مردم خاضعانه سر تسلیم فرومی‌آوردند؛ همان ملتی که حاضر بودند جانشان را برای امام بدهند، امام هم در برابر آن‌ها خاکساری می‌کردند؛ بنابراین جلوی ملت هیچ‌وقت حالت غرور و استعلا و بلندی‌طلبی نداشتند. امام در برابر گردنکشان عالَم ناسازگار بودند. شما جایی پیدا نمی‌کنید که امام تسلیم‌طلبی در برابر دشمنان خدا را تئوریزه کرده باشند. این‌ها محکمات خط امام است.

این‌ها ‌گفتند از سیاست باید دین‌زدایی کرد. در واقع هواخواهان این سکولاریسم با آن نوع دیگر از سکولاریسم که توسط متدینانی تبلیغ می‌شد که می‌خواستند دین را از دست سیاست و دنیا نجات دهند، به یک نقطه رسیدند؛ یکی برای نجات سیاست و یکی برای نجات دین.

همان امامی که به گورباچف نامه می‌نویسد و او را دعوت به اسلام می‌کند، همان کسی که حکم سلمان رشدی را آن‌طور صادر می‌کند، شما نگاه کنید آن‌طرف هم تضرع‌های نیمه‌شبش هیچ‌وقت ترک نمی‌شود. یعنی سجاده‌نشین شب‌های راز و نیاز است و البته روزها هم مثل شیر می‌غرد. این‌ها را جای دیگر پیدا نمی‌کنید.

حالا اگر کسی امام را در این محکماتش رها کند و برود مثلاً یک شعر از امام بیاورد و بگوید امام یعنی این! امامی را که درگیر با متحجرین بود، نمی‌شود در یک نگاه متحجرانه تعریف کرد. امامی را که درگیر با عناصر نفاق‌پیشه و اسلام از نوع آمریکایی و اسلام منافقین و اسلام التقاطی که همه‌ این‌ها را با هم می‌کوبید، نمی‌شود نگاه‌های تجدیدنظرطلبانه را به او نسبت داد. این‌قدر واضح است که از شدت وضوحش همه خنده‌شان می‌گیرد اگر بخواهند تفسیر جدیدی از امام ارائه دهند؛ بنابراین نگاه به مؤسس با همان مشخصات در زمان خودش و محکمات در نگاه او، ما را مستغنی می‌کند.

از طرفی هم آن کسی که وارث معنوی این جایگاه است، شاید اولی باشد نسبت به بقیه‌ افراد. همان کسی که بیش از همه ابراز وفاداری به این خط کرده است و از روز اول که بر این جایگاه نشسته، گفته راه ما راه امام و هدف ما هدف آن بزرگوار است؛ کسی که در عمل هم همین خط را تعقیب کرده است. ضمن این‌که اگر قرار است تجدید نظری هم در نگاه امام به تناسب ایام و واقعه اتفاق بیفتد، اولی است که او به عنوان سکان‌دار کشتی بگوید و نه دیگری. در زمان خود امام هم اگر امام می‌خواستند در نگاهشان تجدید نظر کنند، درستش این بود که خودشان بگویند. امروز هم کسی می‌تواند آن حرف را بزند که آن جایگاه به او این اجازه را می‌دهد. البته اصول امام ترک‌شدنی نیست. در تمام مواردی که تجدید نظری بنا به ضرورت صورت گرفته، در فروع بوده و در اصول و مبانی هیچ‌وقت مکتب اصیل و قوی مکتب امام تغییر نکرده و نخواهد کرد.