کد خبر 265487
تاریخ انتشار: ۲ آذر ۱۳۹۲ - ۱۳:۱۲

مرحوم عسکراولادی گفته بود بنده همان طور که در دوران نهضت و پس از انقلاب گوش به فرمان رهنمودهای حضرت ‏امام بودم، اکنون هم اطاعت از امر ولی‌فقیه را بر خود لازم و واجب و ایشان را یگانه محور ‏وحدت مسلمین می‌دانم.

به گزارش مشرق، ماهنامه پاسدار اسلام نوشت: مرحوم حبیب‌الله عسگراولادی از جمله شخصیت‌های جامع‌الاطرافی است که متانت، انصاف، ‏سعه صدر، مقاومت در برابر سختی‌ها و کمک به محرومین در او چنان بارز و آشکار بود که ‏دوست و دشمن را به احترام وامی‌داشت. وی که تا آخرین لحظه عمر با تحمل زخم ‏زبان‌های فراوان از دوست و دشمن، با پایداری بی‌وقفه بر اصول، تتمه آبرویش را نیز صرف ‏ایجاد وحدت بین نیروهای معتقد به نظام کرد، با قلبی مطمئن به رحمت واسعه‌ الهی زیست و ‏با دلی که تا آخرین نفس برای محرومین و خدمت به آنان می‌تپید، به سوی معبود پر کشید. ‏

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

گفت و شنودی که پیش رو دارید، گزیده‌ای است که از گپ و گفت‌هایی چند با آن ‏بزرگوار. با این امید که نمی باشد از یمی. ‏

 

* چگونه وارد عرصه سیاست شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. با استدعای صلوات و سلام بر ‏حضرت ولی‌عصر(عج) و با درخواست علو درجه برای امام راحل، شهدای انقلاب اسلامی و ‏عرض ادب و سلام به محضر ولی امر مسلمین و با استدعا از درگاه احدیت که جز حق نگوییم ‏و جانب انصاف را نگه داریم، در ابتدای عرایضم به نکته‌ای اشاره می‌کنم و سپس به سئوال شما ‏پاسخ می‌دهم.‏

خداوند در آغاز سوره یوسف آیه 111 میفرماید: «لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُوْلِی الأَلْبَابِ». ‏به‌درستی که در قصص آنان برای صاحبان خرد و اندیشه عبرت‌هائی قرار دادیم و از این دست ‏تذکرات در قرآن کریم فراوان است. بنابراین   بررسی احوال گذشتگان می‌تواند چراغ راهی برای ‏آیندگان باشد. ‏

این را عرض کردم تا بر این نکته تأکید کنم که در پاسخ به سئوالاتتان متوقع نباشید آنچه را که ‏شما می‌پسندید بگویم، بلکه متوقع باشید واقعیت‌ها را بیان کنم، زیرا معتقدم برای تک‌تک ‏حرف‌هایی که می‌زنم، فردای قیامت باید پاسخگو باشم.‏

نقل وقایع تاریخی در کشور ما متأسفانه غالباً بر اساس تعصب و به شکلی غیرمنصفانه صورت ‏می‌گیرد. برای مثال در موضوع ملی شدن صنعت نفت، عده‌ای طرفدار متعصب دکتر مصدق ‏هستند، عده دیگر با تعصب از آیت‌الله کاشانی طرفداری می‌کنند. یک عده توده‌ای و چپی و ‏عده‌ای سلطنت‌طلب هم به دنبال منافع خود هستند و لذا هر دوی آنها را می‌کوبند. گروه پنجمی ‏هم که با انصاف واقعیت‌ها را بیان می‌کنند، در این میان گم شده‌اند!‏

در پاسخ به سئوال شما باید عرض کنم بنده در سال 1327 که مرحوم آیت‌الله کاشانی از مردم ‏برای تظاهرات علیه اشغال کشور فلسطین توسط دولت صهیونیست‌های غاصب، مردم را به ‏راه‌پیمائی دعوت کردند، در آن تظاهرات شرکت کردم. ‏

 

* در قالب حزب و گروه یا مستقل؟

نخیر، بنده تا قبل از تشکیل حزب مؤتلفه اسلامی در هیچ حزب و گروهی عضو نبودم. اگر هم ‏آن روز در راه‌پیمایی اعتراضی شرکت کردم به خاطر ماهیت مذهبی آن و دعوت از سوی یک ‏شخصیت مذهبی بود.‏

 

* فداییان اسلام چطور؟

خیر، عضو فداییان اسلام هم نبودم، هر چند بسیاری از آنها را می‌شناختم و به برخی هم علاقه ‏داشتم. به هر حال آن روز در تظاهرات شرکت کردم و دستگیر هم شدم و چند روزی بازداشت ‏بودم. ‏

 

* شما که از نزدیک با طیف‌های مختلف فعال در نهضت ملی آشنا بودید، آن گروه‌ها را چگونه ‏ارزیابی می‌کنید؟

جبهه ملی به اعتقاد بنده طیف گسترده‌ای از گروه‌های مختلف و حتی متضاد بود و در بین آنها از ‏مذهبی متعصب تا لیبرال بی‌قید را می‌شد پیدا کرد. حزب توده هم که در مقابل جبهه ملی ایستاده ‏بود و تلاش می‌کرد نفت شمال را به روس‌ها بدهد.‏

 

* دکتر مصدق و آیت‌الله کاشانی چه نقشی داشتند؟

دکتر مصدق با حزب توده و شوروی مماشات می‌کرد. به انگلیس بدبین و به امریکا خوش‌بین ‏بود، به همین دلیل هم افراد متدین به او خوش‌بین نبودند. آیت‌الله کاشانی بسیار شجاع و بصیر ‏بودند و قصد داشتند کاری کنند که شاه فقط سلطنت کند و کاری به اداره کشور نداشته باشد، اما ‏برای این کار به نیرو نیاز داشتند که وجود نداشت. ایشان خیلی خوب می‌دانستند در آن شرایط ‏امکان تشکیل حکومت اسلامی وجود ندارد و همین که اختیارات شاه محدود ‌شود، می‌توان ‏به‌تدریج زمینه‌های حکومت اسلامی را فراهم کرد، اما متأسفانه یاران و طرفداران ایشان تحلیل ‏درستی از شرایط نداشتند و تا جایی که توانستند آبروی ایشان را بردند، از جمله پسرشان سید ‏مصطفی و شمس قنات‌آبادی که ابتدا گروه مسلمانان مجاهد را راه انداخت، ولی سرانجام سر از ‏دربار درآورد.‏

 

* پس شما علت شکست نهضت ملی را ناهمگونی جبهه ملی می‌دانید؟ ‏

قطعاً. در این جبهه آیت‌الله کاشانی حضور داشتند که یک روحانی بصیر و سیاستمدار به تمام معنا ‏بودند. آن سوی طیف دکتر مصدق بود و یارانش که ملی‌گرا و لیبرال بودند و اعتقادات دینی ‏محکمی نداشتند. از سوی دیگر هم نواب صفوی و یارانش بودند که فکر می‌کردند با شاه فقط ‏باید با زبان گلوله حرف زد.‏

 

* یادی هم از روز 30 تیر بکنید. ‏

دکتر مصدق در روز 25 تیر 1332 از شاه خواست وزارت دفاع را به او واگذار کند. شاه قبول ‏نکرد و دکتر مصدق هم استعفا داد و به احمدآباد رفت. شاه هم بلافاصله به قوام دستور داد کابینه ‏را تشکیل بدهد. قوام هم اعلامیه‌های پر از توپ و تشری را صادر می‌کرد. آیت‌الله کاشانی که ‏وضع را این طور دیدند، در 27 تیر اعلامیه دادند و گفتند روز 30 تیر روز مقاومت ملی است و ‏اعتراض به قوام و مقاومت در برابر او تا بازگشت دکتر مصدق ادامه خواهد داشت. ‏

یادم هست در روز 29 تیر با برادربزرگم که به حزب توده گرایش داشت از خیابان پامنار به ‏طرف بازار می‌رفتیم که دیدیم مردم جلوی نانوایی‌ها صف بسته‌اند. برادرم پرسید: «چه خبر ‏است؟» جواب دادم: «فردا به دستور آیت‌الله کاشانی همه مغازه‌ها تعطیل خواهند بود». ایشان ‏معتقد بود چنین نخواهد شد، ولی من تردید نداشتم مردم به ندای آیت‌الله کاشانی پاسخ مثبت ‏خواهند داد. ‏

در روز 30 تیر در مسجد جامع تهران در محضر شیخ مرحوم محمدحسین زاهد مشغول درس ‏بودیم که صدای تیراندازی بلند شد. کلاس تعطیل شد و بنده همراه عده‌ای به سمت میدان ‏بهارستان رفتیم و دیدیم مردم را به رگبار بسته‌اند. خود بنده با عده‌ای دیگر تعدادی از مجروحین ‏و شهدا را به منزل آیت‌الله کاشانی بردیم. مردم شعار «مرگ بر قوام» می‌دادند و آیت‌الله کاشانی ‏با لحنی قوی و محکم می‌گفتند: «چرا خود شاه را نمی‌گویید؟» برای همین آن شعار معروف: «ما ‏بنده یزدانیم، ما پیرو قرآنیم، ما شاه نمی‌خواهیم»، خیلی زود ساخته و ورد زبان همه شد.‏

 

* قیامی چنین گسترده و مردمی چرا سرانجام به کودتای 28 مرداد 32 ختم شد؟ ‏

چندین دلیل داشت. یکی این که فداییان اسلام که در روز 30 تیر هم شرکت نداشتند، به دلیل ‏مخالفت با دکتر مصدق به‌تدریج با آیت‌الله کاشانی هم بنای مخالفت را گذاشتند و حرف‌های ‏تندی را به ایشان زدند که حقیقتاً اسباب شرمندگی است. تفرقه‌ای که به‌تدریج بین آیت‌الله کاشانی ‏و دکتر مصدق شکل گرفت، مردم را پراکنده کرد، در حالی که همه حقیقتاً با دل و جان به میدان ‏آمده بودند. دکتر مصدق به‌تدریج فراموش کرد مردم در پاسخ به دعوت یک رهبر دینی آمدند و ‏مجروح و کشته دادند و این گونه تصور کرد که مردم به خاطر شخص او به میدان آمدند. حزب ‏توده هم تا جایی که توانست جریان مذهبی نهضت را تخریب کرد. هم جناح ملیون و هم جناح ‏مذهبی‌ها در آن جریان بسیار بد عمل کردند، به همین دلیل یک سال بعد یعنی در 28 مرداد 32 ‏عملاً کسی برای دفاع از نهضت ملی به میدان نیامد و شاه و دربار بدون آن که با مقاومت جدی ‏از سوی مردم  روبرو شوند، با کمک امریکا بر ایران مسلط شدند و برای یک ربع قرن خفقان و ‏اختناقی بی‌سابقه را بر این کشور مستولی ساختند. آتش تفرقه همواره بلای جان نهضت‌هاست که ‏در 28 مرداد هم دامان کشور ما را گرفت. ‏

 

* عده‌ای معتقدند شاه تا قبل از 28 مرداد قدرتی نداشت و بعد از 28 مرداد قدرت یافت.‏

بنده چنین اعتقادی ندارم، چون به نظر من ارتش و نیروهای نظامی کاملاً زیر نفوذ و اختیار شاه ‏بودند و از دکتر مصدق فرمان نمی‌گرفتند. اگر غیر از این بود در 28 مرداد باید درگیری مهمی ‏پیش می‌آمد که نیامد. ساده‌لوحی است اگر تصور کنیم با حضور عده‌ای از قبیل دار و دسته ‏مرحوم طیب و شعبان بی‌مخ و شلوغ کردن چند خیابان و میدان می‌شود کودتا کرد. واقعیت این ‏است که تعبیر و تفسیرهایی که از حوادث 30 تیر و 28 مرداد می‌شود بیش از آنچه که متکی بر ‏واقعیت‌های تاریخی باشند، حاصل تعصبات فردی و گروهی هستند.‏

 

* شما بسیار به امام نزدیک بودید. تفسیر ایشان از این وقایع چه بود؟ ‏

امام با تجربه‌ای که از این حوادث به دست آورده بودند، زمانی که دستور فرمودند ما هیئت ‏مؤتلفه را تشکیل بدهیم، گفتند به‌جای عضوگیری به دنبال برادریابی باشید و مطلقاً کسانی را که ‏سابقه فعالیت حزبی داشته‌اند نپذیرید.‏

 

* دلیلشان چه بود؟ ‏

می‌فرمودند آنهایی که مخالف شما هستند، تلاش می‌کنند زیر پوشش حزب شما به اهداف خود ‏برسند. عده‌ای هم نفوذی و عامل دشمن‌اند. یک عده را هم پلیس می‌شناسد و ردشان را می‌گیرد ‏و به شما می‌رسد. عده‌ای هم که اکثریت را تشکیل می‌دهند، با اولین کتک همه چیز را لو ‏می‌دهند. امام به آیت‌الله کاشانی علاقه زیادی داشتند و لذا پس از آن همه بی‌حرمتی‌ای که به ‏ایشان شد، در واقع ایشان بودند که به دفاع از مرحوم کاشانی پرداختند و به عالی‌ترین وجه از ‏ایشان اعاده حیثیت کردند.‏

 

* شما چگونه با امام آشنا شدید؟

بنده در مسجد امین‌الدوله نزد مرحوم شیخ محمد زاهد درس می‌خواندم. مرحوم آیت‌الله ‏حق‌شناس از شاگردان حضرت امام بودند و شب‌های شنبه در آن مسجد حلسه داشتند و در ‏درس اخلاق مکرراً نام حاج آقا روح‌الله خمینی را می‌بردند. از اینجا بود که با نام امام آشنا شدم. ‏

در سال‌های 39، 40 در مسجد امین‌الدوله کتاب یا وجوهات را به ما می‌دادند که به قم و ‏خدمت امام برسانیم. در آن سال امام برای تابستان به امامزاده قاسم و منزل آیت‌الله رسولی ‏محلاتی تشریف آوردند. ما هم در آن موقع در آنجا سکونت داشتیم و این آشنایی عمیق‌تر شد.‏

ما در مسجد امین‌الدوله هیئتی به اسم هیئت مؤید درست کرده بودیم و تقریباً 26 نفری می‌شدیم. ‏من و مرحوم آقای شفیق انتخاب شدیم که رابط هیئت با امام باشیم و از آن به بعد ارتباط رسمی ‏ما با امام شروع شد.‏

هر بار که خدمت امام می‌رسیدیم، ایشان سعی می‌کردند با صحبت یا با سئوالات دقیقشان توجه ‏ما را به نکات مهم جلب کنند، از جمله یک بار از ما پرسیدند: «آیا امر به معروف و نهی از منکر ‏جزو فروع دین هست؟» جواب دادیم: «بله»، فرمودند: «پس چرا در رساله‌های عملیه نیست؟ ‏توسط چه کسانی و با چه هدفی برداشته شده است؟ امر به معروف صرفاً این نیست که به کسی ‏که به خدا، معاد و نبوت معتقد است بگویید نماز بخوان. برای انجام این واجب الهی باید ‏تشکیلات قوی داشت».‏

 

* تشکیلات مورد نظر امام چه ویژگی‌هایی داشت؟

امام معتقد بودند ابتدا باید نحوه بحث کردن درست را یاد بگیریم و در بحث به دنبال یافتن پاسخ ‏برای سئوال خود باشیم، نه صرفاً به دنبال جواب دادن، چون اسم این دیگر بحث نیست، جدل ‏است.‏

دومین نکته‌ای که تأکید می‌فرمودند این بود که اهل ایمان نباید متفرق باشند بلکه باید دور هم ‏جمع شوند. اساساً تشکیل هیئت‌های مؤتلفه بر همین اساس بود. ایشان می‌فرمودند در حوزه‌های ‏حزبی بحث کنید و اکثریت سعی کند اقلیت را قانع کند. اقلیت هم بداند که اگر روش درستی را ‏در پیش بگیرد، در آینده اکثریت می‌شود، لذا هرگز نباید اقلیت را با فشار تسلیم اکثریت کرد.‏

دیگر توصیه ایشان این بود که همواره خدا را ناظر و حاضر بدانید و می‌فرمودند عالم محضر ‏خداست و آن کسی که اخلاق را رعایت نمی‌کند، غافل است از این که در محضر خداست. در ‏محضر خدا نباید معصیت کرد. ‏

یکی دیگر از روش‌های امام این بود که همواره سعی می‌کردند به‌طور مستقیم با مردم سخن ‏بگویند و سخنان آنان را بشنوند و همواره می‌فرمودند من می‌دانم این مردم چه می‌گویند، آنها هم ‏می‌دانند من چه می‌گویم و لذا امام هیچ وقت سخنگو نداشتند.   ‏

در حال حاضر هم مقام معظم رهبری این نقش را به عهده دارند و به مردم پیام می‌دهند و از ‏خود مردم هم پیام می‌گیرند.‏

حضرت امام هرگز یادگیری را تعطیل نکردند. وقتی کسی صحبت می‌کرد، ایشان دقیقاً گوش و ‏همواره از آدم‌های متخصص و باتجربه استفاده می‌کردند.‏

 

* جنابعالی با شهید حاج آقا مصطفی خمینی هم آشنایی داشتید. ارزیابی شما از شخصیت ایشان ‏چیست؟

بنده در سال 41 در بیت حضرت امام با ایشان آشنا شدم. در جریان انجمن‌های ایالتی و ولایتی ‏که امام اعلامیه دادند، سخنان امام برای مردم عادی نیاز به تفسیر داشت که حاج آقا مصطفی این ‏وظیفه را به عهده گرفت. توضیحات ایشان به‌قدری مؤثر بود که بسیاری از افراد تحت تأثیر و ‏جهت‌دهی ایشان به میدان مبارزه آمدند. یادم هست از روزی که رفت و آمد مردم به بیت امام ‏شروع شد، حاج آقا مصطفی در بین مردم محبوبیت خاصی پیدا کرد، به‌طوری که اغلب مشکلات ‏و درددل‌هایشان را از طریق ایشان به حضرت امام می‌رساندند. ‏

شهید حاج آقا مصطفی حوصله و شرح صدر عجیبی داشت و بسیار خوشرو و خوش‌مشرب بود. ‏امام به ما فرموده بودند اگر به من دسترسی پیدا نکردید، مسائل را به مصطفی بگویید. او هم ‏حرفتان را خوب می‌فهمد و هم درست به من منتقل می‌کند، لذا با حضور ایشان کارها بسیار ‏سرعت گرفتند.‏

حضور ذهن شهید حاج آقا مصطفی در امور سیاسی و اجتماعی کم‌نظیر و فاصله ایشان از هر ‏نظر با امام بسیار کم بود و لذا بسیاری از مسائل را بدون مراجعه به حضرت امام و شخصاً حل ‏می‌کردند.‏

 

* اشاره کردید اولین بار در سال 1327 دستگیر و زندانی شدید. دستگیری‌های بعدی شما به ‏چه دلیل بود و چقدر طول کشید؟

بار دوم در خرداد 42 دستگیر شدم که باز چند روز بیشتر در زندان نبودم. سومین بار در 11 ‏بهمن سال 43 و پس از اعدام انقلابی حسنعلی منصور بود و از سال 43 تا 56 در زندان بودم.‏

 

* ظاهراً در طی نزدیک به سیزده سال غیر از زندان تبعید هم می‌شدید.‏

بله، یک بار در سال 48 یا 49 به زندان برازجان تبعید شدم که یک سال طول کشید. یک بار هم ‏در سال 50 به زندان مشهد که سه سال و خرده‌ای طول کشید.   ‏

 

* علت تبعیدتان چه بود؟

چهار نفر از زندان قصر فرار کردند که داخل باغ دستگیر شدند. بعد شرایط را برای همه بسیار ‏دشوار کردند. ما هم اعتصاب غذا کردیم. روز دهم بالاخره رئیس زندان آمد و گفت: «حرفتان ‏چیست؟» گفتیم: «یک زندگی انسانی». گفت: «فرار می‌کنید زندگی انسانی هم می‌خواهید؟» گفتیم: ‏‏«یک عده دیگر فرار کرده‌اند، چرا ما باید تاوان پس بدهیم؟» گفتند: «شما کمک کرده‌اید». خلاصه ‏هر چه خواستند اعتصابمان را بشکنیم زیر بار نرفتیم. بالاخره هم بنده، شهید عراقی و مرحوم ‏انواری را به زندان برازجان فرستادند.‏

 

* در زندان مشهد با چه کسانی هم‌سلول بودید؟

شهید لاجوردی و آقای ابوالفضل حاج حیدری، چند تن از اعضای حزب ملل اسلامی و عده‌ای ‏از مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق هم بودند.‏

شما به انصاف حتی در باره دشمن خود شهرت دارید. آیا در طول این مدت طولانی، ‏زندانبان خوب هم داشتید؟

بله، در زندان قصر که بودیم، رئیس بند سیاسی، سرهنگ تیموری آدم خوبی بود و با زندانیان ‏سیاسی رفتار خوبی داشت. دیگری افسر نگهبان زندان شماره 3 قصر سروان اسدی بود که بعدها ‏سرهنگ شد. یکی هم سرهنگ کوهرنگی بود، به همین دلیل من، شهید عراقی، آیت‌الله طالقانی و ‏مهندس بازرگان پس از پیروزی انقلاب شهادت دادیم که اینها آدم‌های خوبی بودند و در زندان ‏با زندانی‌ها رفتار بدی نداشتند و همین شهادت ما و برخی دیگر از زندانی‌ها باعث شد آنها به ‏شغل خود ادامه بدهند و به بازنشستگی برسند. ‏

 

* ظاهراً شما در زندان ادامه تحصیل دادید. چگونگی این امر را بیان بفرمایید.‏

موقعی که به زندان رفتم دیپلم نداشتم و طلبه بودم. من در زندان به برادرها گفتم بیایید پانزده ‏سال زندانی بودن را قطعی بگیریم و آن را سه قسمت کنیم. در پنج سال اول هر کدام دیپلم ‏نداریم، بگیریم. در پنج سال دوم دروس دانشگاهی بخوانیم و پنج سال آخر را صرف تحقیق و ‏مطالعه کنیم. من واقعاً تصمیم داشتم در عرض پنج سال دیپلم بگیرم که اجازه ندادند و ما ‏اعتصاب غذا کردیم. بعد اجازه دادند در سال بعد امتحان بدهیم که این کار را کردند و من در ‏ظرف هر سال دو تا امتحان را گذراندم و سه ساله دیپلم گرفتم. ‏

بعد با دانشگاه مکاتبه کردم، اما در زندان اجازه تحصیل دانشگاهی به ما ندادند و ما باز اعتصاب ‏غذا کردیم. بعد تصمیم گرفتند اجازه بدهند، ولی من به زندان مشهد تبعید شدم و در آنجا ‏نتوانستم به تحصیلات دانشگاهی ادامه بدهم، اما در تمام این مدت نزد علما تحصیلات طلبگی‌ام ‏را ادامه دادم و انگلیسی را هم سه ساله آموختم. در زندان یک ترجمه از قرآن هم نوشتم.‏

در زندان برازجان شانس آوردم و دو انبار کتاب پیدا و حس کردم خواست خدا بود که مرا به ‏آنجا تبعید کنند. به شهید عراقی و مرحوم انواری گفتم: «از امروز دیگر مرا نخواهید دید. یک انبار ‏کتاب پیدا کرده‌ام و دیگر جز خواندن آن کتاب‌ها هیچ کاری نخواهم کرد».‏

 

* چه شد که آزادتان کردند؟

در سال 56 شعار فضای به اصطلاح باز سیاسی مطرح شد. ما در زندان اوین بودیم. یک روز ‏چشم‌های ما را بستند و برای بازجویی بردند و به من گفتند باید همه چیز را بگویی وگرنه چنین ‏و چنان. گفتم: «من دوازده سال است که اینجا هستم. از چه چیزی خبر دارم که بگویم؟ مگر ‏همین امروز مرا از وسط خیابان گرفته‌اید؟ هر چه می‌دانستم همان دوازده سال پیش به شما ‏گفتم». بعد مرا به اتاق دیگری بردند و دیدم مرحوم آقای طالقانی، آقای مهدوی کنی و عده ‏دیگری نشسته‌اند. بسیار خوشحال شدم و خواستم راه بیفتم و برگردم که آقای طالقانی فرمودند: ‏‏«نمی‌خواهد بروید، همین جا بنشینید». رسولی هم که آمد حرفی بزند، آقای طالقانی به او نگاه ‏تندی کردند که حساب کار دستش آمد و رفت. ‏

 

* و سال 56 بود و آزادی از زندان. پس از آزادی چه کردید؟ ‏

در کمیته استقبال بودم و دو بار هم برای امام که در پاریس تشریف داشتند پیام بردم و بار آخر ‏هم در خدمت ایشان به تهران برگشتم.‏

 

* محتوای پیام‌ها چه بودند؟

یکی در مورد حزب‌الله بود و دیگری در باره تشکیل شورای انقلاب که نظر امام خواسته شده بود ‏و ایشان فرمودند: «ان‌شاءالله به‌زودی به ایران می‌آیم و صحبت می‌کنیم». بعد تعدادی بسته را از ‏قفسه پایین آوردند و باز کردند و فرمودند: «اینها جواهر و زینت‌های خانم‌هاست که داده‌اند تا ‏صرف نهضت شود». عرض کردم: «ما نگران شما هستیم. اینها بماند. شما در اینجا نیاز دارید». ‏فرمودند: «توکل من به خداست. کار من با این چیزها حل نمی‌شود. شنیده‌ام وضع اعتصابیون در ‏ایران خوب نیست و کشاورزان، کارگران و اصناف در زحمت هستند. اینها را ببرید و بفروشید و ‏صرف آنها کنید. من نگران آنها هستم».‏

دوم یا سوم بهمن به فرودگاه رفتم تا به ایران برگردم و پیام‌های امام را بیاورم، اما گفتند فرودگاه ‏مهرآباد بسته است و به‌ناچار برگشتم و به امام عرض کردم می‌خواهم به یکی از کشورهای عربی ‏بروم و از آنجا از مرز زمینی وارد ایران شوم و اوامر شما را برسانم. فرمودند: «بمانید. ان‌شاءالله با ‏هم می‌رویم». ‏

امام در شرایطی این را فرمودند که مطلقاً هیچ امیدی برای باز شدن راهی نبود. چند روز بیشتر ‏طول نکشید و امام در روز دهم بهمن تصمیم گرفتند به هر نحو ممکن به کشور بازگردند. ‏

صبح روز یازدهم شهید عراقی به من گفت: «متأسفانه اسم من، تو و عده دیگری را حذف ‏کرده‌اند». قطب‌زاده دو سه هواپیما کرایه کرده بود که امام فرمودند: «یکی کافی است». گفتند: ‏‏«تعداد افراد زیاد است». امام فرمودند حذف کنید و آنها هم ما را حذف کردند. شهید عراقی ‏گفت: «امکان ندارد بگذارم هواپیمای امام بدون من پرواز کند». ‏

قلب من آرام بود و مطمئن بودم چون امام فرموده بودند با هم می‌رویم. امام فهرست نام‌ها را ‏خواستند و نام من و شهید عراقی را به‌جای چند نفر دیگر نوشتند.‏

سفر که آغاز شد در چهره همه غیر از امام نگرانی موج می‌زد. امام با آرامش تمام نماز شب را ‏خواندند و کمی استراحت کردند، بعد نماز صبح را خواندند و آرام نشستند. خبرنگاری پرسید: ‏‏«احساس شما از این ورود قدرتمندانه به کشور چیست؟» امام فرمودند: «هیچ». خبرنگار تصور ‏کرد یا امام متوجه سئوال او نشده‌ یا سئوال او درست ترجمه نشده‌ است، لذا دو باره سئوال کرد. ‏امام زیر لب فرمودند: «الا ان اقیم حقا و ابطل باطل: نمی‌روم مگر برای ابطال باطلی و استقرار ‏حقی».‏

ذکر خدا و آرامش و ارتباط امام با خدا به همه ما آرامش می‌داد. بقیه ماجرا را هم که می‌دانید. ‏امام در میان آن استقبال باشکوه پس از پانزده سال به کشور بازگشتند و نظام مقدس جمهوری ‏اسلامی با عنایت الهی و به دست ایشان و با یاری و ایثار مردم مستقر شد. ‏

 

* در انتهای این گفتگو اشاره‌ای هم به ارتباط خود با مقام معظم رهبری داشته باشید.‏

پس از ارتحال جانسوز حضرت امام، شایسته‌ترین فرد برای به عهده گرفتن این مسئولیت بزرگ، ‏ایشان بودند که مجلس خبرگان با درایت تمام این نکته را تشخیص داد. نقش یگانه ایشان در ‏طول این سال‌ها و به‌خصوص در نجات کشور از ورطه هولناک قضایای سال 88 بر هیچ اهل ‏انصافی پوشیده نیست. تا زمانی که مردم متدین ما همراه با آهنگ ولایت حرکت کنند، به فرموده ‏امام به این نظام آسیبی نخواهد رسید.‏

بنده هم همان طور که در دوران نهضت و پس از انقلاب گوش به فرمان رهنمودهای حضرت ‏امام بودم، اکنون هم اطاعت از امر ولی‌فقیه را بر خود لازم و واجب و ایشان را یگانه محور ‏وحدت مسلمین می‌دانم.‏