کد خبر 23202
تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۱

وبلاگ جلبک ستيز در جديدترين مطلب خود به موجهه اش با يک زوج نابينا اشاره کرده و در يادداشتي با تيتر «دقايقي با يک زوج روشندل» نوشت: 
امروز چهارشنبه 15/10/89 ساعت 8 صبح ايستگاه متروي دروازه شميران

طبق معمول هر روز در قطار مشغول خواندن روزنامه بودم.

"ايستگاه دروازه شميران، مسافرين محترمي که قصد ادامه مسير به سمت......"

و باز هم طبق روزهاي قبل تعدادي مسافر پياده و تعدادي سوار شدند.

همه چيز مانند روزهاي قبل

تکراري و بعضاً کسل کننده

خانومي را ديدم مانتويي اما محجبه؛ روشندل بود و دستش در دستان مردي بود که از قضا او

هم روشندل بود! و دستان او نيز در دستان جواني ديگر بود که راهنماييشان مي کرد سوار قطار شوند.

به نظر زن و شوهر مي آمدند.

فارغ از تمام اطرافيان خود گرم صحبت بودند؛ با صداي بلند

از دانشگاه تعريف مي کردند و از هم کلاسي هايشان

خانوم از کاري مي گفت که براي آقا پيدا کرده بود:

"دانشگاه آزاد زنجان عضو هيئت علمي ميگره، توهم که اين ترم دکترات رو ميگيري"

شوهر از خانم درباره پيگيري کار پيرزن در اداره اش پرسيد:

"راستي سفارش خانم رحماني رو به رئيستون بکن، پيرزن خوبيه. به اين وام خيلي نياز داره"

شوخي ها و گفت و گوهاي اين زن و شوهر توجه يک واگن قطار رو به خود جلب کرده بود..

گذر زمان را متوجه نشدم

"ايستگاه فردوسي"

ساعت 8:20

و من باز هم طبق معمول با تاخير به اداره مي رسيدم.

خيلي خوش شانس بودم که مقصد آنها هم "فردوسي" بود.

داوطلبانه پريدم جلو و دست پسر جوان را گرفتم و دست او هم در دستان همسرش.

تشکر کرد؛ خيلي ساده اما دلنشين!

زن و شوهر در سکوت پشت سر من گام بر ميداشتند.

احساس حقارت ميکردم. يا من خيلي ناشکر هستم يا آنها خيلي سپاسگزار

بهتر است اينگونه بگويم

من لاف عاشقي مي زنم و آنها...

سر صحبت را باز کردم:

-"داداش من يک وبلاگنويسم. اجازه ميدهي از شما يک مصاحبه بگيرم و توي وبلاگ درج کنم؟"

لبخندي زد و نگاهي به پشت سرش کرد. در کمال تعجب خانم هم بهش لبخند زد.

صورتش را برگرداند و گفت:

"نيازي به مصاحبه نيست. فقط از قول ما در سايتت بنويس: "آن کسي را که شما شب و روز مي خوانيدش، در مقابلش خم و راست مي شويد، ادعاي عاشق بودنش را داريد .... ما حسش کرديم. شما چشم داريد و نمي بينيدش اما ما او را مي بينيم. ما خدا را در کنارمان حس ميکنيم. دست او را مي بينيم که مراقبمان است. چشم داشته باشي و خدا را نبيني چه فايده؟ ما اين نابينايي را با هيچ بينشي عوض نمي کنيم. ما کسي را مي بينيم که مي پرستيمش"

 

 

{يدالله فوق ايديهم}

مو به تنم سيخ شد. سرماي خاصي بدنم را فرا گرفت. دستانم بي حس شد. دستانش را رها کردم.

هر سه ايستاديم.

صدايش را مي شنيدم. "آقا....کجا رفتي؟ خوبي؟"

اما توان پاسخ نداشتم. مي ديدمشان اما حس گام بر داشتن نداشتم.

زوج جوان به هم نگاهي کردند و خنديدند.

مرد عصاي سفيدش را باز کرد و دست در دست هم آرام رفتند.

هرچه از من دورتر مي شدند گويا من را به خودم نزديکتر مي کردند...

خدايا اگر من عاشقم پس اينها....

 

اما امروز ديگر يک روز، طبق معمول روزهاي قبل نبود.

امروز برايم يک کلاس درس بود.

امروز در دانشگاه معرفت واحد عاشق شناسي را پاس کردم.