خدا کند من را ببخشد
امروز وقتی به مادرم نگاه کردم، وقتی راه رفتن ایشان را دیدم، متوجه شدم که مادر خیلی خسته است. توی دلم گفتم حاج خانم! قربان راه رفتنت بروم، میدانم ما خستهات کردیم. خدا کند همیشه سلامت باشی.
ما چهار برادر هستیم و هر کدام برای مادر جایگاه خاص داریم. محمد آقا، محرم اسرار حاج خانم است. حسین آقا تهتغاری است و مادرم میگوید هر وقت حسین از تهران بیرون میرود، همه چیز بهم میریزد! احمد آقا هم نمیدانم چه کلکی زده که هر وقت مادر میخواهم قسم بخورد میگوید به جان احمد. من هم که بیشتر اوقات درگیر هیات و کارهای نوکری سیدالشهدا هستم، به همین دلیل شاید گاهی اوقات مشغلههایم زیاد شود و کمتر بتوانم خدمت مادر برسم. بعد از دهه اول محرم یک هفته مادر را ندیدم. یک هفته برای من خیلی طولانی است. خدا کند من را ببخشد. البته میدانم که اگر درگیری من کاری غیر از هیات بود، ایشان گلایه میکرد، ولی خدا را شکر الان خودشان به من تکلیف کرده که مشغول نوکری ارباب باشم. هر از گاهی زنگ میزنم و میگویم: مامان جان ببخشید که که من کمتر خدمت میرسم، میگوید: تو درگیر کار امام حسینی مادر! من هم دعایت میکنم همیشه.
حاج خانم همیشه دغدغه کمک به ایتام و نیازمندان را دارد. خیلی در این حوزه فعالند. یادم میآید یک روز با سه سید بزرگوار در دفتر کار یکی از دوستان نشسته بودیم که مادرم تماس گرفت و گفت: برای تکمیل جهیزیه چند بچه یتیم 3 میلیون تومان پول میخواهیم. گفتم مادر جان! من چند وقت پیش از این دوستانم برای ایتام پول گرفتم، الان دوباره خوب نیست به آنها بگویم. مادر گفت شماره ثابت دفتر دوستت را بده، الان تماس میگیرم. شماره را دادم، چند لحظه بعد حاج خانم تماس گرفت و گفت بزار روی بلندگو تا صدای مرا دوستانت بشنوند. اطاعت کردم، مادر ابتدا با دوستانم سلام و احوالپرسی کردند و بعد روی بلندگو گفتند راستی من یک کار هم با محمود دارم. گفتم بفرمایید، مادر گفت: محمود جان! رفیقی که نتواند الان دست توی جیبش کند و 3 میلیون تومان برای جهیزیه بچه یتیم بدهد، به درد رفاقت نمیخورد. پاشو بیا خانه مادر! بعد هم قطع کردند. باور کنید بعد از همین جمله، بین دوستان من سر پرداخت 3 میلیون دعوا شد.
کباب برای نوکر امام حسین(ع)
یک خاطره دیگر هم برایتان بگویم، یک بار تماس گرفتم با مادر. گفتم مامان کی خانه است؟ گفت دایی و خاله و بعضی اقوام. گفتم من هم میآیم. آن روز حاج خانم قورمه سبزی پخته بود، اما وقتی قرار شد من بروم، به اخویام حسین آقا گفت که برو چند سیخ کباب بگیر. دلیلش را پرسیده بودند، مادر گفته بود: قورمه سبزی را برای پسرم میآورم و کباب را برای نوکر امام حسین(ع). حاج خانم به ما اینقدر لطف دارد و البته که من هر چه دارم از ایشان است و خودم را نوکر مادر میدانم.
برادرم گفت: نمی آیی کربلا ؟
من تاریخ دقیق روز تجلیل از مادر را فراموش کرده بودم. از سوی دیگر عازم کربلا بودیم و نمیدانستم بروم یا نه. کارهای زیادی داشتم که عقب افتاده بود. دو بار استخاره کردم برای سفر که خوب آمد. اما باز هم احساس میکردم به کارهایم نمیرسم. تا اینکه چند شب قبل از سفر، برادر شهیدم را در خواب دیدم که به من گفت: نمیآیی کربلا؟ برایم جالب بود که گفت نمیآیی، نگفت نمیروی. گفتم گرفتارم داداش. گفت بیا کربلا و زود برگرد. بعد از این خواب مطمئن شدم که باید بروم، اما نفهمیدم چرا اخویام گفت زود برگرد. صبح روز مراسم تجلیل حاج خانم من از نجف به تهران رسیدم و فهمیدم چرا برادرم گفت زود برگرد. باید زود برمیگشتم تا در یک مراسم، از مادرم در مقابل همه دوستاتم تشکر کنم و دستش را ببوسم.
در همان خواب از برادرم پرسیدم کجا میروی؟ گفت با احمد و محمد و شهید خرازی قرار است یک کاری انجام دهیم. نگاه کردم، دیدم در زمین صبحگاه پادگان دوکوهه، چند لشکر ایستاده و برادران من کنار شهید خرازی مشغول صحبت هستند. حکمتش چیست، نمیدانم. ولی من عجیب به شهید خرازی علاقه دارم. هنوز کسی نتوانسته یک عکس بدون لبخند از ایشان پیدا کند. چهره امیرالمومنین در ذهن من، تجسمی از چهره شهید خرازی است. فردی مهربان و خندهرو که در پس چهرهاش صلابتی حیدری موج می زند.
بوسه حاج محمود کریمی بر دستان مادر
میخواهم از همین طریق از همه آنهایی که برای برگزاری مراسم تجلیل حاجخانم زحمت کشیدند تشکر کنم. مادر خیلی برای ما زحمت کشیده است، چون خواهر نداریم کار ایشان سختتر هم بوده است. البته این را هم بگویم ما چون خواهر نداشتیم، همه پسرها پختوپز و شستوشو بلدند! یادم میآید دوران نوجوانی که مدام برای خودم مداحی میکردم، میرفتم طبقه بالا، واحد میخواندم و پایم را به زمین میکوبیدم. مادرم میآمد بالا و میگفت: مسلمان، نزن! مردم پایین خواب هستند.
از همه میخواهم که برای سلامتی مادر دعا کنند، ایشان تنگی نفس دارند و مجبورن داروهای بسیاری مصرف کنند که خب عوارض آنها برای مادر مشکلاتی ایجاد میکند. از همه مردم میخواهم تا در این ایام اربعین حسینی برای سلامتی مادر من هم دعا کنند.
گفتوگو با زهرا نگهداری، مادر حاج محمود کریمی ، همسر و مادر شهید
کاش همه پسرانم شهید می شدند
منزل دایی بنده و عموی ایشان دیوار به دیوار هم بود. قسمت شد و ما سال 42 با یک مراسم ساده با یکدیگر ازدواج کردیم. در همان سال 42 بود که برای دستگیری امام(ره) خیابانها شلوغ شده بود، حاج آقا سه روز رفتند و هیچ خبری از ایشان نبود. وقتی برگشت دایی من به ایشان گفت چرا 3 روز بیخبر رفتی و از خانه بیخبر بودی؟ حاج آقا در پاسخ گفت: این روزها از هر چیز مهمتر این است که ما دین و رهبرمان را یاری کنیم.
همان شب خواب امام خمینی(ره) را دیدم که بر منبر مسجد امام علی النقی(ع) که روبهروی منزل ما بود نشسته و صحبت میکنند. همسرم یکی از مریدان سرسخت آقا بود. در عالم خواب به خانه آمد و به من گفت میخواهند آقا را دستگیر کنند، چه کار کنیم؟ گفتم آقا را به خانه بیاورید. آن موقع یک اتاق اجارهای داشتیم و آقا را به خانه آوردند. من چادر مشکی را به کمرم بستم و یک چادر هم روی آقا انداختم. خودم جلو در ایستادم و همسرم جلو در کوچه ایستادند که مردم سراغ ایشان نیایند. در همین ماجرای حفاظت از آقا بودیم که من از خواب بیدار شدم.
شما همسر مردی بودید که فعالیتهای مذهبی و انقلابی زیادی پیش از انقلاب داشتند، بعد از انقلاب هم ایشان در جبهههای دفاع مقدس حضور داشتند. از این دوران برایمان بگویید.
همسرم در دوران دفاع مقدس مراجعتهای زیادی به جبهه داشت؛ اما آخرین بار اسفند سال 60 از خانه بیرون رفت و دیگر برنگشت. شبی که میخواست برود من گفتم که تو بروی دیگر برنمیگردی. گفت میدانم و ادامه داد: فرزندان من را حسینی بار بیاور و اسلحه من را زمین نگذار و از خانه خارج شد. بعد از مدتی به خانه یکی از همسایهها تلفن زد و به من گفت: خواب سال 42 یادت هست؟ گفتم بله خیلی خوب. گفت: چادری را که به کمرت بسته بودی را باید الان به کمر ببندی و از آقا پشتیبانی کنی. روز چهارم فرودین سال 61 مفقودالاثر شدند و بعد از آن برادر و شوهر خالهشان رفتند اما حاج آقا را پیدا نکردند. خوش به سعادتش.
شهید نقی کریمی همسر حاجیه خانم نگهداری در کنار همرزمان/نفر سوم ایستاده از سمت راست
پس از شهادت حاج آقا فرزندتان را به جبهه فرستادید؟
بله، بعد از حاج آقا، ابوالفضل و احمد و محمود به جبهه رفتند. حتی محمد آقا که سن و سال کمی داشتند، یکبار به هوای اینکه به حمام عمومی برود، از خانه خارج شد و بعد ما فهمیدیم که او هم به جبهه رفته است. البته زمانی که خود حاج آقا در جبهه مشغول نبرد بود برای ما نامه داد که ابوالفضل را هم به جبهه بفرستیم که وقتی پسرم به منطقه رسیده بود، حاج آقا همان زمان مفقودالاثر شد.
پسر بزرگتر شما چه زمانی شهید شدند؟
ابوالفضل سال 65 در عملیات کربلای 5 شهید شد.
اما حاج خانم شما که یک شهید داده بودید، چرا اجازه دادید فرزندتان به جبهه بروند؟
من الان افسوس میخورم که چرا فرزندان دیگرم به شهادت نرسیدند. دو شهید در برابر خانوادههایی که چند شهید برای اسلام دادند چیزی نیست. کمتر بچهای است که اینگونه باشد. یک بار نصفهشب از جبهه آمده بود و ما خواب بودیم. دوستانش اصرار میکنند که در بزن و به خانه برو؛ گفته بود که مادرم خواب است، اگر زنگ بزنم بیدار میشود. بچهای که خسته از جبهه آمده بود، پشت در نشست تا صبح که ما برای نماز بیدار شدیم به خانه آمد. من یک بیاحترامی از این بچه ندیدم. تا صبح ناله میزد که خدایا چرا شهادت را نصیب من نمیکنی و تنها آرزویش شهادت بود. هر وقت نامه میفرستاد به برادرانش سفارش میکرد که درس بخوانند و راه امام(ره) را ترک نکنند که البته حاج محمود پس از او به جبهه رفت و خدا شهادت را نصیبش نکرد و الحمدالله توفیق ذاکر اهل بیت بودن را به دست آورده است و من به این فرزندم افتخار میکنم.
شعری هست که میگوید «من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم»، تفسیر شما به عنوان یک مادر که یک فرزند شهید و دو مداح و روضهخوان را تحویل جامعه داده، چیست؟
این حقیقت است، هرچند در مورد فرزندان خودم هر وقت این را به من میگویند همیشه تاکید کردم عامل مهم در تربیت شما پدرتان بوده است. چون معتقدم پدرشان درختی را کاشت و بعد به دست من سپرد و رفت. گوشت و خون این بچهها واقعا با امام حسین(ع) عجین شده بود. امانتی بود که پدرشان دست من داد و رفت. پدر این بچهها بینهایت خوب بود.
مقداری از خودتان و نوع رابطهتان با اهل بیت، بهخصوص سیدالشهدا(ع) بگویید؟
پدرم ذاکر اهل بیت و متدین سفت و سختی بود، خدا را شکر چنین دامادی هم نصیبش شد. خودم هم عاشق اهلبیت هستم، از همان کودکی هم ذاکر و عاشق امام حسین(ع) و اهلبیت(ع) بودم.
بعد از اینکه با حاج معمار ازدواج کردم از آنجا که ایشان هم فردی مذهبی و متدین بودند تلاشمان این بود که فرزندانمان هم حسینی تربیت شوند و هیچوقت از در خانه امام حسین(ع) دور نشوند. تا به امروز که سنی از من گذشته و بچهها به سرانجام رسیدند و با اینکه 33 سال است که پدرشان در قید حیات نیست، راه خطایی نرفتهاند. دلیلش هم این است که ما به عنوان پدر و مادرشان عاشق اهلبیت بودیم. گاهی به حاج محمود میگویم، اگر اهل بیت را نداشتیم، نمیتوانستیم زندگی کنیم و دلخوشیای نداشتیم. لذتی بهتر از این نیست که در عزای امام حسین(ع) باشید و برای آقا اشک بریزید.
شهید ابوالفضل کریمی فرند حاجیه خانم نگهداری در کنار همرزمان/نفر اول ایستاده از سمت چپ
الحمدلله ثمره زندگی شما و شهید کریمی فرزندانی هستند که همانطور که خودتان تاکید کردید در خط امام حسین(ع) هستند. برای پرورش این ثمرههای زندگی چه میکردید؟
من آن موقع 4 فرزند داشتم و خود حاج آقا یکشنبهها در خانه برای بچهها کلاس میگذاشت و متناسب با سن بچهها برایشان کتاب میگرفت. حتی برای من هم کتاب میخرید و یکشنبه بعد، از این کتاب سوال میپرسید و از بچهها میخواست که خلاصه آن را بنویسند. برای همین خواندن کتابها بچهها را تشویق میکرد. مدیریت پدر در زندگی خیلی مهم است. بچهها را با اهل بیت و قرآن بزرگ کرد و کسی بود که عاشق اهل بیت بود. ما با پدر و مادر و خواهر حاج آقا زندگی میکردیم. زندگی خیلی شیرینی هم داشتیم. حاج آقا از در که میآمد دست بر سینه میگذاشت و به پدرش میگفت آقا نوکرتم و به مادرش میگفت مادر غلامتم. با خواهرش یک گونه دیگر رفتار میکرد. به من میگفت من جواب تو را چه بدهم، آیا از من راضی هستی؟ من آن دنیا نمیدانم چه کنم.
قبل از انقلاب فضا برای مراسم عزاداری باز نبود و محدودیتهایی وجود داشت، آن زمان هم هیئت داشتید؟
بله، ما از دوران کودکی هیئت داشتیم.
بعد از ازدواجتان با حاج آقا کریمی هم حتما هیئت داری کردید؟
بعد از ازدواجمان شب جمعهها برای دعای کمیل به مسجد میرفتیم، صبح جمعه دعای ندبه و عصر جمعه دعای سمات در خانه خودمان برپا میشد، آن موقع هیئت خیلی کم بود.
حاج خانم! دعاهای همیشگی شما برای فرزندانتان چیست؟
عاقبت بخیری در این دنیا و آن دنیا. همیشه دعاکردم خدایا اولاد من را از در خانه اهلبیت جدا نکن، خدایا از شر شیطان، نفس اماره و تکبر دورشان کن. واقعا دعایی بهتر از این نیست. بچهها هم همیشه میگویند، برای ما دعای دیگری نکن فقط دعا کن ما عاقبت بخیر شویم.
کدام یک از آقازادهها را بیشتر دوست دارید؟
همه را. هیچ کدام برایم فرقی ندارند. ولی حسین پسر کوچکترم خیلی به من نزدیک است. تا در تهران است مشکلی ندارم ولی به محض اینکه از دروازه تهران بیرون برود دلم میگیرد.
میگویند پسر حاج محمود هم خیلی برای شما عزیز است؟
بله، پسر حاج محمود برایم خیلی عزیز است.
زهرا نگهداری، در بخشی از صحبتهای خود به خاطرهای از همسر خود اشاره میکند و در این باره میگوید: قبل از انقلاب، زمانی که هنوز فرزندی نداشتیم، حاج معمار 3 بار به کربلا رفت ولی هر 3 بار پشت کاظمین دستگیر شد، آخرین بار 3ماه در زندان کاظمین بود. بعد از سه ماه یک شب خواب میبیند آقایی روی صندلی جلوی در زندان نشسته است. دو نفر هم در اطراف این آقا ایستادند و میگویند نقی بیا بیرون. حاجی تعریف میکرد از زندان که بیرون آمدم از من پرسیدند تو بارسومی است که به کربلا آمدی؟ گفتم بله. گفتند این دفعه هم نمیتوانی به کربلا بروی. حاجی ناراحت میشود و میگوید من باید به کربلا بروم، آن آقا ولی به حاج نقی میگوید اگر سماجت و اصرار کنی اصلا اجازه نمیدهیم دیگر به کربلا بروی. حاجی میگفت پرسیدم این آقا کیست؟ گفتند ایشان که روی صندلی نشستهاند امیرالمومنین(ع) است. دست راستشان امام حسین(ع) و دست چپشان آقا ابوالفضل(ع). هر چه میخواهی از آنها بخواه. حاجآقا در خواب میگوید «آقا من یک زیارت امام حسین(ع) میخواهم، باید هم بروم.»
حاجی تعریف میکرد که 2 کیسه به من دادند، در یکی یاقوت سبز بود و در یکی دیگر سکه. گفتند این را هیچ وقت نشمار. به خاطر همین هیچ وقت پولی که در جیبش بود را نمیشمرد. بعد از اینکه خدا بچهها را به من داد گفتم خدایا یک دختر به من بده، اما معمار میگفت این یاقوت سبزها که خدا به من داده، یعنی من دختردار نمیشوم. خدا اینها را به من داده که سرباز برای امام زمان(عج) تربیت کنم. وقتی پدر ایشان رفت حسین ما 5 ماه و یک روزش بود. من را قسم داد و گفت «زهرا تو را به خدا، برنج خارجی، گوشت یخی، چای خارجی و چیزهایی که مارک خارجی دارند به این بچه ندهی تا گوشتش رشد کند. اینها باید برای امام حسین(ع) تربیت شوند.»