کد خبر 274091
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۲

در ساختمان امور تربیتی کار می‌کردم که یک قسمتش عشایری بود. داشتم رد می‌شدم که دیدم توی نمازخانه یک دختر با لباس محلی قشنگی دارد نماز می‌خواند. انگار مثل یک پروانه سر شاخه گلی نشسته است.

به گزارش مشرق ده بزرگی در گفتگو با فارس اظهار داشت:

ـ آقای ده بزرگی! بعد از سال 57 فضای حوزه هنری علم می‌شود و در بعضی استان‌ها مثل خراسان و جاهای دیگر ایجاد شد. شما با حوزه هنری و افرادی مثل علی معلم، قیصر امین‌پور و سید حسن حسینی ارتباط نداشتید؟

قضیه حوزه هنری جدا بود؛ اول که حرکت آغاز شد من و آقای نصر‌الله مردانی از این‌جا می‌رفتیم تهران که در جلسات شرکت کنیم، چون فرمان امام پشتش بود.

ـ پنجشنبه‌ها بعد از ظهر یعنی همان جلسه‌ای که قیصر و سلمان و سیدحسن می‌آمدند؟

بله همان جلسه، ما از شیراز حرکت می‌کردیم با جیب خودمان می رفتیم و شرکت می‌کردیم.

ـ غیر از این‌ها که من اسم بردم یادتان هست چه کسان دیگری بودند؟

مهرداد اوستا، خانم وحیدی، خانم کاشانی، حسین لاهوتی، سید حسن حسینی، قیصر -آن زمان دانشجو بود-، حمید سبزواری، گلشن کردستانی و ...

ـ در حوزه بیشتر با چه کسی دم‌خور بودید؟

با آقای اوستا، علی معلم، سید حسن حسینی و ... با سید حسن خیلی رفیق بودم.

* مرحوم اوستا پیشکسوت و محبوب همه بود

ـ در حوزه هنری چه کسی نقد می‌کرد؟ از فضای حاکم بر آن‌جا روایت کنید.

استاد همه مرحوم اوستا بود. ایشان پیشکسوت و محبوب همه بود. کاری نداشت یک آدمی تازه راه افتاده یا پیشکسوت است، احترام می‌گذاشت و می‌پذیرفت، صبور بود. بعد از ایشان که رفتند و در شکل‌گیری شورای شعر ارشاد، سید حسن قطب شد. سید حسن هم بچه دلپذیری بود، مثلاً ما که می‌رفتیم آن موقع پول نبود که حوزه بخواهد چیزی بدهد، به من گفت بیا برویم چلوکبابی، لوطی و مشتی بود. این عزیزان خدماتی انجام دادند که باید ثبت شود و برای آینده بماند. همچنین بچه‌های باشگاه‌های سیاسی که در جرگه انقلابی‌ها بودند و با نان خشک و دست خالی و بدون سلاح آمدند توی میدان و حکومت شاه را نابود کردند. نظر مقام معظم رهبری هم همین است که این خاطرات برای آیندگان ثبت شود.

آقای محمد کاظم اکرمی -که وزیر بود و یک آشنایی از دور با ایشان داشتیم و از رفیقان صمیمی شهید رجایی بود- آمد شیراز؛ ما همدیگر را دیدیدم و گفت شما باید بیایی آموزش و پرورش گفتم چشم می‌آیم. یک سفری دیگر در شیراز همه وزیران جلسه‌ای گذاشتند. پذیرایی کننده هم آموزش و پرورش همین آقای لطف‌اللهی و دوستانشان بودند. قرار شد یک روز این‌ها را به «باغ ارم» ببریم. از قضای روزگار زیر همان درخت سروناز آقای اکرمی و آقای نجفی علمی که آن روز تشکیلات دانشگاه دستش بود به هم برخورد کردیم. آقای اکرمی من را به آقای نجفی علمی معرفی کرد که یک کاری بکنید آقای ده‌بزرگی بیاید پیش ما و من به ایشان احتیاج دارم.

دانشگاه به من اجازه نمی‌داد ولی ایشان حکم را زدند و امضاء کردند که ما از دانشگاه به آموزش و پرورش منتقل بشویم؛ به این شرط که یک دکتر بفرستند جای من. یک خانم دکتری را از آموزش و پرورش به جای من فرستادند و من را بردند. در خدمت آقای لطف‌اللهی، آقای رسولف و آقای پناهی بودیم در اداره کل. در ضمن با آقای یاری در خدمت آقای زرهانی بودیم و نامه‌های آقای «زرهانی» را هنوز من دارم. ایشان معاون وزیر در امور تربیتی بود.

* کشور را با دست خالی تغذیه کرد

ـ آقای آقایاری نقشی داشت؟ شما چه نقشی داشتید؟

آقا‌ی آقایاری، طراح و برنامه‌ریز بود. در امور سرود و سمعی و بصری، اردو و امور کتابخانه‌ها بود. راه‌اندازی انتشارات امور تربیتی هم‌ کار ایشان بود. حتی به شهرستان‌های محروم مثلاً «لامرد» -که من گفتم هیچ کتابی ندارد- یک کامیون کتاب برای ما فرستاد ما هم فرستادیم «لامرد». ایشان سراسر کشور را با دست خالی تغذیه کرد. در اردوها اتفاقاتی افتاد؛ ما شب شعر عاشورا را که این‌جا شروع کرده بودیم -سال 64 بود- چند سالی گذشت و در همان اردوهای دانش‌آموزان بودیم که شعرهایی که دانش‌آموزان می‌گفتند یا پوچ‌گرایی بود یا تهاجم به نظام! داور هم من، آقای محمدعلی مردانی، آقای دکتر سنگری و آقای آقایاری بودیم. در یک اتاق می‌خوابیدیم. آخر شب که خوابیدیم، من یک خوابی دیدم که خیلی خوشم نمی‌آید بگویم فقط با فریاد یازهرا و گریه‌کنان از در آمدم بیرون که همه دوستان بیدار شدند، در اردوگاه کنار حوض کوچکی نشته بودم و گریه می‌کردم. آقای یاری پشت سر من آمده بود، دست گذاشت روی شانه‌ام گفت چی شده؟ گفتم: «امر شد که یک کاری اینجا انجام بگیرد. نمی‌دانم چه‌طور می توانیم آن را انجام بدهیم.»در همین حالت بودیم که اذان گفتند. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد آقای مردانی و آقای دکتر سنگری اصرار کردند که بگو ببینیم چی شده؟ گفتم قضیه مربوط به خودم است، فقط یک قسمتش را به آقای یاری گفتم و آقای آقایاری گفت مشکلی نیست و شب شعر عاشورا را اینجا راه می‌اندازیم. سر کلاس‌ها که خودتان رفتید اعلام کنید، من هم از رادیو اردوگاه اطلاعیه می‌دهم در فلان تاریخ بچه‌ها شعرها را بیاورند تحویل بدهند. گفت بعدش چه می‌شود؟ گفتم جایزه می‌دهیم، جایزه‌اش با من.

* دو رکعت نماز خواند و این شعر را گفت

در کلاس‌ها اعلام کردیم و بچه‌ها را به ولوله انداختیم که برای حضرت اباعبدالله شعر بگویند. یک شعر خودم دادم. آقای سنگری که رفت بیرون گفتم که رفتید یک خودنویس هم به حساب من بگیرید، آقای مردانی هم گفت این قدر هم من می‌دهم. برگ تذهیب هم گرفتیم، روسری و خودکار و خودنویس گرفتیم و آمدیم. بحمدالله بچه‌ها خوب جواب دادند. برای خواهران هم همین کار را کردیم. اردوی بعد از برادران، اردوی خواهران بود که برای آن‌ها هم همین حرکت را انجام دادیم. یک تعدادی از این خواهرها زیر ذره بین گروه‌های مختلف بودند که این‌ها را جذب کنند، من سر کلاس خیلی محکم گرفتم، به یکی از خواهران گفتم دخترم من یک سوالی از تو دارم؛ شما امیرالمومنین را قبول داری؟ گفت «بله» گفتم قول امیرالمومنین را هم قبول داری؟ گفت بله، گفتم این که فرموده «من علّمنی حرفاً قد سیرّنی عبداً» این را هم قبول داری؟ گفت بله. گفتم طبق این فرمایش اگر قبول داری شما عبد من هستی. برای چه وقتی گفتم برای اباعبدالله شعر بگویید تا حالا نگفتی؟ گفت نمی‌توانم! چه کار کنم؟! گفتم همین الان می‌روی دو رکعت نماز می‌خوانی تقدیم می‌کنی به حضرت زهرا(س). گفت تو را به حضرت زهرا(س) خودت هم این کار را بکن که من بتوانم بگویم و شرمنده‌ات نشوم. این خواهر، خانم «فاطمه سالاروند» است. ایشان رفت. ما آمدیم اتاقمان بلافاصله وضو گرفتم و دو رکعت نماز برایش خواندم. نشستیم و چای خوردیم که آماده شوم برای کلاس بعد که دیدم خانم سالاروند از انتهای اردوگاه دارد می‌دود و می‌آید . گفت: گفتم! گفتم!

گفتم بخوان ببینم چی گفتی. غزل او با این بیت شروع شد:

«چشمی گشودیم و دیدیم خورشیدمان سر بریده است

دست پلیدی از این باغ یک دامن آلاله چیده است»

شعر را از ایشان گرفتم دادم آقای آقایاری گفتم سریع این و چند‌تا شعر دیگر را برسان به رسانه‌ها که چاپ شود تا گروه‌ها درنگی چشم طمع به این جا ندوزند! شعرهای این دو اردو را جمع کردیم بچه‌ها هم آمدند خواندند و جایزه هم دادیم. از شب شعری که برای خود وزارت بود بالاتر زد؛ هم جایزه‌هایش و هم شادمانی بچه‌ها.

ـ هزینه جایزه‌ها را چه کسی تقبّل کرد؟

خودم می‌دادم. با آقای دکتر سنگری صحبت کردم که این‌ها را چاپ کنیم. دادم آقای سنگری یک مقدمه نوشت، بعد دادم آقای یاری از طریق همان «انتشارات تربیت» چاپ کرد. دور بعد هم باز به همین صورت. بعد آقای یاری یک طرحی ریختند که محور شیعه است و برنامه‌هایمان را بگذاریم روی «غدیر»، «کوثر»، «عاشورا» و «حضرت ولی‌عصر». مثلاً برای حضرت ولی‌عصر بچه‌ها را بردیم جمکران، برای حضرت زهرا (س) بردیم بوشهر، برای غدیر بردیم جایی دیگر. اصلاً شهر از آن مسیری که داشت می‌رفت برگشت و همه شد اهل‌بیتی و همین شد که بچه‌ها را دعوت کردیم برای «شب شعر عاشورا» و بحمدالله ثمر داد.

* اول باید یک انسان بسازیم، انسان که شد آن وقت شعرش می‌شود شعر عاشورایی

امروز مد شده همه شب شعر عاشورا می‌گذارند. شاخ و برگ‌ها هم قشنگ است ولی از محتوا تهی هستند! ما ریشه‌ای با بچه‌ها کار می‌کنیم؛ اول باید یک انسان بسازیم، انسان که شد آن وقت شعرش می‌شود شعر عاشورایی. ما غیر از کلاس‌هایی که داشتیم گعده‌هایی هم می‌گذاشتیم. یک قسمت آقای دکتر سنگری می‌نشست، یک قسمت من و یک قسمت آقای مردانی، بچه‌ها می‌آمدند مسائل خصوصی و سؤالات خودشان را از عقیدتی و خانوادگی گرفته تا هرچی شما فکر کنید می‌گفتند و ما با آن‌ها صحبت می‌کردیم و در حین صحبت پیام‌هایی که می‌خواستیم به این‌ها می‌دادیم و این‌ها تغذیه می‌شدند.

(آقای هاشم کرونی ـ شاعر ـ وارد بحث می‌شود:) دوره هشتم شب شعر عاشورا بود (سال 1372) من وارد حسینیه پانزده خرداد شدم؛ محل برگزاری ده پانزده دوره اول شب شعر عاشورا. دانش‌آموز راهنمایی بودم و تازه دو سال بود که شعر می‌گفتم. شعر هم برای خودم می‌گفتم و خیلی جایی نمی‌رفتم. مدرسه ما کنار آموزش و پرورش بود که آقای «ده بزرگی» آنجا بودند. می‌خواستیم برویم آقای «ده بزرگی» را ببینیم. می‌ترسیدیم برویم پیش ایشان! رفتم توی سالن ایشان را دیدم، دیدم خیلی راحت در سالن می‌گردد. سلام کردم گفتم من «هاشم کرونی» هستم؛ خیلی مهربانانه تحویلم گرفت و آمد وسط سالن روی یکی از صندلی‌ها نشست، من با خوشحالی رفتم دو تا صندلی آن طرف‌تر نشستم. تا آخر برنامه حظ می‌کردم که دو تا صندلی با آقای «ده‌بزرگی» فاصله دارم! بعد رفتم خانه با خوشحالی گفتم من رفتم دوتا صندلی آن طرف‌تر از آقای «ده بزرگی» نشستم!

* بعد از این که فهمیدند با آقای ده بزرگی هستیم شاعر به حسابمان آوردند

این حس من تنها نیست. سیدامید جعفری می‌گوید به دوستانش -بچه‌های المپیادی که در مسابقات جهانی مقام آورده‌اند- اولین بار گفتم من می‌روم با استادمان قرار دارم، گفتند ما هم می‌آییم. وقتی من به آقای ده‌بزرگی سلام کردم گفتند تو با آقای ده‌بزرگی دوستی؟ گفتم بله ایشان استادمان است. می‌گوید از آن به بعد ما را شاعر حسابی به حساب می‌آوردند یعنی کسی که آقای ده‌بزرگی تحویلش می‌گیرد حتماً شاعر است.

بعد از دوره هشتم شب شعر عاشورا من دیگر ترسم ریخت و در طول سال می‌رفتم پیش آقای «ده بزرگی» و با ایشان صحبت می‌کردم و شعرهایم را می‌بردم. واقعاً پدرانه و با محبت برخورد می‌کرد. از آقای لطف‌الهی همیشه می‌ترسیدم (با خنده). دوره نهم شب شعر عاشورا شد. البته من قبلش وارد فضای آموزش و پرورش شده بودم و رشد کرده بودم. اول در اردوهای شیراز شرکت کردم و اول شدم. خیلی با غرور گفتم می‌خواهم بروم کشوری. شما کتاب‌ها را که می‌بینید تا دوره هفتم یک شاعرانی هستند و از دوره هشتم شاعران عوض می‌شوند و به زبان شعر عوض می‌شود. در دوره نهم برنامه دانش‌آموزی در یکی از شعرستان‌های شیراز برای اولین بار «حاج آقا» به من گفت بیا شعر بخوان، من هم یک مثنوی بلندی که تحت تاثیر احمد عزیزی بود را آنجا خواندم. سال دهم هم یک غزل گفته بودم و بازهم در بخش دانش‌آموزی و سال یازدهم این قدر دیگر حاج احد ما را تحویل گرفته بود که اگر او رفیق شماست برای بچه‌های فارس به منزله پدر است.

* از پولش، از وقتش و از آبرویش مایه گذاشته برای امام حسین

حاج احد را می‌دیده‌ام که مثلاً بچه دانش‌آموزی آمده شعر خوانده و ایشان رفته  این بچه را بوسیده که این برای امام حسین(ع) شعر گفته. واقعاً چند نفر از آدم‌های صاحب عنوان در شهر حاضرند این کار را بکنند. از پولش، از وقتش و از آبرویش مایه گذاشته است. (کرونی دست‌هایش را به نشانه تاکید بالا و پایین می‌برد) سال‌ها گذشت و بچه‌ها مثلا می گفتند ما دیگر مدرن شده ایم و آقای ده‌بزرگی هنوز سنتی است و در فضای غزل است. من پارسال یک شعری گفته بودم که در صدا و سیما خواندم. این را به آقای «پرورش» رئیس حوزه هنری گفتم که یک شعر گفته ام و در صدا و سیما خوانده‌ام، چهار تا ایراد کلامی از نظرگاه اسلامی به این شعر گرفته که نه به ذهن من می‌رسد نه به ذهن شما! بعد که به آقای «پرورش» گفتم چه ایرادهایی گرفته باورش نمی‌شد. در داوری‌ها سخت‌گیرترین آدم‌ ما آقای «لطف‌الهی» است. نمره می‌دهد و سخت می‌گیرد . نزدیکترین آدم به داوری ما آقای «ده بزرگی» است. یعنی نگاه نقادانه و سخت‌گیر از ناحیه دلسوز ادبیات آقای لطف‌الهی است و دلسوز شاعر آقای ده‌بزرگی است. ما هر جا می‌خواهیم شاعر سپید سرایی دعوت کنیم و می‌بینیم بقیه داوران نمی‌آیند، به آقای ده‌بزرگی می‌گوییم که مثلا این شاعر سپید سرای خوبی است. آقای ده‌بزرگی هم سعی می‌کند که طرف دعوت شود.

ده‌بزرگی: آقای کرونی به منزله پسر من است و خانم ایشان به منزله دخترم ، الحمدلله در ازدواجشان هم نقش داشتم، نه فقط این دو تا، آقای یاری می‌داند خیلی ازدواجها را تا می‌توانستیم جوش دادیم. آقای کرونی، آقای جعفری و خیلی از این دوستان. اتفاقی افتاد که سه‌ سال کاروان شعر عاشورا کربلا رفت، اولین کاروانی که ما خدمت دوستان بودیم گفتم «هاشم» با «سید امین» حرکت کنید و کاری کنید که امشب بین‌الحرمین یک شب شعر راه بیندازیم. گفتند: «مژده! حرم دعوتمان کردند» رفتیم داخل حرم؛ عنایت حضرت اباعبدالله شامل حالمان شد. آنجا بیعت کردیم و همه با هم برادر شدیم. الان هاشم برادر من است، امین بردار من است. آیه بیعت خوانده شده و همه برادر شدیم. آقای اکبرزاده، آقای لطف‌الهی این ها چهار برادر من هستند؛ (با خنده) بابای سیدامین و امید پدر و فرزند آنجا بیعت کردند و شدند کاکا.

یک جایی پدر سید امین یک خواسته‌ای داشت امین هم لج می‌کرد بابایش گفت حالا عقد اخوت بسته‌ام نمی‌دانم باهاش چکار کنم؟ یعنی پسری را واگذاشت عقد اخوت را گرفت (با خنده)

* وقتی با بسم‌الله شروع کردم چند نفر اعتراض کردند که مگر اینجا مسجد است/امروز اگر شعر آیینی در دفتر کسی نباشد ننگ است

ـ از دوره خدمتتان در آموزش و پرورش کم گفتید...

آموزش و پرورش لحظه به لحظه‌اش برای من خاطره بوده که با جوانان نفس کشیدم و تا الان که نفس می‌کشم از برکت همراهی و هم‌نفسی این جوانان بوده. خدا فطرت من را اینگونه آفرید. شاید یک دلیل این که انس و الفتم با جوان‌ها بوده و هست این است که در طفولیت تا جوانی محرومیت‌هایی کشیدم که گفتنی نیست! فقر و تنگ نظری‌هایی که اطراف بود. قبل از انقلاب اگر کسی می‌گفت من شاعرم -مخصوصاً شاعر آیینی- با خجالت از مجلس بیرونش می‌کردند. سیدعلی مزارعی یک انجمن داشت برای «فرهنگ و هنر» سابق؛ هیچ وقت یادم نمی‌روم که با مرحوم جمالی رفتیم و در آن انجمن شرکت کردیم و وقتی پشت تریبون قرار گرفتم، با بسم‌الله الرحمن الرحیم شروع کردم. چند نفر از دوستان اعتراض کردند که مگر اینجا مسجد است. باز هفته بعد آقای جمالی را دعوت کردند ایشان هم با بسم‌الله شروع کرد که باز دعوا شد و درگیری پیدا کردیم با این‌ها و مجلس را ترک کردیم. بحمدالله امروز جوان‌ها سرشان را بالا می‌گیرند و شعر آیینی می‌گویند. مقدمه اولین شعر دانش‌آموزی که آقای دکتر سنگری نوشتند که ما به عینه دیدیم شعرها نیهیلیسم بود. اگر کسی در دفتر شعرش برای امیرالمومنین یا برای اباعبدالله داشت خجالت می‌کشید آن را جلو کسی باز کند، ننگشان می‌آمد. ولی امروز هرجا نگاه می‌کنیم دفتر شعر جوان‌ها جز آیینی چیزی ندارد و اگر شعر آیینی در دفتر کسی نباشد ننگ است!

ـ برویم سراغ سختی‌هایی که برای برگزاری شب شعر عاشورا کشیدید.

شروع شب شعر را من و حاج عبدالحسین فرهنگ توسط آقای «محمدحسین همایون‌فر» که همسفر مکه آقای فرهنگ بودند شروع کردیم. در ذهن آقای فرهنگ یک مسئله‌ای بوده که با حسین همایونفر مطرح می‌کند. ایشان می‌گوید من توان این کار را ندارم اما به یک کسی تو را معرفی می‌کنم که توان این کار را دارد. من آرزوی دیرینم بود که بتوانم کاری برای حضرت اباعبدالله انجام بدهم. در نتیجه با آقای فرهنگ آشنا شدم. آن موقع مسئول «انجمن ادبی حافظ» که در اداره فرهنگ برگزار می‌شد من بودم. یک جایی آقای زارعی که دوره‌اش تمام شده بود. در آن جلسه آقای فرهنگ آمد و با همدیگر آشنا شدیم. طرح ایشان مطرح شد و من هم نظرم را گفتم، همدل بودیم. قرار شد که شب شعر برگزار شود. احتیاج به پشتوانه مادی داشتیم، خدمت پدر ایشان رفتیم. حاج حسین فرهنگ -در خانه‌ای که الان هستیم- سابقه روضه‌خوانی دیرین داشتند. گفتیم باید یک کاری کنیم که بازدهی داشته باشد که «شب شعر عاشورا» راه افتاد. تقریباً یک سال رایزنی می‌کردیم که چه کسانی را دعوت کنیم. به سختی از سراسر کشور 30 نفر را انتخاب کردیم. اولین دوره برگزار شد و مردم استقبال خوبی کردند. ما دو نفر بیشتر نبودیم که هم دبیر بودیم هم انتخاب کننده و هم رایزن بود. و هم جاروکش. آقای فرهنگ هم مسائل مالی و تبلیغاتی را انجام می‌داد.

* ماجرای دلخوری ده بزرگی از مجری صدا و سیما

چند سال خودمان دو نفر بودیم. حتی برنامه مجری‌گری را هم خودم قبول کردم. بعد گفتیم بگذاریم بر عهده یکی از مجری‌های صدا و سیما که در شب اول مجری صدا و سیما سر شوخی را با من باز کرد. من اوقاتم تلخ شد و پرده را عوض کردم و ایشان را دیگر از فردا شب راه ندادیم و خودم شدم مجری، مجری‌ها را همین طور عوض کردیم تا امروز که بحمدالله بیست و هشت دوره‌اش گذشته. وسط‌های کار بود که آمدیم از دانش‌آموزان استفاده کردیم که آقای کرونی آن را گفتند. دوستان را وارد کردیم و «محمد فخار زاده» را به کار گرفتیم. از خواهران کسانی را به کار گرفتیم. شاخه دانش‌آموزی، شاخه دانشجویی، شاخه طلبگی. همه این ها را راه انداختیم.

ـ یک خاطره‌ای راجع به آقای «دکتر کاووس حسنلی» گفتید، ذکر آن خاطره خالی از لطف نیست.

یک جلسه‌ای در «بوانات» در دهه فجر بود با آقای لطف‌اللهی شرکت کردیم. من آن‌جا شعر خواندم و آقای حسنلی هم آن‌جا شعر خواند و با همدیگر گرم گرفتیم و دوست شدیم. تا اینکه ایشان آمد دانشجو شد و دانشجویی‌اش هم تمام شد. یک واحدی در دوره تربیتی درست کرده بودند که به من بسپارند. من قبول نکردم و گفتم این جوان بیاید بنشیند روی این صندلی، این پذیرفته شد و آقای حسنلی وارد شد در کنارش درس می‌داد، درس هم می‌خواند و اداره هم بود تا دوره‌ای که رفت برای دکتری و عضو هیئت علمی دانشگاه شد. او واقعاً آدم پرکار و خوش ذوقی بود و هست.

ـ الان با ایشان ارتباط دارید؟

الان خارج از کشور هستند. اگر شیراز باشند من ارادت قلبی به ایشان دارم و دوستش دارم و با هم ارتباط داریم.

* شکوفایی اداره ارشاد فارس در دوران ایشان بود

ـ آقای همافر الان کجاست؟

آقای حسین همافر از دانشجویی‌اش با هم بودیم که در همان انجمنی که در جهاد دانشگاهی راه انداختیم بود تا دکتری‌اش را گرفت و شد استاد و تدریس می‌کرد و بعد شد مدیر کل اداره ارشاد استان فارس که دوران شکوفایی اداره ارشاد استان فارس دوران ایشان بود و فکر می‌کنم الان تهران باشند.

ـ غیر از شعر اولی که گفتید «گهواره خالی...» دیگر شعر مشهور ندارید؟

توی افواه مردم -آنها که اهل سینه‌زنی هستند- چند تا از نوحه‌ها هست که این ذکرشان است. در لهجه‌ شیرازی که من یک کتاب کار کردم بنام «آفتو و جنگ شیراز» یعنی آفتاب پر نور و داغ و صمیمی. اکثر مردم شیراز این شعرها را از حفظ هستند و در کوچه و بازار که می‌رویم گاهی برایمان می‌خوانند. یکی اش خیلی مشهور است بنام «هاکاکو»:

«با اینکه همه چی در حد وفوره هاکاکو/ او خوراکش هنو هم چغور پغوره هاکاکو» یک کار دیگری دارم که یک خاطره هم از آن دارم. این خاطره برایم خیلی قشنگ است؛

* ماجرای سرودن شعر باز هم مرغ سحر و سکه هایی که قرائتی قرار بود بدهد

یک شعری است که وقتی سروده شد، دو سال به عنوان سرود سال پذیرفته شد. شروعش این بود که در ساختمان امور تربیتی کار می کردم و یک قسمتش عشایری بود، داشتم رد می‌شدم دیدم توی نمازخانه یک دختر با لباس محلی قشنگی دارد نماز می‌خواند. انگار مثل یک پروانه سر شاخه گلی نشسته است. این باعث شد یکی‌اش سرود شود و یکی‌اش شعر آزاد.

آن که سرود شد این است:

«باز هم مرغ سحر بر سر منبر گل/ دم به دم می‌خواند شعر جان پرور گل» خواننده این سرود الان دکتر است، آن روزی که این را خواند نوجوان بود. بعد ستاد اقامه نماز که تشکیل شد آقای «قرائتی» گفت ما دنبال صاحب این می‌گشتیم و چند تا سکه آماده کرده بودیم بهت بدهیم، تو را ندیدیم سوخت!

کارهای بنده چند تا شاخه است؛ یک قسمتی قرآن صبحگاهی دانش آموزان؛ آن موقع آیات و احادیث کوچکی بود که برای دانش‌آموزان منظوم کردم و توی استان سر کلاس‌ها به صورت مسابقه‌ای خوانده می‌شد. یک قسمتی از کار آیینی است که یک قسمتش نوحه و کار هیئتی است، یک قسمت شعر شیرازی است و یک قسمتش هم کارهای دلی و لحظات خاص خودم است.

* آشنایی با آغاسی

ـ رابطه‌تان با شعرای آیینی ممثل محمدرضا آغاسی چگونه بود؟ با هم ارتباط داشتید؟

از ایشان یک خاطره قشنگی دارم؛ من و آقای فرهنگ با یکی از دوستان به نام آقای طاهری آمده بودیم تهران. از جلوی حوزه هنری رد می‌شدیم که آقای آغاسی را دیدیم، قبل از این آشنایی اولیه‌مان این گونه بود که شبی من می‌رفتم خانه و منتظر تاکسی بودم که بروم دیدم او هم دارد می رود سرآسیاب، دست من را گرفت گفت بیا بالا، او مرا می شناخت ولی من او را نمی‌شناختم! گفت می‌روی منزل آقای مردانی؟ گفتم بله. رسیدیم خانه آقای مردانی که خیلی عزت و احترام کرد. همان شب اعلام کرد که مجلس متعلق به «ده‌بزرگی» است و باید برایمان شعر بخواند. قرآن خواندند و آقای مردانی رفت پشت تریبون صحبت کرد. آغاسی آمد بغل دست من گفت یک کاری کن. گفتم چه کاری؟ گفت وقت شعرخوانی برای من یادت نرود. گفتم استاد مردانی! اگر اجازه بدهید قبل از من این آقا یک شعر داده بخواند، گفت بفرمائید. رفت بالا شعرش را بخواند و بعد من شروع کردم.

سفر دوم با آقای فرهنگ و آقای طاهری که از کنار حوزه داشتیم رد می‌شدیم رسید به ما گفت چرا ما را شب عاشورا دعوت نمی‌کنید؟ دعوتش کردیم گفتیم بیا در شب شعر و شعر خواند، روی آنتن مستقیم داشت پخش می‌شد، و الحمدلله شد آقای آغاسی.

ـ چه سالی بود؟

فکر کنم سال 78 یا 79.

* چرا کانون شعر و قصه را تعطیل کردند؟! مسئله مالی بود یا وحشت از شکوفایی ادبیات؟!

ـ آقای ده‌بزرگی! شعر امروز را شما چگونه ارزیابی می کنید؟

جوان‌ها بحمدلله دارند کار می‌کنند اما متولیان فرهنگی کار نمی‌کنند. فقط خودجوش یک عده هستند، یعنی آموزش و پرورش باید باشد که نیست! باید  کانون فکری کودکان و نوجوانان باشد، این‌ها هم محدودیت‌هایی دارند! ارشاد آن چیزی که باید باشد نیست! که انجمنی راه بیندازند. بعد از انقلاب یک انجمن راه انداختیم به نام «انجمن شاعران انقلاب اسلامی» که بنده، آقای جمالی، آقای مردانی، آقای لطف‌اللهی و آقای رسولی بودیم و هنوز هم دارد کار می‌کند. برای حرکت جوانان باید سردمداران فرهنگ ما حرکت بکنند. اگر به این صورت جلو برویم، کم کم این شاخه‌هایی که سبز شده نیز پیر می‌شوند. نسل بعد چه می‌شود؟! باید حرکت کنیم. مخصوصاً این قضیه از آموزش و پرورش باید تغذیه شود. بارها و بارها در خبرگزاری‌ها این نکته را تذکر داده‌ام. در آموزش و پرورش ما یک کانون شعر و قصه را با خون دل راه انداختیم! خدا می‌داند همه زندگی‌مان را گذاشتیم تا راه بیفتد؛ چرا این را تعطیل کردند؟! مسئله مالی بود یا وحشت از شکوفایی ادبیات؟! این‌جوان‌ها به کجا پناه ببرند؟

امروز همه فریاد می‌زنند که مسکرات بیداد می‌کند. بجای مسکرات چی به این‌ها می‌دهید؟ خب ادبیان در دامنشان بگذارید که به دام شیشه و تریاک و این بساط‌ها نیفتند! ما سالی 700 نفر دانش‌آموز از سراسر کشور جمع می‌کردیم و با این‌ها در طول سال کار می‌کردیم. 10 روز رامسر بود 10 روز در فصل دیگر مشهد، بوشهر، شیراز و جاهای دیگر بودند. در طول این یک سال شکوفا می‌شدند و خود این‌ها سبب جذب یک عده دیگر می‌شدند. حالا نیروی انتظامی باید به کار گرفته شود، زندان و دادگاه‌ها به کار گرفته شود. این همه خرج می‌کنند تا بخواهند جلو مصرف شیشه را بگیرند! اول این آدم را درست کنید که خود بخود دنبال این چیزها نرود.

مقام معظم رهبری برای چه وقتش را می‌گذارد سالی یکی ـ دو جلسه شاعران بیایند شعر بخوانند. هر فکر و ذوقی باشد آقا با صبوری گوش می‌کند. این ها که می‌گویند ما مقلد مقام معظم رهبری هستیم چرا از فعل آقا تبعیت نمی‌کنند؟!


مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرس culture@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.