درد دل من این است که چرا به همه آنهایی که به ورزش این سرزمین خدمت کرده‌اند، خیانت می‌کنیم و آنگونه و اینگونه که می‌دانید و می‌دانیم و می‌دانند، با آنها رفتار می‌کنیم؟

مشرق- ورزش ایران بیمار است؛ سال های سال است که بیمار است. این بیماری را همه می شناسند و می دانند که در این ورزش هر انسان سالمی هم که وارد شود، فی الفور بیمارش می کنند. درازش می کنند و تا روح از جانش نستانند، رهایش نمی کنند. رهایی بیماری ورزش از کالبد این جسم نیمه جان، بستگی به درد دارد؛ نه درمان زیرا در این جا همه کارها برعکس است. هر که بیمارتر است، عاشق تر هم می شود. هر چقدر درد بیشتر شود، لذت از این بیماری هم افزون می شود ...


مثال بزنم برایتان؟ می دانید بعد از موفقیت جعفر سلماسی در المپیک 1948 لندن چه بلایی بر سرش آوردند؟ یادتان می آید با علی باغبانباشی که در دوومیدانی، یگانه مرد اسطوره ای ما بوده، چه کردند؟ از سرنوشت غلامرضا تختی، امامعلی حبیبی، عبدا.. موحد، رحیم علی‌آبادی، منصور برزگر، محمد نصیری، اکبر کارگرجم، علی جباری، کریم باوی، مجید بشکار و ... خبر دارید؟ اصلا اسامی بالا را می شناسید؟ می دانید اینها چه کسانی هستند و چه وقت و کجا برای ایران افتخار آفریده اند؟ بگذارید ساده تر بنویسم و مثال های ملموس تری بزنم ...

بگذارید ساده تر بگویم ...
حسین توکلی را می شناسید؟ آن شب هایی که کاروان ورزش ایران در المپک 2000 سیدنی فقط می باخت و می باخت و می باخت را به یاد دارید؟ آن شب را که یک باره پهلوانی از مازندران در آن هنگامه به پا خواست و روند صعودی ورزش ایران در آن بازی ها را آغاز کرد و پس از او نوبت به حسین رضازاده، علیرضا دبیر و هادی ساعی رسید و آن همه غرور به روح ملت بزرگ ایران دمیده شد ... اینک حسین توکلی کجاست ...  تصور می کنید علیرضا دبیر و هادی ساعی چون در شورای شهر تهران هستند، پس موفق شده اند؟  آیا خصلت اسطوره کشی را با حسین رضازاده تجربه ای دوباره نکردیم؟

بگذارید باز هم ساده تر بنویسم ... عباس حاج کناری را که با یک دست حریف خود را خاک می کرد، به یاد دارید؟ مهدی حاجی زاده را چطور؟ یادتان هست این دلاور جویبار، این خطه ی دلاورخیز مازندران، چه جشنواره ای از فن و تکنیک در کشتی قهرمانی جهان به راه می انداخت؟

نه شاید بازهم برایتان ملموس نباشد ... پرویز دهداری ... منصور امیرآصفی ... احمد خداداد ... محراب شاهرخی ... صفر ایرانپاک و ناصر حجازی را که حتما می شناسید؟ فضای بیمار این ورزش با آنها چه کرد و در بیمارستان ورزش ایران چه رفتاری با آنها شد؟ این بیمارستان بزرگ با پیکر آنها که الان مرده اند و از آنها اسطوره هایی بی بدیل ساخته اند، چه کرده است؟ از خودم می پرسم که چرا ما ایرانی ها عادت به بلندپروازی و بال دادن به هنرمندان و قهرمانان داریم و پس از چند صباحی که آنها را در اوج می بینم، رهایشان می کنیم تا با سر به زمین کوفته شوند؟

فکر می کنم ما ایرانی ها از جوگیرترین های تاریخ هستیم زیرا آنقدر حرفه ای جوگیر می شویم که خودمان هم متوجه نمی شویم که کجا مانده ایم یا چه کرده ایم؟ شاید دلیل اساسی این است که یاد نگرفته ایم خودمان راهی را بسازیم که در آن قدم برداریم. فکر می کنم این از روش های کنترل و چپاول یک کشور جهان سومی است که به آنها هیچ آموزشی نمی دهند تا همیشه در انتهای صف بمانند و تنبلی را پیشه کنند. ما فقط تنبلیم و با حسرت از داشته های دیگران استفاده می کنیم. منتظریم یک نفر معجونی بسازد و بریزد به حلقمان تا از خودمان هیچ خرجی نکرده باشیم. فرض کنید این معجون، معجون خوبی هم باشد؛ اما نتیجه اش چیست؟ بین ما ایرانی ها نتیجه ای جز آه و ناله و گله از شرایط موجود ندارد؛ حتی اگر خوشمزه ترین معجون دنیا باشد.

 در تمام تاریخی که داریم، چند نفرمان به جز غر زدن و ناراضی بودن حرکتی انجام داده؟ جان؟ نمی شود؟ راه ها بسته است؟ دستمان به جایی بند نیست؟ نمی گذارند؟ واقعا؟ یعنی حتی نمی گذارند زندگی شخصی خودمان را مدیریت کنیم؟ حاضر نیستیم از خودمان شروع کنیم. اگر دانشجوی پزشکی یا مهندسی هم باشیم، فقط برای نمره قبولی درس می خوانیم و شاید تقلبی هم در جلسه امتحان بکنیم. اگر کارمندیم، فقط می گذرانیم تا آخر ماه بشود و حقوقی بگیریم. اگر بیکار هستیم که دیگر نور علی نور است و یا کارشناس ارز و دلار می شویم یا تحلیلگر سیاسی و شاید مفسر ورزشی.

هیچکس وظیفه اجتماعیش را کامل انجام نمی دهد ... چند کارمند واقعا 8 ساعت کار می کنند؟ چند نفر از آنها به فکر پیشرفت هستند؟ چند نفرشان دنبال ایده های خلاقانه می روند؟ باز هم به اعلام اسامی مردانی که برای ورزش این سرزمین خدمت کرده اند، ادامه می دهم و می پرسم که در پنج سال گذشته از مقابل پارکینگ ضلع شرقی ورزشگاه آزادی تهران عبور کرده اید؟ آیا تفاوتی در این مکان احساس نکرده اید؟ آن زمین سفت و پارکینگ تبدیل به بوته زار شده را به یاد دارید که با تلاش کریم صفایی به زیباترین و یکی از بهترین مکان ها و پیست های تیراندازی با کمان آسیا مجهز شد؟

یک نمونه ساده و عاقبتی تامل برانگیز
نگارنده این مطلب به خوبی به یاد دارد که در سال 1383، قهرمانان تیر اندازی با کمان ایران در یکی از خیابان های اطراف سالن تیراندازی ورزشگاه آزادی و روی آسفالت داغ و خاک گرفته آنجا به تمرین و حتی مسابقه می پرداختند. در این باره فیلم ها و تصاویری در آرشیو ذهن و گنجینه ی نوارهای خودم دارم و با نمایش آنها ثابت می شود این مرد هم مانند همه آنهایی که نامشان را بردم، دچار فضای بیمارستانی و اورژانسی ورزش ایران شده است.


ریاست یک مجموعه یا حتی عناوین خیلی معمولی در هرجا قابل تغیر است. عمر می گذرد، مسئولان تغیر می کنند، مربیان می آیند و می روند و هر مدیری با سلیقه خویش مدیران پائین تر از خود را بر مبنای توانایی و حقی که در انتخاب همکاران خود دارد، می تواند تغیر دهد.

محتوای مقاله این نیست که چرا حسین توکلی مربی تیم ملی وزنه برداری نشده است. سخن اصلی ما این نیست که چرا دادکان را در فوتبال این کشور نمی بینیم؟ حرف دل من این نیست که چرا احمد دنیامالی، علی زنگی آبادی و کریم صفایی را در سمت ریاست فدراسیون های مربوطه نمی بینیم؟ درد دل من این است که چرا به همه آنهایی که به ورزش این سرزمین خدمت کرده اند، خیانت می کنیم و آنگونه و اینگونه که می دانید و می دانیم و می دانند، با آنها رفتار می کنیم؟

فحوای کلام من این است که چرا اسطوره ها را می کشیم؟ چرا دلسوزان را می سوزانیم؟ چرا آنهایی که دوست دارند برای کشورشان خدمت کنند را می تارانیم و در ذهن مردم از آنها نمادهایی برای آئین اسطوره کشی می سازیم؟ قایقرانی ایران قبل از دنیامالی چه داشت و پس از دوران ریاست او به چه عناوینی دست یافت؟ آیا تیراندازی با کمان قبل از کریم صفایی وجود داشت که بخواهیم قبل و بعد از آن را باهم مقایسه کنیم؟

هزاران کمان که در کشور توزیع شد. ده ها باشگاه به این ورزش روی آوردند. مدال‌های پر تعدادی که در ریکرو یا کامپوند برای ایران در آسیا و جهان کسب شد. صدها مربی، داور و ورزشکار که در کشور تربیت شده و به شکوفایی رسیدند. چندین مجموعه ورزشی و تیراندازی در حد استاندارد جهانی به خصوص مجموعه تیراندازی ورزشگاه آزادی که در کمتر از 6 ماه آغاز و به بهره برداری رسید. مسابقات قهرمانی آسیا در سال 2011 که باوجود کارشکنی های سازمان های مختلف در آن زمان با شکوه و افتخار فراوان برگزار شد. انجمن تیراندازی وزارت آموزش و پرورش که بعد از فوتبال دومین انجمن تاسیس شده در سال 1390 بود. مدارس استعدادیاب و پرورش دهنده نوجوانان که با نام آرش و آذر در فدراسیون به راه افتاد. کسب کرسی نایب رئیسی فدراسیون آسیایی که با توجه به قدرت این رشته در آسیا به مثابه یک قدرت جهانی بود. اعزام تیم کارشناسی از آلمان برای تعیین و تحقیق درباره چگونگی رونق و رشد این ورزش در 5 سال که موجب سربلندی جامعه ورزش ایران شد و ده ها مورد دیگر که هر یک می تواند تضمینی برای موفقیت تیراندازی باکمان در ایران در دوران تقریبا 8 سال گذشته باشد با چه الفاظی و با چه حرکاتی و چه رفتاری مورد قدردانی قرار گرفت؟

ریاست محترم فعلی فدراسیون که قبلا در تیم های فوتبال حضور داشته اند و خود در مصاحبه ای مفصل از تضییع حق تیم شهرداری بندرعباس مقابل پگاه گیلان گله داشته، چه ضمانتی دارد که خیلی بیشتر و بیشتر از کریم صفایی کار کند و به رونق این ورزش بیفزاید و در پایان دوره و هنگامی که طفل نوپای خود را به راه رفتن و بارور شدن رسانده، با همین تحقیرها، تضعیف ها، حرکات غیر اخلاقی و تهمت ها از کار برکنار شود، به راحتی کنار رود و منزل به دیگری سپرد؟ آیا می شود انتظار داشت پدر یک خانواده، باهمه عشق و احساس پدرانه و مسئولانه ی خود، نهادی در خانواده پایه ریزی کند و هنگامی که این نهاد یا نهال به هشت سال اول پرورش برسد و دوران شکوفایی و برسد و از خانه اخراجش کنند، با آرامش برود و دمی هم از عشق نگوید؟

ما را چه می شود؟
ما را چه می شود که هر دم از پهلوانی و خصلت های نیک می زنیم و هر یک ناجوانمردانه و نابخردانه تیشه بر ریشه جوانمردی می زنیم؟ ما را چه می شود که مدیران تیم های قدرتمند فوتبال و مسئولان خوش سیما و خوش صدای ورزش ایران در هر برنامه تلویزیونی و رادیویی به سر و جان هم می کوبند و بر هم می توفند و هر چه خصلت مردانگی و پهلوانی را می روبند و در پایان هر راند از مبارزه متهورانه خویش آب خنکی هم می نوشند و جامه عاریتی از پندار و کردار و گفتار نیک می پوشند؟ آیا واقعا در ورزش ایران به حضرت علی (ع) اقتدا می کنیم؟ آیا واقعا پیرو واژه مقدس "قوعلی خدمتک جوارحی" هستیم؟ آیا همگی کمر به قتل آنهایی که با ما هم پیمان نیستند، نبستیم؟

خواجه عبداله انصاری در بخشی از مناجات نامه زیبایش می گوید: "خدایا تومی دانی ما را چه می شود و ما خود نمی دانیم که ما را چه می شود؟ پس تو نجاتمان بده، ای آنکه بی آنکه بگویم، شنیده ای ... ای آنکه بی آنکه ببینم، دیده ای ..." سال هاست شعار می دهیم و در وصف پوریای ولی یا غلامرضا تختی یا هرکه و هرچه بوده، مدیحه سرایی کرده ایم. واقعا چرا انقدر دروغ می گوئیم؟