کد خبر 24332
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۸۹ - ۰۲:۳۳

از اينکه تو مي رفتي و من اينجا پيش آبجي مي ماندم، داشتم مي مُردم، حالا که برگشتي و اينجا روبروي من زير آن پرچم، توي آن تابوت خوابيدي و داري لبخند شهادت مي زني، حسّ ميکنم که دارم خرد مي شوم

از رفتنت نبود که داشتم مي مُردم، کوه غمي هم که وقتي، مي رفتي، رودوشِ دلم گذاشتي، از رفتنت نبود: از اينکه تو مي رفتي و من اينجا پيش آبجي مي ماندم، داشتم مي مُردم، حالا که برگشتي و اينجا روبروي من زير آن پرچم، توي آن تابوت خوابيدي و داري لبخند شهادت مي زني، حسّ ميکنم که دارم خرد مي شوم، بچه ها هم که من و آبجي را دوره کرده اند و نمي گذارند تکان بخوريم. اگر لااقل تا قبرت کنده مي شد، چند دقيقه اي مي آمدم پيشت دراز مي کشيدم، شايد ميتوانستم از دست اين غم، تا اندازه اي راحت شوم، اصلاً چه دارم ميگويم، اينکه غم نيست، چيست؟ نمي دانم، مثل پرواز نيست، دلم هم غنج نمي خورد و آب نمي شود، سرم هم گيج نمي رود ولي يک جوريست! مثل کسي هستم که تو سقوط آزاد چرتش گرفته باشد، يک جوري، نمي دانم!

 * * *

گفتم عکسي از خودت بفرست تا روي رف جلوي چشمم باشد، تو هم عکس کوچکي را که شايد صد هزار نفر را توي مراسم اعزام نشان ميداد از توي روزنامه کندي و فرستادي، زيرش هم نوشتي: «تو صف سوم از رديف آخر منم»، آن موقع خيلي شاد شدم، با آبجي کلي خنديديم، نه اينکه اخلاقت را ندانم يا با افکارت بيگانه باشم، نه، تو هميشه همان کاري را که دوست داشتي، کردي، يعني آن کاري را که به نظر خودت درست بوده، انجام دادي، خب اينکه خيلي خوبه، کاش همه همينطور بودند، بايد هم همينطور باشد. آن موقع خيلي شاد شدم، ولي الان دارد دلم را آتش ميزند، بالاخره من هم حق دارم لااقل يک عکس از تو داشته باشم، دفعة بعدش هم برايم عکس گلي کوچک را که از لاي سنگها سر در آورده بود، فرستادي و عکس آخري هم که، تابلوي ايستگاه صلواتي را نشان ميداد، همين!

 

* * *

رفتي که بيايي، سه ماهت شد، شش ماه و نُه ماه و يکسال، امّا نيامدي، گفتي: «بي خبرتون نميذارم»، نامه دادي امّا آدرس ندادي، فکر مرا نکردي که هم پدرت بودم و هم مادرت و هم داداشت!، شش ماه و ده روزي که جبهه بودم همه جا را دنبالت گشتم امّا پيدايت نکردم، فتوکپي نامه هايي که ميفرستادي، يک جوري به دستم مي رسيد، امّا از خودت و آدرست خبري نبود، از ايستگاهاي صلواتي و برو بچه ها و خيلي چيزهاي ديگر مي نوشتي، امّا از خودت نه، فقط توي نامة آخري نوشته بودي که وقتي داشتي لحظاتي قبل از عمليات وصيت نامه مي نوشتي، يک کفشدوز خال خالي و قرمز از خودکارت بالا مي رفت و تو توي آن لحظات حماسه و خون ديده بودي که نبض زندگي دارد با تمام زير و بمهايش و با تمام زيبايي و قدرتش مي طپد، بعدش هم گفته بودي: «ديگه من چي مي تونم بگم؟!» و هيچي نگفته بودي! شش ماه بعدي هم که جبهه بودم، ديگه حتي نامه هايت هم قطع شد!

 

* * *

راه درازي را آمده بودي تا به خانه برسي، از آمدنت نبود که کمرم شکست، تو بالاخره بايد مي -آمدي و آمدي، ما هم تقصيري نداشتيم، رفته بوديم چند محّله پائين تر، خب، پسر صاحبخانه زن گرفته بود و ما بايد مي رفتيم، جول و پلاسمان را جمع کرديم و رفتيم ته کوچة شهدا، تو هم که علم غيب نداشتي، تصميم گرفتي بروي و از بنگاه آقاي گرامي بپرسي، بيشترش را برايم گفته اند و بقيه اش را هم خودم حس کردم: پاهايت را محکم کوبيده بودي زمين و حتي ساکت را هم به درخت کنار خيابان کوبيده بودي تا گردگيري شود، و رفته بودي توي بنگاه، سلام کرده بودي، همه مشغول کار خودشان بودند، کسي صدايت را نشنيده بود، ساکت را گذاشته بودي زمين و چپي ات را هم انداخته بودي رويش، منتظر بودي تا تلفن آقاي گرامي تمام شود و دوباره سلام کني و آدرس بگيري، صداي آقاي گرامي را مي شنيدي، دوست نداشتي بشنوي امّا مي شنيدي:

-«آره آقاجون، چرا نمي شه کار که نشد نداره، دارايي و شهرداري هم که ميدوني، پولکي ين، تو فقط يه وکالت به من بده، پول هم بده، قول ميدم يه دستمزدي ازت بگيرم و پانزده روزه سندشو برات زنده کنم، مشتريِ دست به نقدشم همينجا الان روبروي من نشسته، ميدوني که، مملکت رو پول مي چرخه،......»

ناراحت شده بودي، بهت برخورده بود، برگشته بودي و از پنجرة گرد گرفت? پشت سرت به خورشيد که داشت توافق پائين ميرفت، نگاه کرده بودي، گرامي هنوز داشت با طرف چانه مي زد، شايد آن موقع حالَت مثل حالِ حالاي من شده بود، صداي آقاي گرامي! آزارت ميداد: «آره آقاجون باس پول بدي، هر کاري قانوني داره، راهي داره، همينطوري که نيست! کار رو بايد بسپري دست کاردون، من يه دستمزدي ازت مي گيرم و سندشو واست زنده ميکنم، اونوقت ميشه مثل سيگار وينستون، هر موقع اداره کني، پوله تو فقط يه وکالت به من بده، کاريت ديگه نباشه، صد تو من هم حاضر کن بيعانه بدم، بين خودشون تقسيم کنن، اونوقت از زير سنگم که شده، سندشو واست در ميارن، هم تو راحت مي شي و هم چند تا بندة خدا کارشون روبه راه ميشه، مشتري دست به نقدشم حاضره، پس منتظره. ....»

چفيه و ساکت را برداشته بودي و پله ها را چند تا چند تا پائين آمده بودي، لَجِت گرفته بود، ياد مظلوميت بچه هاي گردان افتاده بودي، دلت ميخواست زودتر برگردي جبهه، از خيابان رد شده بودي، از همان وسط خيابان به اولين ماشيني که رسيده بود، گفته بودي: «ترمينال».... داشتي مي رفتي طرفِ ماشين، که راننده اش داشت به ماشين عروس پشت سري نگاه مي کرد و منتظر بود سوار شوي، هر چه بود در همان چند لحظه اتفاق افتاده بودخودت هم گرمي خونت را حسّ مي کردي و گلهاي جلو ماشين عروس، روي سينه ات افتاده بود، چشمهايت مي ديد که خورشيد دارد غروب ميکند.

از رفتنت نيست که دارم مي ميرم

از اينجور رفتنت هم نيست.

از.....!

 

والسلام

رحيم چهـره خند