به گزارش مشرق به نقل از تسنیم، به مناسبت 25 رجب سالروز شهادت امام هفتم شیعیان حضرت امام موسیبنجعفر(ع) بیانات مقام معظم رهبری در خطبههای نماز جمعه هفته آخر فروردینماه سال 64 پیرامون شخصیت، سیره و سبک زندگی اسلامی و سیاسی امام کاظم(ع) بازخوانی میشود، بخشهایی از بیانات مقام معظم رهبری در این خطبهها به شرح ذیل است:
محدودیت کتاب در حوزه زندگی سیاسی موسیبت جعفر(ع) خسارت بزرگی است
علىرغم عشق و علاقهى وافرى که مردم ما به ائمه(ع) دارند و ابراز میکنند، معرفت نسبت به زندگى ائمه و هدف جهاد و مبارزه پیگیر آنها بسیار کمتر از آن چیزى است که باید باشد. امروز درباره تاریخ زندگى موسىبن جعفر حتى یک کتاب که بتوان گفت تشریح کننده زندگى سیاسى موسىبن جعفر است، ما نداریم و این واقعاً خسارت بزرگى است. کتابهاى زیادى نوشته شده است، حرفهاى زیادى زده شده است، منابع زیادى در باب زندگى ائمه از گذشته در اختیار ماست، اما حقاً و انصافاً زندگى ائمه و تلاش سیاسى آنها و حیات سیاسى آنها هنوز براى مردم ما روشن نیست و این خسارت است.
ما امروز برآورنده همان مقصودى هستیم که ائمه(ع) براى آن مبارزه کردند و به خاطر آن به شهادت رسیدند. ائمه(ع) مبارزهشان و تلاش بلند مدتشان براى این بود که حکومت اسلامى، یعنى حاکمیت اسلام در جامعه تأمین بشود. با توضیحى که امروز به اندازهى وقت یک خطبه مختصراً عرض خواهم کرد، این مطلب روشن خواهد شد. این مقصود در طول تاریخ اسلام بعد از صدر اول تا امروز برآورده نشده است. یعنى در هیچ دورانى از دورههاى تاریخ اسلام بعد از صدر اسلام در هیچ کجاى دنیا، آن جامعهاى که منشأ و مبدأ احکام و قوانین و مناسبات اجتماعى و مقررات زندگى را قرآن کریم و تعالیم اسلام قرار داده باشد و صادقانه در پى آن باشد که اسلام را پیاده کند، تحقق پیدا نکرده و ائمهى ما براى این مبارزه میکردند. امروز ما توانستهایم اسکلت این جامعه را به وجود بیاوریم. تا این اسکلتِ کلى با همهى خصوصیات و ریزهکارىها یک جامعهى اسلامى بشود، راه زیادى در پیش است بلاشک؛ اما مهم این است که جامعهاى و نظامى با این خصوصیات و با این چهارچوب در دنیا بنیانگذارى شد؛ این افتخار مال شماست، شما ملت ایران. پس ما براى اینکه قدر این نعمت را بدانیم و براى اینکه جهت و سمت صحیح حرکت خودمان را پیدا کنیم، باید بدانیم براى این هدف و مقصود چه مجاهدتهائى در طول تاریخ انجام گرفته، چه نفوس طیبهاى قربانى شدند، چه تلاشهاى زیادى در این باب انجام شده و یکى از این تلاشها، تلاش سىوپنج سالهى موسىبن جعفر(ع) است.
سىوپنج سال مبارزه، مجاهدت، زندان رفتن، بارها تبعید شدن، در یک محیط رعب زندگى کردن، دوستان زیادى را با زحمت جمع کردن، احکام الهى را در زیر فشار اختناق دستگاه حاکم آن روز منتشر کردن و عمرى را با این شیوه گذراندن. این یک خصوصیت از خصوصیات زندگى موسىبن جعفر است و من امروز اگر این را بحث نکنم و در نماز جمعه تهران این حرف را نزنم، کى و کجا این حرفها گفته بشود؟ البته بنده از چند سال قبل از این در باب زندگى ائمه و زندگى موسىبن جعفر(ع) از جمله، بحثهائى کردم در دائرههاى محدود و محیطهاى کوچک، امروز ترجیح دادم که اینجا این بحث را بکنم.
اولاً یک مقدمهاى را من عرض کنم که تا آن مقدمه معلوم نشود، زندگى هیچ یک از ائمه معلوم نخواهد شد. اینکه شما به کتابى که پانصد روایت، هزار روایت در باب زندگى موسىبن جعفر هست، مراجعه کنید، این زندگى موسىبن جعفر را به شما نشان نخواهد داد. باید اول معلوم بشود چهارچوب زندگى موسىبن جعفر چه بود. اصلاً ائمه(ع) آیا یک زندگى سیاسى داشتند یا نه؟ آیا زندگى ائمه(ع) فقط این بود که یک عده شاگرد، یک عده مرید، یک عده علاقهمند را دور خودشان جمع کنند احکام نماز و احکام زکات و احکام حج و اخلاقیات اسلامى و معارف و اصول دین و عرفان و این چیزها را به آنها بیان کنند و همین و بس؟ یا نه، غیر از این چیزهائى که گفته شد و روح آنچه که گفته شد، یک چهارچوب دیگرى در زندگى ائمه است که آن همان زندگى سیاسى ائمه (ع) است؛ این یک مطلب بسیار مهمى است که باید روشن بشود. البته در فرصتهاى کوتاه جاى بحث استدلالى و مشروح نیست. من رئوس مطالب را عرض میکنم براى اینکه آن کسانى که شوق دارند، دنبال این مسئله بروند، با این چهارچوب یک بار دیگر روایات را نگاه کنند و کتب تاریخ را ببینند. آنوقت معلوم میشود که زندگى موسىبن جعفر یا ائمه دیگر ما(ع) چه حقیقتى است که امروز هم همچنان مبهم و ناگفته و ناشناخته است.
ائمه(ع) بعد از آنىکه احساس کردند در محیط امامت و محیط اهل بیت هدف پیغمبر برآورده نشد، یعنى «یزکّیهم و یعلّمهم الکتاب و الحکمة»انجام نگرفت، بعد از آنى که دیدند تشکیل یک نظام اسلامى، تشکیل یک دنیاى اسلامى آنطورى که پیغمبران خواسته بودند، بعد از دوران صدر اول بکلى فرمواش شد و جاى نبوت و امامت را سلطنت گرفت، کسرىها و قیصرها و قلدرها و اسکندرها و دیگر نامداران ظالم و طاغى تاریخ در لباس جانشینى و خلافت با نام سلسلهى بنىامیه و بنىعباس روى کار آمدند و قرآن به آن شکلى که ارباب مُلک و قدرت میخواستند، تفسیر شد و ذهنهاى مردم تحت تأثیر عملکرد خائنانهى آن عالمانى که سر در آخور مطامع و محبتهاى مادىِ ارباب حکومت و مُلک داشتند قرار گرفت، یک نقشهى کلى در زندگى ائمه به وجود آمد.
زندگی موسیبنجعفر شگفتآور و عجیب است
زندگى موسىبن جعفر یک زندگى شگفتآور و عجیبى است. اولاً در زندگى خصوصى موسىبن جعفر مطلب براى نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسىبن جعفر براى چى دارد تلاش میکند و خود موسىبن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهاى رمزىاى که انجام میداد، این را به دیگران نشان میداد؛ حتى در محل سکونت، آن اتاق مخصوصى که موسىبن جعفر در آن اتاق مینشستند اینجورى بود که راوى که از نزدیکان امام هست، میگوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسىبن جعفر سه چیز است: یکى یک لباس خشن، یک لباسى که از وضع معمولى مرفه عادى دور هست، یعنى به تعبیر امروز ما میشود فهمید و میشود گفت لباس جنگ، این لباس را موسىبن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک، بعد «و سیف معلق»؛ شمشیرى را آویختند، معلق کردهاند، یا از سقف یا از دیوار. «و مصحف»؛ و یک قرآن. ببینید چه چیز سمبلیک و چه نشانهى زیبائى است، در اتاق خصوصى حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسى به آن اتاق دسترسى ندارد، نشانههاى یک آدم جنگى مکتبى مشاهده میشود. شمشیرى هست که نشان میدهد که هدف جهاد است. لباس خشنى هست که نشان میدهد وسیله، زندگى خشونت بار رزمى و انقلابى است و قرآنى هست که نشان میدهد هدف این است؛ میخواهیم به زندگى قرآنى برسیم با این وسائل، و این سختىها را هم تحمل کنیم. اما دشمنان حضرت هم این را حدس میزدند.
اولاً زندگى موسىبن جعفر یعنى امامت موسىبن جعفر در سختترین دورانها شروع شد. هیچ دورانى به گمان من بعد از دوران امام سجاد به سختى دوران موسىبن جعفر نبود. موسىبن جعفر در سال 148 به امامت رسیدند، بعد از وفات پدرشان امام صادق(ع). سال 148 اینجورى است اوضاع که بنىعباس بعد از درگیرىهاى اول، بعد از اختلافات داخلى، بعد از آن جنگهائى که بین خود بنىعباس در اول خلافتشان به وجود آمد، از گردنکشان بزرگى که خلافت آنها را تهدید میکردند، مثل بنىالحسن، محمّدبن عبداللَّه حسن، ابراهیم بن عبداللَّه بن الحسن و بقیهى اولاد امام حسن که جزو مبارزین و شورشگران علیه بنىعباس بودند، فارغ شدند و همهى اینها را منکوب کردند، سرکوب کردند. تعداد بسیارى از سران و گردنکشان را بنىعباس کشتند که در آن مخزن و انبارى که بعد از مرگ منصور عباسى باز شد، معلوم شد که تعداد زیادى از شخصیتها و افراد را کشته بود و جسدهایشان را در یک جائى گذاشته بود که اسکلتهاى آنها در آنجا آشکار بود. اینقدر منصور از بنىالحسن و بنىهاشم، از خویشاوندان خودش، از کسانى که جزو نزدیکان خودش بودند، آدمهاى سرشناس و معروف را از بین برده بود که یک انبار اسکلت درست شده بود. از همهى اینها فارغ شد، نوبت به امام صادق رسید. امام صادق را هم با حیله مسموم کرد. در فضاى زندگى سیاسى بنىعباس هیچ غبارى دیگر وجود نداشت؛ در کمال قدرت. در یک چنین شرایطى که منصور در کمال قدرت و در اوج سلطهى ظاهرى زندگى میکند، نوبت به خلافت موسىبن جعفر(ع) رسید که یک جوانى است تازه سال و با آن همه مراقب، به طورى که کسانى که میخواهند بعد از امام صادق بفهمند که دیگر حالا به کى باید مراجعه کرد، با زحمت میتوانند راه پیدا کنند و موسىبن جعفر را پیدا کنند و موسىبن جعفر به آنها توصیه میکند که مواظب باشید اگر بدانند که از من حرف شنفتید و از من تعلیمات دیدید و با من ارتباط دارید، «الذبح»؛ کشتن هست، مراقب باشید.
در یک چنین شرایطى، موسىبن جعفر به امامت میرسد و مبارزه را شروع میکند. حالا اگر شما سئوال کنید که خب موسىبن جعفر وقتى به امامت رسید چه جورى مبارزه را شروع کرد، چه کار کرد، کىها را جمع کرد، کجاها رفت، در این سىوپنج سال چه حوادثى براى موسىبن جعفر پیش آمد، متأسفانه جواب روشنى نیست و این همان چیزى است که یکى از غصههاى آدمى است که در زندگى صدر اسلام تحقیق میکند، هیچى نداریم. یک زندگى مرتب و مدوّنى از این دوران سىوپنج ساله در اختیار هیچ کس نیست. اینکه عرض میکنم کتاب نوشته نشده، کار تحقیقاتى انجام نگرفته و باید بشود، به خاطر همین است. یک چیزهاى پراکندهاى هست که از مجموع اینها میتوان چیزهاى زیادى فهمید. یکىاش این است که چهار خلیفه در دوران امامت موسىبن جعفر در این سىوپنج سال به خلافت رسیدند. یکى منصور عباسى است، که ده سال از دوران اول امامت موسىبن جعفر بر سر کار بود، بعد پسر او مهدى است که او هم ده سال خلافت کرد، بعد پسر مهدى هادى عباسى است که یکسال خلافت کرد، بعد از او هم هارون الرشید است که در حدود دوازده، سیزده سال هم از دوران خلافت هارون، موسىبن جعفر (ع) مشغول دعوت و تبلیغ امامت بودند.
هر کدام از این چهار خلیفه یک زحمتى و یک فشارى بر موسىبن جعفر وارد کردند. هم منصور حضرت را دعوت کرد، یعنى تبعید کرد، احضار اجبارى کرد به بغداد؛ از مدینه آورد بغداد - البته اینهائى که عرض میکنم، بعضى از آن حوادث است. وقتى انسان نگاه میکند زندگى موسىبن جعفر را، مىبیند که از این حوادث زیاد است - مدتى در بغداد حضرت را تحت نظر نگه داشته، بر حضرت فشار آورده، آنطور که در روایات به دست مىآید، حضرت را در محذورات فراوانى قرار داده. این یک نوبت است؛ چقدر طول کشیده، معلوم نیست. یک نوبت در همان زمان منصور ظاهراً حضرت را آوردند به یک نقطهاى در عراق به نام «ابجر» که مدتى در آنجا حضرت تبعید بوده، راوى میگوید من خدمت موسىبن جعفر رسیدم در آنجا در این حوادث، حضرت چنین فرمودند و چنین کردند. در زمان مهدى عباسى حداقل یک بار حضرت را از مدینه به بغداد آوردند. راوى میگوید من در «فى المقدمة الاولى»؛ در دفعهى اولى که حضرت را میبردند بغداد - معلوم میشود چند دفعه حضرت را برده بودند، که من احتمال میدهم دوبار، سه بار در زمان مهدى حضرت را به بغداد برده بودند - خدمت امام رسیدم، اظهار تأسف کردم، اظهار ناراحتى کردم، فرمودند: نه، ناراحت نباش، من از این سفر سالم برمیگردم و در این سفر اینها نمیتوانند به من آسیب برسانند. این هم زمان مهدى.
در زمان هادى عباسى باز حضرت را خواستند بیاورند به قصد کشتن که یکى از فقهاى دوروبر هادى عباسى ناراحت شد، دلش سوخت که فرزند پیغمبر را اینجور زیر فشار قرار میدهند، وساطت کرد، هادى عباسى منصرف شد. در زمان هارون هم که حضرت را در چند نوبت آوردند به بغداد و در جاهاى مختلف زندان کردند و بعد هم در زندان سندىبن شاهک، و حضرت را به شهادت رساندند. شما ببینید در طول این سىوپنج سال، سىوچهار سال که موسىبن جعفر مشغول تبلیغ امامت و مشغول انجام وظیفه و مبارزات خودشان بودند، دفعات مختلف حضرت را آوردند. علاوه بر اینها، چندین بار خلفاى زمان موسىبن جعفر حضرت را به قصد کشتن برایشان توطئه چیدند. مهدى عباسى پسر منصور، اولى که به خلافت رسید، به وزیر خودش یا به حاجب خودش - ربیع - گفت که باید یک ترتیبى بدهى که موسىبن جعفر را از بین ببرى، نابود کنى؛ احساس میکرد که خطر عمده از طرف موسىبن جعفر است. هادى عباسى همان طورى که گفتم در اوایل خلافتش یا اول خلافتش تصمیم گرفت. حتى شعرى سرود،گفت: گذشت آن وقتى که نسبت به بنىهاشم ما سهلانگارى میکردیم، من دیگر عازم و جازم هستم که از شماها کسى را باقى نگذارم و موسىبن جعفر اول کسى خواهد بود که از بین خواهم برد. بعد هم که هارون الرشید همین کار را میخواست بکند و کرد و این جنایت بزرگ را مرتکب شد. ببینید چه زندگى پرماجرائى زندگى موسىبن جعفر است.
علاوه بر اینها یک نکات بسیار ریز و روشن نشدهاى در زندگى موسىبن جعفر است. موسىبن جعفر یقیناً یک دورانى را در خفا زندگى میکرده است. اصلاً زندگى زیرزمینى که معلوم نبوده کجاست، که در آن زمان خلیفهى وقت افراد را میخواست، از آنها تحقیق میکرد که موسىبن جعفر را شما ندیدید؟ نمیدانید کجاست؟ و آنها اظهار میکردند که نه؛ حتى یکى از افراد را آنطور که در روایت هست، موسىبن جعفر به او گفتند که تو را خواهند خواست. و راجع به من از تو سئوال خواهند کرد که تو کجا دیدى موسىبن جعفر را، بکلى منکر بشو، بگو من ندیدم؛ همینجور هم شد. آن شخص زندانش کردند، بردند براى اینکه از او بپرسند موسىبن جعفر کجاست. شما ببینید زندگى یک انسان اینجورى، زندگى کیست. یک آدمى که فقط مسئله میگوید، معارف اسلامى بیان میکند، هیچ کارى به کار حکومت ندارد، مبارزهى سیاسى نمیکند، که زیر چنین فشارهائى قرار نمیگیرد. حتى در یک روایتى من دیدم که موسىبن جعفر(ع) در حال فرار و در حال اختفا در دهات شام میگشته: «وقع موسىبن جعفر فى بعض قرى الشّام هاربا متنکرا فوقع فى غار»که توى حدیث هست، روایت هست، که موسىبن جعفر مدتى اصلاً در مدینه نبوده است؛ در روستاهاى شام تحت تعقیب دستگاههاى حاکم وقت و مورد تجسس جاسوسها، از این ده به آن ده، از آن ده به آن ده، با لباس مبدل و ناشناس که حضرت به یک غارى میرسند و در آن غار وارد میشوند و یک فرد نصرانى در آنجاست، حضرت با او بحث میکنند و در همان وقت هم از وظیفه و تکلیف الهى خودشان که تبیین حقیقت هست، غافل نیستند؛ با آن نصرانى صحبت میکنند و نصرانى را مسلمان میکند. زندگى پرماجراى موسىبن جعفر یک چنین زندگى است که شما ببینید این زندگى چقدر زندگى پرشور و پرهیجانى است.
زندگی موسیبنجعفر یک مبارزه طولانی و تشکیلاتی بود
ما امروز نگاه میکنیم موسىبن جعفر، خیال میکنیم یک آقاى مظلوم بىسروصداى سربه زیرى در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان جا، در بصره زندانى کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس؛ قضیه این نبود. قضیه یک مبارزهى طولانى، یک مبارزهى تشکیلاتى، یک مبارزهاى با داشتن افراد زیاد در تمام آفاق اسلامى بود. موسىبن جعفر کسانى داشت که به او علاقهمند بودند. آنوقتى که پسر برادر ناخلف موسىبن جعفر که جزو افراد وابستهى به دستگاه بود، دربارهى موسىبن جعفر با هارون حرف میزد، تعبیرش این بود که «خلیفتان یجبى الیه ما الخراج»؛ گفت هارون تو خیال نکن فقط تو هستى که خلیفه در روى زمین هستى در جامعهى اسلامى و مردم به تو خراج میدهند، مالیات میدهند. دو تا خلیفه هست؛ یکى توئى، یکى موسىبن جعفر. به تو هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند؛ به موسىبن جعفر هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند و این یک واقعیت بود. او از روى خباثت میگفت؛ او میخواهد سعایت کند. اما یک واقعیت بود؛ از تمام اقطار اسلامى کسانى بودند که با موسىبن جعفر ارتباط داشتند، منتها این ارتباطها در حدى نبود که موسىبن جعفر بتواند به یک حرکت مبارزهى مسلحانهى آشکارى دست بزند که خود این یک بحث مفصلى دارد که جایش در بحث در زندگى امام صادق(ع) است، که اگر یک وقتى فرصت کنم، توفیق پیدا کنم در زندگى امام صادق صحبت کنم، آنجا باید گفته بشود که چرا ائمه(ع) و چرا مشخصاً امام صادق(ع) که وضعش از این جهت بهتر از بقیه ائمه بود، به یک قیام مسلحانه دست نزد و حرکت نکرد که آن خودش یکى از بحثهاى شنیدنى و بسیار مهم زندگى ائمه است؛ این وضع زندگى موسىبن جعفر بود.
تا نوبت به هارون الرشید میرسد. وقتى نوبت به هارونالرشید رسید، اوقاتى است که اگر چه در جامعهى اسلامى دستگاه خلافت معارضى ندارد و تقریباً بىدردسر و بىدغدغه مشغول حکومت هست، اما با این حال وضع زندگى موسىبن جعفر و گسترش تبلیغات امام هفتم جورى است که علاج این مطلب براى آنها اینقدر هم آسان نیست. و هارون یک خلیفهى سیاستمدار و بسیار با ذکاوتى بود. یکى از کارهائى که هارون کرد این بود که خودش بلند شد رفت مکه که طبرى مورخ معروف احتمال میدهد - درست الان یادم نیست، چون نتوانستم حالاها مراجعه کنم به این منابع، از دور در ذهنم هست - یا به طور یقین میگوید هارونالرشید حرکت کرد به عزم سفر حج، در خفا مقصودش این بود که برود مدینه، از نزدیک موسىبن جعفر را ببیند چه جور موجودى است.
شخصیتى که این همه درباره او حرف هست، این همه دوستان دارد، حتى در بغداد کسانى از دوستان او هستند، این چه جور شخصیتى است؛ آیا باید از او ترسید یا نه؟ که آمد و چند ملاقات با موسىبن جعفر دارد که از آن ملاقاتهاى فوقالعاده مهم و حساس است. یکى در مسجد الحرام است که ظاهراً به صورت ناشناس موسىبن جعفر با هارون برخورد میکند و یک مذاکرات تندى بین آنها رد و بدل میشود و موسىبن جعفر ابهت خلیفه را در مقابل حاضران میشکند؛ او آنجا موسىبن جعفر را نمیشناسد. بعد که مىآید مدینه، چند ملاقات با موسىبن جعفر دارد که اینها ملاقاتهاى مهمى است. البته اگر من بخواهم اینها را شرح بدهم و حتى همین ملاقاتها را بیان کنم که چه گذشته، وقت را زیادى خواهد گرفت. من همین قدر اشاره میکنم براى اینکه کسانى که اهل مطالعهاند، اهل تحقیقند و علاقهمند به این مسائل هستند - مظانش اینها است - بروند دنبالش پیدا کنند.
از جمله اینکه حالا در این ملاقاتها هارونالرشید تمام آن کارهائى را که باید براى قبضه کردن یک انسان مخالف و یک مبارز حقیقى انجام داد، همه را انجام میدهد: تهدید، تطمیع، فریبکارى؛ همهى اینها را انجام میدهد. یکى از حرفهائى که آنجا با موسىبن جعفر میزند، این است که میگوید شما بنىهاشم از فدک محروم شدید، آلعلى. فدک را از شماها گرفتند، حالا من میخواهم فدک را به شما برگردانم. بگو فدک کجاست، حدود فدک چیه، تا من فدک را به شما برگردانم. خب معلوم است که این یک فریبى است که میخواهد فدک را برگرداند، به عنوان کسى که حق از دست رفتهى آل محمّد را میخواهد به آنها برگرداند، چهرهاى براى خودش درست کند. حضرت میگوید بسیار خب، حالا میخواهى فدک را به بدهى، من حدود فدک را براى تو معین میکنم. بنا میکنند حدود فدک را معین کردن؛ آن حدودى که امام موسىبن جعفر براى فدک معین میکنند، تمام کشور اسلامى آن روز را در بر میگیرد؛ فدک یعنى این. یعنى اینکه تو خیال کنى که ما دعوامان در آن روز بر سر یک باغستان بود، چند تا درخت خرما بود، این سادهلوحانه است. مسئلهى ما آن روز هم مسئلهى چند تا نخلستان و باغستان فدک نبود، مسئلهى خلافت پیغمبر بود؛ مسئلهى حکومت اسلامى بود. منتها آن روز آن چیزى که فکر میشد ما را از این حق بکلى محروم خواهد کرد، گرفتن فدک بود. لذا ما در مقابل این مسئله پافشارى میکردیم. امروز آن چیزى که در مقابل ما تو غصب کردى، باغستان فدک نیست که ارزشى ندارد. آنچه که تو غصب کردى، جامعهى اسلامى است، کشور اسلامى است. حدود چهارگانهاى را ذکر میکند موسىبن جعفر(ع)، میگوید این فدک است. حالا اگر میخواهى بدهى، این را بده. یعنى صریحاً مسئلهى داعیهى حاکمیت و خلافت را آنجا امام موسىبن جعفر مطرح میکند.
آن وقتى که هارون الرشید در ورود به حرم پیغمبر در مدینه - در همین سفر - میخواست در مقابل مسلمانهائى که دارند زیارت خلیفه را تماشا میکنند، یک تظاهرى بکند و خویشاوندى خودش را به پیغمبر نشان بدهد، میرود نزدیک، وقتى میخواهد سلام بدهد به قبر پیغمبر، میگوید: «السّلام علیک یابن عمّ»؛ نمیگوید: «یا رسول اللَّه»، اى پسر عمو سلام بر تو. یعنى من پسر عموى پیغمبر هستم. موسىبن جعفر بلافاصله مىآیند در مقابل ضریح مىایستند، میگویند: «السّلام علیک یا ابّ»؛ سلام بر تو اى پدر. یعنى اگر پسر عموى تو است، پدر من است. درست آن شیوهى تزویر او را در همان مجلس از بین میبرد. مردمى که دوروبر هارون الرشید بودند، آنها هم احساس میکردند که بزرگترین خطر براى دستگاه خلافت، وجود موسىبن جعفر است. یک مردى از دوستان دستگاه حکومت و سلطنت ایستاده بود آنجا، دید که یک شخصى سوار بر یک درازگوشى آمد بدون تجمل، بدون تشریفات، بدون اینکه بر یک اسب قیمتى سوار شده باشد که حاکى باشد که جزو اشراف هست. تا آمد، راه را باز کردند - ظاهراً در همین سفر مدینه بوده، گمان میکنم - و او وارد شد. پرسید این کى بود که وقتى آمد اینطور همه در مقابلش خضوع کردند و اطرافیان خلیفه راه را باز کردند تا او وارد بشود. گفتند این موسىبن جعفر است. تا گفتند موسىبن جعفر است، گفت اى واى از حماقت این قوم - یعنى بنىعباس - کسى را که مرگ آنها را میخواهد و حکومت آنها را واژگون خواهد کرد، اینجور احترام میکنند؟ میدانستند. خطر موسىبن جعفر براى دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگى بود که داراى دانش وسیع است؛ داراى تقوا و عبودیت و صلاحى است که همهى کسانى که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند؛ داراى دوستان و علاقهمندانى است در سراسر جهان اسلام؛ داراى شجاعتى است که از هیچ قدرتى در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد.
لذاست که در مقابل عظمت ظاهرى سلطنت هارونى آنطور بىمحابا حرف میزند و مطلب میگوید. یک چنین شخصیتى؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، داراى دوستانى در سراسر جهان اسلام و داراى نقشهاى براى اینکه حکومت و نظام اسلامى را پیاده بکند، این بزرگترین خطر براى حکومت هارونى است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پاى خودش بردارد. البته مرد سیاستمدارى بود، این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسىبن جعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. لذا بود که موسىبن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند، منتها جورى که احساسات مردم مدینه هم جریحهدار نشود و نفهمند که موسىبن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و مهمل درست کردند، یکى به طرف عراق، یکى به طرف شام که مردم ندانند که موسىبن جعفر را به کجا بردند. و موسىبن جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانى کردند و این زندان، زندان طولانى بود. البته احتمال دارد - مسلّم نیست - که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخرى که حضرت را دستگیر کردند، به قصد این دستگیر کردند که امام(ع) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند.
زندان هم مشعل روشنگری شخصیت موسیابن جعفر(ع) بود
شخصیت موسىبن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگرى است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامى و جهاد متکى به قرآن یک چنین حرکتى است، هیچ وقت متوقف نمیماند، حتى در سختترین شرایط، که ما در زمان خودمان هم، در دوران اختناق شدید رژیم، دیدیم کسانى بودند در تبعید، در زندان زیر شکنجه، در شرایط سخت، بلکه در سختترین شرایط، اما در همان حال هم نه فقط نمیشکستند خودشان، بلکه دشمنشان را میشکستند. نه فقط تحت تأثیر قرار نمیگرفتند، بلکه زندانبانها را تحت تأثیر قرار میدادند و این همان کارى بود که موسىبن جعفر کرد که در اینباره داستانهاى زیادى و روایات متعددى هست که یکى از جالبترین آنها این است که سندىبن شاهک معروف که شما میدانید که یک زندانبان بسیار غلیظ و خشن و از سرسپردگان بنىعباس و از وفاداران به دستگاه سلطنت و خلافت آن روز بود، این زندانبان موسىبن جعفر بود و موسىبن جعفر را در خانهى خودش در یک زیرزمین بسیار سختى زندانى کرده بود. خانواده سندى بن شاهک گاهى اوقات از یک روزنهاى زندان را نگاه میکردند، وضع زندگى موسىبن جعفر آنها را تحت تأثیر قرار داد و بذر محبت اهل بیت و علاقهمندى به اهل بیت در خانوادهى سندى بن شاهک پاشیده شد، یکى از فرزندان سندىبن شاهک به نام «کشاجم» از بزرگان و اعلام تشیع است. شاید دو نسل یا یک نسل بعد از سندىبن شاهک یکى از اولاد سندى بن شاهک، کشاجم است که از بزرگترین ادبا و شعرا و از اعلام تشیع در زمان خودش است که این را همه ذکر کردهاند؛ اسمش کشاجم السندى است. این وضع زندگى موسىبن جعفر است که در زندان، موسىبن جعفر اینجور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهدید کردند، تطمیع کردند، خواستند آن حضرت را دلخوش کنند؛ اما این بزرگوار با همان صلابت الهى و با اتکا به پروردگار و لطف الهى ایستادگى کرد و همان ایستادگى بود که قرآن را، اسلام را تا امروز حفظ کرد.
اسلام حقیقی امروز؛ حاصل از استقامت ائمه(ع) در مقابل جریانهای فساد است
استقامت ائمه ما در مقابل آن جریانهاى فساد موجب این شد که امروز ما میتوانیم اسلام حقیقى را پیدا کنیم. امروز نسلهاى مسلمان و نسلهاى بشرى میتوانند چیزى به نام اسلام، به نام قرآن، به نام سنت پیغمبر در کتب پیدا کنند، اعم از کتب شیعه و حتى در کتب اهل تسنن. اگر این حرکت مبارزهجویانه سرسخت ائمه(ع) در طول این دویست و پنجاه سال نبود، بدانید که قلم به مزدها و زبان به مزدهاى دوران بنىامیه و بنىعباس اسلام را تدریجاً آنقدر عوض میکردند و میکردند که بعد از گذشتن یک دو قرن از اسلام هیچ چى باقى نمیماند؛ یا قرآنى نمیماند، یا قرآن تحریف شدهاى میماند. این پرچمهاى سرافراز، این مشعلههاى نورافشان، این منارههاى بلند بود که در تاریخ اسلام ایستاد و شعاع اسلام را آنچنان پرتو افکن کرد که تحریف کنندگان و کسانى که مایل بودند در محیط تاریک حقایق را قلب کنند، آن تاریکى را نتوانستند به دست بیاورند. شاگردان ائمه (علیهم السّلام) از همهى فرقههاى اسلامى بودند، مخصوص شیعه نبودند؛ از کسانى که به آرمان تشیع - یعنى به امامت شیعى - اعتقاد نداشتند، کسان زیادى بودند که شاگردان ائمه بودند؛ تفسیر و قرآن و حدیث و سنت پیغمبر را از ائمه یاد میگرفتند. اسلام را همین مقاومتها بود که تا امروز نگه داشت.
شهادت موسیابنجعفر(ع) یکی از تلخیهای تاریخ زندگی ائمه(ع) بود
بالاخره موسىبن جعفر را در زندان مسموم کردند. یکى از تلخىهاى تاریخ زندگى ائمه همین شهادت موسىبن جعفر است. البته میخواستند همان جا هم ظاهرسازى بکنند؛ در روزهاى آخر سندىبن شاهک عدهاى از سران و معاریف و بزرگان را که در بغداد بودند، آورد دور حضرت، اطراف حضرت، گفت ببینید وضع زندگىاش خوب است، مشکلى ندارد؛ حضرت آنجا فرمودند بله، ولى شما هم بدانید که اینها من را مسموم کردند. و حضرت را مسموم کردند با چند دانه خرما و در زیر بار سنگین غل و زنجیرى که برگردن و بر دست و پاى امام بسته بودند، امام بزرگوار و مظلوم و عزیز در زندان روحش به ملکوت اعلى پیوست و به شهادت رسید. البته باز هم میترسیدند، از جنازهى امام موسىبن جعفر هم مىترسیدند، از قبر موسىبن جعفر هم میترسیدند. این بود که وقتى که جنازهى موسىبن جعفر را از زندان بیرون آوردند و شعار میدادند به عنوان اینکه این کسى است که علیه دستگاه حکومت قیام کرده بوده، این حرفها را میگفتند تا اینکه شخصیت موسىبن جعفر را تحتالشعاع قرار بدهند؛ آنقدر جوّ بغداد براى دستگاه جوّ نامطمئنى بود که یکى از عناصر خود دستگاه که سلیمانبن جعفر باشد - سلیمانبن جعفربن منصور عباسى، یعنى پسر عموى هارون که یکى از اشراف بنىعباس بود - دید به این وضعیت ممکن است که مشکل برایشان درست بشود، یک نقش دیگرى را او به عهده گرفت و جنازهى موسىبن جعفر را آورد؛ کفن قیمتى برجنازهى آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قریش، آنجائى که امروز به عنوان کاظمیین معروف هست و مرقد مطهر موسىبن جعفر در نزدیکى بغداد، دفن کردند و موسىبن جعفر زندگى سراپا جهاد و مجاهدت خودش را به این ترتیب به پایان رساند.