به گزارش گروه فرهنگی مشرق به نقل از فارس، داستان «ریشهها» نوشته نویسندهای سیاهپوست به نام الکس هیلی است که تم اصلی آن شرح کامل زندگی و شجره نامه نیاکان اوست. اما موضوع اصلی این داستان طولانی، شرح زندگی فلاکت بار سیاهان آمریکایی است و اینکه این سیاهان امروز و بردگان دیروز از کجا آمدند و بر آنها چه گذشته است.
داستان در دهکدهای در گامبیا شروع میشود. جایی که مردمی مسلمان دارد و زندگی آرامی را میگذرانند. کونتا در این دهکده به دنیا میآید و پدر و مادرش با دقت و وسواسی که برای انتخاب اسم دارند، برایش اسم میگذارند و در کنار او دعا میخوانند.
او در میان یک طبیعت بکر و زیبا و با هزاران سنت نیکو برومند میشود. پدرش به او فرهنگ مذهبی قبیله را میآموزد. پدر او نماز می خواند و او حتی فکرش را هم نمیکند که چیزی جز راستی و درستی بر زبانش بیاید. تا اینکه او به 17 سالگی میرسد و 3 کافو (نوعی مدرسه) را پشت سر میگذارد و تعلیم شبانی و قرآن را پشت سر میگذارد...
**تصویری کاملا متفاوت از آفریقاییها
تا این جای کتاب که به شرح زندگی بومیان آفریقا اختصاص دارد، دقیقا بر خلاف آنچه که در فیلمها نشان میدهند که سیاهپوستان آفریقا مردمانی وحشی و آدمخوار هستند، آنها نه تنها برای خودشان سنت و تمدن دارند بلکه علم می آموزند و به خواندن قرآن و احادیث اهتمام دارند. البته نویسنده هیچ ابایی هم از نشان دادن بعضی از آداب و رسوم بدوی و اشتباههای این بومیان ندارد اما تصویر کاملا متفاوت است از آن موجود وحشی و بیعقل و بیلباسی که برای جهانیان تصویر شده است.
کونتا یعنی قهرمان قصه با شادی زندگی میکند اما آوازه حمله سفیدها و دزدیدن سیاهان از محل زندگیشان و به بردگی بردن آنها، او را آزار میدهد. سفیدها که معده دوزخیشان از غارت منابع طبیعی آفریقا سیر نمیشود، دست به دزدیدن سیاهان هم میزنند و به این ترتیب کونتا نیز یک روز که برای آوردن چوب میرود، گرفتار سفیدها میشود. او تا چشم میگشاید خود را مجروح در غل و زنجیر میبیند. او سوار یک کشتی است و راهی مقصدی نامعلوم.
**کسانی که هیچ چیز مقدسی ندارند...
«کونتا با خودش فکر میکرد نکند دیوانه شده است. لخت، در زنجیر و دست و پا بسته در تاریکی داغ و دم کرده و متعفن میان دو مرد افتاده بود و اطراف او را مثل دیوانه خانهها صدای جیغ و گریه و دعا و استفراغ پرکرده بود.... تمام بدنش از درد مچاله شده بود. چون در چهار روزی که از اسیر شدنش گذشته بود، کتک خورده بود. اما جایی که آهن گداخته میان شانههایش چسبانده بودند، از همه جا بیشتر درد میکرد...
ناله و ضجههای هم زنجیرانش تا مغز استخوان رسوخ میکند. در تمام طول راه در کشتی کتک به راه است و شلاق و شکنجه و تحقیری مرگبار...
او در کشتی با خود فکر میکند که آخر چرا سفیدها این قدر درنده خو هستند. آیا اینها موجوداتی جز بشر هستند که قتل و آدم کشی و دروغ و تجاوز و در واقع هر نوع گناهی به وفور در میانشان رواج دارد. بیباکانه زنا میکنند و نمیفهمند این عمل غیر اخلاقی است.
او میتوانست صدای جیغ زن سیاهی را بشنوند که.... و آنگاه به خود میگفت آیا سفیدها خودشان زن ندارند و به همین دلیل است که مثل سگ دنبال زن دیگران هستند؟ مثل اینکه آنها اصلا به هیچ چیز احترام نمیگذارند. انگار که خدا ندارند و هیچ چیز مقدسی ندارند که بپرستند. این کشتی همچنان پیش میرفت و او تب داشت و در میان کثافت دیگران و خود خوابیده بود و نمیدانست آیا دو ماه است یا شش ماه یا حتی ی سال که در دل این بلم عظیم است.»
سرانجام آنها به آمریکا میرسند و دزدان او، او را به اربابی میفروشند. او چهار بار اقدام به فرار میکند اما هر بار سگها، سفیدها و شکارچیان و تفنگ داران او را میگیرند و به بدترین وضع شکنجهاش میکنند و در بار چهارم با تبر نیمی از یک پایش را قطع میکنند تا دیگر فرار نکند.
**زنده برده فراری 10 دلار جایزه دارد، سرش 15 دلار!
بعد او به قانون سفیدها پی میبرد قانونی که سفیدهای آمریکایی هر 6 ماه یک بار در کلسیا جمع میشوند و این قوانین را برای هم میخوانند . کار آنها وضع قانون برای این سیاهان است. او میفهمد که نباید فرار کند و نباید داعیه آزادی داشته باشد. چون سفیدها بعضی وقتها برای دستگیری برده فرار کردهشان 10 دلار جایزه میدادند و برای سر این برده 15 دلار. قانونها میگوید اگر سیاهی راست در چشم سفیدی نگاه کند، 10 ضربه شلاق باید بخورد. اگر سفیدی قسم بخورد که سیاهی دروغ گفته است، حق دارند یک گوش او را ببرند. اگر سفیدی بگوید که سیاهی دو بار دروغ گفته است، حق دارند هر دو گوشش را ببرند. و این جنایتها و مجازاتهای وحشیانه به قدری زیاد است که بعضی بردگان را سر میبرند. یا بعضی بردگان از فرط کتک خوردن، گوشت از استخوانهایشان جدا شده است. یا سیاهانی که آنها را زنده زنده پوست کندهاند و آن وقت روی زخمها صمغ و نمک پاشیدهاند و بعد با یک چیز زبر اینها را محکم به پوستشان مالیدهاند. سیاهانی که مجبورشان کردهاند در آتش برایشان برقصند و...
**آدم ربایانی که از دسترنج دیگران میخورند و آباد میکنند
کونتا در حالی که نوزده سال بیشتر ندارد اما به اندازه یک عاقله مرد شکنجه شده و ضربه دیده، سرانجام حقیقت سفیدهایی که او و دیگر هم نوعانش را از سرزمینشان دزدیدهاند، در مییابد که آنها از زحمت و اسارت بردگان چه ثروتی و چه دم و دستگاهی به هم زدهاند و در عین حال خود را پیرو خدا و کلیسا میدانند و این یعنی دروغ محض چون ممکن نیست آدمی خدا را بشناسد یا حداقل متمدن باشد اما انسانهای دیگر را در این حد شکنجه کند و از دسترنج آنها بخورد.
**دلیل گرایش بیش از پیش سیاهپوستان به اسلام
این داستان شاهدی است بر دلایل این وضعیت که اگر امروز میبینیم سیاهان آمریکا و دیگر کشورها کلیسا را در این رنج خود سهیم میبینند، به خاطر جنایتی است که این کلیسا بر سر این مسلمان آفریقایی آورده است و به همین دلیل است که در آثار رهبران سیاهان چون ملکم ایکس بر مبانی مذهبی و قرآن تاکید شده است. چون هم ریشه سیاهان در قبایل مسلمان آفریقا است و هم به این دلیل که تنها در این مذهب است که «سید قریشی را بر سیاه حبشی هیچ فخری نیست».
به هر حال ماجرای قهرمان ماجرا در میان این زجر و استثمار ادامه پیدا میکند تا سرانجام بعد از سالها با زنی سیاهپوست ازدواج میکند و صاحب دختری میشود. اما در این کشور متمدن، بچه برده نیز برای ارباب است و نویسنده ماجراهای غم انگیز دیگری را روایت میکند که حالا شاهدش دختر کونتا است و نسلی دو رگه از اربابی همیشه مست و لا یعقل.
**600 هزار کیلومتر سفر برای نوشتن یک کتاب
دختر کونتا از اربابش صاحب فرزندی چون جرج خروسه میشود که به نوعی مسخ شده در فرهنگ جدید آمریکایی است و او خیلی چیزها را در نمییابد اما کم کم سفیدان چهره تبعیض و ظلم آشکار خود را به او نیز نشان میدهند و ماجرا ادامه پیدا میکند با فرزندانی پس از فرزندان دیگر که سرانجام به الکس هیلی نویسنده این کتاب میرسد. نویسندهای که گذشته و هویت خود را فراموش نکرده و آن قدر جست و جو کرده تا به اصل و هویت خود برسد. او برای نوشتن این کتاب و شناسایی گذشتگان خود دست به تحقیق گسترده و سفرهای دراز زده است.
او میخواسته بداند نیای او که بوده و چرا و چگونه سر از آمریکا در آورده است. به همین دلیل دوازده سال برای نوشتن این کتاب سرگرم تحقیق و گردآوری منابع بسیار ارزشمند درباره تاریخ سیاهان آمریکا بوده است. او با طی بیش از 600 هزار کیلومتر و سفر به 3 قاره دنیا موفق میشود نام اصلی نیای خود یعنی کونتا کینته را بیابد و داستان ریشهها را با استفاده از مستندات واقعی و البته تخیلی که مستلزم نوشتن رمان است، بنویسد.. کتابی که داستان زندگی هفت نسل از او را در بر میگیرد، به زیبایی نوشته شده و با هنرمندی تمام مترجمش، به فارسی برگردانده شده است.
کتابی که از زمان انتشارش در سراسر دنیا و البته در ایران با استقبال فراوانی روبرو شد و رهبر انقلاب نیز از این کتاب تمجید کرده است.
این کتاب، کتابی است که همه مردم دنیا، اعم از سیاه و سفید باید آن را بخوانند به ویژه آنهایی که چشمشان به آمریکا و مجسمه آزادی است و دلشان مرعوب ظاهر زیبایش. این کتاب واقعیتها را درباره سیاهان آمریکا و حقوق بشر مدرن امروز غربی میگوید و خواندنش برای سیاه پوستان مسخ شده آمریکا نیز مفید است؛ کسانی که پدرانشان از سرزمینشان دزدیده شدند و امروز دو رگههایی هستند که ریشههای خود را فراموش کردهاند و مدعی حقوق بشر آمریکایی هستند! یعنی قربانیانی که خود مدافع ظالم شدهاند...
انتشارات امیرکبیر کتاب ریشهها نوشته الکسی هیلی را با ترجمه علیرضا فرهمند در 695 صفحه با قیمت 15هزار و 100 منتشر کرده است.