حاج حسین حتی خانهاش را در دزفول و اهواز تبدیل کرده است به عباسیه و حسینیه؛ حاج حسین حتی اسم نخلهای توی حسینیه را نخل الحسین و نخل الحسن گذاشته است و خاک کربلا ریخته است پایشان.
حسین نامی است که با لحظه لحظه زندگی حاج حسین گره خورده است و از او جدا شدنی نیست؛ همه اینها را گفتم تا وقتی حکایت محمدرضای شهیدش را میخوانید تعجب نکنید؛ نه از عارف مسلکی پسر و نه از صبر و سکوت سوزناک پدر؛ این وسط هم جایی باز کنید برای مادری که بدون وضو محمد رضایش را شیر نداد و برای عمل به وصیت شهید تا 40 روز پس از شهادت هم خم به ابرو نیاورد.
محمدرضای 18 ساله کرامات زیادی داشته است پس از شهادتش؛ از این کرامات نخواستم بنویسم، چون اعتقاد دارم این کرامتها جایش توی دل آدمهاست؛ اما همین چند لحظه پیش که خواستم آپ کنم، محمدرضا کرامتی نشانم داد که هنوز بغض آلودم.
دنبال تاریخ شهادتش بودم که فهمیدم محمدرضا 14 آذر ماه 61 شهید شده است؛ و اگر این کرامت نیست که اول مطلب بابایش را نوشتم و مطلب محمدرضا ماند تا امشب که سالگرد شهادتش است، شما نام دیگری رویش بگذارید.
*در انتهای آیینه
محمدرضا کنار مادر نشسته است؛ سر را بلند کرده و آرام میگوید، مادر من رفتنی هستم و شهید میشوم؛ به گونهای هم شهید میشوم که دیدن پیکرم ناراحتت میکند. مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو. آن لحظه دوستانم تو را نظاره میکنند. مراقب باش مادر؛ حرفی نزنیها.
و مادر زل میزند توی چشمهای محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور میکند.
*حکایت آن شب غریب
شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلیاش؛ دلش شور عجیبی دارد؛ حس میکند حال و روزش عادی نیست. میرود سمت حسینیه اعظم؛ میگوید کمی روضه بخوانم، آرام شوم.
حاج حسین میداند نام حسین مسکن دردهایش است؛ توی همان حس وحال خودش است که با موتور میخورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین میرود و روضه عباس میخواند و یک دل سیر گریه میکند.
حاج صادق آهنگران است که دارد میآید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش؛ سلام میکند با حاجی و میپرسد: چطوری حاجی؟ چه میکنی؟
و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را میفهمد و بدون هیچ مقدمهای رو به حاج صادق میگوید: «آمدهای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم میدانم».
*امان از دل مادر
حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین میشوند؛ دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را میپرسد، اما تلاطمهای دل مادر با نسیم آرامش حرفهای حاج حسین آرام نمیشود.
به همراه طلوع، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق میگوید: «محمدرضایم شهید شد؟» و بغض و اشکهای حاج صادق که سوز و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین درس گرفته است، تنها پاسخ است.
مادر هم درس آموخته مکتب زینب است؛ محکم میایستد روبروی حاج صادق و میگوید گریه نکن مادر.
«دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند: «این سر را بگیر و شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم».
*عاشورا بود یا اربعین؟
همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم میافتد روز اربعین. میرود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز میشود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضههای گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی میکند و همانجاست که حاج حسین زمزمه میکند: «یا اباعبدالله».
ام وهب
مادر محمدرضا هم کمی آن طرفتر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و میگوید: در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد.
ملائکه آنجا ایستادهاند و «تقبل منا» را از زبان حاج حسن و همسرش به آسمان میبرند. حاج حسین میرود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و 13 شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع میشوند روضه میخواند.
7 روز بعد
7 روز است محمدرضا مهمان آسمان است و حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن میخواند؛ فرمانده گردان محمدرضا کیسهای در دست می آید کنار حاجی. سرش را میآورد کنار گوش حاجی و زمزمه میکند: «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست؛ تازه پیدایش کردهایم».
حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم میزند.
پاره پیکر فرزند را میگیرد؛ قبر را میکند و پاره خورشید را به خورشید بر میگرداند.
7 سال بعد
حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همین جا تمام نمیشود؛ ثانیههای زندگی حاج حسین، حسینی است.
7 سال از داستان پرواز محمدرضا میگذرد. تلفن صدایش در میآید:
«حاج حسین؛ خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»
چه سوال بیهودهای؛ حاجی دلش را داده است دست حسین (ع) و صدای پشت تلفن خبر میدهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کردهاند.
حاج حسین میرود بنیاد شهید و سر پسرش را توی پارچهای میدهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی میشود. باید لحظه به لحظه روضههایی را که خوانده است تجربه کند.
سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد.
رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، میماند توی کمد؛ یک روز سر را از توی کمد بر میدارد و با بچههای سپاه میبرد بهشت آباد.
بچههای سپاه دور قبر حلقه میزنند. قبر را شروع میکنند به کندن. به سنگ لحد که میرسند، قیامت میشود کنار قبر؛ پاسدارها بدجور بر سر و سینه میزنند. کل خاکها را بر سر و رویشان میریزند.
حاج حسین میرود توی قبر و بالای سر محمد را میکند. سر را میگذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش میکند. همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمدرضا؛ بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر میدهد.
پارههای خورشید دیگر تکمیل شده است و حاج حسین دهان را میبرد سمت لحد و میگوید: «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشیها! امام حسین هم سر نداشت».
اینجا هم حاج حسین، جدا نمیشود از کربلا. از عشقی که هستیاش را فرا گرفته است و حاج حسین حکایت رجعت سر را 2 سال بعد برای فرزندانش اقرار میکند.
*حاج حسین شیشه عطر است
حاج حسین، شیشه عطر است. دهان که به روضه باز میکند، زمین و زمان میگرید و این سوز و این نفس یقیناً هدیهای است آسمانی که میسوزد و میسوزاند.
راستی! همسرش هنوز گاهی میرود گوشهای و عکسهایی را که از جنازه محمدرضایش قایم کرده است، نگاه میکند و اشک میریزد.
*یک عاشوراست و یک حسین(ع) و یک حاج حسین
برای سلامتی حاج حسین دعا کنید و برای همسرش ، مادر شهیدی که ام وهب وار پسرش را داد دست حسین(ع).
شنیدهام مادر شهید در بستر است؛ دعا کنید که این دو گوهر گرانبهای آسمانی را خداوند بیشتر مهمان زمین کند.
صدایش توی گوشم پیچیده است: «نیزه شکستهها را بزن کنار زینب؛ حسینت اینجا خفته... حسینت اینجا خفته...».