کد خبر 254923
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۹۲ - ۱۳:۱۹

می گفت ایشان غیر از آخوندهای دیگر است و همه اش راه می رفا و او را یاد می کرد و می گفت: چطور شد این آقا! کاش من بالای سرش بودم. خدا رحمت کند.

گروه فرهنگی مشرق- دختر مرحوم سید "علی آقا قاضی" و خواهر مرحوم سید "محمدحسن قاضی" روز یکشنبه در شهر مشهد مقدس دار فانی را وداع گفت.
مراسم شب هفت این مرحوم، روز جمعه 19 مهر ماه از ساعت 14 الی 15:30 در تهران، مسجد نور، واقع در میدان فاطمی برگزار می شود.
در ادامه، گفتگویی با دختر سید "علی آقا قاضی" که چندی پیش صورت گرفته و در کتاب "عطش" منتشر شده را به نقل از شیعه آنلاین مي خوانيد:

در محضر خانم سیده فاطمه قاضی یکی از دختران آیت الله سید "علی قاضی" هستیم و تشکر می کنیم از اینکه ما را به حضور خودشان پذیرفتند.

1. ابتدا می خواهیم از خانواده خودتان بفرمایید که در خانه خودتان، چند فرزند بودید؟

مادر ما، لاهیجانی بود و دو تا پسر داشت. یکی سید محمد حسن، که الان تهران هستند و یکی هم سید کاظم، که به رحمت خدا رفتند و 7-8 تا هم دختر داشتند.

2- از بقیه برادرها؟

یکی که الان در عراق هستند و فکر کنم نابینا شده اند و دو تا هم در تهران، آقا سید محمد علی و آقا سید حسین.

3. هنگام رحلت آقای قاضی، شما چند ساله بودید؟

تقریباً من 20 ساله بودم. اما آن موقع نجف نبودم. حدود 5 سال قبل از رحلت ایشان، من به ایران، سیستان و بلوچستان آمدم.

4. علت آمدن شما به ایران چه بود؟


آن جا موطن همسر ما، آقای میرزا ابراهیم شریفی بود. ایشان یکی از شاگردهای آقای قاضی بود و به او خیلی علاقمند بود، پدر آقای شریفی، پیش نماز مسجد بود.

از پسر خودشان می خواهند که به آن جا بیاید و جانشین او شود. بعد از چند سال هم فوت می کنند و آقای شریفی هم آن جا پیش نماز می مانند و ما مجبور می شویم به ایران بیاییم.

من آن موقع دو دختر کوچک داشتم و وقتی آمدم به ایران، چه گریه هایی می کردم شب و روز، اصلاً پدرم از خاطرم نمی رفت. چون خیلی اخلاق خوبی داشت.

5. آقای قاضی با آمدن شما به ایران موافق بود؟

نه! می گفت: من ایران را خوش ندارم، اصلاً راضی نبود من بیاییم ایران. وقتی من می خواستم بیایم ایران، پدرم گریه می کرد و می گفت: نرو. ایران خوب نیست. ولی مادرم می گفت: اگر نرود این دو تا بچه را کجا ببرد و بزرگ کند؟ و من مجبور شدم بیایم ایران. اما خیلی گریه می کردم.

6. با توجه به اینکه ایشان چند همسر داشتند روابط اینها با هم چطور بود؟

همه این خانم ها، خیلی آدم های افتاده ای بودند. روابطشان خیلی خوب بود. خیلی با هم خوب بودند، همدیگر را دوست داشتند، با هم رفت و آمد می کردند، نه، اصلاً شرایط بدی نداشتند رابطه شان خیلی خوب بود.

واقعاً آدم های با ایمانی بودند و ایمان داشتند که باید همدیگر را دوست داشته باشند.

7. روابط بچه ها با هم چطور بود؟ آیا با فرزندان بقیه همسران آقای قاضی هم ارتباط داشتید؟

بله، دوست جون جونی بودیم. برای همدیگر غش می رفتیم. همدیگر را دوست داشتیم. همین چند شب پیش، دختر یکی از برادرهای ما، سید جواد با همسرش این جا بود. بله با هم خیلی خوب بودیم.

8. رفتار آقای قاضی در خانواده چطور بود؟

خوب، خوب. این بچه های کوچک که می آمدند پدر ما بلند می شد. زن هایش می گفتند: تو چرا برای این بچه ها بلند می شوی؟ می گفت: من بلند می شوم تا دیگران هم احترام بچه های من را داشته باشند و پسران بزرگش را خیلی تعظیم می کرد.

پدرم خیلی اخلاق خوبی داشت. اخلاق واقعی داشت. بچه هم زیاد بودیم اما تشر و دعوا و این ها را نداشت. خیلی اخلاق خوبی داشت.

9. حضرت آقای قاضی مسافرت یا زیارت که می رفتند شما را با خودشان می بردند؟

یکبار که کوچک بودم پدرم رفت کربلا و من را نبرد. وقتی برگشت حالم را پرسید و گفت: چکار کردی؟ گفتم: شما مرا نبردید من هم گریه کردم.

گفت: می برمت، غصه نخور! و بعد 5-4 ساله که بودم من را آورد کربلا و به جاهای مختلف آن برد. خدا رحمتش کند. بچه هایش را خیلی ملاحظه می کرد می گفت این ها بچه اند! غصه نخورند.

10. شما در سفر حج همراه ایشان نبودید؟

خیر، با همسر اولشان، و فرزندان ایشان رفته بودند.

11. آیا از آن سفر خاطراتی نقل می کردند؟

بله، پسر بزرگشان سید تقی را خدا در همان سفر به آن ها می دهد. بعد این ها این بچه را جایی می گذارند و می روند برای طواف. وقتی بر می گردند می بینند یک سگی کنار این بچه است. خیلی ناراحت می شوند. بعد که نزدیک بچه می رسند سگ تعظیمی می کند و می رود برای همین اسم بچه هم سید تقی بود، هم سید مکی.

12. شما متوجه حالات و مقامات آقای قاضی می شدید؟

ایشان خودشان را خیلی کم می گرفتند، خیلی می گفتند: من چیزی بلد نیستم. حتی وقتی بچه ها یا نوه ها به ایشان می گفتند: آیت الله، می گفت: نه، نه، من آیت الله نیستم. پدر ما خیلی خودش را پایین می دانست، اصلاً عجیب بود. و بیشتر مشغول نماز و دعا و همین راهنمایی کردن شاگردانش بود و به ما می گفت همین ها برای آدم می ماند، چیز دیگری نمی ماند. اگر کسی برای ایشان هدیه و پیشکشی می فرستاد می گفت ببر بده به فلانی، به من نده! اصلاً دنبال هیچ چیز نبود.

13. با توجه به اینکه ایشان خیلی دستشان تنگ بود همسرانشان اذیت نمی شدند، یا برخوردی نمی کردند؟

نه، همسرانشان خیلی آدم های افتاده ای بودند هر چی آقا می گفت آن ها هم قبول داشتند مادر من رشتی بود و از همه زن هایش کوچک تر بود. قبلاً زن ها اینطوری نبودند، نان خشک هم به آن ها می دادی شکر خدا می کردند، البته سواد هم نداشتند ولی عقیده شان این طوری بود.

14. به دخترانشان چه توصیه هایی می کردند؟

ما در سن کم ازدواج کردیم. وقتی ما را شوهر می دادند می گفتند شما الان با چادر می روید با کفن باید بیائید بیرون. خانه همسرانتان رفتید مدام نگوئید این را می خواهم، این را نمی خواهم و ما واقعاً هم همینطور بودیم. اگر بود، بود، نبود همینطور می گذراندیم.

15. بعد از اینکه ازدواج کردید، با شما رفت و آمد هم داشتند؟


بله، خیلی می آمدند خانه ما، به بچه های ما علاقه داشت می آمد ناهار شام می ماند و بعد هم به من می گفت: بابا! خیلی مواظب این آقا باشید. خانم سیده فاطمه می خندند و ادامه می دهند که باید به او این حرف را می زد، ولی به من می گفت!!

16. آیا همه دختران آقای قاضی ازدواج کردند؟

دو تا از خواهرهای من ازدواج نکردند تا مادرشان را نگهداری کنند. بعد صدام لعنتی می آید و این ها را بیرون می کند و به زور می فرستد لب مرز. مادر ما هم پیر بود، فلج بود، راه رفتن برایش مشکل بود و خیلی اصرار می کنند که حداقل بگذارند مادرشان برگردد و عاقبت این ها را بیرون می کنند و آن پیر زن می ماند در نجف خواهرهای ما می آیند شهر پیش ما و صبح تا غروب می نشستند و دعا می کردند و نذر و نیاز که برگردند نجف و مادرشان را نگهداری کنند.

بالاخره هم کارشان جور می شود و برمی گردند پیش مادرشان و چند ماه بعد هم مادر فوت می کند.

17. یعنی مادر شما چند سال پیش فوت می کنند؟

3-2 سال قبل.

18. نسبت به درس خواندن آقا زاده ها تاکید داشتند؟ آیا آن ها را اجبار می کردند؟

سید مهدی در ریاضی خیلی وارد بود. اما سید تقی نه چندان. او می گفت که خواب دیدم از پشت بام افتادم آمدم، پیش پدر که من این خواب را دیده ام. گفت: تو هیچی نمی شوی! ولی آن ها را اجبار و اکراه نمی کرد می گفت: هر چی خودتان می خواهید. سید محمد حسن هم یک کاری در بغداد پیدا کرده بود ولی نمی رفت. می گفت تا پدرم هست می خواهم پیش او باشم.

19. آیا آقای قاضی برنامه ای برای اطعام داشتند؟

شب های احیای ماه رمضان افطاری می دادند، هم از طرف خودشان، هم از طرف همسرشان که به رحمت خدا رفته بود.

20. با فقرا چطور بودند؟

اگر یک فقیری دم در می آمد، بشقابش را می داد به فقیر و دیگر دستش را به سفره دراز نمی کرد می گفتیم از بقیه غذاها بخورید. می گفت: نه این ها مال بچه های من است. من سهم خودم را دادم رفت.

خیلی نسبت به مسائل دنیوی بی تفاوت بودند. ایشان یک خانه ای در عراق داشتند. یک طرف خانه دیوارش خراب می شود و پایین می آید. بعد از آن جا بلند می شوند و می روند جای دیگری خانه کرایه می کنند و این خانه را یک نفر می خرد و خراب می کند که آنرا درست کند، وقتی خانه را خراب می کند یک مشت طلا پیدا می کند و پیش آقای قاضی می آید و می گویند من این ها را آن جا پیدا کردم. آقا می گویند: مال خودت باشد، به من نمی رسد مال خودت باشد.

21. ظاهراً آقای قاضی بعضی مسائل را از آینده خبر می دادند. آیا شما هم چیزی شنیده بودید؟

بله، در مورد جنگ ایران و عراق چیزهایی می گفتند ولی وقتی شاگردان یا اطرافیانشان چیزی می پرسیدند می گفتند: نه من چیزی ندیدم، چیزی نمی دانم.

یا اینکه قبل از اینکه من ازدواج کنم، می فرمودند شما ازدواج می کنید و به ایران می روید. می گفتند: این ها یکبار می روند ایران و برمی گردند ولی بار دوم که بروند دیگر بر نمی گردند و می گفتند: این آخرین بار است که من دخترم را می بینم و دیگر او را نخواهم دید و چند سال بعد از اینکه ما به ایران آمدیم پدر مرحوم شدند.


22. آیا خاطره دیگری در این رابطه از پدر بزرگوارتان به خاطر دارید؟

ایشان قبل از اینکه بچه ها به دنیا بیایند جنسیتشان را می دانست. بعد هم می آمد خانم هایش را دلداری می داد که عیب ندارد که این هم دختر است و دختر و پسر با هم فرقی ندارند.

مثلاً مادر ما 8-7 تا دختر داشت و قبل از اینکه به دنیا بیایند به او می گفت ناراحت نشوی! هر کسی هر چیزی می گوید تو ناراحت نشو، بگو دختر و پسر فرقی ندارند.

23. آیا شما در ارتباط آقای قاضی با شاگردان مطلبی به خاطر می آورید؟

بعضی ها را بخاطر می آورم که می آمدند پیش آقا. مثلاً سید احمد کشمیری. علامه طباطبائی و آقای بهجت. یک حاجی جاسم اعصم هم بود که دوست پدر ما بود و غش می کرد برای او.

24. شما متوجه رفتارهای آقای قاضی با شاگردانش بودید؟

پدر ما خودش را خیلی پایین می دانست و وقتی شاگردانشان می آمدند می گفتند: من خوشم نمی آید بگویید من شاگرد فلانی هستم.

در مجالسی که در منزل می گرفتند بالای مجلس نمی نشستند و می گفتند آن جا جای مهمانان است و وقتی با شاگردانشان راه می رفتند، پدرم عقب همه آن ها راه می رفت و هر چه می گفتند: آقا شما جلو باشید، می گفتند نه من عقب می آیم، شما جلو بروید.

گاهی با شاگردانشان دسته جمعی می رفتند مسجد کوفه یا مسجد سهله اعتکاف می کردند و چند روز بدون شام و ناهار همان جا می ماندند.

25. زیارت اهل قبور هم می رفتند؟

پدر ما، سحر پیش از اذان می رفت مسجد سهله و مسجد کوفه عباداتش را می کرد و هنوز آفتاب نزده می آمد خانه که چایش را بخورد. خیلی وقت ها هم پیاده می رفتند وادی السلام. و هر روز پنجشنبه صبح زود می رفتند وادی السلام و تا بعداز ظهر آن جا بودند.

26. شما چگونه از فوت پدر مطلع شدید؟

پسرم علی آقا، آن موقع کوچک بود. سینه پهلو کرده بود. من او را بر می داشتم می رفتم توی حیاط زیر آسمان می گرفتم و گریه می کردم. بعد آمدم تو اتاق دراز کشیدم خواب دیدم که پایین اتاق یک عماری گذاشته اند و سیدها هم اطرافش دارند خودشان را می زنند از خواب پریدم و به خودم گفتم این چه خوابی است که تو می بینی و دوباره خوابیدم و همین خواب را دیدم و بعد که بیدار شدم دیدم حیات پر شده از خانم ها و من شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه...

27. احوال آقای شریفی وقتی خبر رحلت را شنیدند چگونه بود؟

خیلی ناراحت بود. می خواست جیغ بزند و گریه کند. او پدر ما را خیلی دوست داشت. می گفت ایشان غیر از آخوندهای دیگر است و همه اش راه می رفا و او را یاد می کرد و می گفت: چطور شد این آقا! کاش من بالای سرش بودم. خدا رحمت کند.

28. آیا شما بعد از فوت اقای قاضی خوابشان را دیده اید؟

خیلی چیزها را ما الان یادمان رفته. ولی یادم هست که بعد از وفات پدر من خیلی گریه می کردم چهار ماه گریه کردم برای پدرم، چهار ماه، باور میکنید؟ حتی همسایه ها همه عاجز شده بودند از گریه های من. تا اینکه خواب دیدم: در اتاق ایستاده و می گفت: فاطمه. گفتم: بله آقاجان. گفت: چرا گریه می کنی؟ من الحمدلله خوبم. همینطور دستش روی سینه اش بود، گفت من خوبم، ناراحت نباش فقط برای بچه های کوچک نگرانم. و من دیگر از آن موقع ساکت شدم.

یک جریان دیگر هم برایتان تعریف کنم: همسر ما، آقای شریفی بعد از فوت آقا به نجف رفته و وادی السلام را زیارت می کند اما سر قبر آقا نمی رود، بعد خواب می بیند که آقای قاضی به ایشان می گوید: تا این جا آمدی ولی دیدن من نیامدی؟ من هم همان موقع این خواب را دیدم که پدرم گفت: فاطمه! این آقا تا این جا آمد ولی پیش من نیامد.