گروه فرهنگی مشرق- متنی که در ادامه میآید سخنرانی شهید مطهری درباره دوران زندانیشدن امام موسیبن جعفر(ع) است که چهارم مهر 1349 شمسی در حسینیه ارشاد ایراد شده است:
تاریخ ائمه اطهار عموماً حکایت میکند که همیشه در حال مبارزه بودهاند. اگر میگویند مبارزه در حال تقیه، [مقصود سکون و بىتحرکى نیست]. «تقیه» از ماده «وَقْى» است، مثل تقوا که از ماده «وَقْى» است. تقیه معنایش این است: در یک شکل مخفیانهاى، در یک حالت استتارى از خود دفاع کردن، و به عبارت دیگر سپر به کار بردن، هرچه بیشتر زدن و هرچه کمتر خوردن؛ نه دست از مبارزه برداشتن، حاشا و کلّا.
روى این حساب است که ما میبینیم همه ائمه اطهار این افتخار را -آرى این افتخار را- دارند که در زمان خودشان با هیچ خلیفه جُورى سازش نکردند و همیشه در حال مبارزه بودند. شما امروز بعد از هزار و سیصد سال- و بیش از هزار و سیصد سال، یا براى بعضى از ائمه اندکى کمتر: هزار و دویست و پنجاه سال، هزار و دویست و شصت سال، هزار و دویست و هفتاد سال- میبینید خلفایى نظیر عبد الملک مروان (از قبل از عبد الملک مروان تا عبد الملک مروان، اولاد عبد الملک، پسر عموهاى عبد الملک، بنى العباس، منصور دوانیقى، ابوالعباس سفّاح، هارون الرشید، مأمون و متوکل) از بدنامترین افراد تاریخند. در میان ما شیعهها که قضیه بسیار روشن است؛ حتى در میان اهل تسنن، اینها لجنمال شدهاند. چه کسى اینها را لجنمال کرده است؟
اگر مقاومت ائمه اطهار در مقابل اینها نبود، و اگر نبود که آنها فسقها و انحرافهاى آنان را برملا میکردند و غاصب بودن و نالایق بودن آنها را به مردم گوشزد مینمودند، آرى اگر این موضوع نبود، امروز ما هارون و مخصوصاً مأمون را در ردیف قِدّیسین میشمردیم. اگر ائمه، باطن مأمون را آشکار نمىکردند و وى را معرفى کامل نمىنمودند، مسلّم او یکى از قهرمانان بزرگ علم و دین در دنیا تلقى میشد.
...
بنا بر معتبرترین و مشهورترین روایات، موسىبن جعفر علیه السلام چهار سال در کنج سیاهچالهاى زندان به سر برد و در زندان هم از دنیا رفت؛ و در زندان، مکرر به امام پیشنهاد شد که یک معذرتخواهى و یک اعتراف زبانى از او بگیرند، و امام حاضر نشد. این متن تاریخ است.
امام در زندان بصره
امام در یک زندان به سر نبرد، در زندانهاى متعدد به سر برد. او را از این زندان به آن زندان منتقل میکردند؛ و راز مطلب این بود که در هر زندانى که امام را میبردند، بعد از اندک مدتى زندانبان مرید میشد. اول امام را به زندان بصره بردند. عیسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور، یعنى نوه منصور دوانیقى والى بصره بود. امام را تحویل او دادند که یک مرد عیاش کیاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود. به قول یکى از کسان او «این مرد عابد و خداشناس را در جایى آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود.»
در هفتم ماه ذى الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند، و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانى بود، امام را در یک وضع بعدى (از نظر روحى) بردند. مدتى امام در زندان او بود. کمکم خود این عیسىبنجعفر علاقهمند و مرید شد. او هم قبلًا خیال میکرد که شاید واقعاً موسى بن جعفر همانطور که دستگاه خلافت تبلیغ میکند مردى است یاغى که فقط هنرش این است که مدعى خلافت است، یعنى عشق ریاست به سرش زده است. دید نه، او مرد معنویت است و اگر مسأله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیاطلب باشد. بعدها وضع عوض شد. دستور داد یک اتاق بسیار خوبى را در اختیار امام قرار دادند و رسماً از امام پذیرایى میکرد. هارون محرمانه پیغام داد که کلک این زندانى را بکن. جواب داد من چنین کارى نمىکنم. اواخر، خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند و الّا خودم او را آزاد میکنم؛ من نمىتوانم چنین مردى را به عنوان یک زندانى نزد خود نگاه دارم. چون پسر عموى خلیفه و نوه منصور بود، حرفش البته خریدار داشت.
امام در زندانهاى مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند. فضل بن ربیع، پسر «ربیع» حاجب معروف است «1». هارون امام را به او سپرد. او هم بعد از مدتى به امام علاقهمند شد، وضع امام را تغییر داد و یک وضع بهترى براى امام قرار داد.
جاسوسها به هارون خبر دادند که موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربیع به خوشى زندگى میکند، درواقع زندانى نیست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیاى برمکى داد. فضل بن یحیى هم بعد از مدتى با امام همینطور رفتار کرد که هارون خیلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد. رفتند و تحقیق کردند، دیدند قضیه از همین قرار است، و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیى مغضوب واقع شد. بعد پدرش یحیى برمکى، این وزیر ایرانى علیهِ ما علیه، براى اینکه مبادا بچههایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند، در یک مجلسى سرزده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت: اگر پسرم تقصیر کرده است، من خودم حاضرم هر امرى شما دارید اطاعت کنم، پسرم توبه کرده است، پسرم چنین، پسرم چنان. بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگرى به نام سندى بن شاهِک داد که میگویند اساساً مسلمان نبوده؛ و در زندان او خیلى بر امام سخت گذشت، یعنى دیگر امام در زندان او هیچ روى آسایش ندید.
درخواست هارون از امام
در آخرین روزهایى که امام زندانى بود و تقریباً یک هفته بیشتر به شهادت امام باقى نمانده بود، هارون همین یحیى برمکى را نزد امام فرستاد و با یک زبان بسیار نرم و ملایمى به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگویید بر ما ثابت شده که شما گناهى و تقصیرى نداشتهاید ولى متأسفانه من قسم خوردهام و قسم را نمىتوانم بشکنم. من قسم خوردهام که تا تو اعتراف به گناه نکنى و از من تقاضاى عفو ننمایى، تو را آزاد نکنم. هیچ کس هم لازم نیست بفهمد. همین قدر در حضور همین یحیى اعتراف کن، حضور خودم هم لازم نیست، حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست، من همین قدر میخواهم قسمم را نشکسته باشم؛ در حضور یحیى همین قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت میخواهم، من تقصیر کردهام، خلیفه مرا ببخشد، من تو را آزاد میکنم، و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان.
علت دستگیرى امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟ براى اینکه به موقعیت اجتماعى امام حسادت میورزید و احساس خطر میکرد، با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود، واقعاً کوچکترین اقدامى نکرده بود براى آنکه انقلابى بپا کند (انقلاب ظاهرى) اما آنها تشخیص میدادند که اینها انقلاب معنوى و انقلاب عقیدتى بپا کردهاند. وقتى که تصمیم میگیرد که ولایتعهد را براى پسرش امین تثبیت کند، و بعد از او براى پسر دیگرش مأمون، و بعد از او براى پسر دیگرش مؤتمن، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت میکند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه میخواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد؛ فکر میکند مانع این کار کیست؟ آن کسى که اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فکر براى افراد پیدا میشود که آن که لیاقت براى خلافت دارد اوست، کیست؟ موسى بن جعفر.
وقتى که میآید مدینه، دستور میدهد امام را بگیرند. همین یحیى برمکى به یک نفر گفت: من گمان میکنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقیف کنند. گفتند چطور؟ گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبى«2». وقتى که خواست به پیغمبر سلام بدهد، دیدم اینجور میگوید: السَّلامُ عَلَیک یا ابْنَ الْعَمِ (یا: یا رسول الله).
بعد گفت: من از شما معذرت میخواهم که مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقیف کنم. (مثل اینکه به پیغمبر هم میتواند دروغ بگوید.) دیگر مصالح اینجور ایجاب میکند، اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه بپا میشود؛ براى اینکه فتنه بپا نشود، و به خاطر مصالح عالى مملکت مجبورم چنین کارى را بکنم، یا رسول اللَّه! من از شما معذرت میخواهم. یحیى به رفیقش گفت: خیال میکنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد. هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام. اتفاقاً امام در خانه نبود. کجا بود؟ مسجد پیغمبر. وقتى وارد شدند که امام نماز میخواند. مهلت ندادند که موسى بن جعفر نمازش را تمام کند، در همان حالِ نماز، آقا را کشانکشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهى کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد:
السَّلامُ عَلَیک یا رَسولَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا جَدّاه، ببین امت تو با فرزندان تو چه میکنند؟!.
چرا [هارون این کار را میکند؟] چون میخواهد براى ولایتعهد فرزندانش بیعت بگیرد. موسى بن جعفر که قیامى نکرده است. قیام نکرده است، اما اصلًا وضع او وضع دیگرى است، وضع او حکایت میکند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
نقشه دستگاه هارون
در مدتى که حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشهاى کشید براى اینکه بلکه از حیثیت امام بکاهد. یک کنیز جوان بسیار زیبایى مأمور شد که به اصطلاح خدمتکار امام در زندان باشد. بدیهى است که در زندان، کسى باید غذا ببرد، غذا بیاورد، اگر زندانى حاجتى داشته باشد از او بخواهد. یک کنیز جوان بسیار زیبا را مأمور این کار کردند، گفتند: بالاخره هرچه باشد یک مرد است، مدتها هم در زندان بوده، ممکن است نگاهى به او بکند، یا لااقل بشود متهمش کرد، یک افراد وِلگویى بگویند: «مگر میشود؟! اتاق خلوت، یک مرد با یک زن جوان!» یکوقت خبردار شدند که اصلًا در این کنیز انقلاب پیدا شده، یعنى او هم آمده سجادهاى [انداخته و مشغول عبادت شده است] «3». دیدند این کنیز هم شده نفر دوم امام. به هارون خبر دادند که اوضاع جور دیگرى است. کنیز را آوردند، دیدند اصلًا منقلب است، حالش حال دیگرى است، به آسمان نگاه میکند، به زمین نگاه میکند. گفتند قضیه چیست؟ گفت:
این مرد را که من دیدم، دیگر نفهمیدم که من چى هستم، و فهمیدم که در عمرم خیلى گناه کردهام، خیلى تقصیر کردهام، حالا فکر میکنم که فقط باید در حال توبه بسر ببرم؛ و از این حالش منصرف نشد تا مُرد.«4»
****************************************
پینوشتها:
(1). خلفاى عباسى دربانى دارند به نام «ربیع» که ابتدا حاجب منصور بود، بعد از منصور نیز در دستگاه آنها بود، و بعد پسرش در دستگاه هارون بود. اینها از خصّیصین دربار به اصطلاح خلفاى عباسى و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
(2). این خاک برسرها واقعاً در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند. باور نکنید که این اشخاص اعتقاد نداشتند. اینها اگر بىاعتقاد میبودند اینقدر شقى نبودند، که با اعتقاد بودند و اینقدر شقى بودند. مثل قتله امام حسین که وقتى امام پرسید اهل کوفه چطورند؟ فرزدق و چند نفر دیگر گفتند: «قُلوبُهُم مَعَک وَ سُیوفُهُمْ عَلَیک» دلشان با توست، در دلشان به تو ایمان دارند، در عین حال علیه دل خودشان میجنگند، علیه اعتقاد و ایمان خودشان قیام کردهاند و شمشیرهاى اینها بر روى تو کشیده است. واى به حال بشر که مطامع دنیوى، جاه طلبى، او را وادار کند که علیه اعتقاد خودش بجنگد. اینها اگر واقعاً به اسلام اعتقاد نمىداشتند، به پیغمبر اعتقاد نمىداشتند، به موسى بن جعفر اعتقاد نمىداشتند و یک اعتقاد دیگرى میداشتند، اینقدر مورد ملامت نبودند و اینقدر در نزد خدا شقى و معذّب نبودند، که اعتقاد داشتند و برخلاف اعتقادشان عمل میکردند.
(3). چون امام در زندان بود و کارى نداشت، آن کارى که در آنجا میتوانست بکند فقط عبادت بود و عبادت، یک عبادت طاقت فرسایى که جز با یک عشق فوق العاده امکان ندارد انسان بتواند چنین تلاشى بکند.
(4). ائمه اطهار یک اعمال قدرتهایى میکردند، یعنى طبعاً میشد، نه اینکه میخواستند نمایش بدهند.
منبع:پایگاه اینترنتی شهید مطهری