به گزارش مشرق، ماهنامه پاسدار اسلام نوشت: مرحوم حبیبالله عسگراولادی از جمله شخصیتهای جامعالاطرافی است که متانت، انصاف، سعه صدر، مقاومت در برابر سختیها و کمک به محرومین در او چنان بارز و آشکار بود که دوست و دشمن را به احترام وامیداشت. وی که تا آخرین لحظه عمر با تحمل زخم زبانهای فراوان از دوست و دشمن، با پایداری بیوقفه بر اصول، تتمه آبرویش را نیز صرف ایجاد وحدت بین نیروهای معتقد به نظام کرد، با قلبی مطمئن به رحمت واسعه الهی زیست و با دلی که تا آخرین نفس برای محرومین و خدمت به آنان میتپید، به سوی معبود پر کشید.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
گفت و شنودی که پیش رو دارید، گزیدهای است که از گپ و گفتهایی چند با آن بزرگوار. با این امید که نمی باشد از یمی.
* چگونه وارد عرصه سیاست شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. با استدعای صلوات و سلام بر حضرت ولیعصر(عج) و با درخواست علو درجه برای امام راحل، شهدای انقلاب اسلامی و عرض ادب و سلام به محضر ولی امر مسلمین و با استدعا از درگاه احدیت که جز حق نگوییم و جانب انصاف را نگه داریم، در ابتدای عرایضم به نکتهای اشاره میکنم و سپس به سئوال شما پاسخ میدهم.
خداوند در آغاز سوره یوسف آیه 111 میفرماید: «لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُوْلِی الأَلْبَابِ». بهدرستی که در قصص آنان برای صاحبان خرد و اندیشه عبرتهائی قرار دادیم و از این دست تذکرات در قرآن کریم فراوان است. بنابراین بررسی احوال گذشتگان میتواند چراغ راهی برای آیندگان باشد.
این را عرض کردم تا بر این نکته تأکید کنم که در پاسخ به سئوالاتتان متوقع نباشید آنچه را که شما میپسندید بگویم، بلکه متوقع باشید واقعیتها را بیان کنم، زیرا معتقدم برای تکتک حرفهایی که میزنم، فردای قیامت باید پاسخگو باشم.
نقل وقایع تاریخی در کشور ما متأسفانه غالباً بر اساس تعصب و به شکلی غیرمنصفانه صورت میگیرد. برای مثال در موضوع ملی شدن صنعت نفت، عدهای طرفدار متعصب دکتر مصدق هستند، عده دیگر با تعصب از آیتالله کاشانی طرفداری میکنند. یک عده تودهای و چپی و عدهای سلطنتطلب هم به دنبال منافع خود هستند و لذا هر دوی آنها را میکوبند. گروه پنجمی هم که با انصاف واقعیتها را بیان میکنند، در این میان گم شدهاند!
در پاسخ به سئوال شما باید عرض کنم بنده در سال 1327 که مرحوم آیتالله کاشانی از مردم برای تظاهرات علیه اشغال کشور فلسطین توسط دولت صهیونیستهای غاصب، مردم را به راهپیمائی دعوت کردند، در آن تظاهرات شرکت کردم.
* در قالب حزب و گروه یا مستقل؟
نخیر، بنده تا قبل از تشکیل حزب مؤتلفه اسلامی در هیچ حزب و گروهی عضو نبودم. اگر هم آن روز در راهپیمایی اعتراضی شرکت کردم به خاطر ماهیت مذهبی آن و دعوت از سوی یک شخصیت مذهبی بود.
* فداییان اسلام چطور؟
خیر، عضو فداییان اسلام هم نبودم، هر چند بسیاری از آنها را میشناختم و به برخی هم علاقه داشتم. به هر حال آن روز در تظاهرات شرکت کردم و دستگیر هم شدم و چند روزی بازداشت بودم.
* شما که از نزدیک با طیفهای مختلف فعال در نهضت ملی آشنا بودید، آن گروهها را چگونه ارزیابی میکنید؟
جبهه ملی به اعتقاد بنده طیف گستردهای از گروههای مختلف و حتی متضاد بود و در بین آنها از مذهبی متعصب تا لیبرال بیقید را میشد پیدا کرد. حزب توده هم که در مقابل جبهه ملی ایستاده بود و تلاش میکرد نفت شمال را به روسها بدهد.
* دکتر مصدق و آیتالله کاشانی چه نقشی داشتند؟
دکتر مصدق با حزب توده و شوروی مماشات میکرد. به انگلیس بدبین و به امریکا خوشبین بود، به همین دلیل هم افراد متدین به او خوشبین نبودند. آیتالله کاشانی بسیار شجاع و بصیر بودند و قصد داشتند کاری کنند که شاه فقط سلطنت کند و کاری به اداره کشور نداشته باشد، اما برای این کار به نیرو نیاز داشتند که وجود نداشت. ایشان خیلی خوب میدانستند در آن شرایط امکان تشکیل حکومت اسلامی وجود ندارد و همین که اختیارات شاه محدود شود، میتوان بهتدریج زمینههای حکومت اسلامی را فراهم کرد، اما متأسفانه یاران و طرفداران ایشان تحلیل درستی از شرایط نداشتند و تا جایی که توانستند آبروی ایشان را بردند، از جمله پسرشان سید مصطفی و شمس قناتآبادی که ابتدا گروه مسلمانان مجاهد را راه انداخت، ولی سرانجام سر از دربار درآورد.
* پس شما علت شکست نهضت ملی را ناهمگونی جبهه ملی میدانید؟
قطعاً. در این جبهه آیتالله کاشانی حضور داشتند که یک روحانی بصیر و سیاستمدار به تمام معنا بودند. آن سوی طیف دکتر مصدق بود و یارانش که ملیگرا و لیبرال بودند و اعتقادات دینی محکمی نداشتند. از سوی دیگر هم نواب صفوی و یارانش بودند که فکر میکردند با شاه فقط باید با زبان گلوله حرف زد.
* یادی هم از روز 30 تیر بکنید.
دکتر مصدق در روز 25 تیر 1332 از شاه خواست وزارت دفاع را به او واگذار کند. شاه قبول نکرد و دکتر مصدق هم استعفا داد و به احمدآباد رفت. شاه هم بلافاصله به قوام دستور داد کابینه را تشکیل بدهد. قوام هم اعلامیههای پر از توپ و تشری را صادر میکرد. آیتالله کاشانی که وضع را این طور دیدند، در 27 تیر اعلامیه دادند و گفتند روز 30 تیر روز مقاومت ملی است و اعتراض به قوام و مقاومت در برابر او تا بازگشت دکتر مصدق ادامه خواهد داشت.
یادم هست در روز 29 تیر با برادربزرگم که به حزب توده گرایش داشت از خیابان پامنار به طرف بازار میرفتیم که دیدیم مردم جلوی نانواییها صف بستهاند. برادرم پرسید: «چه خبر است؟» جواب دادم: «فردا به دستور آیتالله کاشانی همه مغازهها تعطیل خواهند بود». ایشان معتقد بود چنین نخواهد شد، ولی من تردید نداشتم مردم به ندای آیتالله کاشانی پاسخ مثبت خواهند داد.
در روز 30 تیر در مسجد جامع تهران در محضر شیخ مرحوم محمدحسین زاهد مشغول درس بودیم که صدای تیراندازی بلند شد. کلاس تعطیل شد و بنده همراه عدهای به سمت میدان بهارستان رفتیم و دیدیم مردم را به رگبار بستهاند. خود بنده با عدهای دیگر تعدادی از مجروحین و شهدا را به منزل آیتالله کاشانی بردیم. مردم شعار «مرگ بر قوام» میدادند و آیتالله کاشانی با لحنی قوی و محکم میگفتند: «چرا خود شاه را نمیگویید؟» برای همین آن شعار معروف: «ما بنده یزدانیم، ما پیرو قرآنیم، ما شاه نمیخواهیم»، خیلی زود ساخته و ورد زبان همه شد.
* قیامی چنین گسترده و مردمی چرا سرانجام به کودتای 28 مرداد 32 ختم شد؟
چندین دلیل داشت. یکی این که فداییان اسلام که در روز 30 تیر هم شرکت نداشتند، به دلیل مخالفت با دکتر مصدق بهتدریج با آیتالله کاشانی هم بنای مخالفت را گذاشتند و حرفهای تندی را به ایشان زدند که حقیقتاً اسباب شرمندگی است. تفرقهای که بهتدریج بین آیتالله کاشانی و دکتر مصدق شکل گرفت، مردم را پراکنده کرد، در حالی که همه حقیقتاً با دل و جان به میدان آمده بودند. دکتر مصدق بهتدریج فراموش کرد مردم در پاسخ به دعوت یک رهبر دینی آمدند و مجروح و کشته دادند و این گونه تصور کرد که مردم به خاطر شخص او به میدان آمدند. حزب توده هم تا جایی که توانست جریان مذهبی نهضت را تخریب کرد. هم جناح ملیون و هم جناح مذهبیها در آن جریان بسیار بد عمل کردند، به همین دلیل یک سال بعد یعنی در 28 مرداد 32 عملاً کسی برای دفاع از نهضت ملی به میدان نیامد و شاه و دربار بدون آن که با مقاومت جدی از سوی مردم روبرو شوند، با کمک امریکا بر ایران مسلط شدند و برای یک ربع قرن خفقان و اختناقی بیسابقه را بر این کشور مستولی ساختند. آتش تفرقه همواره بلای جان نهضتهاست که در 28 مرداد هم دامان کشور ما را گرفت.
* عدهای معتقدند شاه تا قبل از 28 مرداد قدرتی نداشت و بعد از 28 مرداد قدرت یافت.
بنده چنین اعتقادی ندارم، چون به نظر من ارتش و نیروهای نظامی کاملاً زیر نفوذ و اختیار شاه بودند و از دکتر مصدق فرمان نمیگرفتند. اگر غیر از این بود در 28 مرداد باید درگیری مهمی پیش میآمد که نیامد. سادهلوحی است اگر تصور کنیم با حضور عدهای از قبیل دار و دسته مرحوم طیب و شعبان بیمخ و شلوغ کردن چند خیابان و میدان میشود کودتا کرد. واقعیت این است که تعبیر و تفسیرهایی که از حوادث 30 تیر و 28 مرداد میشود بیش از آنچه که متکی بر واقعیتهای تاریخی باشند، حاصل تعصبات فردی و گروهی هستند.
* شما بسیار به امام نزدیک بودید. تفسیر ایشان از این وقایع چه بود؟
امام با تجربهای که از این حوادث به دست آورده بودند، زمانی که دستور فرمودند ما هیئت مؤتلفه را تشکیل بدهیم، گفتند بهجای عضوگیری به دنبال برادریابی باشید و مطلقاً کسانی را که سابقه فعالیت حزبی داشتهاند نپذیرید.
* دلیلشان چه بود؟
میفرمودند آنهایی که مخالف شما هستند، تلاش میکنند زیر پوشش حزب شما به اهداف خود برسند. عدهای هم نفوذی و عامل دشمناند. یک عده را هم پلیس میشناسد و ردشان را میگیرد و به شما میرسد. عدهای هم که اکثریت را تشکیل میدهند، با اولین کتک همه چیز را لو میدهند. امام به آیتالله کاشانی علاقه زیادی داشتند و لذا پس از آن همه بیحرمتیای که به ایشان شد، در واقع ایشان بودند که به دفاع از مرحوم کاشانی پرداختند و به عالیترین وجه از ایشان اعاده حیثیت کردند.
* شما چگونه با امام آشنا شدید؟
بنده در مسجد امینالدوله نزد مرحوم شیخ محمد زاهد درس میخواندم. مرحوم آیتالله حقشناس از شاگردان حضرت امام بودند و شبهای شنبه در آن مسجد حلسه داشتند و در درس اخلاق مکرراً نام حاج آقا روحالله خمینی را میبردند. از اینجا بود که با نام امام آشنا شدم.
در سالهای 39، 40 در مسجد امینالدوله کتاب یا وجوهات را به ما میدادند که به قم و خدمت امام برسانیم. در آن سال امام برای تابستان به امامزاده قاسم و منزل آیتالله رسولی محلاتی تشریف آوردند. ما هم در آن موقع در آنجا سکونت داشتیم و این آشنایی عمیقتر شد.
ما در مسجد امینالدوله هیئتی به اسم هیئت مؤید درست کرده بودیم و تقریباً 26 نفری میشدیم. من و مرحوم آقای شفیق انتخاب شدیم که رابط هیئت با امام باشیم و از آن به بعد ارتباط رسمی ما با امام شروع شد.
هر بار که خدمت امام میرسیدیم، ایشان سعی میکردند با صحبت یا با سئوالات دقیقشان توجه ما را به نکات مهم جلب کنند، از جمله یک بار از ما پرسیدند: «آیا امر به معروف و نهی از منکر جزو فروع دین هست؟» جواب دادیم: «بله»، فرمودند: «پس چرا در رسالههای عملیه نیست؟ توسط چه کسانی و با چه هدفی برداشته شده است؟ امر به معروف صرفاً این نیست که به کسی که به خدا، معاد و نبوت معتقد است بگویید نماز بخوان. برای انجام این واجب الهی باید تشکیلات قوی داشت».
* تشکیلات مورد نظر امام چه ویژگیهایی داشت؟
امام معتقد بودند ابتدا باید نحوه بحث کردن درست را یاد بگیریم و در بحث به دنبال یافتن پاسخ برای سئوال خود باشیم، نه صرفاً به دنبال جواب دادن، چون اسم این دیگر بحث نیست، جدل است.
دومین نکتهای که تأکید میفرمودند این بود که اهل ایمان نباید متفرق باشند بلکه باید دور هم جمع شوند. اساساً تشکیل هیئتهای مؤتلفه بر همین اساس بود. ایشان میفرمودند در حوزههای حزبی بحث کنید و اکثریت سعی کند اقلیت را قانع کند. اقلیت هم بداند که اگر روش درستی را در پیش بگیرد، در آینده اکثریت میشود، لذا هرگز نباید اقلیت را با فشار تسلیم اکثریت کرد.
دیگر توصیه ایشان این بود که همواره خدا را ناظر و حاضر بدانید و میفرمودند عالم محضر خداست و آن کسی که اخلاق را رعایت نمیکند، غافل است از این که در محضر خداست. در محضر خدا نباید معصیت کرد.
یکی دیگر از روشهای امام این بود که همواره سعی میکردند بهطور مستقیم با مردم سخن بگویند و سخنان آنان را بشنوند و همواره میفرمودند من میدانم این مردم چه میگویند، آنها هم میدانند من چه میگویم و لذا امام هیچ وقت سخنگو نداشتند.
در حال حاضر هم مقام معظم رهبری این نقش را به عهده دارند و به مردم پیام میدهند و از خود مردم هم پیام میگیرند.
حضرت امام هرگز یادگیری را تعطیل نکردند. وقتی کسی صحبت میکرد، ایشان دقیقاً گوش و همواره از آدمهای متخصص و باتجربه استفاده میکردند.
* جنابعالی با شهید حاج آقا مصطفی خمینی هم آشنایی داشتید. ارزیابی شما از شخصیت ایشان چیست؟
بنده در سال 41 در بیت حضرت امام با ایشان آشنا شدم. در جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی که امام اعلامیه دادند، سخنان امام برای مردم عادی نیاز به تفسیر داشت که حاج آقا مصطفی این وظیفه را به عهده گرفت. توضیحات ایشان بهقدری مؤثر بود که بسیاری از افراد تحت تأثیر و جهتدهی ایشان به میدان مبارزه آمدند. یادم هست از روزی که رفت و آمد مردم به بیت امام شروع شد، حاج آقا مصطفی در بین مردم محبوبیت خاصی پیدا کرد، بهطوری که اغلب مشکلات و درددلهایشان را از طریق ایشان به حضرت امام میرساندند.
شهید حاج آقا مصطفی حوصله و شرح صدر عجیبی داشت و بسیار خوشرو و خوشمشرب بود. امام به ما فرموده بودند اگر به من دسترسی پیدا نکردید، مسائل را به مصطفی بگویید. او هم حرفتان را خوب میفهمد و هم درست به من منتقل میکند، لذا با حضور ایشان کارها بسیار سرعت گرفتند.
حضور ذهن شهید حاج آقا مصطفی در امور سیاسی و اجتماعی کمنظیر و فاصله ایشان از هر نظر با امام بسیار کم بود و لذا بسیاری از مسائل را بدون مراجعه به حضرت امام و شخصاً حل میکردند.
* اشاره کردید اولین بار در سال 1327 دستگیر و زندانی شدید. دستگیریهای بعدی شما به چه دلیل بود و چقدر طول کشید؟
بار دوم در خرداد 42 دستگیر شدم که باز چند روز بیشتر در زندان نبودم. سومین بار در 11 بهمن سال 43 و پس از اعدام انقلابی حسنعلی منصور بود و از سال 43 تا 56 در زندان بودم.
* ظاهراً در طی نزدیک به سیزده سال غیر از زندان تبعید هم میشدید.
بله، یک بار در سال 48 یا 49 به زندان برازجان تبعید شدم که یک سال طول کشید. یک بار هم در سال 50 به زندان مشهد که سه سال و خردهای طول کشید.
* علت تبعیدتان چه بود؟
چهار نفر از زندان قصر فرار کردند که داخل باغ دستگیر شدند. بعد شرایط را برای همه بسیار دشوار کردند. ما هم اعتصاب غذا کردیم. روز دهم بالاخره رئیس زندان آمد و گفت: «حرفتان چیست؟» گفتیم: «یک زندگی انسانی». گفت: «فرار میکنید زندگی انسانی هم میخواهید؟» گفتیم: «یک عده دیگر فرار کردهاند، چرا ما باید تاوان پس بدهیم؟» گفتند: «شما کمک کردهاید». خلاصه هر چه خواستند اعتصابمان را بشکنیم زیر بار نرفتیم. بالاخره هم بنده، شهید عراقی و مرحوم انواری را به زندان برازجان فرستادند.
* در زندان مشهد با چه کسانی همسلول بودید؟
شهید لاجوردی و آقای ابوالفضل حاج حیدری، چند تن از اعضای حزب ملل اسلامی و عدهای از مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق هم بودند.
شما به انصاف حتی در باره دشمن خود شهرت دارید. آیا در طول این مدت طولانی، زندانبان خوب هم داشتید؟
بله، در زندان قصر که بودیم، رئیس بند سیاسی، سرهنگ تیموری آدم خوبی بود و با زندانیان سیاسی رفتار خوبی داشت. دیگری افسر نگهبان زندان شماره 3 قصر سروان اسدی بود که بعدها سرهنگ شد. یکی هم سرهنگ کوهرنگی بود، به همین دلیل من، شهید عراقی، آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان پس از پیروزی انقلاب شهادت دادیم که اینها آدمهای خوبی بودند و در زندان با زندانیها رفتار بدی نداشتند و همین شهادت ما و برخی دیگر از زندانیها باعث شد آنها به شغل خود ادامه بدهند و به بازنشستگی برسند.
* ظاهراً شما در زندان ادامه تحصیل دادید. چگونگی این امر را بیان بفرمایید.
موقعی که به زندان رفتم دیپلم نداشتم و طلبه بودم. من در زندان به برادرها گفتم بیایید پانزده سال زندانی بودن را قطعی بگیریم و آن را سه قسمت کنیم. در پنج سال اول هر کدام دیپلم نداریم، بگیریم. در پنج سال دوم دروس دانشگاهی بخوانیم و پنج سال آخر را صرف تحقیق و مطالعه کنیم. من واقعاً تصمیم داشتم در عرض پنج سال دیپلم بگیرم که اجازه ندادند و ما اعتصاب غذا کردیم. بعد اجازه دادند در سال بعد امتحان بدهیم که این کار را کردند و من در ظرف هر سال دو تا امتحان را گذراندم و سه ساله دیپلم گرفتم.
بعد با دانشگاه مکاتبه کردم، اما در زندان اجازه تحصیل دانشگاهی به ما ندادند و ما باز اعتصاب غذا کردیم. بعد تصمیم گرفتند اجازه بدهند، ولی من به زندان مشهد تبعید شدم و در آنجا نتوانستم به تحصیلات دانشگاهی ادامه بدهم، اما در تمام این مدت نزد علما تحصیلات طلبگیام را ادامه دادم و انگلیسی را هم سه ساله آموختم. در زندان یک ترجمه از قرآن هم نوشتم.
در زندان برازجان شانس آوردم و دو انبار کتاب پیدا و حس کردم خواست خدا بود که مرا به آنجا تبعید کنند. به شهید عراقی و مرحوم انواری گفتم: «از امروز دیگر مرا نخواهید دید. یک انبار کتاب پیدا کردهام و دیگر جز خواندن آن کتابها هیچ کاری نخواهم کرد».
* چه شد که آزادتان کردند؟
در سال 56 شعار فضای به اصطلاح باز سیاسی مطرح شد. ما در زندان اوین بودیم. یک روز چشمهای ما را بستند و برای بازجویی بردند و به من گفتند باید همه چیز را بگویی وگرنه چنین و چنان. گفتم: «من دوازده سال است که اینجا هستم. از چه چیزی خبر دارم که بگویم؟ مگر همین امروز مرا از وسط خیابان گرفتهاید؟ هر چه میدانستم همان دوازده سال پیش به شما گفتم». بعد مرا به اتاق دیگری بردند و دیدم مرحوم آقای طالقانی، آقای مهدوی کنی و عده دیگری نشستهاند. بسیار خوشحال شدم و خواستم راه بیفتم و برگردم که آقای طالقانی فرمودند: «نمیخواهد بروید، همین جا بنشینید». رسولی هم که آمد حرفی بزند، آقای طالقانی به او نگاه تندی کردند که حساب کار دستش آمد و رفت.
* و سال 56 بود و آزادی از زندان. پس از آزادی چه کردید؟
در کمیته استقبال بودم و دو بار هم برای امام که در پاریس تشریف داشتند پیام بردم و بار آخر هم در خدمت ایشان به تهران برگشتم.
* محتوای پیامها چه بودند؟
یکی در مورد حزبالله بود و دیگری در باره تشکیل شورای انقلاب که نظر امام خواسته شده بود و ایشان فرمودند: «انشاءالله بهزودی به ایران میآیم و صحبت میکنیم». بعد تعدادی بسته را از قفسه پایین آوردند و باز کردند و فرمودند: «اینها جواهر و زینتهای خانمهاست که دادهاند تا صرف نهضت شود». عرض کردم: «ما نگران شما هستیم. اینها بماند. شما در اینجا نیاز دارید». فرمودند: «توکل من به خداست. کار من با این چیزها حل نمیشود. شنیدهام وضع اعتصابیون در ایران خوب نیست و کشاورزان، کارگران و اصناف در زحمت هستند. اینها را ببرید و بفروشید و صرف آنها کنید. من نگران آنها هستم».
دوم یا سوم بهمن به فرودگاه رفتم تا به ایران برگردم و پیامهای امام را بیاورم، اما گفتند فرودگاه مهرآباد بسته است و بهناچار برگشتم و به امام عرض کردم میخواهم به یکی از کشورهای عربی بروم و از آنجا از مرز زمینی وارد ایران شوم و اوامر شما را برسانم. فرمودند: «بمانید. انشاءالله با هم میرویم».
امام در شرایطی این را فرمودند که مطلقاً هیچ امیدی برای باز شدن راهی نبود. چند روز بیشتر طول نکشید و امام در روز دهم بهمن تصمیم گرفتند به هر نحو ممکن به کشور بازگردند.
صبح روز یازدهم شهید عراقی به من گفت: «متأسفانه اسم من، تو و عده دیگری را حذف کردهاند». قطبزاده دو سه هواپیما کرایه کرده بود که امام فرمودند: «یکی کافی است». گفتند: «تعداد افراد زیاد است». امام فرمودند حذف کنید و آنها هم ما را حذف کردند. شهید عراقی گفت: «امکان ندارد بگذارم هواپیمای امام بدون من پرواز کند».
قلب من آرام بود و مطمئن بودم چون امام فرموده بودند با هم میرویم. امام فهرست نامها را خواستند و نام من و شهید عراقی را بهجای چند نفر دیگر نوشتند.
سفر که آغاز شد در چهره همه غیر از امام نگرانی موج میزد. امام با آرامش تمام نماز شب را خواندند و کمی استراحت کردند، بعد نماز صبح را خواندند و آرام نشستند. خبرنگاری پرسید: «احساس شما از این ورود قدرتمندانه به کشور چیست؟» امام فرمودند: «هیچ». خبرنگار تصور کرد یا امام متوجه سئوال او نشده یا سئوال او درست ترجمه نشده است، لذا دو باره سئوال کرد. امام زیر لب فرمودند: «الا ان اقیم حقا و ابطل باطل: نمیروم مگر برای ابطال باطلی و استقرار حقی».
ذکر خدا و آرامش و ارتباط امام با خدا به همه ما آرامش میداد. بقیه ماجرا را هم که میدانید. امام در میان آن استقبال باشکوه پس از پانزده سال به کشور بازگشتند و نظام مقدس جمهوری اسلامی با عنایت الهی و به دست ایشان و با یاری و ایثار مردم مستقر شد.
* در انتهای این گفتگو اشارهای هم به ارتباط خود با مقام معظم رهبری داشته باشید.
پس از ارتحال جانسوز حضرت امام، شایستهترین فرد برای به عهده گرفتن این مسئولیت بزرگ، ایشان بودند که مجلس خبرگان با درایت تمام این نکته را تشخیص داد. نقش یگانه ایشان در طول این سالها و بهخصوص در نجات کشور از ورطه هولناک قضایای سال 88 بر هیچ اهل انصافی پوشیده نیست. تا زمانی که مردم متدین ما همراه با آهنگ ولایت حرکت کنند، به فرموده امام به این نظام آسیبی نخواهد رسید.
بنده هم همان طور که در دوران نهضت و پس از انقلاب گوش به فرمان رهنمودهای حضرت امام بودم، اکنون هم اطاعت از امر ولیفقیه را بر خود لازم و واجب و ایشان را یگانه محور وحدت مسلمین میدانم.