به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از رجانيوز، حاشيهها اين ديدار هم كه هميشه خواندن داشته است. در ادامه اين شعرها با حاشيههايي كه مهدي قزلي نوشته است تركيب شده تا در كنار صوت شعرخواني شعرا، لطفي افزون پيدا كند.
قزوه از آقا اجازه گرفت و با غزلی از مرحوم قهرمان با این مطلع، جلسه را آغاز كرد. قزوه كه میخواند، رهبر لابهلای شعر آرام میگفتند: خدا بیامرزد.
بعد قزوه یادی كرد از خلیل عمرانی، شاهرخ اورامی، حبیبالله معلمی و مرحوم قهرمان كه در یك سال گذشته از دنیا رفتند. همینطور از همهی گذشتگان دور و نزدیك. یاد كرد از احمد عزیزی و علی معلم كه هر دو بیمار هستند. شروع جلسه را هم سپرد به آقای سبزواری و شعرش كه بزرگ جمع بود:
(حمید سبزواری)
مگو كه كشتی از این موج بر كران نرود
كه بر دماغ خرد هرگز این گمان نرود
در آن سفینه كه سكان به دست نوح در است
امید ساحل مقصود از میان نرود
حرامیان ره صد كاروان زدند و هنوز
ز گوش بادیه آوای كاروان نرود
قدم به صدق و صفا نه به راه دوست كه جان
اگر ز دست رود بر كسی زیان نرود
مباش در پی دعوی كه رهرو ره عشق
بر آستان وفا جز به پای جان نرود
سراب داعیهداران به مدعی بگذار
نهنگ لجّه ز عمّان به آبدان نرود
فروغ خلوت روحانیان نیفزاید
چو شمع هر كه در این بزم سرفشان نرود
چنین كه رهسپران چابكانه میتازند
غبار عرصه ز سیمای آسمان نرود
ز بس كه خون شقایق به دشت و هامون ریخت
بهار از دمن و دشت و بوستان نرود
اگرچه شبپرگان آرزوی شب دارند
سحر به بویه خفاش از جهان نرود
به جز حدیث محبت كه جاودان سخنی است
بسا فسانه كه از نامه بر زبان نرود
مرید رهبر عشقیم و در گذرگه عمر
حمید را خط عشق است و جز بر آن نرود
بعد از او، گرمارودی دعوت شد به خواندن شعر. دكتر گرمارودی میخواست وقتش را به جوانها بدهد، ولی قزوه اصرار كرد و او هم قبل از اینكه یك غزل پنجبیتی در اقتفای رعدی آذرخشی بخواند، آشناییاش با رعدی در جلسات سهشنبهی امیری فیروزكوهی را یادآوری كرد. از رعدی گفت كه قصیدهسرای معروفی است و بیتی از قصیدهی معروف او را كه برای برادر كر و لالش گفته بود، خواند. آقا هم زیر لب با او میخواندند:
به نگاه تو ندانم كه چه رازی است نهان
كه من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
گرمارودی گفت كه رعدی یك غزل خیلی خوب دارد:
خوش است ناله نای و نوای زیر و بمی
دم خجسته و در صحبت خجسته دمی
و این غزل پنجبیتی به اقتفای آن غزل رعدی است:
(سید علی موسوی گرمارودی)
منم كه میرسدم نو به نو ز خویش غمی
ز دست خویش نیاسودهام به عمر، دمی
گیاه آبزیام، بی بهار میرویم
مگر همان گذرد گاه از سرم بلمی
در این صحیفه رنگین و پر نگار وجود
به قدر سایه نیفتادم از سر قلمی
به كوه نیز نسنجیدهام غم خود را
هنوز با غمم ای كوه سرفراز كمی
چو فجر كاذبم انگار و هیچ سوی نیام
نه در پگاه وجودی نه در شب عدمی
چو موج هرچه سر خود به سنگ میكوبم
ز پای خویش فراتر نمینهم قدمی
رهبر انقلاب پس از شعر گرماوردی فرمودند: «مرحوم رعدی چندتا مثنوی عالی هم دارد. سفرنامه است در واقع. مدتی در اتیوپی بوده و اینها را به شعر درآورده و چاپ شده است».
جلسه با مدیریت قزوه باسرعت و شتابان پیش میرفت. دلیلش هم این بود كه هر شاعری دوست داشت در این جلسه شعر بخواند و تعداد زیاد شعرا این مجال را نمیداد. به هرحال، جلسه بیهیچ حاشیهای ادامه یافت.
كیومرث عباسی قصری -از قصرشیرین- شعر خواند:
(كیومرث عباسی قصری)
نه شهر دارد نه كوه و صحرا، توان و تاب جنون ما را
به شهر ما را زنند زنجیر، به كوه و صحرا زنند خارا
تمام عالم شوند اگر جمع، حریف جوش جنون نگردند
كه میتواند عنان بگیرد، خروج از جان گذشتهها را؟
خدای را ای همیشه حاضر، ولیك غایب به چشم ظاهر
خمار ما را ز پا درآورد، بیا و بشكن خمار ما را
در انتظارت دو چشم داریم، سپیدتر از دو حلقه در
شفای ما در ظهور نور است، دریغ از ما مكن شفا را
ز داغ هجر تو سینه ما، شدهست گلگل چو بال طاووس
كسی به عالم به این قشنگی، نبرده هرگز به سر وفا را
شكستگان درستپیمان، نهند با سر قدم به میدان
چه غم كز آنان گرفته باشند، به تیغ دست و به تیر پا را
غمآشنایان هلاك دردند، نه خسته از آن نه سیر گردند
كنند اعراض اگر به آنان، به رایگان هم دهی دوا را
زبان سرخ غزلسرایم، ندارد اندیشه سر سبز
كسی كه از دل بلی بگوید، به جان هم آخر خرد بلا را
غزل برای غزلسرایان، چنان نماز شب است قصری
وضو نكرده به كف نگیری، قلم به قصد غزل خدا را
شعر این مرد موسپیدكرده زیبا و دلنشین بود. آقا بعد از تحسین او رو به قزوه كردند و گفتند: از ایشان مثل اینكه شعر نشنیده بودیم؟
بعد، غلامرضا شكوهی -از مشهد- شعر خواند كه آقا بعد از شعر او بالبخند گفتند: شعر طعم مشهد میداد.
(غلامرضا شكوهی)
سلام فاتح آیینههای قابشده
بدون هسته خورشید، آفتابشده
***
به تماشای قدت آینهها كوتاهند
ماهها پشت نگاه تو شبیه ماهاند
هرچه نی روی لب دشت عطش میخواند
همه مدیون دم گرم تو یعنی آهاند
ابر را مات كن از صفحه شطرنجی روز
ذرههای دل خورشید تو را میخواهند
روی تنپوش تو موسیقی باران لغزید
ابرها تشنه یك ضربه به این درگاهند
***
پا به پای ستارهها بنشین، دست در دست آسمان بگذار
گاهگاهی هوایی خود باش، خاك را بهر خاكیان بگذار
دست بر طاق آسمان برسان، پنجه را در هلال ماه بپیچ
گاه بر سینه گذشته خویش، تیر غیبی در این كمان بگذار
مثل فریاد رعد در دل كوه، صخرههای ستبر را بشكن
آشنا با تبار طوفان باش، بادها را به این و آن بگذار
ابر باش و سرود باران را در فضای بهار جاری كن
گریه را جمع در نگاهت كن، خنده در ضرب ناودان بگذار
میرود ساعت از برابر ما، خسته از لحظههای اندوهیم
ایستگاهی برای یك لبخند، در سراشیبی زمان بگذار
در هجوم تفكری مسموم، یك دو لبخند قسمت ما بود
تا گل خنده را هرس نكنند، روی لبهای خود نشان بگذار
همه رنگها عوض شدهاند، تو ولی در اتاق بیرنگی
سفرهای ساده نذر مهمان كن، عشق را هم به جای نان بگذار
علی انسانی هم از وقت خودش به نفع جوانها گذشت. مثل سال گذشته، از افغانستان و تاجیكستان و هند چند نفری مهمان این سفرهی شعر پارسی بودند. از بین آنها مبشّر از افغانستان اولین شعر را خواند دربارهی بهار.
(حمید مبشر از افغانستان)
مرا پیمانه و خم میشناسد
شریك درد مردم میشناسد
مرا با این دوبیتیهای غمگین
تمام مردم قم میشناسد
***
بهار آمده در كوچه، چتر گل بر سر
نوشته عید مبارك به روی حلقه در
گذشته از همه شهرها و آورده
ستارههای قشنگی ز شهر پیشاور
بهار حال خوشی دارد و پر از خندهست
میان سبزه، كنار درخت، زیر گذر
سبد سبد گل سرخ و سفید آورده
لباس تازه به تن كرده است كوه و كمر
خدا كند كه بیاید شبی به كلبه من
بگیرد از من دلخسته و نزار، خبر
خدا كند كه بماند همیشه در ده ما
مباد آن كه از این ده كند خیال سفر
مباد آن كه دلش بشكند از این مردم
مباد آن كه دلش بشكند از این كشور
عزیز مهدی -جوان هندی- قبل از شعرخوانی سلام كرد و سلام همهی مقلدان آقا در هندوستان را ابلاغ كرد. آقا هم فرمودند «علیكم و علیهم السّلام». بعد غزلی خواند:
(عزيز مهدي از هندوستان)
بوی نارنج آمد از آرامگاه پیر ما
شد دعای صبحگاهی ناله شبگیر ما
از قضا باد صبا بر تربت لیلی وزید
زلفها بر باد داد از قصه زنجیر ما
دوستان! این داستان آوازه آفاق شد
خواجه شیراز هم آگه شد از تقدیر ما
خواجه حافظ را قسم دادم به آن فال عزیز
بلكه از مسجد سوی میخانه آید پیر ما
در ازل ایزد بت من را دلی سنگ داد
لااقل ای كاش بر سنگی نشیند تیر ما
لولیان فارس میگویند صیاد دلاند
قدر این زحمت نمیارزد مگر نخجیر ما
در همین سامان مگر سامان پذیرد تا ابد
درد بی درمان ما و كار بی تدبیر ما
یار شیرینكار من! آن كیمیای تلخوش
كنج شیراز شما یا گوشه كشمیر ما؟
آقا بعد از شعر او گفتند: به غیر زبان مادری شعرگفتن خیلی كار مهمی است، آن هم به این روانی و به این صافی. یعنی هیچ مشكلی از لحاظ زبانی واقعاً نداشت شعر شما. موفق باشید.
قزوه خطاب به رهبر انقلاب گفت: حاجآقا علاوه بر ایشان، تعدادی از جوانهای هم سن و سال ایشان -كه اكثراً هم دكترای زبان و ادبیات فارسی هستند، در همین سن شعر میگویند. مثل مهدی باقر، نقی عباس كیفی و چند نفر از هندوها ... آقا هم خطاب به عزیز مهدی گفتند: «خدا انشاءالله همهتان را حفظ كند. سلام ما را به همهی دوستان برسونید.»
رستم وهابنیا از تاجیكستان هم با معرفی قزوه شعر خواند. بعد از خواندن مورد تشویق رهبر و حضار قرار گرفت. آقا گفتند: خیلی خوب، غزل شُستهرفتهی مضموندارِ متعهدِ خوبی بود. خیلی خوب! بهره بردیم. انشاءلله موفق باشید.
(رستم وهابنیا از تاجیكستان)
قسم به روح قلم ناروا نخواهم گفت
هر آن سخن كه نخواهد خدا نخواهم گفت
قسم به جان سخن تا زمان قطع نفس
اگر هوا ندهند از هوا نخواهم گفت
همیشه در نظرم روی دوست جلوهگر است
به روی آینه حرف ریا نخواهم گفت
ضمیر ماست چو خود دفتر مصور دوست
حضور مدعیان مدعا نخواهم گفت
به روز حادثه هم بد ز من امید مدار
كه در حریم وفا از جفا نخواهم گفت
جهان گرفته ندای الست سرتاسر
میان موج بلا جز بلا نخواهم گفت
چو از قلمرو مهرم سفیر خورشیدم
تو از كجایی و من از كجا نخواهم گفت
اگرچه در همه آفاق قحط مهر و وفاست
به جز حكایت آن آشنا نخواهم گفت
فرید (قادر طهماسبی) شاعر بعدی، تنها روشندل جمع هم بود. به سنت چند سال گذشته، قبل از شعرخواندن كمی گلایهی نرم كرد و بعد شعرش را خواند.
(قادر طهماسبی)
صبر باید ورنه اینجا میوه شیرین عشق
قسمت فرهاد اگر باشد به پرویزش دهند
مست تقوا عاشقی باشد كه در بزم شهود
ساغرش در دست بگذارند و پرهیزش دهند
درد عالمگیر ما بیدار شد ای عاشقان
همچنان بیدار اگر باشد دوا نیزش دهند
***
هر كه در حلقه ما سست بود پیمانش
عین لطف است اگر خاك كند پنهانش
***
زیبای من چو بوی گل از راه میرسد
چون مژده طلایی دلخواه میرسد
از انتظار آمدنش خسته چون شدم
تا میروم كه شب شوم آن ماه میرسد
ای دل صبور باش كه زیبا صبور نیست
تا تن زدی به دوریاش از راه میرسد
بیطاقتی مكن كه اگر عمر اجازه داد
آن قسمت پریشده ناگاه میرسد
كاری كه اسم اعظم امید میكند
تیر نظر به دست نظرگاه میرسد
گل میدهد به دست من امید تا مرا
پای نفس به گلكده آه میرسد
چشمم اگر ادامه دهد كار گریه را
آب حیات من به لب چاه میرسد
قزوه، كاظمی را معرفی كرد برای خواندن. كاظمی گفت وقتش را بدهد به یك جوان افغان. آقا گفت: كاظمی خودش جوان است، بفرمایید. او هم گوش كرد و شعر قویای خواند دربارهی قلمرو پارهپارهشدهی جغرافیای زبان فارسی:
(محمدكاظم كاظمی)
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شكست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشه جغرافیا دوید
اینسان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی كه از مصالح دیوار دیگران
یك خاكریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد
آن طاقهای گنبدی لاجوردگون
اینگونه شد كه سنگ فلاخن درست شد
آن حلههای بافته از تار و پود جان
بندی كه مینشست به گردن درست شد
آن حوضهای كاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن لایههای گچبری رو به آفتاب
سنگی به قبر مردم قزنین و فاریاب
سنگی به قبر مردم كدكن درست شد
سازی بزن كه دیر زمانیست نغمهها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده كه گرچه به دنیا امید نیست
شاید پلی برای رسیدن درست شد
شاید كه باز یك نفر از بلخ و بامیان
با كاروان حله بیاید به سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمدهست
بویی عجیب میرسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشودهست بال و پر
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان
ما شاخههای توام سیبیم و دور نیست
باری دگر شكوفه بیاریم توامان
با هم رها كنیم دو تا سیب سرخ را
در حوضهای كاشی گلدار باستان
بر نقشههای كهنه خطی تازه میكشیم
از كوچههای قونیه تا دشت خاوران
تیر و كمان به دست من و توست هموطن!
لفظ دری بیاور و بگذار در كمان
شعر كاظمی دربارهی جداشدن سرزمینهای اسلامی و فارسی به كوشش بیگانگان بود و رهبر انقلاب حسابی آفرین گفتند و ادامه دادند: آن چیزی كه احیاناً بیشترین امید به آن هست كه این مقصود را برآورده كند، همین كاری است كه الان شما دارید میكنید. یعنی گفتن! گفتن ... پراكندن این فكر؛ آن هم در قالب ابیات زیبا و سخن استوار فارسی. آفرین.
كاظمی ادب كرده بود و شعر را نوشته بود تا بدهد به آقا كه با اصرار ایشان خواند. میخواست دیگران از وقت جلسه استفادهی بیشتر ببرند. در مجلس شعر شعرای آیینی، قبلاً توجه و علاقهی آقا به كاظمی را دیده بودم.
كاظم نظریبقا غزلی آذری خواند. آقا بعد از شعر او آفرین گفتند و ادامه دادند: خدا انشاءالله به شما توفیق بدهد. آللاه كمك اِلَسین. قزوه بالبخند گفت: تركیش سخت بود! و آقا هم فرمودند: بله، خیلی سخت بود.
(كاظم نظریبقا)
حافظ ایمانی از خراسان، امیر سیاهپوش از لرستان و علی عباسی از تهران هم شعر خواندند تا نوبت به خانمها برسد.
(حافظ ایمانی)
چه خطی مینویسد سرمه بر بادام طولانی
كتابت كن تماشا را به نستعلیق حیرانی
جلاجنگ سم اسبان، خراج چشمزخم تو
بگو چشمت كنند آهوسواران خراسانی
رسولان سر زلفت پریشانند از هر سو و
به بعثت میرسد هر سوی این گیسوپریشانی
چه سرخی میكند خنجرخرامیهای رگهایت
انارت را دو قسمت كن، شهید اول و ثانی!
برقص ای آتش هندو! دوات روی كاغذ را
كه نستعلیق را شیواتر از آهو برقصانی
فراوان كرده حسنت، رونق بازار حالم را
چه حالی دارد از حسن تو بازار فراوانی
سپاه سیب غلتید از طواف كعبه چشمت
كه آسیب بلا را از مریدانت بگردانی
چه میگویم؟ نمیگویم! كه خاموشاند درویشان
كه خاموشاند هنگامی كه تو تورات میخوانی
سلامم را به دار آویز و در بگشا به تكفیرم
مسیحای جوانمرگ من از ترس مسلمانی
(امیر سیاهپوش)
حق میشود انكار و من انگار نه انگار
منصور سر دار و من انگار نه انگار
بر گرده ادراك حقیقتطلبان باز
باطل شده آوار و من انگار نه انگار
در چنگ هوسهای خیابانی اشباح
عشق است گرفتار و من انگار نه انگار
در قدس و هرات و حلب و موصل و كشمیر
اردو زده تاتار و من انگار نه انگار
كشتند و دریدند شكمهای زنان را
گرگان میانمار و من انگار نه انگار
فریاد از این عصر تماشاگری مرگ
خورشید، سر دار و من انگار نه انگار
(علی عباسی)
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
شاهی كه شكستهست مصیبت كمرش را
پروانه به هم ریخته گهواره خود را
تا باز كند از پر قنداق، پرش را
تلخ است پدر گریه كند، طفل بخندد
سخت است كه پنهان بكند چشم ترش را
دور و برش آنقدر كسی نیست كه باید
این طفل در آغوش بگیرد پدرش را
مادر نگران است، خدایا! نكند تیر
نیت كند، از شیر بگیر پسرش را
هم چشم به راه است كه سیراب بیارند
هم دلهره دارد كه مبادا خبرش را...
ای وای از آن تیر و كمانی كه گرفتهست
این بار سپیدی گلویی نظرش را
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
مردی كه شكستهست مصیبت كمرش را
سارا ساداتباختر از كاشان اولین نفر از خانمها بود كه غزلش را خواند.
(سارا سادات باختر)
راه عشق است، اگر همسفری، بسمالله
اگر از غربت ما باخبری، بسمالله
عشق، صاحبدل بینام و نشان میخواهد
تو اگر پیرو صاحبنظری، بسمالله
جبلالنور به اعجاز تو دل خوش كردهست
راه طور است، اگر شعلهوری، بسمالله
شهر از قصه بتهای دغل، پر شده است
هر كه در قافله دارد تبری، بسمالله
«كاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش»
ای كه از قافله جاماندهتری! بسمالله
بعد از او فاطمه سلیمانپور از قم توسط قزوه معرفی شد. قزوه گفت دكتر شفیعی كدكنی از شعرهای خانمی جوان تعریف كرده بود كه آن شاعر همین خانم سلیمانپور هستند. او هم شعرش را اینطور شروع كرد:
(فاطمه سلیمانپور)
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا كی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا كردنت ای عشق
یا نوشدارو باش یا زخمی بزن كاری
من دختری از نسل چنگیزم كه عاشق شد
بیگانه با آداب و تشریفات درباری
هر كس نگاهت كرد چشمش را درآوردم
شد قصه آغامحمدخان قاجاری
آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفت
حتی اگر در را برایم باز بگذاری
چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم كرد
باید برای چادرم حرمت نگه داری
تو میرسی روزی كه دیگر دیر خواهد بود
آن روز مجبوری كه از من چشم برداری
حمیدهسادات غفوریان از مشهد شعری بلند و حماسی خواند. آقا در پایان شعر او گفت: چه پرحماسه و پرشور بود. الفاظ هم خیلی خوب بود.
(حمیدهسادات غفوریان)
در سختی و در بلا نگه میدارد
نامرئی و بی صدا نگه میدارد
تو جانب اهل حق نگه دار و ببین
دستان خدا تو را نگه میدارد
***
چشمها را به روی هم مگذار
كه سكون نام دیگر مرگ است
دشمنانت همیشه بیدارند
خواب گاهی برادر مرگ است
گوش كن؛ در سكوت مبهم شب
پچپچی موذیانه میآید
گربه بیحیای همسایه
نیمهشبها به خانه میآید
پسرم! خواب گرم و شیرین است
اینك اما زمان خواب تو نیست
تا زمانی كه حیله بیدار است
چه كسی گفته وقت لالایی است؟!
گوش كن؛ دشمن از تو و خاكت
پرچمی بادخورده میخواهد
از تمام غرور اجدادیت
قهرمانان مُرده میخواهد!
دشمنت مار خوش خط و خالی است
كه فقط خون تازه مینوشد
هر كجا قابل شناسایی است
گرچه چون ما لباس میپوشد!
به درستی نگاه كن پسرم
هر كمانبركفی كه آرش نیست
هر پدرمُردهای كه پیرهنش
بوی آتش دهد سیاوش نیست
چشم وا كن كه دشمنت هر روز
با هزار آب و رنگ میآید
تو بزرگش نبین اگر كفتار
در لباس پلنگ میآید
پسرم! ممكن است در راهت
دشمن از دوست بیشتر باشد
گاه دنیا دسیسه میچیند
كه پدر قاتل پسر باشد!
تو ولی شك نكن به راه و برو
مرد با درد و رنج مأنوس است
پشت پرهای كوچك گنجشك
قدرت بالهای ققنوس است!
دستهای تو مكر دشمن را
به جهنم حواله خواهد كرد
نفس آتشین این ققنوس
كركسان را مچاله خواهد كرد!
آسمان فتح میشود وقتی
شوق پرواز در سرت باشد
در مسیر حفاظت از این خاك
مرگ باید برادرت باشد!
شك ندارم به این حقیقت كه
تو شبی پرستاره میسازی
و اگر خون سرخ لازم بود
كربلا را دوباره میسازی
مادرت هم رسالتش این است
نگذارد هر آن چه شد باشی
من به تو یاد میدهم كه چطور
قهرمان جهان خود باشی
پسرم! قهرمان كوچك من!
نقش خود را درست بازی كن
هر كجا دور، دور خاموشی است
با سكوتت حماسهسازی كن!
دشمن از دستهای كوچك تو
مثل برگ از تگرگ میترسد
تو فقط كوه باش و پابرجا
مرگ تا حدّ مرگ میترسد!
من برای دلیر كوچك خود
تا قیامت چكامه میخوانم
توی گوشت به جای لالایی
بعد از این شاهنامه میخوانم...
حسنا محمدزاده هم كه برندهی جایزهی قلم زرین بود، شعر حماسی دیگری خواند. آقا از شعرهای حماسی این دو نفر از خانمها خوششان آمد: چه خانمها پرحماسه شدهاند!
(حسنا محمدزاده)
صدایت میكنم در ظهر مردادی عرقریزان
صدایت میكنم در گیر و دار باد پاییزان
به لحن سربهداران و به سوز بیقراران و
به یاد قلبهای در هوای سینه آویزان
ورق خوردهست تاریخ از رضاخانها و برگشته
به نادرها، به افغانها، به خواب تلخ چنگیزان
به چشمم میكشم با سرمه این خاك مقدس را
كه دیگر نیست حتی لحظهای پامال شبدیزان
بیا و استخوانهای سر دلدادههایت را
شبی از خواب بازوی پر از مهرت برانگیزان
برای خالی آغوش دخترهای بی بابا
عروسكهای خونآلود را از خاك برخیزان
چه آتشها كه افتادهست روی دامن صحرا
كنار رود رود تو، كنار فصل گلریزان
فقط میآید از این عرصه بوی نامرادیها
كه بازار رقیبان خورده بر پست كسادیها
تمام خشتهایی را كه میچینند روی هم
به ویرانی مبدل میشود از كجنهادیها
هلا خانهخرابان! آتشافروزان این میدان!
كه میكوبید بر دفهایتان با شور و شادیها
اگر گلدستهها را باز هم ویران كند طوفان
پر از الله اكبر میشود بغض منادیها
قلم بردار همسنگر بزن در جوهر جانت
كه ظلمت گم شود پشت مداد بامدادیها
ندا هدایتی از شیراز معرفی شد برای شعر خواندن. هدایتی با بیماریای هم دست به گریبان بود كه آثارش در راهرفتن و حتی صدای او نمایان بود. به درخواست قزوه جمع برای سلامتیاش صلواتی فرستادند.
وقتی آقا بعد از افطار از حیاط به سمت محل جلسه میرفتند، این خانم هدایتی پایین پلهها ایستاده بود به كمك كسی و وقتی آقا را دید، منقلب شد و گفت كه باورش نمیشود در محضر ایشان است و از آرزوهایش همین بوده؛ دیدن آقا.
خانم هدایتی بعد از خواندن شعرش خواست یك شعر عاشورایی هم بخواند، ولی قزوه مخالفت كرد. آقا گفتند: آن شعر را بدهید من میبینم.
(ندا هدایتی)
انگار نمیگفت به من پر بیراه
از هیچ كجا رسیدهام ناآگاه
با هر نفسی كه میگویم
لا حول و لا قوة إلا بالله
***
همیشه قافیه قرمز، ردیف، سبز و سفید
سلام كشور من! ای وطن! طلوع امید!
قدم قدم غزلم را ستاره میبندم
مسیر آمدنت را سپیدهای كه دمید
چگونه بین غزلها تو را بگنجانم
به حجم تنگ غزل جا نمیشود خورشید
غروب، رفتن تو، اشكهای ما، قرآن
سحر و آمدنت نور شد، به دل تابید
به خون پاك شهیدان تا ابد آباد
اگرچه سخت ولی سر رسید این تبعید
تو آمدی و دوباره زلالی از باران
به خاكی در و دیوار كوچهها بارید
تو پیر میكده مسلمین تاریخی
و حكم بعد خدایی همیشه جاوید
آخرین خانمی كه شعر خواند، زهرا حسینزاده از افغانستان بود. آقا بعد از غزل او، از شعر جوانهای افغان و شكوفاییشان تمجید كردند و گفتند «افغانستان ماشاءالله حسابی شكوفا دارد میشود از لحاظ ادب. اگرچه از قبل هم تا آنجایی كه ما آشنا بودیم، شعرای بزرگی در افغانستان بودند و ما بعضیشان را دیده بودیم، بحمدالله امروز هم معلوم میشود جوانها مشغولند. خدا خیرتان بدهد. انشاءالله موفق باشید.»
(زهرا حسینزاده)
افتد گذرش سمت دوراهی كه منم
باران بدهد دست گیاهی كه منم
با طرح محرم به خیابان بزند
این چادر كشدار سیاهی كه منم
***
عجب تحویل میگیری نماز نابلدها را
به شور آوردهای در من هوالله أحدها را
دِهم را جنگ با خود برد آهی در بساطم نیست
برایت مو به مو گفتم حدیث آن جسدها را
پدر پیوسته گاری را نصیب سد معبر كرد
و پنهان خانه آورد آخرین مشت و لگدها را
كسی با نان افغانی نمكگیرم نخواهد شد
خیابان تا خیابان خسته كردم این سبدها را
همین امضای سروان رد مرزم میكند فردا
به شهرت باز دعوت میكنی ما نامبدها را؟
چه كیفی دارد آب از حوضتان برداشتن آقا
اجازه؟ بشكند بادام چشمم جزر و مدها را؟
(آقای اصغر عظیمی مهر)
گهی رحمان، گهی جبار میشد
گهی غفار و گه قهار میشد
عبایش را كه میپوشید مولا
خودش یك كعبه سیار میشد
***
جهان در آستان انفجار است
بیا دیگر كه وقت كارزار است
به جای ده نفر میجنگم آقا
اگر در لشگرت كمبود یار است
***
بخشی از قصیدهای در نعت پیامبر اكرم(ص)
از روی توست ماه اگر اینسان منور است
از عطر نام توست اگر گل معطر است
آن چهره مشعشع و آن دیده پرآب
شأن نزول سوره والشمس و كوثر است
جن و پری سپاه سلیمان اگر شدند
روحالأمین به بیت تو هر آن مسخّر است
بال و پر فرشته آمین به راه توست
امر محال اگر تو بخواهی میسر است
دارد به سمت نام تو نزدیك میشود
آغاز هر اذان اگر الله اكبر است
نامت دو بار در صلوات آمد و مدام
«از هر زبان كه میشنوم نامكرر است»
حرفی تفاوت صلوات و صلات نیست
اجر صلات با صلواتت برابر است
كی میشود كه در غزلی جا دهم تو را
مدحت نیازمند غزلهای دیگر است
با تو مدینه قبله حاجات دیگری است
نهجالفصاحه جلوه آیات دیگری است
بی معرفت به حق تو هر كس كه زنده است
حین حیات نوعی از اموات دیگری است
بتها شكستهاند ولی این جهان چرا
همچون گذشته گستره لات دیگری است
این قوم، سربهراه به فرمان نمیشوند
موسی به طور در پی تورات دیگری است
نامت مبارك است ولی گوش ما چرا
وقت اذان به جانب اصوات دیگری است
دنیا منظم است ولی در نماز تو
ترتیب دیگری است، موالات دیگری است
در چشم اهل دل به یقین هر مصیبتی
فرصت برای حال و مناجات دیگری است
در وصف تو اگر كه غزل چون قصیده شد
بی شك نیازمند به ابیات دیگری است
پیغمبران قبل تو هر یك جدا جدا
آوردهاند نام تو را در كتابها
در آب نوح گفت و در آتش خلیل گفت
موسی به كوه طور و مسیجا به جلجتا
خورشید بی تو مشعل خوف و هلاك شد
اول به كوه زد، پس از آن در مغاك شد
از نیمه ربیع نخستین دو شب گذشت
ذكر فرشتگان همه روحیفداك شد
كس انتظار معجزه از سنگها نداشت
تا این كه سنگ در قدمت تابناك شد
از جلوه تو بود تب بتپرستیاش
مشرك اگر كه مرتكب اشتراك شد
آوردهاند كافر در حال احتضار
بر لب دو بار نام تو آورد و پاك شد
شقالقمر كه معجزهای نیست، چون كه ماه
روی تو را كه دید خودش سینهچاك شد
محمدرضا عبدالملكیان وقتش را به جوانترها داد. اصغر عظیمیمهر -شاعر جوان كرمانشاهی- قصیدهای دربارهی پیامبر صلّیاللهعلیهواله خواند. و بعد از او هم محمدحسین مهدویانی قصیدهای خواند در بهانهی پاسخ به فیلم توهینآمیز درباره پیامبر صلّیاللهعلیهواله. رهبر انقلاب هم آفرین گفتند و فرمودند: «قصیدهی هم پرمغز و هم استوار و قوی».
(محمدحسین مهدویانی)
ای نوبهاریترین شبنم من
همبوی یاس ای گل مریم من
لحن بهاری كز آن غنچه گل
در مثنوی ریخت شور تغزل
ای عشق تو اتهام دل من
باشد حلالت تمام دل من
ای خلسه چشم تو شاعرانه
اوج غزلمثنوی تا ترانه
تا از نگاهت عسل میتراود
از من غزل در غزل میتراود
***
جوابیهای به فیلم موهنی كه در توهین به پیامبر اكرم(ص) ساخته شد
او را كه جهان گم شده در حلقه میمش
جبریل كند فخر كه بودهست ندیمش
زانو زده پیشش ادب و مهر و كرامت
تا درس بیاموزند از خلق كریمش
هر آینه پیداست خداوند تجلی
در آینه خنده رحمان و رحیمش
شاید كه شفاعت كند از مؤمن و كافر
در روز جزا گستره لطف عمیمش
غرق است شكیبایی و محو است تساهل
در ژرفی دریاصفت خوی حلیمش
زد خاتمه بر خاتم دیرین نبوت
شقالقمر از شعشعه دُرّ یتیمش
آن همت والا كه جهانی نتوانست
هرگز بفریبد به متاع زر و سیمش
همبال بهار است، كه گل بشكفد از گل
در باغ روانها، وزش نرم نسیمش
تابندهتر از مهر، ببین شمسه نامش
مهتاب، غباری كه فشاندهست گلیمش
شاهد شده شعرم را، سوگند «لعمرك»
آن مدح كه فرموده خداوند علیمش
كردهست اگر ابهلی از جهل، جسارت
جاوید محمد، كه مبراست حریمش
پدرام پاكآیین شعری درباره جناب مالك اشتر خواند:
(پدرام پاكآیین)
شعری برای مالك اشتر
نامه را بگیر مالك
چشمها در انتظارند
زود میرسی اگرچند
جادهها نمیگذارند
كوفه كوفه از عبایم
خستگی تكاندی امشب
بوی غربت مرا داشت
نامهای كه خواندی امشب
شهری از غریب مالك!
مانده بینصیب مالك!
تا به كی سخن نگویم
از غم، از فریب، مالك!
لحظههای هجرت تو
مانده در ادامه من
ای نگاه مهربانت
در خطوط نامه من
بر نهالی از گلویم
میوههای كال گریهست
ای شكوه بغض! بشكن
لحظه محال گریهست
***
آتشی آویخت از رعد نگاهت ناگهان
ماه را دزدید لبخند سیاهت ناگهان
آن كمین سبز، آن افعی كه در نامه تو بود
خنده زد بر شانه بیتكیهگاهت ناگهان
ای نگاه بیجهان! ای روبهروی گمشده
یك جهان آیینه ابری شد ز آهت ناگهان
كفشهایت رد پا شد، گامهایت راه شد
ایستادی تا به پایان برد راهت ناگهان
دوش كشكول تو كشتی بود بر دریای خون
بیخ و بن بركند صبح از خانقاهت ناگهان
از عدم جوشید اندوه قدحفرسای تو
با زوال آمیخت شوق گاهگاهت ناگهان
قادر طراوتپور -شاعر یاسوجی- قصیدهای را به حضرت زهرا سلاماللهعلیها تقدیم كرد. كه حضرت آقا بعد از آن گفتند: خیلی خوب؛ قصیدهی مفصل و مطنطن و خوشلفظ و خوشمضمونی بود.
(قادر طراوتپور عقیق)
ای كعبه بیحاجی و ای قبله غایب!
تو «لیله قدر»ی و جهان «لیل رغایب»
یا اُمِّ هَنا! اُمِّ وِلا! اُمِّ ابیها!
هرگز به مقامت نرسیدند مناصب
در كتم زمان، مادر سترِ كلماتی
وحیِ فَیَضان در حرمِ روح تو راهب
«قوسین دَنا» مرتبه فاطمی توست
فاطر شده با رتبه نامت متناسب
در منزل «اَدنا» به سریرِ ملكوتی
بعد از تو نشستهاند ملائك به مراتب
در كون و مكان سوی تو سوسوی حیات است
پیدایی و نزدِ تو فقیرند جوانب
میترسم اگر فاش بگویم كه چه هستی
جانم بِسِتانند بزرگان مذاهب
با احمد مختار به یك جانی و یك جسم
با حیدر كرّار به یك روح و دو قالب
بینِ علی و آینه بینالحرمینی
اُمُّ الحسنینی تو، چرا اُمِّ مصائب!؟
آداب و مراعات، همه مستحباتاند
مُشتی كلماتاند، كه در عشق تو واجب
ای اشرف اسماء خدا در تو درخشان
ای سیّد اولاد بشر با تو مُصاحب!
در پرده حق نام تو را «نور» نهادند
تا آینهها از تو بگیرند مواجب
قدرِ تو غدیر است و نصابِ تو نبوّت
معراج تولّایی و میقات مناقب
تو مادر آبی و علی هم پدرِ خاك
آب و گِل ما مهر تو بانوی مواهب!
از ریشه نبی هستی و بر شاخه امامی
در مرتبتِ تو چه حقیرند عجایب
وقتی كه تو را روح قُدُس مُصحف حق داد
بر سینه در، شعله آتش شده كاتب
بینِ در و دیوار نشستی و شكستی
تا سرِّ خدا را برسانی تو به صاحب
بعد از تو چه نحس است میانِ در و دیوار
بعد از تو چه نفرین شد بر واژه ضارب
تشییع شبانگاه تو بر دوش ملائك
تدفین تنِ پاك تو با دست كواكب
در روح سخن، سوخته نام تو توصیف
در ذهن قلم، مست طواف تو مطالب
با روح عفیف تو سرشتهست مقامات
در لوح عقیق تو نوشتهست مراتب
در ادامه، خلیل ذكاوت از لامرد فارس غزلی خواند كه آقا با توجه به مضمون غزل او گفتند:
تو هم در آینه حیرانِ حسن خویشتنی
زمانهایست كه هركس به خود گرفتار است
(آقای خلیل ذكاوت)
گم شدهام بس كه زدم پرسه به پستوی خودم
چه كنم تا بروم یك قدم آن سوی خودم
گوشه گوشه همه جا گشتم و گشتم گویا
خلوتی گمشدهام پشت هیاهوی خودم
چند هفتهست كه از چارطرف بابت یك
پنجره دربهدر كوچه نهتوی خودم
شرمسارم، همه عمر به جای پرده
گرده برداشتم ای آینه از روی خودم
همه را یكسره سنجیدم و یك بار نشد
كه خودم را بكشم پای ترازوی خودم
قهرمانبازیام آخر به سر آمد اما
باز با برد خیالی سر سكوی خودم
دائماً دعوی دریادلیام داغ و دریغ
یخ زدم قطره پس قطره پس جوی خودم
خواستم ناز و نیازی بكنم وقت نماز
خود گرفتار شدم در خم ابروی خودم
كفش عقل از پیات از پای درآمد ای عشق
من دیوانه ولی گرم تكاپوی خودم
آرش دیگری از من تو بسازی، ورنه
من خودم باخبر از سستی بازوی خودم
این همه شانه مینداز به بالا، پس از این
میگذارم سر خود را روی زانوی خودم
هرچه از دوست رسد نیكوی نیكوست بیا
بنشین دشنه غربتزده پهلوی خودم
تو ببخشای اگر مستم و مغرور ای صبح
شمعم و سرخوشم از نمنم سوسوی خودم
شعلهام پر بگشاید كه برآید شاید
باطلالسحر خودم از پس جادوی خودم
من به چشم همگان قیمتیام غیر از خود
شیشه عطرم و خود بیخبر از بوی خودم
چمنآرای سر زلف تو ای شعرم و شكر
نزدم برگ گلی گرچه به گیسوی خودم
به غزلمثنوی موی تو سوگند امروز
منم و شعر سپیدم خودم این موی خودم
نوشها هست به نیش قلمم اما حیف
نچشیدم خودم از شربت كندوی خودم
مهدی مظاهری در غزلی كه خواند، در مصرعی از آقا با عنوان «یار خراسانی» یاد كرد.
(مهدی مظاهری)
آمدم ای عشق! تا جایی كه میدانی به خیر
حال غمگین مرا از بد بگردانی به خیر
مثل شب در خلوت دلخواه تنهایی به نور
چون سفر تا گریه شبهای بارانی به خیر
راستی ای عشق! آه ای عشق! ای نور شریف!
صبح لبخند تو بر یار خراسانی به خیر
یاد تو در سختی و آسانی دنیا خوش است
وقت دشواری مبارك، وقت آسانی به خیر
یا مرا دلبسته شبهای گیسویت مخواه
یا دعا كن بگذرد روز پریشانی به خیر
فتنه گرداب و عهد دشمنان با دوستان
یاد اعجاز تو در دریای طوفانی به خیر
در ندامت نیز مغرورند با یوسف، دریغ!
با برادرها بگو وقت پشیمانی به خیر
دیر فهمیدند خورشیدیست پشت ابرها
ظهر تابستان شده، خواب زمستانی به خیر!
فكر باطل بود سحر بسته افسونگران
تا ابد باقیست این ملك سلیمانی به خیر
همین موقعها بود كه قزوه گفت: آقای كیاسری و میرشكاك -كه چندباره از جلسه بیرون رفته و برگشته بود- آمدند و چون جلو جا نبود، عقب مجلس نشستند و از كیاسری خواست كه جلو بیاید تا نوبت شعرخوانیاش برسد. آقا هم كه متوجه حضور میرشكاك شدند، گفتند: «میرشكاك را بگو كه بیاید.» بعد هم گفتند: یك جایی باز كنید بیاید جلو بنشیند.
وقتی نوبت شعرخوانی غلامعلی مهدیخانی (با تخلص مجرد) از شیراز شد، گفت: دو غزل دارم؛ یكی دربارهی حضرت زهراسلاماللهعلیها و یكی عاشقانه، كدام را بخوانم؟ آقا گفتند: «عاشقانه بخوان.» و او خواند:
(غلامعلی مهدیخوانی)
به باغمان دم اردیبهشت جان بدهد
اگر خزان به درختانمان امان بدهد
خزان درخت جوان را شبانه كرد عصا
كه مزد كوری و پیری به باغبان بدهد
تو هم درخت جوان! در كنار شاعر باش
كه با غزل به تو آرامش روان بدهد
نمیشود كه چشیدن ز میوهات آسان
مگر اشاره تو راه را نشان بدهد
چكد ز كاسه چشمان تو شراب نگاه
كجاست قسمت من دستم استكان بدهد؟
نشستهام سر راهت چنان درخت كهن
مگر غرور نگاهت مرا تكان بدهد
تو میروی و پس از تو همیشه تنهایم
خدا نخواست به ما وصل جاودان بدهد
محمد مرادی و كیاسری هم شعر خواندند.
(محمد مرادی)
تشنهای؟ سر بكش از جام زلالی كه منم
سیر شو از عطش خون حلالی كه منم
به كدامین غم جانسوز جهان فكر كنم؟
به جوابی كه تویی، یا به سؤالی كه منم؟
یك نفس زنده شدم، یك نفس افسرده شدم
یك نفس مرده...، شگفتا به مجالی كه منم
خواب دیدم كه خیال تو مرا با خود برد
در خیالم من از این خواب و خیالی كه منم
عمر من، بالِ به هم بسته؛ نگاه تو، قفس
به كجا كوچ كند بیپروبالی كه منم؟
برگها بر تن من بار گران غم توست
پس چرا خم نشود پشت نهالی كه منم؟
آسمان خیره به معراج رسولی كه تویی
دو جهان گوش به آوای بلالی كه منم
چه قَدَر فاصله ماندهست میان من و تو
از جنوبی كه تویی، تا به شمالی كه منم
به كدامین غم جانسوز جهان فكر كنم؟
به جوابی كه تویی، یا به سؤالی كه منم؟
(آقای هادی سعیدی كیاسری)
به یاد استاد محمد قهرمان
به زیركان برسان مشت این دكان خالی است
ز جنس عربده كشكول شطحمان خالی است
سبوی زمزمه از شرم و شوكران لبریز
بهار میكده از باده مغان خالی است
شبیم، شب، شب محروم از ترانه و تاك
شبی كه از نفس ماه مهربان خالی است
نه از ستاره نصیب و نه شعلهور گل سیب
زمین فسرده، زمان مرده، آسمان خالی است
دلی كه محرم اسرار آفرینش بود
ز هرچه غیر از سودای آب و نان خالی است
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
كه باغ از آتش آواز و ارغوان خالی است
طفیل هستی عشقاند آدمی و پری
اگرچه زین هر سه آخرالزمان خالی است
بكوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
كه این هنر چو نباشد جهان و جان خالی است
همای گو مفكن سایه شرف هرگز
بر آن دیار كه از رند نكتهدان خالی است
بگو به هدهد هادی كه آخرین سیمرغ
ز قاف بالفشان رفت و آشیان خالی است
اگرچه میدان گسترده، مدعی بسیار
در این میانه ولی جای قهرمان خالی است
ز قند پارسی آخر نشان نخواهد ماند
چنین كه چنته آواز طوطیان خالی است
امسال شعرها خوب بود. شعرا میخواندند و آقا هم آفرین و احسنتی میگفتند. بهانهای پیش نمیآمد برای حرفی حاشیهای. تا اینكه آقا گفتند امیری اسفندقه شعر نخوانده. اسفندقه قطعه و غزلی زیبا برای استاد قهرمان خواند كه بیت به بیت مورد تشویق رهبر و حضار قرار میگرفت. در یكی از بیتهای غزل اسفندقه خواند:
برگشتهای دوباره به پنجاهسالگی
هشتاد و چند سال دگر همچنان بمان
آقا گفتند: «البته ایشان گوش نكرد!» و همه خندیدند.
بیت دیگری هم در شعر او بود كه خیلی جدی از طرف حضار مورد توجه و تشویق قرار گرفت:
از شاعر بزرگ، پر است آن جهان، بس است
ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان
آخرسر آقا گفتند: آقای امیری رفتهرفته بهتر از پیش میشود. به قول شاعر «تا تو نكوتر میشوی من مبتلاتر میشوم». بعد هم یادی از مرحوم قهرمان كردند و سوابق زیادی كه با او داشتند و گفتند: در زمان ما فكر نمیكنم كسی در غزل به پای مرحوم قهرمان میرسید.
(مرتضی امیری اسفندقه)
چند ماهی بود شعری بر لبم جاری نمیشد
یك دو بیتی گفتم اما سست با اكراه گفتم
امشب از یمن نگاهت، ای نگاهت باغ رویش
یك رباعی، یك قصیده، یك غزل دلخواه گفتم
شاد در ایوان نشستم با تو در مهتاب، بیتاب
چند بیتی مثنوی هم زیر نور ماه گفتم
نیمهشب شد شببهخیری گفتم و اشكی فشاندم
وقت رفتن یك غزل هم با ردیف آه گفتم
بازمیگشتم به خانه مست از افسون شعرت
مستزادی عاشقانه در میان راه گفتم
قطعهای را هم كه میخوانی همان شب مست و بیخود
خواب بودم، خواب میدیدم تو را ناگاه گفتم
***
مثل درخت تازهنشانده، جوان بمان
دور از هجوم و حمله باد خزان بمان
طبع بهاری تو، زمستان ندیده است
ای باغ پر شكوفه! همیشه جوان بمان
برگشتهای دوباره به پنجاه سالگی
هشتاد و چند سال دگر همچنان بمان
پیری و از جوانی حافظ جوانتری
ای صائب زمانه! كلیم زمان! بمان
میخواهم از خدا كه هزاران هزار سال
ای خضر شعر! زنده بمانی، بمان! بمان!
دریا كه هیچگاه به پیری نمیرسد
پرجوش و پرخروش، كران تا كران بمان
از شاعر بزرگ پُر است آن جهان، بس است
ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان
روی زمین فرشته شدن كار مشكلیست
ای بهتر از ملائك هفت آسمان! بمان
اسفند دود میكندت عشق، هر سحر
از چشمزخم مدعیان در امان بمان
قزوه در پایان جلسه گفت: یك شاعر جدید در میان مقامات ظهور كرده؛ آقای دكتر حسینی وزیر ارشاد هم میخواهد شعر بخواند. همهی جمع تعجب كردند. رندی از بین جمع آرام گفت: غزل خداحافظی میخواهد بخواند!
(سید محمد حسینی)
چو ماه چاردهی رهبرا به نیمه ماه
گرفتهام من از این شب به صدق گفته گواه
دراز باد شب بیدلان در این محفل
دروغ باد اگر صبح صادق است پگاه
بساط شعر بسیط است از عنایت دوست
كه شاعران صله خواهند یك كرشمه نگاه
شرافتی كه به شعر و ادب كرم كردی
نگر به جوهر تیغش نگر به خیل سپاه
غرور شعر شده غیرتی كه بخشیدی
امید شعر نباشد به جز در این درگاه
به جد اطهرتان رحمتی است «لنت لهم»
كرم نموده شما را كریم مهر گیاه
اگر قبول كنی خادمانه میگویم
كه بی قبول شما اجر رنج گشته تباه
نشانهای است ز «بالأخسرین أعمالا»
كه در ولایت عشقت نمیشوم گمراه
قسم به حُسن حَسن كاین شب ولادت اوست
نصیب خصم مبادا به غیر روز سیاه
دلی كه آینهسان وقف امتت كردی
خطاست گر كه مكدر شود ز هاله آه
كنون كه چشمه و طالوت و یك كف آب است
به امتحان همه آمادهایم بسم الله
نشانهای كه ز «كم من فئه» نشان دادند
بصیرت است و وفا ای زعامت آگاه
درازگوییام از فرط شوق دیدار است
ز بخل وقت شما قصه میكنم كوتاه
بعد از وزیر هم دكتر حداد غزلی خواند تا جلسه از سمت شعرا با این بیت قزوه تمام شود كه: به پایان آمد این دفتر حكایت همچنان باقیست.
(غلامعلی حداد عادل)
آسمان چشم من ابری است بارانی است امشب
دیدهام دریاست دریایی كه طوفانی است امشب
قطرههای اشك در چشم تر من میدرخشد
خانه چشمم به یاد تو چراغانی است امشب
میبرد از جا مرا طوفان غم، سیلاب گریه
این بنای كهنه را آهنگ ویرانی است امشب
سهم من در كنج خلوت گر نباشی، گر نیایی
گه پریشانی است امشب گه پشیمانی است امشب
آفتابا كی شود روشن كنی كاشانهام را
در گشودم تا بیایی، وقت مهمانی است امشب
كاروان عمر پیمودهست ره منزل به منزل
این كتاب داستان در فصل پایانی است امشب
ديدار سالانه شاعران با رهبر انقلاب يكجورهايي شب قدر شعر انقلاب است.