به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم، ژنرال وارد اتاق شد با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه می‌دهم، هر چه خدا بخواهد‌‌، همان خواهد شد.

به گزارش مشرق به نقل از تابناک ، این روز‌ها که مسئولیت خطیر قوه اجرایی کشورمان به دست مردی دیگر از زحمت‌کشان این انقلاب سپرده شده، ما را بر آن داشت تا ‌شیوه و سبک زندگی پاک‌ترین و شجاع‌ترین مردان این سرزمین را برای همگان یادآور شویم تا‌ مبادا سرنوشت و روزمرگی ما را از مرام شهدا دور کند.

* شهید عباس بابایی

تیمسار بابایی، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در سال 1329 و در قزوین به دنیا آمد. در سال 1348 در رشته‌ پزشکی پذیرفته شد، اما به دلیل علاقه به خلبانی، داوطلب تحصیل در رشته خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی برای تکمیل تحصیلاتش در سال 1349 به آمریکا رفت.

وی پس از بازگشت به ایران به عنوان خلبان شکاری با جنگنده‌های اف ـ 5 و اف ـ 4 پرواز کرد و با ورود جنگنده اف ـ 14 به نیروی هوایی ایران در سال 1354‌ با گذراندن دوره مربوطه به عنوان خلبان جنگنده اف ـ 14 تام‌کت در پایگاه شکاری اصفهان مستقر شد.



با آغاز جنگ ایران و عراق، عباس بابایی به انجام عملیات جنگی هوایی مشغول شد. تیمسار بابایی بیش از سه هزار ساعت پرواز جنگی داشت و برای پیشرفت سریع عملیات و دقت در آن تنها به نظارت بسنده نمی‌کرد، بلکه همواره در عملیات پیشگام بود و در تمام مأموریت‌های طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی خود، آن‌ها را آزمایش می‌کرد. استقامت و بردباری او در انجام پروازهای طولانی مدت و طاقت فرسا با جنگنده اف ـ 14 که ‌گاه تا ده ساعت به طول می‌انجامید و برای پوشش دادن نقاط کور رادارهای زمینی و دفاع از حریم هوایی میهن با انجام سوخت گیری‌های متعدد هوایی همراه بود، زبانزد خاص و عام بود. وی تنها در فاصله سال‌های 64 تا 66، بیش از 60 عملیات جنگی را با موفقیت کامل به انجام رساند.

سرانجام عباس بابایی در ‌37 سالگی و پس از شصت مأموریت جنگی، موفق شد و پس از یک عملیات برون‌مرزی در منطقه عملیاتی سردشت در پانزدهم مرداد 1366 به شهادت رسید و پیکر پاکش در مزار شهدا در جنوب شاهزاده حسین قزوین به خاک سپرده شد.

 * نماز اول وقت در اتاق ژنرال آمریکایی

شهید بابایی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا پایان یافته‌ بود، ولی به دلیل گزارش‌هایی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده ـ که یک ژنرال آمریکایی بود ـ احضار شدم و به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او‌ روی میز بود.

ژنرال آخرین فردی بود که باید نسبت به ‌رد یا پذیرشم‌ اظهار‌نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از پرسش‌‌های ژنرال بر‌می‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این دیدار ارتباط مستقیمی با آبروی ‌من داشت، زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال ‌نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.



 
در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در‌آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام‌ از ژنرال خواست ‌برای کار مهمی به بیرون از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد.

گفتم که هیچ کار مهمی بالا‌تر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد.

به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم، به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هر چه خدا بخواهد‌‌، همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که ‌روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم.

ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه‌روز باید با خداوند ‌نیایش کنیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود. من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.

 ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینکه راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش، خود‌نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من داده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم‌».

 وصیت نامه‌ای کوتاه اما بزرگ

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا الیه راجعون

 

خدایا، خدایا، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار. به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می‌کشم، وصیت نامه بنویسم. حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می‌کنم.

خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.

خدایا، همسر و فرزندانم را به تو می‌سپارم.

خدایا، در این دنیا چیزی ندارم، هر چه هست از آن توست.

پدر و مادر عزیزم، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.

 

عباس بابایی

22 /4/ 1361

21ماه مبارک رمضان