به گزارش سرویس فرهنگی مشرق؛ بهروز بقایی با سریال خاطره انگیز همسران به اوج خود رسید، درخششی ده سال با ساختن سریال هایی چون دنیای شیرین ادامه یافت.
بقایی اما هیچ گاه از تئاتر جدا نشد وهر وقت که مجالی یافته، به تئاتر سرک کشیده است. اگر لحظه ای با بهروز بقایی همنشین باشید، خیلی زود می فهمید که بهروز بقایی فرقی با نقش هایش ندارد، خود خودش است، با همان شوخی ها، با همان میمیک های صورت مخصوص خود، با همان شاعرپیشگی پنهان و آشکار در تک تک کلماتش.
اگر کمی با او خودمانی شوید، بخصوص اگر در فضای شاعرانه و رمانتیکی مثل پارک مصفای قیطریه باشید، بقایی شما را به شعرهای بدیع و شنیدنی اش مهمان می کند؛ شعرهایی که بسیار شبیه شعرهای حسین پناهی و محمدصالح علاء است.
آن قدر در وجود بهروز بقایی شیطنت ها و تازگی های ناب کودکانه و شاعرانه پیدا می کنی که حتی موهای سفید و ریش های نقره ای اش هم نمی تواند متقاعدت کند او الان شصت سالگی را هم رد کرده است.
*****
*من جایی خواندم که شما سابقه زندان سیاسی زمان شاه را هم دارید، این را هم جایی نگفته اید، قصه این را برای ما بگویید.
آخر چیزی خاصی نبود!
*اتفاقا خیلی تیتر قشنگی می شود مثلا از زندان شاه تا سریال همسران!
... نه بابا حالا اگر می خواهی بدانی بدان که چیزی نیست. اولا قضیه این طور نبوده که مثلا بخواهیم بگوییم من هم جزو زندانیان سیاسی رژیم شاه محسوب می شوم. در برابر آن کسانی که در زندان استخوان خُرد کردند و سال ها سابقه زندان شاه را داشتند، این اصلا چیزی نیست. برای ما به اصطلاح هتل بوده، یعنی محکومیت خاصی نبوده.
*یعنی منظورتان این است که فقط یک بازداشت ساده بود؟
نه اتفاقا، هم بازداشت بوده و حکم هم بوده و شلاق هم خورده ام.
*تا این را نگویید نمی روم سراغ سوال بعدی!
خب بر اثر اشتباه ساواک و شهربانی بود! همین را بگویم که من هم در همین کمیته مشترک ضدخرابکاری که در میدان توپخانه است، زندانی بودم.
*اولین تجربه بازیگری بهروز بقایی؟
اولین تجربه بازیگری به معنای واقعی ام این بود که وقتی خیلی خردسال بودم، سوار یک قاطر پشت سر پدربزرگم که سوار بر اسب بود، در تپه های منجیل می رفتیم. وقتی می خواستیم جایی اتراق و استراحت کنیم، پدربزرگم به من می گفت: پسر! یه پنجه تار بزن!
*مگه شما تار می زدید در آن سن و سال؟
نکته همین است، من چهار، پنج سال بیشتر نداشتم. تار زدن من این بود که صدای تار را تقلید کنم و بزنم! من هم خیلی جدی شروع می کردم به تار زدن با دهانم! و پدربزرگم هم گوش می کرد و حتی تشویقم می کرد، این شاید اولین تجربه بازیگری در زندگی ام بود.
*آقای بقایی! شما اولین فیلمی که بازی کردید سال 1359 بود، فیلم «تاریخ سازان» اثر آقای هادی صابر. یادتان هست چه حال و هوایی بود و چطور انتخاب شدید برای این فیلم؟
این به یک آشنایی تئاتری بازمی گشت، یعنی ما همدیگر را از تئاتر پیدا کردیم، قبل از این تجربه، من در سال های اوایل دهه 50 با آقای زندی پور تئاتر کار کردم، تئاتر «لبخند باشکوه آقای گیل» را بازی کردیم کار آقای اکبر زنجان پور که خدا حفظش کند و کار پراستقبالی شد، یعنی در یک ماه به اندازه سه ماه فروش رفت و چهار بار اکران می شد و آدم های زیادی بودند که می آمدند و می دیدند؛ از کارهای ماندگار تئاتر ایران در دهه 50 شد.
*اولین نقش تئاتری؟
در نمایش «لبخند باشکوه آقای گیل» نوشته آقای اکبر رادی و به کارگردانی آقای رکن الدین خسروی در یک سالن حرفه ای در تالار سنگلج روی صحنه رفتم. البته در آن نمایش من و چند نفر دیگر سیاهپوش بودیم و نقش مردم را بازی می کردیم. هر چند وقت یک بار روی صحنه می آمدیم یک دیالوگ را تکرار می کردیم و برمی گشتیم پشت صحنه.
بعد از این تئاتر با آقای زندی پور رفت وآمد خانوادگی پیدا کرده بودیم و معمولا آدم ها در کار به قول فرنگی ها «جویند» می شوند و رفت و آمد خانوادگی پیدا می کنند. آقای هادی صابر هم کارهای تئاتری من را دید و ارتباطات دوستانه ما و آقای زندی پور و صابر باعث شد اولین فیلمم با عنوان «محکومین» را با آقای زندی پور کار کنم که فیلم خوش ساختی هم شد.
*این فیلم، یک فیلم سیاسی و انقلابی در سال های اول انقلاب بود؟
بله در آنجا یک فیلم با مضمون سیاسی بود که به خاطر یک شال قرمزی که آقای زنجانپور داشت و باعث سوءتفاهم شد، فیلم هنوز پخش نشده است.
*نقش شما چه بود؟
نقش یک مهندس جوان و انقلابی را داشتم که می رفت به کوره پزخانه ها و به بچه های محروم رسیدگی می کرد و...
*چطور پایتان به تلویزیون باز شد؟
سال 1354 با بازی در مجموعه «13 نمایش برای کودکان» به کارگردانی خانم فریده صابری وارد تلویزیون شدم.
*شما از 59 تا دهه 70 که در سریال همسران به اوج رسیدید و دوباره مطرح شدید تقریبا کار شاخصی از شما نیست، این درست است؟
البته در این فاصله کارهای دیگری هم کردم که فکر می کنم خیلی از مردم یادشان بیاید. همان زمان در دهه 60 مجموعه ای کار کردیم با عنوان «مجموعه نهضت های آزادیبخش جهان» با آقای صلواتی در تهران بود که برای شبکه یک کار کردیم و پخش هم شد.
*مضمون این سریال چه بود؟
مجموعه نهضت های آزادیبخش جهان به نهضت هایی در جهان می پرداخت که قوای آزادیبخشی داشتند و من در آن بازیگر بودم و 13 یا 14 قسمتی بود. من قبلش هم در سربداران کار کردم، در سال 59 بعد از کار آقای صابر و بعد از آن دیگر آمدم تهران و اینها را کار کردم که ملاقات در... یکی از این مجموعه ها بود. مجموعه فلسطین نیز از این کارها بود و به نظرم خیلی خوب بود. حالا من به عنوان بازیگر نباید این طور قضاوت کنم. ولی مجموعه نهضت های آزادیبخش کار ماندگاری در تلویزیون شد.
من در این کار اکثر اوقات کارگردان بودم، برای ادامه این مجموعه برنامه های زیادی داشتیم، می خواستیم با گروه به الجزایر و... هم برویم و قسمت های بعدی را بسازیم که نشد.
*قبل از سریال همسران نقش دیگری هم در سریال های تلویزیونی داشتید؟
شروع فعالیت جدی من در تلویزیون در سال 1370 با سریال «عطر گل یاس» بود، کاری از آقای بهمن زرین پور. یعنی اقبال عمومی به من به عنوان بازیگر از این سریال شروع شد و به اصطلاح دیده شدم. نقش پسر آقای زنجانپور را بازی می کردم و یکی از دو شخصیت عمده آن کار بودم.
*تا رسید به سریال «همسران» و آشنایی با آقای بیرنگ، چطوری با هم آشنا شدید؟
... بله، من در جوانی ایشان، سال اول که وارد دانشکده شدیم با آقای بیرنگ آشنا شدیم و یعنی ایشان یک دوره از ما جلوتر بودند، در سینما و تئاتر هم گاهی ایشان را می دیدیم، اما به طور جدی در دانشکده هنرهای دراماتیک آن زمان بود که آقای بیرنگ را دیدم و با ایشان دوست شدم.
این دوستی در حیطه های غیرکاری بود تا این که رسید به سال 72 و سریال همسران که آغاز کار مشترک ما بود. البته در سال 73 آقای بیرنگ و رسام اولین کار کارگردانی را به من پیشنهاد دادند که البته من جراتش را نداشتم و البته این عزیزان به من اعتماد کردند، چون من قبلا تجربه کارگردانی تلویزیون نداشتم، کار تئاتری انجام داده بودم ولی کار تلویزیونی نه. در واقع من کارگردانی کارهای تلویزیونی ام را مدیون آقای بیرنگ و رسام هستم.
*چرا تا قبل از این خودتان کار کارگردانی نکرده بودید؟
من فکر می کردم که کارگردان باید دانشش بیش از اینها باشد و موظف است، مسئول است و باید اشراف کامل داشته باشد؛ این را تا آن موقع در خودم نمی دیدم، ولی به هر حال اولین کار کارگردانی را با راهنمایی این دوستان برای شبکه پنج ساختم که 80 قسمت بود از 15 تا 35 دقیقه که در واقع افتتاحیه آن بود کار کردیم، اسم این مجموعه «نوعی دیگر» بود که خودم و خانم پرستو گلستانی در آن بازی می کردیم.
*در سریال همسران یک شمایل جدیدی از مرد ایرانی دهه 70 را از شما نشان می دهد. یک فردی که سیبیل خفنی ندارد و لباس های شیک می پوشد و تر و تمیز است. این را شما خودتان به آن رسیدید یا شخصیت پرداز آنها بود؟
... اینها معمولا بود، این شمایل ولی معمولا یک ترکیبی از همه نگاه هایی است که بود، یعنی نمی شود گفت که فقط من بودم یا بیژن بیرنگ بوده یا رسام بوده، ولی همه اینها با هم بوده و در نتیجه به آن شمایلی که شما می بینید، رسیده است.
*یک تیم کامل که در عین حال مکمل هم بودند؟
... بله دقیقا و ما متاسفانه نمونه این تیم کامل را در سینما و تلویزیون نداریم یا خیلی کم داریم.
*بعد چرا این همکاری و تیم بیرنگ و رسام در بقیه سریال ها ادامه پیدا نکرد؟
اول از همه خود بیژن و مسعود با هم به مشکل خوردند.
*سر چی؟
سر پول و اینها بود دیگر. اختلاف سر این چیزها پیش می آید معمولا! ولی خب باعث شد دیگر با همدیگر کار نکردند؛ هرچند ما طرح های بزرگ زیادی را با هم داشتیم. دنیای شیرین دریا را داشتیم که در شمال ساخته شد و قرار بود در نقاط مختلف ایران کار کنیم.
*که سر این اختلاف به جایی نرسید.
نه دیگه، سر همین اختلاف ها جلو نرفت
*شما عضو گروه بازیگری بودید یا کارگردانی؟
من جزو گروه بودم، من و مسعود رسام و بیژن بیرنگ و مسعود شاه محمدی بودیم که بعدا به هم ریخت. چون بیژن و مسعود از پایه های اصلی کار بودند و اینها که متواری شدند، ما هم متواری شدیم. (خنده)
*عجیب ترین برخوردهای مردمی با شما چی بود؟ مثلا گرفتن امضا و عکس از بازیگران دیگرخیلی معمولی است که لابد چند بار در روز برای شما پیش می آید، ولی برخوردهای عجیب که شما توقع ندارید، چه بوده است؟
خیلی بوده، من هر لحظه که در خیابان راه می روم، بازخوردهای زیبای عجیبی می بینم. خیلی چیزها مثلا همان رفت و آمد داخل شهرم را چون با مترو انجام می دهم، در نتیجه این برخوردها را زیاد می بینم. محبت مردم را زیاد می بینم و باور کنید که خیلی از جاهایی که انرژی را زیاد می کند، دیدن مردم و آدم هاست. من از مردم انرژی می گیرم، هر وقت سختی کار زیاد می شود، می روم میان مردم، شلوغی مردم، خستگی ام درمی رود، مردم بیش از آن که نقد کنند، محبت می کنند، این چیز نابی است. این حالت مردم را خیلی دوست دارم که بی دریغ محبت می کنند، حتی اگر کار ضعیفی هم از بازیگری ببینید، آن را به رویش نمی آورند و از خوبی هایش می گویند.
*اینها محبت های رایج است، عجیب و غریب هایش چه بوده؟
خیلی زیاد است، شما هر وقت می روید میان مردم، می بینید که مردم شما را جزئی از خانواده شان می دانند، این حسی است که فکر نمی کنم در هیچ جای دنیا مثل ایران این قدر قوی و پررنگ باشد. مثلا بارها پیش آمده که یک خانمی، یک آقایی، با سن و سال متفاوت وقتی مرا در خیابان می بیینند، به من می گویند من شما را می شناسم، شما من را نمی شناسید؟! خوب این خیلی جالب است. مردم واقعا خیلی قدرشناس هستند، مردم خوبی داریم، برخلاف آن چیزی که خیلی ها معتقدند، مردم ما فراموشکار نیستند، همه چیز یادشان می ماند، حتی یک بازی بازیگر در یک سریال که مثلا 20 سال قبل پخش شده است.
*می دانم که شما تجربه یک بیماری سخت و حتی نزدیک به مرگ را داشتید؟ این را برای ما بگویید، چه تجربه ای بود؟
من غروب هجدهم آبان 1388 قبل از حضور در اجرای نمایش «هملت با سالاد فصل» مشکل قلبی و مغزی پیدا کردم، خیلی کم طول کشید، شاید چند ثانیه یا کمتر، اما در اوج این مشکلات جسمی، مرگ را تجربه کردم.
*مرگ را چطور دیدید؟
یکی از زیباترین، شریف ترین، رنگین ترین و گرامی ترین جاهای جهان بودم، باورتان می شود؟ من خودم را داشتم روی زمین می کشیدم که بروم از این جهان، حتی این قدر مشتاق رفتن بودم که در همان حالت ناخودآگاه دست انداختم که این سرم و وسایل پزشکی را از خودم جدا کنم که زودتر بروم، این قدر آن طرف زیبا بود؛ رنگین و زیبا، اصلا همه اینها در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد، ولی برای من یک چیز ناب وزیبا بود که می خواستم بکنم از این دنیا و بروم،خیلی زیبا و عجیب و غریب بود. این چیزی بود که در دنیا عجیب بود.
*در آن لحظات نگران هیچ چیز نبودید؟
نه اصلا. فقط داشتم ترغیب می شدم که بروم آنجا. باغ و رنگین کمان و اینها بود. دیوار قشنگی، همه چیز باهم، ولی به شما بگویم که آن طرف خبرهای خوبی هست، نمی دانم چی بود. یک چیزی بود. یک فضایی که می کشید آدم را.
*این طوری که شما می گویید و توصیف می کنید، آدم دوست دارد زودتر بمیرد و برود آن طرف را ببیند!
بله، واقعا برای خودم هم خیلی عجیب بود، باورم نمی شد این حجم از شیرینی و لذت و سبکی را تجربه کنم، هر قدر هم بگویم، باز شما باور نمی کنید چه چیزهایی را دیدم و چه حالی داشتم.
*آقای بقایی، معمولا آقایان اهل شاعری و آشپزی و اینها نیستند، ولی شما هستید و خوب هم اهل این چیزها هستید! چطور شد که شما این طور شدید؟از اول این طوری بود یا بعدا این طوری شد؟!
چیزهایی شما را وادار می کند که غذا درست کنید. یواش یواش به شما امکان می دهد که اولین روز یک تخم مرغ هم تویش بزنید. بعد می بینید که قارچ هم بد نیست. بعد یک خورده که می گذرد... دیگر می بینید که یاد گرفته اید.
*یعنی تنهایی شما باعث شد؟
.. تنهایی خیلی چیزها به من داد، شعر را، قطره بودن و دریا شدن و خیلی چیزهای دیگر. تنهایی ها اگر آدم درست برخورد کند، خیلی غنیمت است. مخصوصا شرایط امروزی جهان که اصلا فرصت با هم بودن نیست و فرصت تنهایی هاست و ناچارید که باشید.
*به نظرتان شما به آنجایی که حق تان بود، در سینما و تئاتر ایران رسیدید؟
.. چرا باید همیشه گلایه داشته باشم؟ من راضی ام! همینی است که هست! چیکار کنم؟ وقتی کفش می پوشیم باران می آید توی کفشم! جای گله ای نیست!
*حرف ناگفته؟!
ما مازندرانی ها اعتقاد داریم که ادبیات ایران و حتی تلویزیون به باران کم لطفی کرده! ببینید در شعرها و ادبیات ما چند بار به باران اشاره شده؟ خیلی کم! باران احساس آفرین ترین پدیده عالم است؛ آبی که از سقف می چکد و می آید پایین، پیش ما آدم ها! شعرای ما آن قدر که باید باران را تحویل نگرفته اند!
*مصاحبه را با یک شعر از شما درباره باران تمام می کنیم
بارون می آید کلون کلون از زیر سقف از زیر آسمون
بارون می آید تلق تلق از این افق تا اون فلک
بارون می آید نخود نخود از درزهای آستری ها و جیب کت
بارون می آید قر قر با عطسه و با سرفه و با خرخر
بارون می آید هوار هوار با آمپول وقرص و دوا
بارون می آید کوپول کوپول جام توی کلاس یه دسته گل
دسته گل پژمرده خانم از خواستگار دیشبش
بقایی اما هیچ گاه از تئاتر جدا نشد وهر وقت که مجالی یافته، به تئاتر سرک کشیده است. اگر لحظه ای با بهروز بقایی همنشین باشید، خیلی زود می فهمید که بهروز بقایی فرقی با نقش هایش ندارد، خود خودش است، با همان شوخی ها، با همان میمیک های صورت مخصوص خود، با همان شاعرپیشگی پنهان و آشکار در تک تک کلماتش.
اگر کمی با او خودمانی شوید، بخصوص اگر در فضای شاعرانه و رمانتیکی مثل پارک مصفای قیطریه باشید، بقایی شما را به شعرهای بدیع و شنیدنی اش مهمان می کند؛ شعرهایی که بسیار شبیه شعرهای حسین پناهی و محمدصالح علاء است.
آن قدر در وجود بهروز بقایی شیطنت ها و تازگی های ناب کودکانه و شاعرانه پیدا می کنی که حتی موهای سفید و ریش های نقره ای اش هم نمی تواند متقاعدت کند او الان شصت سالگی را هم رد کرده است.
*****
*من جایی خواندم که شما سابقه زندان سیاسی زمان شاه را هم دارید، این را هم جایی نگفته اید، قصه این را برای ما بگویید.
آخر چیزی خاصی نبود!
*اتفاقا خیلی تیتر قشنگی می شود مثلا از زندان شاه تا سریال همسران!
... نه بابا حالا اگر می خواهی بدانی بدان که چیزی نیست. اولا قضیه این طور نبوده که مثلا بخواهیم بگوییم من هم جزو زندانیان سیاسی رژیم شاه محسوب می شوم. در برابر آن کسانی که در زندان استخوان خُرد کردند و سال ها سابقه زندان شاه را داشتند، این اصلا چیزی نیست. برای ما به اصطلاح هتل بوده، یعنی محکومیت خاصی نبوده.
*یعنی منظورتان این است که فقط یک بازداشت ساده بود؟
نه اتفاقا، هم بازداشت بوده و حکم هم بوده و شلاق هم خورده ام.
*تا این را نگویید نمی روم سراغ سوال بعدی!
خب بر اثر اشتباه ساواک و شهربانی بود! همین را بگویم که من هم در همین کمیته مشترک ضدخرابکاری که در میدان توپخانه است، زندانی بودم.
*اولین تجربه بازیگری بهروز بقایی؟
اولین تجربه بازیگری به معنای واقعی ام این بود که وقتی خیلی خردسال بودم، سوار یک قاطر پشت سر پدربزرگم که سوار بر اسب بود، در تپه های منجیل می رفتیم. وقتی می خواستیم جایی اتراق و استراحت کنیم، پدربزرگم به من می گفت: پسر! یه پنجه تار بزن!
*مگه شما تار می زدید در آن سن و سال؟
نکته همین است، من چهار، پنج سال بیشتر نداشتم. تار زدن من این بود که صدای تار را تقلید کنم و بزنم! من هم خیلی جدی شروع می کردم به تار زدن با دهانم! و پدربزرگم هم گوش می کرد و حتی تشویقم می کرد، این شاید اولین تجربه بازیگری در زندگی ام بود.
*آقای بقایی! شما اولین فیلمی که بازی کردید سال 1359 بود، فیلم «تاریخ سازان» اثر آقای هادی صابر. یادتان هست چه حال و هوایی بود و چطور انتخاب شدید برای این فیلم؟
این به یک آشنایی تئاتری بازمی گشت، یعنی ما همدیگر را از تئاتر پیدا کردیم، قبل از این تجربه، من در سال های اوایل دهه 50 با آقای زندی پور تئاتر کار کردم، تئاتر «لبخند باشکوه آقای گیل» را بازی کردیم کار آقای اکبر زنجان پور که خدا حفظش کند و کار پراستقبالی شد، یعنی در یک ماه به اندازه سه ماه فروش رفت و چهار بار اکران می شد و آدم های زیادی بودند که می آمدند و می دیدند؛ از کارهای ماندگار تئاتر ایران در دهه 50 شد.
*اولین نقش تئاتری؟
در نمایش «لبخند باشکوه آقای گیل» نوشته آقای اکبر رادی و به کارگردانی آقای رکن الدین خسروی در یک سالن حرفه ای در تالار سنگلج روی صحنه رفتم. البته در آن نمایش من و چند نفر دیگر سیاهپوش بودیم و نقش مردم را بازی می کردیم. هر چند وقت یک بار روی صحنه می آمدیم یک دیالوگ را تکرار می کردیم و برمی گشتیم پشت صحنه.
بعد از این تئاتر با آقای زندی پور رفت وآمد خانوادگی پیدا کرده بودیم و معمولا آدم ها در کار به قول فرنگی ها «جویند» می شوند و رفت و آمد خانوادگی پیدا می کنند. آقای هادی صابر هم کارهای تئاتری من را دید و ارتباطات دوستانه ما و آقای زندی پور و صابر باعث شد اولین فیلمم با عنوان «محکومین» را با آقای زندی پور کار کنم که فیلم خوش ساختی هم شد.
*این فیلم، یک فیلم سیاسی و انقلابی در سال های اول انقلاب بود؟
بله در آنجا یک فیلم با مضمون سیاسی بود که به خاطر یک شال قرمزی که آقای زنجانپور داشت و باعث سوءتفاهم شد، فیلم هنوز پخش نشده است.
نقش یک مهندس جوان و انقلابی را داشتم که می رفت به کوره پزخانه ها و به بچه های محروم رسیدگی می کرد و...
*چطور پایتان به تلویزیون باز شد؟
سال 1354 با بازی در مجموعه «13 نمایش برای کودکان» به کارگردانی خانم فریده صابری وارد تلویزیون شدم.
*شما از 59 تا دهه 70 که در سریال همسران به اوج رسیدید و دوباره مطرح شدید تقریبا کار شاخصی از شما نیست، این درست است؟
البته در این فاصله کارهای دیگری هم کردم که فکر می کنم خیلی از مردم یادشان بیاید. همان زمان در دهه 60 مجموعه ای کار کردیم با عنوان «مجموعه نهضت های آزادیبخش جهان» با آقای صلواتی در تهران بود که برای شبکه یک کار کردیم و پخش هم شد.
*مضمون این سریال چه بود؟
مجموعه نهضت های آزادیبخش جهان به نهضت هایی در جهان می پرداخت که قوای آزادیبخشی داشتند و من در آن بازیگر بودم و 13 یا 14 قسمتی بود. من قبلش هم در سربداران کار کردم، در سال 59 بعد از کار آقای صابر و بعد از آن دیگر آمدم تهران و اینها را کار کردم که ملاقات در... یکی از این مجموعه ها بود. مجموعه فلسطین نیز از این کارها بود و به نظرم خیلی خوب بود. حالا من به عنوان بازیگر نباید این طور قضاوت کنم. ولی مجموعه نهضت های آزادیبخش کار ماندگاری در تلویزیون شد.
من در این کار اکثر اوقات کارگردان بودم، برای ادامه این مجموعه برنامه های زیادی داشتیم، می خواستیم با گروه به الجزایر و... هم برویم و قسمت های بعدی را بسازیم که نشد.
*قبل از سریال همسران نقش دیگری هم در سریال های تلویزیونی داشتید؟
شروع فعالیت جدی من در تلویزیون در سال 1370 با سریال «عطر گل یاس» بود، کاری از آقای بهمن زرین پور. یعنی اقبال عمومی به من به عنوان بازیگر از این سریال شروع شد و به اصطلاح دیده شدم. نقش پسر آقای زنجانپور را بازی می کردم و یکی از دو شخصیت عمده آن کار بودم.
*تا رسید به سریال «همسران» و آشنایی با آقای بیرنگ، چطوری با هم آشنا شدید؟
... بله، من در جوانی ایشان، سال اول که وارد دانشکده شدیم با آقای بیرنگ آشنا شدیم و یعنی ایشان یک دوره از ما جلوتر بودند، در سینما و تئاتر هم گاهی ایشان را می دیدیم، اما به طور جدی در دانشکده هنرهای دراماتیک آن زمان بود که آقای بیرنگ را دیدم و با ایشان دوست شدم.
این دوستی در حیطه های غیرکاری بود تا این که رسید به سال 72 و سریال همسران که آغاز کار مشترک ما بود. البته در سال 73 آقای بیرنگ و رسام اولین کار کارگردانی را به من پیشنهاد دادند که البته من جراتش را نداشتم و البته این عزیزان به من اعتماد کردند، چون من قبلا تجربه کارگردانی تلویزیون نداشتم، کار تئاتری انجام داده بودم ولی کار تلویزیونی نه. در واقع من کارگردانی کارهای تلویزیونی ام را مدیون آقای بیرنگ و رسام هستم.
*چرا تا قبل از این خودتان کار کارگردانی نکرده بودید؟
من فکر می کردم که کارگردان باید دانشش بیش از اینها باشد و موظف است، مسئول است و باید اشراف کامل داشته باشد؛ این را تا آن موقع در خودم نمی دیدم، ولی به هر حال اولین کار کارگردانی را با راهنمایی این دوستان برای شبکه پنج ساختم که 80 قسمت بود از 15 تا 35 دقیقه که در واقع افتتاحیه آن بود کار کردیم، اسم این مجموعه «نوعی دیگر» بود که خودم و خانم پرستو گلستانی در آن بازی می کردیم.
*در سریال همسران یک شمایل جدیدی از مرد ایرانی دهه 70 را از شما نشان می دهد. یک فردی که سیبیل خفنی ندارد و لباس های شیک می پوشد و تر و تمیز است. این را شما خودتان به آن رسیدید یا شخصیت پرداز آنها بود؟
... اینها معمولا بود، این شمایل ولی معمولا یک ترکیبی از همه نگاه هایی است که بود، یعنی نمی شود گفت که فقط من بودم یا بیژن بیرنگ بوده یا رسام بوده، ولی همه اینها با هم بوده و در نتیجه به آن شمایلی که شما می بینید، رسیده است.
*یک تیم کامل که در عین حال مکمل هم بودند؟
... بله دقیقا و ما متاسفانه نمونه این تیم کامل را در سینما و تلویزیون نداریم یا خیلی کم داریم.
*بعد چرا این همکاری و تیم بیرنگ و رسام در بقیه سریال ها ادامه پیدا نکرد؟
اول از همه خود بیژن و مسعود با هم به مشکل خوردند.
*سر چی؟
سر پول و اینها بود دیگر. اختلاف سر این چیزها پیش می آید معمولا! ولی خب باعث شد دیگر با همدیگر کار نکردند؛ هرچند ما طرح های بزرگ زیادی را با هم داشتیم. دنیای شیرین دریا را داشتیم که در شمال ساخته شد و قرار بود در نقاط مختلف ایران کار کنیم.
نه دیگه، سر همین اختلاف ها جلو نرفت
*شما عضو گروه بازیگری بودید یا کارگردانی؟
من جزو گروه بودم، من و مسعود رسام و بیژن بیرنگ و مسعود شاه محمدی بودیم که بعدا به هم ریخت. چون بیژن و مسعود از پایه های اصلی کار بودند و اینها که متواری شدند، ما هم متواری شدیم. (خنده)
*عجیب ترین برخوردهای مردمی با شما چی بود؟ مثلا گرفتن امضا و عکس از بازیگران دیگرخیلی معمولی است که لابد چند بار در روز برای شما پیش می آید، ولی برخوردهای عجیب که شما توقع ندارید، چه بوده است؟
خیلی بوده، من هر لحظه که در خیابان راه می روم، بازخوردهای زیبای عجیبی می بینم. خیلی چیزها مثلا همان رفت و آمد داخل شهرم را چون با مترو انجام می دهم، در نتیجه این برخوردها را زیاد می بینم. محبت مردم را زیاد می بینم و باور کنید که خیلی از جاهایی که انرژی را زیاد می کند، دیدن مردم و آدم هاست. من از مردم انرژی می گیرم، هر وقت سختی کار زیاد می شود، می روم میان مردم، شلوغی مردم، خستگی ام درمی رود، مردم بیش از آن که نقد کنند، محبت می کنند، این چیز نابی است. این حالت مردم را خیلی دوست دارم که بی دریغ محبت می کنند، حتی اگر کار ضعیفی هم از بازیگری ببینید، آن را به رویش نمی آورند و از خوبی هایش می گویند.
*اینها محبت های رایج است، عجیب و غریب هایش چه بوده؟
خیلی زیاد است، شما هر وقت می روید میان مردم، می بینید که مردم شما را جزئی از خانواده شان می دانند، این حسی است که فکر نمی کنم در هیچ جای دنیا مثل ایران این قدر قوی و پررنگ باشد. مثلا بارها پیش آمده که یک خانمی، یک آقایی، با سن و سال متفاوت وقتی مرا در خیابان می بیینند، به من می گویند من شما را می شناسم، شما من را نمی شناسید؟! خوب این خیلی جالب است. مردم واقعا خیلی قدرشناس هستند، مردم خوبی داریم، برخلاف آن چیزی که خیلی ها معتقدند، مردم ما فراموشکار نیستند، همه چیز یادشان می ماند، حتی یک بازی بازیگر در یک سریال که مثلا 20 سال قبل پخش شده است.
*می دانم که شما تجربه یک بیماری سخت و حتی نزدیک به مرگ را داشتید؟ این را برای ما بگویید، چه تجربه ای بود؟
من غروب هجدهم آبان 1388 قبل از حضور در اجرای نمایش «هملت با سالاد فصل» مشکل قلبی و مغزی پیدا کردم، خیلی کم طول کشید، شاید چند ثانیه یا کمتر، اما در اوج این مشکلات جسمی، مرگ را تجربه کردم.
*مرگ را چطور دیدید؟
یکی از زیباترین، شریف ترین، رنگین ترین و گرامی ترین جاهای جهان بودم، باورتان می شود؟ من خودم را داشتم روی زمین می کشیدم که بروم از این جهان، حتی این قدر مشتاق رفتن بودم که در همان حالت ناخودآگاه دست انداختم که این سرم و وسایل پزشکی را از خودم جدا کنم که زودتر بروم، این قدر آن طرف زیبا بود؛ رنگین و زیبا، اصلا همه اینها در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد، ولی برای من یک چیز ناب وزیبا بود که می خواستم بکنم از این دنیا و بروم،خیلی زیبا و عجیب و غریب بود. این چیزی بود که در دنیا عجیب بود.
*در آن لحظات نگران هیچ چیز نبودید؟
نه اصلا. فقط داشتم ترغیب می شدم که بروم آنجا. باغ و رنگین کمان و اینها بود. دیوار قشنگی، همه چیز باهم، ولی به شما بگویم که آن طرف خبرهای خوبی هست، نمی دانم چی بود. یک چیزی بود. یک فضایی که می کشید آدم را.
*این طوری که شما می گویید و توصیف می کنید، آدم دوست دارد زودتر بمیرد و برود آن طرف را ببیند!
بله، واقعا برای خودم هم خیلی عجیب بود، باورم نمی شد این حجم از شیرینی و لذت و سبکی را تجربه کنم، هر قدر هم بگویم، باز شما باور نمی کنید چه چیزهایی را دیدم و چه حالی داشتم.
*آقای بقایی، معمولا آقایان اهل شاعری و آشپزی و اینها نیستند، ولی شما هستید و خوب هم اهل این چیزها هستید! چطور شد که شما این طور شدید؟از اول این طوری بود یا بعدا این طوری شد؟!
چیزهایی شما را وادار می کند که غذا درست کنید. یواش یواش به شما امکان می دهد که اولین روز یک تخم مرغ هم تویش بزنید. بعد می بینید که قارچ هم بد نیست. بعد یک خورده که می گذرد... دیگر می بینید که یاد گرفته اید.
*یعنی تنهایی شما باعث شد؟
.. تنهایی خیلی چیزها به من داد، شعر را، قطره بودن و دریا شدن و خیلی چیزهای دیگر. تنهایی ها اگر آدم درست برخورد کند، خیلی غنیمت است. مخصوصا شرایط امروزی جهان که اصلا فرصت با هم بودن نیست و فرصت تنهایی هاست و ناچارید که باشید.
*به نظرتان شما به آنجایی که حق تان بود، در سینما و تئاتر ایران رسیدید؟
.. چرا باید همیشه گلایه داشته باشم؟ من راضی ام! همینی است که هست! چیکار کنم؟ وقتی کفش می پوشیم باران می آید توی کفشم! جای گله ای نیست!
ما مازندرانی ها اعتقاد داریم که ادبیات ایران و حتی تلویزیون به باران کم لطفی کرده! ببینید در شعرها و ادبیات ما چند بار به باران اشاره شده؟ خیلی کم! باران احساس آفرین ترین پدیده عالم است؛ آبی که از سقف می چکد و می آید پایین، پیش ما آدم ها! شعرای ما آن قدر که باید باران را تحویل نگرفته اند!
*مصاحبه را با یک شعر از شما درباره باران تمام می کنیم
بارون می آید کلون کلون از زیر سقف از زیر آسمون
بارون می آید تلق تلق از این افق تا اون فلک
بارون می آید نخود نخود از درزهای آستری ها و جیب کت
بارون می آید قر قر با عطسه و با سرفه و با خرخر
بارون می آید هوار هوار با آمپول وقرص و دوا
بارون می آید کوپول کوپول جام توی کلاس یه دسته گل
دسته گل پژمرده خانم از خواستگار دیشبش
منبع: جام جم