مصطفی مردونه تنگه رو نگه داشته بود اما یه لحظه تک‌تیرانداز دشمن شکارش کرد و تیر قناسه تو دهنش نشست. وقتی مجید و بقیه دیدن مصطفی تیر خورد، جا خوردن؛ چون اون اولین شهید دسته اخراجی‌ها بود.

همین طوری که توی جاده خاکی پر پیچ‌وخم شاخ‌شميران به سمت تپه‌مهدی و دشت منتهی به دریاچه دربندیخان می‌رفتم تک و توک آدم‌هایی رو می‌دیدم که مثل لشکر شکست‌خورده به سمت عقبه می‌رفتند.خمپاره‌های صد و بیست که به سینه‌کش شاخ‌شمیران می‌خورد صدای مهیبی تولید می‌کرد که از ده تا خمپاره بیشتر بود. این صدا ترس رو تو دل آدم بیشتر می‌کرد. گاهی هم با مینی‌کاتیوشا رگباری سینه‌کش شاخ و تپه‌مهدی رو گلوله‌باران می‌کردند.



گاهی صدای خمپاره، چه‌چه پرنده‌ها رو قطع می‌کرد و گاهی هم گل‌هاي قشنگ صحرایی رو پرپر می‌کرد. دفعه قبل که توي شاخ، پدافند می‌کردیم عراقی‌ها با خمپاره شیمیایی می‌زدن یه بار که بوی سیر و بادام تلخ تو منطقه پیچید بی‌سیم زدم به گردان که برادر اینجا شیمیایی زدن. از پشت بی‌سیم بنده خدا گفت برادر مثلاً تو فرماندهي اگه تو بگی شیمیایی زدن بقیه باید بگن بمب اتمی زدن! یه خورده خوددار باش نیروها نترسن!

نصف راه رو رفته بودم که صوت خمپاره صد و بیست که توي سینه‌کش شاخ نزدیکی‌های بالای سرم خورده بود، منو نقش زمین کرد. سرم رو بالا آوردم ببینم از بالا شاخ، سنگی چیزی توی سرم نیفته دیدم که وا مصیبتا یه تیکه سنگی به بزرگی یه ماشین از شاخ جدا شده و داره میاد سمتم. شروع به دویدن کردم و خودم رو به یه سمت دیگه جاده رسوندم اما اتفاق دیگه‌ای که افتاد این بود که این سنگ جاده رو بست و آمبولانس‌ها  که در حال رفت‌وآمد بودند پشت تیکه سنگ گیر کردند.

نمی‌تونستم بیشتر از این معطل بمونم شروع کردم به دویدن به سمت تپه مهدی. وقتی رسیدم پای تپه مهدی دیدم عراقی‌ها گله‌ای با قایق‌هایی که خودشون رو به ساحل سمت ما رسونده بودند داشتن به سمت تپه هجوم می‌آوردند. مصطفي اینقدر آرپی‌جی زده بود که از گوشاش خون می‌اومد. وقتی متوجه اومدن من شد لبخندی زد که دندونهاش از پشت سیبیل‌هایی که از فرط سیگارکشیدن زرد شده بود معلوم شد. مصطفی مردونه تنگه رو نگه داشته بود اما یه لحظه تک‌تیرانداز دشمن شکارش کرد و تیر قناسه تو دهنش نشست. وقتی مجید و بقیه دیدن مصطفی تیر خورد، جا خوردن؛ چون اون اولین شهید دسته اخراجی‌ها بود. مجید با شهادت مصطفی خیلی غیرتی شد و مثل فیلم قیصر داد زد که مُصی رو کشتن!

بعدش هم تیربار رو برداشت و رفت رو یال تپه مهدی و شروع کرد به رگبار بستن گله عراقی‌ها.

من هم رفتم بالا و دوربین رو انداختم تو دشت دیدم عراقی‌ها با اون هیکل‌های گنده چند تا از بچه‌های پلنگی‌پوش جقله رو مثل قربونی بغل کردن دارن با خودشون اسیر می‌برن. دیدن این صحنه از بالای تپه درحالی که نیروی کافی برای سرازیر شدن تو دشت نداشتیم خیلی ناراحت‌کننده بود. دو سه تا هلی‌کوپتر دوملخه عراقی هم وارد معرکه جنگ شدن و شروع کردن به رگبار بستن بچه‌ها. تنها راه و وسیله مقابله ما با اون هلی‌کوپترها تیربار و آرپی‌جی بود.

یه لحظه که گرد و خاک شلیک‌های هلی‌کوپترها خوابید متوجه شدم مجید افتاده. بچه‌ها مجید رو به پایین تپه منتقل کردن و زخم‌هاش رو بستن. ما هم حمله هلیکوپترها رو که جواب دادیم برای بستن تنگه رفتم کمک بچه‌ها و سر راه وارد سوله بهداری شدم با دیدن زخم‌ها مجید انگار آب سردی روی سرم ریختن. تیرها به سفید رون مجید خورده بود و به‌شدت خونریزی داشت. همه به مجید امید می‌دادن که الآن آمبولانس می‌رسه اما نمی‌دونستن که جاده بسته است و آمبولانسی نخواهد رسید. رفتم پیشش بادیدن من لبخند تلخی زد و با چشمهاش باهام حرف می‌زد. انگار داشت می‌پرسید داش مسعود بالاخره من آدم شدم؟

من هم گریه‌ام گرفته بود اما نمی‌تونستم جلو بچه‌ها گریه کنم بغضم رو خوردم و از سنگر بیرون اومدم صدای گریه رفقاش که بلند شد فهمیدم مجید تموم کرد. درست روز هفتم تیر شصت و هفت. عراقی‌ها داشتم عقب می‌نشستن نیروهای کمکی هم داشتم می‌رسیدن. شاخ‌شمیران تنها خطی بود که تو اون ماهای آخر جنگ نشکست.