کد خبر 27266
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۷:۳۷

يک صفاتي هستن که ناخودآگاه هميشه با آدم ميمونن يکيش يکسري فوبياها هستن، مثل همين در معرض عمل انجام گرفته بودنه.

به گزارش وبلاگستان مشرق، نويسنده وبلاگ "زهرا اچ بي" در مطلب اخير خود نوشت:
* خانمه فورا از رديف دوم صندلي اتوبوس دويد سمت راننده، حالا سرعتش که زياد بود ولي خلوت بودن نسبي اتوبوس تو يه روز تعطيل هم بهش کمک کرد که سريعتر به راننده برسه. راننده اتوبوس زد کنار و گفت که مجبوره درها رو ببنده. اين خانم ميگن يک و نيم ميليون تراول توي کيفشون بوده و موقع سوار شدن به اتوبوس هم داشتن ولي الان ندارن. ميخوان کيفها رو بگردن. خواهر خانمه که کنارش بود تائيد کرد. من بنا به يک عادت قديمي فورا کيفم رو گشتم که ببينم توي کيف من نيست؟

* يک چيزهايي توي آدم دروني ميشه. يعني يک صفاتي هستن که ناخودآگاه هميشه با آدم ميمونن يکيش يکسري فوبياها هستن، مثل همين در معرض عمل انجام گرفته بودنه. کلاس چهارم ابتدايي بوديم. به ما گفته بودن که 4000 تومن بايد براي انجمن اوليا و مربيان پول بياريم. نميدونم اين قانون هنوزم هست که مدرسه هرزچندگاهي از بچه ها پول بخواد يا نه؟ ولي اون موقعها بود. قرار بود زنگ سوم پدر يا مادرمون هم براي اين جلسه بياد مدرسه. روال هم اينطوري بود که همونجا سر صف پولها رو ميگرفتن که وقت کلاس گرفته نشه. چون قدم کوتاه بود اولاي صف وايستاده بودم ولي اون روز پول همرام نبود. چون اصلا چند روزي بود که مادر بزرگم (مادر پدرم) فوت کرده بودن و بابا مامانم اصلا خونه نبودن که بهم پول بدن. خلاصه اسمم بعنوان کسي که پول نياورده نوشته شد. اسم چند تا از بچه هاي ديگه هم همينطور.

* يکي ديگه از قوانين مدرسه هم اين بود که حتما پول رو خود بچه ها بدن که مثلا خجالت نکشن از بچه هاي ديگه. منظورم اينه که بعضيا اينطوري بودن که پولاشون رو بابا يا مامانشون مي آوردن جلسه انجمن اوليا ولي مدير بهشون ميگفت که بدن بچه شون که زنگ آخر برن پول رو جمع کنن. مثل اون دختره ساناز.

* زنگ آخر که شد ناظم اومد سر کلاس ما که پول رو از چند تا بچه اي که پدر و مادرهاشون داده بود، بگيرن. به نفر دوم که رسيد دختره در حاليکه زار اشک ميريخت، گفت خانوم پولم رو دزديدن، تو کيفم نيست. خانم ناظم هم در کلاس رو بست و گفت هيچکس حق نداره از کلاس بره بيرون. از اونجائيکه من مبصر کلاس بودم خواست که کمکش کنم و تک تک کيفا رو بيارم که بگرده. رديف سوم که رسيديم نيمکتي که روش مينشستم هم بود. با خيال راحت رفتم که کيفم رو بيارم که خانم ناظم بگرده.

* فکر مي کنين چي شد؟ بله پول مذکور توي کيف من بود و اصلا خانم ناظم مدل پول رو ديده بود چون مامان ساناز ميخواست مستقيم بهشون بده و اينام گفته بودن بدين به بچه هاتون که جلوي بقيه بچه ها خجالت نکشن که زنگ اول پول رو ندادن. 10 تا دويست تومني بود، 4 تا 500 تومني و اصلا منم که زنگ اول گفته بودم مادر بزرگم فوت کرده و بابا و مامانم اينا نيستن که بهم پول بدن بنابراين نميتونستم پول داشته باشم. هيچوقت يادم نميره که چطوري زدم زير گريه که کار من نيست. خانم ناظم هم ميگفت اشکالي نداره، ميدونم کار تو نيست و … بعدا ميگفت شايد چون تو مبصري يکي باهات لج بوده و …

* هنوزم برام سواله کسي که اينکارو کرد، چرا اينکارو کرد؟ مسئله اينجاست که من چون ريزه ميزه بودم عملي زوري نداشتم و اصلا يه بچه تو اين سن اين چيزا به ذهنش نميرسه و هزار تا چيز ديگه. راستي خانومه هم کيفهاي همه رو گشت ولي چيزي پيدا نکرد. فکر کنم دير متوجه شده بود.